eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ ارد ✅ مایع خمیر ✅ شنبلیله ✅ شیر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
528_54879889969758.mp3
8.54M
🎶 نام آهنگ: شوق سفر 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از خوبای نوستالژی پختن رُب تو خیلی از خونه ها بود بخصوص رُب انار! تُرشششش میشد و ما بچه‌ها مثل لواشک و تمبر هندی میخوردیم😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهونهم دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو ب
این احمدی اونوقت ها خیلی کمک حالم بود تا اینکه کم کم پول دار شدم اونقدر پول در آوردم که تونستم یک ماشین خوب بخرم و این عمارت رو بسازم با فروش یک تیکه دیگه از باغ وضعم بهتر شد تصمیم گرفتم یک طلا فروشی باز کنم بابای نریمان تازه بیست سالش بود خودم یک مدت نظارت کردم و بعدم سپردمش به اون تنها کاری که برای خودم کردم خریدن این گلدون ها بود و ساختن اون گلخونه که همیشه عاشقش بودم کمال مثل همیشه میومد و میرفت ولی دوتا غریبه بودیم به خاطر بچه ها قبولش می کردم ولی می دونستم که بوی پول به دماغش خورده ولی هیچی بهش نمی دادم گاهی التماس می کرد و گاهی هم دعوا راه مینداخت و گاهی هم از در مهر و محبت در میومد ولی از اون زن ها نبودم که با یک گوشه چشم نم پس بدم چند بارم دست روی من دراز کرد ولی بازم مقاومت کردم چون می دونستم که یکبار مزه ی پول من بره زیر دندونش دیگه ولم نمی کنه برای همین حتی یک قرون بهش ندادم تا دیگه ازم مایوس شد یک دخترم و یک پسرم رو برای تحصیل فرستادم فرانسه موندگار شدن همون جا ازدواج کردن و نادرم رفت پیش اونا ولی این نریمان خیلی با وفاست الان طلا فروشی رو اون می گردونه خدا رو شکر حساب و کتابش روشنه و بهش اعتماد دارم پرسیدم سهیلا خانم چی ؟ گفت یعنی چی ؟ منظورت اینه که با اون چیکار کردم ؟ ای وای من وقتی وضع مالی من خوب شد اون دیگه ازدواج کرده بود متاسفانه با یک آدم ناجور از سر ناچاری شوهرش دادم حالام مرتیکه رفته زن گرفته و سهیلا با بچه هاش زندگی می کنه ببین یک نصیحت بهت می کنم قدر پولت رو بدون پول چرک کف دست نیست برات عزت و احترام میاره همیشه به نریمان هم همینو میگم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت به من چی میگن مامان بزرگ ؟ هر دو از جا پریدیم آخه دو روز بود خبری ازش نداشتیم مامان بزرگ گفت هیچ معلومه تو کجایی رفتی حاجی حاجی مکه ؟ گفت کار داشتم شالیزار نبود کجاست خرید کردم آوردم گفتم کاری نداشت رفته خونه اش من الان میرم صداش می کنم نریمان گفت نه تو چرا خودم میرم باید قربان هم بیاد کمک کنه.احساس کردم نریمان مثل همیشه سر حال نیست وقتی همه چیزایی که خریده بود بردیم توی آشپزخونه تا شالیزار و شوهرش جابجا کنن همینطور که از کنار من رد می شد گفت پریماه می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله حتما بزارین اینا رو بزارم الان میام گفت میرم توی ایوون کارت تموم شد بیا اونجا شالیزار برای شام کتلت درست کن هوس کردم نمی خواستم زیاد با نریمان حرف بزنم به خاطر یحیی که می دونستم راضی نیست ولی اون مرد چشم پاکی بود و اینم می دونستم که نظری به من نداره خانم رفته بود توی اتاقش تا یکم بخوابه زندگی اونم منو به فکر انداخته بود اینکه چقدر سختی کشیده و حالا که باید از ثروتش استفاده کنه توان راه رفتن نداره اینکه اگر من جای اون بودم چیکار می کردم و اونو با مامانم مقایسه کردم که چقدر آقاجونم بهش می رسید و هرگز بهش خیانتی نکرد و در عوض اون کاری کرد که باعث مرگ اون شد و فکر های در هم برهمی که آشفته ام کرده بود و همینطور که فکر می کردم گوشت ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم توی طبقه های یخدونی که دو تا در شیشه ای بزرگ داشت و یکم طول کشید تازه یاد نریمان افتادم که ازم خواسته بود برم پیشش توی ایوون وقتی رفتم دیدم با خانم دارن حرف می زنن این بود که برگشتم به آشپزخونه و گفتم شالیزار خانم بیدار شده شام رو بیار حاضره ؟ گفت دارم سیب زمینی سرخ می کنم الان آماده میشه شالیزار راست می گفت اون از صبح تا شب کار می کرد غذاهای خوشمزه می پخت و هر کاری رو به موقع انجام می داد ولی نمی دونم چرا خانم دوستش نداشت و مدام دعواش می کرد و ازش ایراد می گرفت و چرا با من این همه مهربون بود نمی فهمیدم اونشب سه تایی شام خوردیم و شالیزار جمع کرد و نریمان خانم رو برد به اتاقش ومن داشتم دور اطراف میز رو جمع و جور می کردم که برگشت و گفت حالا می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله ولی دیر وقته منم داشتم میرفتم بخوابم کارتون مهمه ؟ گفت نه ولش کن برو بخواب خسته شدی کتاب خانم که دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم.و پرسیدم آقانریمان چیزی شده ؟ گفت پریماه باید با یکی حرف بزنم نمی دونم چه اتفاقی افتاده تو بهم بگو چیکار کنم ؟ گفتم با ثریا خانم به مشکلی برخوردین ؟ بازم بد اخلاقی کرده ؟ گفت نمی دونم چش شده بد اخلاقی که نه ولی فکر می کنم مریض شده و نمی خواد به من بگه اون روز که با تو حرف زدم رفتم پیشش خوب بود مثل قبل ولی یک مرتبه حالش بد شد و ازم خواست از خونه شون برم روز بعد رفتم خودشو نشون نداد عصبانی شدم رفتم به اتاقش دیدم روی تخت خوابیده و حالش بده.هر چی پرسیدم چت شده حرف درستی بهم نزد می گفت خوب میشم چیزی نیست گفتم خب از کجا می دونی که راست نمیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش هم خانواده اش دارن یک چیزی رو از من پنهون می کنن.از دیروز تا حالا حالم خیلی بده نمی دونم با کی حرف بزنم می دونی چیه پریماه آآخه خیلی زیاد دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ولی انگار حس کرده بودم که این همه خوشبختی برای من زیاده اون منو به یک دنیای پر از احساس برد نمی دونم چطوری برات بگم ؟ تو تا حالا کسی رو این همه دوست داشتی ؟ گفتم آره منم مثل تو یکی رو دوست دارم از دل و جون ولی مثل تو باهاش مشکل دارم نمی دونم عاقبتم چی میشه پرسید اون کیه ؟ گفتم پسر عموم یحیی از بچگی با هم بزرگ شدیم دنیای پاک و با صفایی داشتیم ولی با فوت آقاجونم همه چیز عوض شد پرسید دیگه تو رو نمی خواد ؟ مشکل چیه ؟ گفتم چرا شایدم بیشتر از قبل ولی اتفاقاتی افتاد که همش داریم دعوا می کنیم حالا بگذریم اینو گفتم که بدونی می فهمم چی میگی ولی به نظرم باید هر چی زودتر سر در بیاری که ثریا چی شده و مریضیش چیه ؟ گفت آره می خوام همین کارو بکنم ولی نمی دونم چطوری فکر کردم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی بهش بگو چقدر دارم از این موضوع رنج می برم گفتم اجازه بده من دخالت نکنم ولی هر وقت درد دل داشتی حاضرم با هم حرف بزنیم گفت به شرطی که دیگه بهم نگی آقا نریمان ما دیگه دوست هم شدیم درسته ؟ گفتم دوست شدیم حالا برم بخوابم ؟ گفت آره برو منم فردا خیلی کار دارم دو هفته ی دیگه مهمون هامون از راه میرسن و عروسی داریم و من دست تنها باید همه ی کارامو خودم بکنم گفتم مثل یک خواهر روی من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد می کنم و من تا شب جمعه دیگه نریمان رو ندیدم آقای احمدی سهیلا خانم رو آورد و منو برد برسونه خونه یک هفته ای که به نظرم خیلی طول کشید حالا شناخت زیادی از اون خانواده پیدا کرده بودم فکر می کردم که باید با زندگی بسازم دیگه دلم نمی خواست یحیی رو از خودم برنجونم اونو مثل نریمان می دیدم که برای عشقش دست و پا می زنه و من نمی خواستم مثل ثریا باعث عذاب اون باشم تمام راه رو به یجیی فکر کردم و اینکه این بار چطور باهاش رفتار کنم تا دل گرم بشه به در خونه که رسیدیم اونو جلوی در دیدم فورا فهمیدم که منظورش چی بوده می خواست بدونه که این بارم با نریمان اومدم یا نه یحیی به من اعتماد نداشت و این خیلی ناراحتم می کرد از این کار یحیی اصلا خوشم نیومده بود ولی با تصمیمی که گرفته بودم سعی کردم حالشو بفهمم و به روی خودم نیارم این بود که تا از ماشین پیاده شدم با یک لبخند و نگاهی که معلوم می شد چقدر دلم براش تنگ شده گفتم سلام تو منتظر من بودی چقدر خوشحال شدم که زود دیدمت فکر می کردم تا از سر کار بیای دیگه طاقت نداشته باشم گفت سلام خسته نباشی ساکت کو گفتم ساک ندارم مرسی آقای احمدی خدا نگهدار بفرمایید یک گلویی تازه کنید دستشو بلند کرد و گفت ممنون و رفت در زدیم و خیلی زود صدای فرهاد رو شنیدم که قبل از اینکه در رو باز کنه گفت مامان پریماه اومد مامان حیاط رو شسته بود و بساط چای رو روی تخت گذاشته بودن و همه اونجا منتظرم بودن فرهاد و فرید از سر و کولم بالا میرفتن و مامان طوری بغلم کرده بود و اشک میریخت که باورم نمی شد گفتم چیه بابا چرا شما ها اینطوری می کنین مگه از سفر قندهار برگشتم مثل اینکه توی همین شهر هستم خانجون که مشتاقانه منتظر بود منو در آغوش بگیره گفت بیا اینجا هنوز خودت مادر نشدی که بدونی ما چی می کشیم تا تو برگردی بدون تو هیچی توی این خونه صفا نداره یحیی با اوقاتی تلخ لبه ی تخت نشست نیم ساعتی چای خوردیم و من با بچه ها سرگرم بودم ولی زیر چشمی یحیی رو نگاه می کردم احساسم این بود که یک چیزی اونو آشفته و بیقرار کرده بالاخره گفت پریماه میشه یکم با هم تنهایی حرف بزنیم ؟گفتم بگو اینجا کسی غریبه نیست حرفتو بزن گفت خب تو امشب اومدی فردا هم ظهر نشده میان دنبالت و فرصتی نیست که باهات حرف بزنم گفتم یحیی جان بگو من گوش می کنم فقط لطفا حرفای قبل رو تکرار نکن خانجون گفت خب برو ببین چی میگه این بچه یک هفته منتظر شده تا تو بیای دلشو نشکن بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من برای اینکه اوضاع رو عادی نشون بدم گفتم وای یحیی بین مامان چطوری اتاق رو برق انداخته معلومه که دلش برام تنگ شده بود اونوقت من دلم برای تو از همه بیشتر تنگ بود دختر بدی شدم آره ؟ با حالتی عاشقانه و غمگین بهم خیره شد و آه کشید وگفت منو بگو که اسیر اون چشمهای تو شدم و از وقتی یادمه جز این چشمها چیزی نمی ببینم و تنها یک اسم توی این دنیا برام مهم بوده و هست پریماه تو بگو به جز اینکه عاشق بودم گناه دیگه ای دارم ؟ گفتم منم به گناهی که تو کردی مبتلا هستم اگر تو گناه کاری منم هستم ولی عاشق شدن که گناه نیست چرا اینطوری میگی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو پشتی های قدیمی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم». دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود . دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت . از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتویکم گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش
یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همون یحیی قبل که همیشه لبخند روی لبش بود و با احساس به من نگاه می کرد حالا نگاهت فرق کرده گفت می دونی چرا ؟ چون تو سرکش شدی و به حرفم گوش نمی کنی ازت خواهش کردم نرو خونه ی مردم کار کن به خدا دل توی دلم نیست تا تو میری و برمی گردی همش کابوس می بینم و شب و روزم یکی شده گفتم آخه چرا ؟ من دارم از یک زن پیر نگهداری می کنم که نه در واقع مونس اون شدم به خدا حتی اجازه نمیده چای بریزم همراهش میرم به گلخونه کمکش می کنم راه بره قرص و دوا هاشو سر وقت میدم به موقع از خواب بیدارش می کنم و شب ها و گاهی بعد از ظهر ها براش کتاب می خونم همین کار سختی نیست ولی خودت می دونی که حقوق خیلی خوبی بهم میدن تازه اونجا دارم کار یاد می گیرم و زندگی کردن رو بلد میشم انشاالله وقتی عروسی کردیم زن خوبی برات هستم اومد جلو ایستاد و توی چشمم نگاه کرد و گفت پریماه ؟ فدای اون چشمهات بشم به خاطر من نرو من بهت قول میدم هر هفته خرجی شما رو بدم مخارج سال عمو هم با من نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره تو فقط اونجا نرو گفتم نمی فهمم مشکل تو چیه چرا این کارو می کنی؟دلیلی نداره که تو این همه خودتو ناراحت کنی گفت چرا دلیل دارم مردم حرف می زنن میگن دختری که رفت توی یک خونه که مرد مجرد توش رفت و آمد می کنه حتما سالم بیرون نمیاد انگار یک دیگه آب جوش سرم ریختن وجودم آتیش گرفته بود و می فهمیدم این حرف زن عمو هست که داره ذهن یحیی رو نسبت به من خراب می کنه دلم می خواست خودمو کنترل کنم ولی داشتم دیوونه میشم چطور یک مادر می تونه به خاطر اینکه به خواسته ی خودش برسه سم شک و تردید رو هر روز به بچه ی خودش تزریق کنه و از عاقبت کار نترسه و من چطور می تونستم این سم رو از وجود یحیی پاک کنم.یکم بهش نگاه کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با شدت هر چه تمام تر گریه کردم زار زدم به خدا خسته شدم یحیی دیگه توان ندارم ولم کن برو دنبال زندگیت زن عمو راست میگه من سالم نیستم برو ولم کن آخه شما ها چی می خواین از جون من ؟ من با تو چیکار کنم ؟ داری به حرف مامانت گوش می کنی و هر چی اون بهت میگه میای تحویل من میدی مگه تو شیشه ی خالی هستی که با هر چی پرت کردن همون بشی نباید خودت فکر کنی ببینی چه حرفی رو به زبون میاری ؟ معنی این حرفی که می زنی رو می فهمی ؟ می دونی داری بهم توهین می کنی نه در واقع داری خودتو کوچک می کنی یحیی نزار روزی برسه که دیگه برات ارزشی قائل نباشم گفت والله به خدا مامانم بد ما رو نمی خواد خب بیچاره دلش می خواد که به تو صدمه ای نرسه گفتم مثل اینکه وقتی سفره ی ما خالی بود لذت می برد حالا خوشش نیومده که مامان من دیگه محتاج کسی نیست من خودم کار می کنم و نمی زارم دست مادرم جلوی کسی دراز بشه کجا بودی اون زمانی که از خجالت بقال و قصاب رومون نمی شد از در خونه بریم بیرون نه آقا یحیی تموم شد دیگه نباید این حرف رو به من می زدی حالا تو یک پیفام از طرف من ببر به مامانت بده بگو موفق شدی تو بردی من یحیی رو ول کردم مال خودت نخواستم برو خدا کنه خوشبخت بشی و با سرعت از اتاقم رفتم بیرون. ولی دنبالم اومد و جلوی منو توی راهروگرفت و فریاد زد بسه دیگه دوباره شروع نکن من یک حرف منطقی بهت زدم نگفتم که تو عیبی داری برای چی به خودت میگیری ؟ پریماه وایسا گفتم یحیی خفه شو دیگه نمی خوام صداتو بشنوم گمشو برو پیش مامانت ببین چطوری در مورد دیگران قضاوت می کنه توام همون کارو بکن گمشو با عصبانیت منو گرفت و کوبید به دیوار و گفت ببین پریماه یا این کارو ول می کنی و من خودم برات کار پیدا می کنم یا اینکه من دیگه نیستم نمی تونم بااین کابوس زندگی کنم می فهمی ؟ در حالیکه به همون حالت عصبانی توی صورتم نگاه می کرد گفتم برو گمشو از خونه ی ما برو بیرون و دیگه ام برنگرد کسی حق نداره برای من تعین تکلیف کنه با خشمی بی اندازه یکبار منو زد به دیوار و ولم کرد و در حالیکه پا به زمین می کوبید رفت سُر خوردم نشستم روی زمین و های های گریه کردم نمی خواستم یحیی رو از دست بدم و فکر نمی کردم اینطوری بشه امید من توی زندگی اون بود و اینم ازم گرفته شد.مامان و خانجون هراسون اومدن ببین چی شده در حالیکه از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم مامان نشست کنارم و خواست دستم رو بگیره فریاد زدم ولم کن دست به من نزن هر چی می کشم از دست شماها می کشم مامان بغض کرد و پرسید چی بهت گفت این همه پریشون شدی قربونت برم گفتم به من میگه دختری که یکشب خونه ی مردم بخوابه سالم بیرون نمیاد خانجون فورا گفت خدا ذلیلت کنه حشمت این حرفا مال اونه می دونم باهاش چیکار کنم پاشو گریه نکن مگه تا حالا کم بهت تهمت زده ؟ول کن اهمیتی نده حالا یحیی چش شده بود که اونطوری رفت ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خورشید جایش را به ماه می‌دهد ⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتـاب 🌸ولـــی مهــر و محبت خـــــدا ⭐️همچنان با شدت می‌تـابـد 🌸امیدوارم قلب هـــاتـــون ⭐️پــر از نـــور درخــشـــان 🌸لطف و رحمت خــدا بــاشه ⭐شبتون معطر به عطر گل‌های بهشتی🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــ💗ـــلــام 🌸صــبــــحــتــون پــر از بــهتــــریــنــ‌ها 💗خـــــوشـــبــخــــتــی همــســـــایــه‌ی 🌸دیــوار بــه دیــوار خــونــه‌هاتــونــ 💗دل مــهــــربــونــتـــــون شـــــاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه امن... - @mer30tv.mp3
5.5M
صبح 20 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتودوم یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همو
گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر ناراحت نباش من با یحیی حرف می زنم حالیش می کنم میاد ازت معذرت خواهی هم می کنه مامان گفت ببین تو رو خدا این بچه هفته ای یکشب میاد خونه اونم یحیی به کام ما زهر مار می کنه راست میگه پریماه نیاد بهتره یک هفته حشمت یحیی رو پر می کنه و می فرسته جگر ما رو خون کنه و بره گفتم آدرس خونه ی عمو رو به من بدین من باید حساب زن عمو رو برسم می خوام ببینم چطور راضی میشه با بچه ی خودش این کارو بکنه اون که می دونه یحیی چقدر منو دوست داره برای چی می خواد ما رو جدا کنه ؟مامان گفت لازم نکرده تو از پس اون بر نمیای چهار تا کلفت و کنایه بارت می کنه که یکسال غصه ی سر دلت بشه من اینا رو می شناختم که از همون اول جلوشون در اومدم خانجون ناراحت شد ولی من می دونستم که دوبار عموت بیاد خونه ی ما اون حشمت که من می شناسم حرف در میاره کارش همینه برای دیگران حرف و حدیث درست کردن کم نشنیدیم پشت سر این و اون حرف زده باید ازش دوری کنیم توام دیگه قید یحیی رو بزن فایده ای نداره یک عمر باید از دست مادرش بکشی اینو می خوای ؟می دونستم که باید این کارو بکنم ولی دل کندن به این آسونی ها هم نبود حتی تصورشم برام کشنده و دردناک بود قلبم می سوخت و احساس می کردم حتی اگر شده زن عمو رو تحمل می کنم ولی دست از یحیی بر نمی دارم ولی توی دلم خالی شده بود و حس بدی داشتم اونشب تا صبح گریه کردم و روز بعد هم خبری از یحیی نشد و غروب با دلی شکسته و غمگین با آقای احمدی برگشتم به عمارت.اون منو پیاده کرد و گفت به سهیلا خانم بگین که منتظرشون هستم آروم وارد عمارت شدم یک هفته دیگه سال آقاجونم بود و دوهفته دیگه عروسی نریمان و من دلم نمی خواست وقتی مهمون هاشون اومدن اونجا باشم و نه دلم می خواست مدت طولانی خونه بمونم اونجا دیگه برای من شده بود جایی برای گریه کردن و غصه خوردن به مامان قول داده بودم که پنجشنبه صبح برگردم تا در مراسم سال باشم اون موقع روز خانم حتما توی ایوون برای عصرونه نشسته بود توی آشپزخونه سرک کشیدم و به شالیزار که طبق معمول داشت شام رو آماده می کرد سلام کردم در ایوون باز بود و بی اختیار شنیدم که سهیلاخانم با حالتی بغض آلود گفت چرا من نباشم ؟ مامان ؟ می دونی چی دارین میگن دلم می شکنه به خدا خانم گفت ای بابا تو چرا حرف حالیت نمیشه به خاطر خودت میگم اصلا به من چه خودت می دونی ولی حق نداری بچه ها رو بیاری گفت باشه نمیام پامو هم نمی زارم اصلا فکر نمی کنم اونا هم بخوان منو ببینین ولی من همشو از چشم شما می ببینم اگر برای من ارزش قائل می شدین اونا هم به من که خواهرشون هستم احترام میذاشتن شما از اولم منو دوست نداشتی نمی دونم من چمه که نمی خوای حتی این چند روز که خواهر و برادرم اینجان منم باشم.خانم با عصبانیت گفت چرا حرف توی دهن من می زاری ؟من کی گفتم تو نباش ؟ بیا و برو ولی بچه هات رو نیار کجای این حرف رو نمی فهمی ؟ من که دلم از همه ی دنیا پر بود اونجا خیلی دلم برای سهیلا سوخت یک ضربه به در زدم و رفتم بیرون خانم گفت اومدی پریماه؟چقدر دیر کردی سهیلا دیرش شده می خواد بره پاشو زود باش بچه هات تنهان این حرف رو اونقدر با لحن تند و بدی ادا کرد که واقعا ناراحت شدم و از خانم رنجیدم سهیلا خانم بلند شد و کیفش رو برداشت و خانم رو بوسید و گفت مرده شور این دل منو ببرن به خدا بیشتر وقت ها تصمیم می گیرم نیام اینجا ولی دلم براتون تنگ میشه و طاقت نمیارم خانم گفت ای خدا ؟ مگه من چیکارت کردم زن ؟ غیر اینه که برو به امان خدا بیشتر از این ناراحتم نکن حوصله ندارم و اون با چشمی گریون راه افتاد خانم متوجه ی اخم من شد سهیلا خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و گفتم می دونستین من خیلی دوستتون دارم آقا نریمان به شما میگه خواهر اینطور که شنیدم همه به شما همینو میگن میشه منم بهتون بگم خواهر ؟ گفت الهی قربونت برم چرا نمیشه. گفتم خودتون که خانم رو می شناسین با همه همینطور حرف می زنه من نمی خوام دخالت کنم ولی باور کنین بی اراده شنیدم می خواستم یک چیزی بهتون بگم اون شما رو از همه ی بچه هاش بیشتر دوست داره خودشون اینو به من گفتن ,نگاهی به من کرد و خنده ی تلخی به لبش اومد و گفت تو خودتو ناراحت نکن عزیزم می دونم بالاخره مادرمه کاری نمیشه کرد گفتم دلم می خواد بچه هاتون رو ببینم با تعجب پرسید چرا ؟ چیزی شنیدی ؟ گفتم نه همینطوری گفت یک دخترم چهل سالشه و یکی دارم هم سن توست و یک پسرم دارم نه سالشه انشالله یک روز می ببینی ولی حالا نه دم ماشین رسیدیم گفتم خواهر می زارین بغلتون کنم ؟دستهاشو باز کرد و منو با مهربونی بغل کرد و بوسید و گفت برو دختر خوب خودتو ناراحت نکن من عادت دارم و سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفت ولی بغض امونش نمی داد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ زیتون ۱کیلو ✅ گردو سابیده شده ۳۰۰گرم ✅ چوچاق وارنبو نعناع ✅ انار سابیده شده یا آب انار ✅ رب انار ✅ سیر ✅ گلپر ✅ روغن زیتون بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54917938619700.mp3
11.5M
🎶 نام آهنگ: از تو چه پنهون 🗣 نام خواننده: فرامرز آصف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه چی قدیمیش قشنگ تره ...! مخصوصا خاطرات ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوسوم گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر
می دونستم که اشک هاش منتظر ن تا از دید من دور بشن و پایین بریزن هنوز ماشین دور نزده بود که ماشین نریمان رو دیدم داره میاد به طرف عمارت نزدیک استخر کنار هم ایستادن و نریمان پیاده شد و بعد سهیلا همدیگر رو بغل کردن و روی یک سکو نشستن خب معلوم بود که فکر کردم سهیلا می خواد با نریمان درد دل کنه این بود رفتم به ایوون پیش خانم با تندی گفت تو کجا رفتی ؟ گفتم ببخشید کارم داشتین ؟ رفتم سهیلا خانم رو بدرقه کردم گفت منو ببر بخوابم وقتی نریمان اومد صدام کن گفتم آقا نریمان اومده نزدیک استخر دارن با سهیلا خانم حرف می زنن از جاش بلند شد و گفت ای دختر دیوانه دستشو گرفتم و عصاشو دادم نگاهی به من کرد و گفت توام با اون چشم هات منو نخور چیزی که نمی دونی قضاوت نکن گفتم نه خانم به من ربطی نداره با اوقاتی تلخ پرسید تو گریه کردی ؟ باز رفتی خونه تون و با چشم گریون برگشتی ؟ وقتی نریمان اومد بگو تا یک چای بخوره من بیدار میشم حالم خوب نیست یک چرت بزنم حالم بهتر میشه بهش بگو یک وقت نره کارش دارم خانم رو بردم.به اتاقش و هر چی معطل شدم نریمان نیومد کنجکاو شدم و رفتم ببینم هنوز داره با سهیلا حرف می زنه دیدم ماشین احمدی نیست و نریمان همون جا روی سکو نشسته در حالیکه تا کمر خم شده بود روی زانو نگرانش شدم و رفتم جلو صدای پای منو شنید و سرشو بلند کرد هوا داشت تاریک می شد ولی می تونستم صورتشو ببینم که گریه کرده پرسیدم چی شده ؟ چرا اینجا نشستین ؟ گفت هیچی تو برو الان میام رفتم جلو تر و پرسیدم نمیشه نگرانت شدم بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه با ثریا دعوا کردی ؟ مرد کنده شروع کرد به اشک ریختن و تند و تند با دست اونا رو پاک می کرد گفت نه کاش دعوا کرده بودم کاش من میمُردم و این روز رو نمی دیدم نشستم کنارشو وگفتم زود باش بگو چی شده ؟ گفت هیچی دنیا دیگه برام تموم شد همه ی آرزوهام نقش بر آب شد دیگه فهمیدم من نباید رنگ خوشبختی رو ببینم گفتم ای وای نه چی شده ؟ تعریف کن گفت اینجا نشستم تا بتونم خودمو جلوی مامان بزرگ کنترل کنم الان با خواهر حرف زدم احساساتی شدم اینطوریم نیست که من زود گریه کنم گفتم به خدا اصلا عیب نداره گریه آدم رو آروم می کنه خدا برای همین اینو توی وجود ما گذاشته یک جا هایی توی زندگی آدم به حال انفجار میفته اگر گریه نکنه نمی تونه درد رو تاب بیاره حالا بهم بگو با ثریا بهم زدی ؟ چیزی شده ؟ گفت نه ؛پدیروز رفتم خونه شون نبود برده بودنش بیمارستان پریماه باور می کنی ثریا ناراحتی قلبی داشته و به من نگفتن. پنهون کردن و حالش خیلی بده زیر کلی دستگاه گذاشتن و ملاقات ممنوع شده فکرشو بکن حالا که مجبور شدن بیمارستان بستریش کنن به من گفتن به نظرت این انصاف بود ؟ چطور دلشون اومد با من که از جونم هم براشون دریغ نکردم این کارو بکنن ؟ مادرش قسم می خوره که دکترا گفته بودن خوب شده باشه قبول ولی باید به من می گفتن اونوقت نمی ذاشتم کارش به اینجا بکشه از همون اول مراقبش بودم وای پریماه نمی دونی ثریا چقدر حالش بده دارم دیوونه میشم اگر اونو از دست بدم میمیرم گفتم نریمان خودتو نباز خواهش می کنم الان ثریا به تو احتیاج داره باید ببینه تو روحیه داری اونم خوب میشه ازش دلگیر نشو شاید نمی خواسته تو رو ناراحت کنه برای همین بهت نگفته باید پیشش باشی و بهش روحیه بدی گفت آره از صبح اونجا بودم به مامان بزرگ قول دادم بیام ببینمش ولی می ترسم بهش بگم ناراحت بشه اونم دیگه طاقت ناراحتی نداره گفتم پس عروسی چی اونو چیکار می کنی ؟ گفت حتما خوب میشه باید چند روز توی بیمارستان وبغضش ترکید و منم همینطور پا به پای هم گریه کردیم در حالیکه اشک هاشو پاک می کرد از من پرسید پریماه تو دیگه گریه نکن قرار بود منو آروم کنی آخ ببخشید ناراحتت کردم گفتم آخه من حال روزم مثل توست یحیی هم مریضه منم دارم اونو از دست میدم.با تعجب پرسید واقعا ؟ مریضی اون چیه ؟ گفتم شک و تردید مثل خوره افتاده به جونشو داره اذیتم می کنه به من اعتماد نداره میگه نباید بری کار کنی برام شرط گذاشته که یا کارمو یا اونو انتخاب کنم ،گفت می خوای من برم باهاش حرف بزنم ؟خاطرشو جمع می کنم که اینجا برای تو جای امنی هست آخه چرا به تو شک کرده ؟من که تازه با تو آشنا شدم فهمیدم که چطور دختری هستی برای چی اون که با تو بزرگ شده در موردت اینطوری قضاوت می کنه ؟ خب مگه اینجا چه خبره ؟ گفتم یحیی خودش اینطوری نبود زن عمو نمی زاره به حال خودمون باشیم با ازدواج ما مخالفه داره ذهن یحیی رو مسموم می کنه که از من دل بکنه.حالا منو ول کن تو بگو می خوای چیکار کنی گفت نه اینم مهمه باید یک کاری کرد نمیشه که بی خود و بی جهت زندگی تون خراب بشه تقصیر یحیی هم هست باید درست و غلط رو از هم تشخیص بده ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف می زنم می دونم چی بگم که خیالش راحت بشه گفتم نه خواهش می کنم این کارو نکن آب از سر چشمه گل آلوده وگرنه هم من و هم خانجونم خیلی باهاش حرف زدیم راضی میشه میره دوباره با زن عموم حرف می زنه و همین آش و همین کاسه. حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ مهمون هاتون به زودی میان گفت نمی دونم باید برم به نادر زنگ بزنم و جریان رو بگم دست نگه داره تا خبرش کنم خودمم هنوز نمی تونم هیچ تصمیمی بگیرم چون وضعیت ثریا الان خوب نیست خواهر می گفت صبر کن بزار ببین شاید بهتر شد و عروسی سر گرفت ولی تو فکر می کنی با این اوضاع و ناراحتی قلبی که داره اصلا صلاح هست دچار هیجان بشه من که فکر نمی کنم با این حال و روزی که داره شدنی باشه تازه دکتر هم این کار رو صلاح نمیدونه پرسیدم مادرش و پدرش چی میگن؟گفت همین امروز ازم خواستن عروسی رو عقب بندازم تا حال ثریا خوب بشه باید با مامان بزرگ حرف بزنم و برم بیمارستان دلم شور می زنه شاید بتونم ثریا رو ببینم و نظر خودشو بدونم تو رو خدا منو دعا کن پریماه دعا کن ثریا رو از دست ندم همینطور که با هم میرفتیم به طرف عمارت با خودم فکر میکردم پریماه تو چقدر زود دست از عشقت کشیدی.نریمان با اینکه می دونه ثریا ناراحتی قلبی داره اصلا به فکر جدا شدن از اون نیست دنبال راه چاره برای خوب شدنش می گرده و تو با اندک مشکلی داری همه چیز رو نابود می کنی ؛منم باید به چشم یک مریض به یحیی نگاه کنم نباید ناامید بشم باید کاری کنم که یحیی بفهمه که هرگز بهش خیانت نمی کنم نریمان یکراست رفت به اتاق خانم مدتی با هم حرف زدن و خیلی زود اومد بیرون و با صدای بلند گفت پریماه کجایی من دارم میرم کاری نداری چیزی از شهر نمی خواین ؟ فورا رفتم پیشش و گفتم بسلامت موفق باشی منو نگران نزار بهم حالشو خبر بده گفت از بیمارستان انشاالله مرخص بشه میارمش پیش تو با هم آشنا بشین توام سخت نگیر همه چیز درست میشه من نمی زارم رابطه ی تو یحیی خراب بشه تو فقط دعا کن ثریا حالش خوب بشه .خیلی زود بهت خبر میدم گفتم منم خیلی دلم می خواد ببینمش اما تا روز دوشنبه خبری از نریمان نشد خیلی نگران ثریا بودم و امیدوار به اینکه حالش خوب شده باشه و برای همین نریمان نیومده اما اون روز نزدیک ظهر داشتم با جارو و آبپاش ایوون رو می شستم و خانم هم توی آشپزخونه بود طبق معمول به کارای شالیزار سر کشی می کرد کلا از وقتی منتظر بچه هاش بود که از فرانسه بیان وسواس گرفته بود که چیزی کم و کسر نباشه برای همین هر وقت فرصت می کرد می رفت توی آشپزخونه و همه چیز رو دوباره چک می کرد وقتی ماشینی وارد باغ می شد اگر ما پشت عمارت بودیم صدایی نمی شنیدیم اما اون روز یک مرتبه صدای گاز های پشت سر هم و چند بوق ممتد رو شنیدم دلم فرو ریخت جارو رو پرت کردم و آبپاش رو گذاشتم زمین و گوش دادم خانم هم این صدا رو شنیده بود از آشپزخونه اومد بیرون و به من نگاه کرد فورا وارد راهرو شدم و گفتم نگران نباشین من الان میرم ببینم کیه و با سرعت خودمو رسوندم جلوی در عمارت و بازش کردم.ماشین نریمان بود اونو دیدم در حالیکه پشت فرمون نشسته بود زدم به شیشه ی پنجره برگشت و صورتشو دیدم تا گردن قرمز بود لب هاشو بهم فشار می داد و احساس کردم می خواد فریاد بزنه تنها چیزی که از حالت اون به فکرم رسید این بود که ثریا طوریش شده باشه که می دونستم چقدر براش عزیزه فورا در ماشین رو باز کردم و دستهامو گرفتم جلوشو گفتم آروم باش آروم باش چیزی نیست فقط بهم بگو چی شده ؟ صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد و بازم لب هاشو بهم فشار داد گفتم نریمان برو جلوتر خانم نباید تو رو اینطوری ببینه هول می کنه می خوای داد بزنی می خوای باهات بیام با همون حالتی که داشت سرشو تکون داد سوار شدم و راه افتاد ولی خودشو می کوبید به پشتی صندلی و کنترلی نداشت از اونجا تا نزدیک باغ رفت و نگه داشت گفتم تو رو خدا بهم بگو حال ثریا خوبه ؟سرشو زد به فرمون ماشین و به همون حال موند و با حال بدی گفت نه ثریا خوب نیست اون داره میمیره و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد ثریای من داره میمیره تنها امیدم توی زندگی داره از دستم میره فکر نمی کردم این قدر بی وفا باشه که منو تنها بزاره پریماه اون حالش خیلی بده دکترا ازش قطع امید کردن.گفتم ولی تو نباید امیدت رو از دست بدی ثریا هنوز زنده اس تو داری براش مرثیه می خونی ؟به جای این کارا دعا کن خوب بشه گفت نمی خوام اونو از دست بدم ثریا تنها همه کس منه داره جلوی چشمم پر پر میشه اگر اون طوریش بشه من دیوونه میشم پریماه من چیکار کنم کجا برم ؟ سه شبانه روزه که دارم دعا می کنم ولی روز به روز بدتر شده الان دیگه هیچی نمی فهمه نه جوابم رو میده نه دیگه بهم نگاه می کنه چشمش رو بسته ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد. خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵 صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود... (از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود) صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت... اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت : اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖 این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡 ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐 اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻 🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃 رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود) گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹 اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوپنجم هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف
گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو از دست داده ثریا داره از دستم میره چیکار کنم ؟ گفتم من نمی دونم تو باید چیکار کنی ولی می دونم که نباید مایوس بشی خیلی ها رو می شناسم که اینطوری بودن و خوب شدن باور کن نریمان تا وقتی نفس می کشه امیدت رو از دست نده. گفت فکر می کنی ممکنه معجزه ای بشه و اون دوباره چشمش رو باز کنه ؟ گفتم آره من خیلی شنیدم که آدم هایی بودن که دم مرگ خدا بهشون عمر دوباره داده خانجونم همیشه میگه اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت ما که خبر نداریم شاید عمرش به دنیا باشه گفت می دونی اون روز مامان بزرگ می خواست چی بهم بگه ؟دلمو آتیش زد می گفت یک روز ثریا رو برای ناهار بیار اینجا قبل از عروسی باهاش حرف دارم گفتم وای خانم نریمان خانم رو فراموش کردم وقتی بوق زدی اون نگران شده بود زود باش برگرد بریم الان عصبانی میشه همون جا با هم حرف می زنیم تو رو خدا خودت رو کنترل کن وقتی می برگشتیم از دور دیدم خانم و شالیزار دم در ایستادن آروم گفتم بهتر نیست یواش یواش به خانم بگیم به نظرم الان بدونه بهتره گفت آره می دونم منم اومده بودم بهش بگم اما حالم بد شدنتونستم از ماشین پیاده بشم گاز دادم تو بیای باهات حرف بزنم شاید بتونی آرومم کنی آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد گفتم بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت چاره ای نداشتم به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم جلوی عمارت نگه داشت خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه زیر بغل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه طلا فروشی رو هم دزد نزده داد زد پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان و گفت ای ذلیل بدبخت واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش یکم مرد باش بدم میاد از این مردای زار و ذلیل نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش چقدر دلم براش می سوخت آروم گفتم خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست گفت یعنی چی ؟ مگه میشه ؟چند روز دیگه عروسی داریم بچه ها دارن میان کارت دعوت ها رو نوشتیم وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم عروسی در کار نیست کسی هم از فرانسه نمیاد حال ثریا اصلا خوب نیست عصاشو کوبید زمین وگفت خوب میشه من می دونم خوب میشه چرا عروسی رو چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه حالش اصلا خوب نیست. یکم با افسوس سکوت کرد و گفت نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود غصه نخور مادر نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه گفت وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر گفت شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی ؟ از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه گفتم میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟ ادامه‌ ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا آرامش شب رانصب کسانی ڪن که آسایش روز را نصیب دیگران میڪنند شبتون به مهر همراهان عزیزم...🌙🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی هدیه‌ای است که من هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، عاشقانه روبان‌های دور آن را به آرامی باز می‌کنم.. سلام صبح بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جایی در گذشته جا مانده ام در لالایی شیرینِ مادرم لابه لای برگ برگ کتاب قصه ام یا در کِشاکِش بازی های کودکانه ام در گیرودار عمو زنجیر باف و گرگم به هواقایم باشک من پشت سادگی ام گمشده ام و هیچ کسی پیدایم نکردتا به امروز پیوندم بزند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوششم گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو ا
یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش گفتم باشه بریم ورفتم پیش خانم و گفتم دلم نمی خواد برم خانم ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم گفت آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ولی زود بیا با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود شالیزار اومد و گفت پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم خانم فریاد زد چه وقت ناهاره بی عقل برین زود برگردین گفتم شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده شاید هم حق داشتن برای همین گفتم من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان منو فرستادن ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه بااینکه روی تخت بیمارستانه هنوزم مهربونی از صورتش می باره و رو کرد به مادر ثریا و پرسید دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد نه هیچ تغییری نکرده مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم داشتم فکر می کردم نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو این دنیا ارزش این حرفا رو نداره کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم نمی خوام یحیی رو از دست بدم با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده یک طور بدی به آدم نگاه می کنه دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم نریمان دستشو گرفت خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت اسمت چی بود ؟گفت نریمان مامان بزرگ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم حتما گرسنه شدن شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت آقا نریمان صدای ماشین میاد نریمان گفت آقا قربان برو ببین کیه و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت آقا پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن. من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f