eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتودوم یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همو
گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر ناراحت نباش من با یحیی حرف می زنم حالیش می کنم میاد ازت معذرت خواهی هم می کنه مامان گفت ببین تو رو خدا این بچه هفته ای یکشب میاد خونه اونم یحیی به کام ما زهر مار می کنه راست میگه پریماه نیاد بهتره یک هفته حشمت یحیی رو پر می کنه و می فرسته جگر ما رو خون کنه و بره گفتم آدرس خونه ی عمو رو به من بدین من باید حساب زن عمو رو برسم می خوام ببینم چطور راضی میشه با بچه ی خودش این کارو بکنه اون که می دونه یحیی چقدر منو دوست داره برای چی می خواد ما رو جدا کنه ؟مامان گفت لازم نکرده تو از پس اون بر نمیای چهار تا کلفت و کنایه بارت می کنه که یکسال غصه ی سر دلت بشه من اینا رو می شناختم که از همون اول جلوشون در اومدم خانجون ناراحت شد ولی من می دونستم که دوبار عموت بیاد خونه ی ما اون حشمت که من می شناسم حرف در میاره کارش همینه برای دیگران حرف و حدیث درست کردن کم نشنیدیم پشت سر این و اون حرف زده باید ازش دوری کنیم توام دیگه قید یحیی رو بزن فایده ای نداره یک عمر باید از دست مادرش بکشی اینو می خوای ؟می دونستم که باید این کارو بکنم ولی دل کندن به این آسونی ها هم نبود حتی تصورشم برام کشنده و دردناک بود قلبم می سوخت و احساس می کردم حتی اگر شده زن عمو رو تحمل می کنم ولی دست از یحیی بر نمی دارم ولی توی دلم خالی شده بود و حس بدی داشتم اونشب تا صبح گریه کردم و روز بعد هم خبری از یحیی نشد و غروب با دلی شکسته و غمگین با آقای احمدی برگشتم به عمارت.اون منو پیاده کرد و گفت به سهیلا خانم بگین که منتظرشون هستم آروم وارد عمارت شدم یک هفته دیگه سال آقاجونم بود و دوهفته دیگه عروسی نریمان و من دلم نمی خواست وقتی مهمون هاشون اومدن اونجا باشم و نه دلم می خواست مدت طولانی خونه بمونم اونجا دیگه برای من شده بود جایی برای گریه کردن و غصه خوردن به مامان قول داده بودم که پنجشنبه صبح برگردم تا در مراسم سال باشم اون موقع روز خانم حتما توی ایوون برای عصرونه نشسته بود توی آشپزخونه سرک کشیدم و به شالیزار که طبق معمول داشت شام رو آماده می کرد سلام کردم در ایوون باز بود و بی اختیار شنیدم که سهیلاخانم با حالتی بغض آلود گفت چرا من نباشم ؟ مامان ؟ می دونی چی دارین میگن دلم می شکنه به خدا خانم گفت ای بابا تو چرا حرف حالیت نمیشه به خاطر خودت میگم اصلا به من چه خودت می دونی ولی حق نداری بچه ها رو بیاری گفت باشه نمیام پامو هم نمی زارم اصلا فکر نمی کنم اونا هم بخوان منو ببینین ولی من همشو از چشم شما می ببینم اگر برای من ارزش قائل می شدین اونا هم به من که خواهرشون هستم احترام میذاشتن شما از اولم منو دوست نداشتی نمی دونم من چمه که نمی خوای حتی این چند روز که خواهر و برادرم اینجان منم باشم.خانم با عصبانیت گفت چرا حرف توی دهن من می زاری ؟من کی گفتم تو نباش ؟ بیا و برو ولی بچه هات رو نیار کجای این حرف رو نمی فهمی ؟ من که دلم از همه ی دنیا پر بود اونجا خیلی دلم برای سهیلا سوخت یک ضربه به در زدم و رفتم بیرون خانم گفت اومدی پریماه؟چقدر دیر کردی سهیلا دیرش شده می خواد بره پاشو زود باش بچه هات تنهان این حرف رو اونقدر با لحن تند و بدی ادا کرد که واقعا ناراحت شدم و از خانم رنجیدم سهیلا خانم بلند شد و کیفش رو برداشت و خانم رو بوسید و گفت مرده شور این دل منو ببرن به خدا بیشتر وقت ها تصمیم می گیرم نیام اینجا ولی دلم براتون تنگ میشه و طاقت نمیارم خانم گفت ای خدا ؟ مگه من چیکارت کردم زن ؟ غیر اینه که برو به امان خدا بیشتر از این ناراحتم نکن حوصله ندارم و اون با چشمی گریون راه افتاد خانم متوجه ی اخم من شد سهیلا خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و گفتم می دونستین من خیلی دوستتون دارم آقا نریمان به شما میگه خواهر اینطور که شنیدم همه به شما همینو میگن میشه منم بهتون بگم خواهر ؟ گفت الهی قربونت برم چرا نمیشه. گفتم خودتون که خانم رو می شناسین با همه همینطور حرف می زنه من نمی خوام دخالت کنم ولی باور کنین بی اراده شنیدم می خواستم یک چیزی بهتون بگم اون شما رو از همه ی بچه هاش بیشتر دوست داره خودشون اینو به من گفتن ,نگاهی به من کرد و خنده ی تلخی به لبش اومد و گفت تو خودتو ناراحت نکن عزیزم می دونم بالاخره مادرمه کاری نمیشه کرد گفتم دلم می خواد بچه هاتون رو ببینم با تعجب پرسید چرا ؟ چیزی شنیدی ؟ گفتم نه همینطوری گفت یک دخترم چهل سالشه و یکی دارم هم سن توست و یک پسرم دارم نه سالشه انشالله یک روز می ببینی ولی حالا نه دم ماشین رسیدیم گفتم خواهر می زارین بغلتون کنم ؟دستهاشو باز کرد و منو با مهربونی بغل کرد و بوسید و گفت برو دختر خوب خودتو ناراحت نکن من عادت دارم و سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفت ولی بغض امونش نمی داد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ زیتون ۱کیلو ✅ گردو سابیده شده ۳۰۰گرم ✅ چوچاق وارنبو نعناع ✅ انار سابیده شده یا آب انار ✅ رب انار ✅ سیر ✅ گلپر ✅ روغن زیتون بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54917938619700.mp3
11.5M
🎶 نام آهنگ: از تو چه پنهون 🗣 نام خواننده: فرامرز آصف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه چی قدیمیش قشنگ تره ...! مخصوصا خاطرات ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوسوم گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر
می دونستم که اشک هاش منتظر ن تا از دید من دور بشن و پایین بریزن هنوز ماشین دور نزده بود که ماشین نریمان رو دیدم داره میاد به طرف عمارت نزدیک استخر کنار هم ایستادن و نریمان پیاده شد و بعد سهیلا همدیگر رو بغل کردن و روی یک سکو نشستن خب معلوم بود که فکر کردم سهیلا می خواد با نریمان درد دل کنه این بود رفتم به ایوون پیش خانم با تندی گفت تو کجا رفتی ؟ گفتم ببخشید کارم داشتین ؟ رفتم سهیلا خانم رو بدرقه کردم گفت منو ببر بخوابم وقتی نریمان اومد صدام کن گفتم آقا نریمان اومده نزدیک استخر دارن با سهیلا خانم حرف می زنن از جاش بلند شد و گفت ای دختر دیوانه دستشو گرفتم و عصاشو دادم نگاهی به من کرد و گفت توام با اون چشم هات منو نخور چیزی که نمی دونی قضاوت نکن گفتم نه خانم به من ربطی نداره با اوقاتی تلخ پرسید تو گریه کردی ؟ باز رفتی خونه تون و با چشم گریون برگشتی ؟ وقتی نریمان اومد بگو تا یک چای بخوره من بیدار میشم حالم خوب نیست یک چرت بزنم حالم بهتر میشه بهش بگو یک وقت نره کارش دارم خانم رو بردم.به اتاقش و هر چی معطل شدم نریمان نیومد کنجکاو شدم و رفتم ببینم هنوز داره با سهیلا حرف می زنه دیدم ماشین احمدی نیست و نریمان همون جا روی سکو نشسته در حالیکه تا کمر خم شده بود روی زانو نگرانش شدم و رفتم جلو صدای پای منو شنید و سرشو بلند کرد هوا داشت تاریک می شد ولی می تونستم صورتشو ببینم که گریه کرده پرسیدم چی شده ؟ چرا اینجا نشستین ؟ گفت هیچی تو برو الان میام رفتم جلو تر و پرسیدم نمیشه نگرانت شدم بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه با ثریا دعوا کردی ؟ مرد کنده شروع کرد به اشک ریختن و تند و تند با دست اونا رو پاک می کرد گفت نه کاش دعوا کرده بودم کاش من میمُردم و این روز رو نمی دیدم نشستم کنارشو وگفتم زود باش بگو چی شده ؟ گفت هیچی دنیا دیگه برام تموم شد همه ی آرزوهام نقش بر آب شد دیگه فهمیدم من نباید رنگ خوشبختی رو ببینم گفتم ای وای نه چی شده ؟ تعریف کن گفت اینجا نشستم تا بتونم خودمو جلوی مامان بزرگ کنترل کنم الان با خواهر حرف زدم احساساتی شدم اینطوریم نیست که من زود گریه کنم گفتم به خدا اصلا عیب نداره گریه آدم رو آروم می کنه خدا برای همین اینو توی وجود ما گذاشته یک جا هایی توی زندگی آدم به حال انفجار میفته اگر گریه نکنه نمی تونه درد رو تاب بیاره حالا بهم بگو با ثریا بهم زدی ؟ چیزی شده ؟ گفت نه ؛پدیروز رفتم خونه شون نبود برده بودنش بیمارستان پریماه باور می کنی ثریا ناراحتی قلبی داشته و به من نگفتن. پنهون کردن و حالش خیلی بده زیر کلی دستگاه گذاشتن و ملاقات ممنوع شده فکرشو بکن حالا که مجبور شدن بیمارستان بستریش کنن به من گفتن به نظرت این انصاف بود ؟ چطور دلشون اومد با من که از جونم هم براشون دریغ نکردم این کارو بکنن ؟ مادرش قسم می خوره که دکترا گفته بودن خوب شده باشه قبول ولی باید به من می گفتن اونوقت نمی ذاشتم کارش به اینجا بکشه از همون اول مراقبش بودم وای پریماه نمی دونی ثریا چقدر حالش بده دارم دیوونه میشم اگر اونو از دست بدم میمیرم گفتم نریمان خودتو نباز خواهش می کنم الان ثریا به تو احتیاج داره باید ببینه تو روحیه داری اونم خوب میشه ازش دلگیر نشو شاید نمی خواسته تو رو ناراحت کنه برای همین بهت نگفته باید پیشش باشی و بهش روحیه بدی گفت آره از صبح اونجا بودم به مامان بزرگ قول دادم بیام ببینمش ولی می ترسم بهش بگم ناراحت بشه اونم دیگه طاقت ناراحتی نداره گفتم پس عروسی چی اونو چیکار می کنی ؟ گفت حتما خوب میشه باید چند روز توی بیمارستان وبغضش ترکید و منم همینطور پا به پای هم گریه کردیم در حالیکه اشک هاشو پاک می کرد از من پرسید پریماه تو دیگه گریه نکن قرار بود منو آروم کنی آخ ببخشید ناراحتت کردم گفتم آخه من حال روزم مثل توست یحیی هم مریضه منم دارم اونو از دست میدم.با تعجب پرسید واقعا ؟ مریضی اون چیه ؟ گفتم شک و تردید مثل خوره افتاده به جونشو داره اذیتم می کنه به من اعتماد نداره میگه نباید بری کار کنی برام شرط گذاشته که یا کارمو یا اونو انتخاب کنم ،گفت می خوای من برم باهاش حرف بزنم ؟خاطرشو جمع می کنم که اینجا برای تو جای امنی هست آخه چرا به تو شک کرده ؟من که تازه با تو آشنا شدم فهمیدم که چطور دختری هستی برای چی اون که با تو بزرگ شده در موردت اینطوری قضاوت می کنه ؟ خب مگه اینجا چه خبره ؟ گفتم یحیی خودش اینطوری نبود زن عمو نمی زاره به حال خودمون باشیم با ازدواج ما مخالفه داره ذهن یحیی رو مسموم می کنه که از من دل بکنه.حالا منو ول کن تو بگو می خوای چیکار کنی گفت نه اینم مهمه باید یک کاری کرد نمیشه که بی خود و بی جهت زندگی تون خراب بشه تقصیر یحیی هم هست باید درست و غلط رو از هم تشخیص بده ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف می زنم می دونم چی بگم که خیالش راحت بشه گفتم نه خواهش می کنم این کارو نکن آب از سر چشمه گل آلوده وگرنه هم من و هم خانجونم خیلی باهاش حرف زدیم راضی میشه میره دوباره با زن عموم حرف می زنه و همین آش و همین کاسه. حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ مهمون هاتون به زودی میان گفت نمی دونم باید برم به نادر زنگ بزنم و جریان رو بگم دست نگه داره تا خبرش کنم خودمم هنوز نمی تونم هیچ تصمیمی بگیرم چون وضعیت ثریا الان خوب نیست خواهر می گفت صبر کن بزار ببین شاید بهتر شد و عروسی سر گرفت ولی تو فکر می کنی با این اوضاع و ناراحتی قلبی که داره اصلا صلاح هست دچار هیجان بشه من که فکر نمی کنم با این حال و روزی که داره شدنی باشه تازه دکتر هم این کار رو صلاح نمیدونه پرسیدم مادرش و پدرش چی میگن؟گفت همین امروز ازم خواستن عروسی رو عقب بندازم تا حال ثریا خوب بشه باید با مامان بزرگ حرف بزنم و برم بیمارستان دلم شور می زنه شاید بتونم ثریا رو ببینم و نظر خودشو بدونم تو رو خدا منو دعا کن پریماه دعا کن ثریا رو از دست ندم همینطور که با هم میرفتیم به طرف عمارت با خودم فکر میکردم پریماه تو چقدر زود دست از عشقت کشیدی.نریمان با اینکه می دونه ثریا ناراحتی قلبی داره اصلا به فکر جدا شدن از اون نیست دنبال راه چاره برای خوب شدنش می گرده و تو با اندک مشکلی داری همه چیز رو نابود می کنی ؛منم باید به چشم یک مریض به یحیی نگاه کنم نباید ناامید بشم باید کاری کنم که یحیی بفهمه که هرگز بهش خیانت نمی کنم نریمان یکراست رفت به اتاق خانم مدتی با هم حرف زدن و خیلی زود اومد بیرون و با صدای بلند گفت پریماه کجایی من دارم میرم کاری نداری چیزی از شهر نمی خواین ؟ فورا رفتم پیشش و گفتم بسلامت موفق باشی منو نگران نزار بهم حالشو خبر بده گفت از بیمارستان انشاالله مرخص بشه میارمش پیش تو با هم آشنا بشین توام سخت نگیر همه چیز درست میشه من نمی زارم رابطه ی تو یحیی خراب بشه تو فقط دعا کن ثریا حالش خوب بشه .خیلی زود بهت خبر میدم گفتم منم خیلی دلم می خواد ببینمش اما تا روز دوشنبه خبری از نریمان نشد خیلی نگران ثریا بودم و امیدوار به اینکه حالش خوب شده باشه و برای همین نریمان نیومده اما اون روز نزدیک ظهر داشتم با جارو و آبپاش ایوون رو می شستم و خانم هم توی آشپزخونه بود طبق معمول به کارای شالیزار سر کشی می کرد کلا از وقتی منتظر بچه هاش بود که از فرانسه بیان وسواس گرفته بود که چیزی کم و کسر نباشه برای همین هر وقت فرصت می کرد می رفت توی آشپزخونه و همه چیز رو دوباره چک می کرد وقتی ماشینی وارد باغ می شد اگر ما پشت عمارت بودیم صدایی نمی شنیدیم اما اون روز یک مرتبه صدای گاز های پشت سر هم و چند بوق ممتد رو شنیدم دلم فرو ریخت جارو رو پرت کردم و آبپاش رو گذاشتم زمین و گوش دادم خانم هم این صدا رو شنیده بود از آشپزخونه اومد بیرون و به من نگاه کرد فورا وارد راهرو شدم و گفتم نگران نباشین من الان میرم ببینم کیه و با سرعت خودمو رسوندم جلوی در عمارت و بازش کردم.ماشین نریمان بود اونو دیدم در حالیکه پشت فرمون نشسته بود زدم به شیشه ی پنجره برگشت و صورتشو دیدم تا گردن قرمز بود لب هاشو بهم فشار می داد و احساس کردم می خواد فریاد بزنه تنها چیزی که از حالت اون به فکرم رسید این بود که ثریا طوریش شده باشه که می دونستم چقدر براش عزیزه فورا در ماشین رو باز کردم و دستهامو گرفتم جلوشو گفتم آروم باش آروم باش چیزی نیست فقط بهم بگو چی شده ؟ صدایی مثل ناله از گلوش بیرون اومد و بازم لب هاشو بهم فشار داد گفتم نریمان برو جلوتر خانم نباید تو رو اینطوری ببینه هول می کنه می خوای داد بزنی می خوای باهات بیام با همون حالتی که داشت سرشو تکون داد سوار شدم و راه افتاد ولی خودشو می کوبید به پشتی صندلی و کنترلی نداشت از اونجا تا نزدیک باغ رفت و نگه داشت گفتم تو رو خدا بهم بگو حال ثریا خوبه ؟سرشو زد به فرمون ماشین و به همون حال موند و با حال بدی گفت نه ثریا خوب نیست اون داره میمیره و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد ثریای من داره میمیره تنها امیدم توی زندگی داره از دستم میره فکر نمی کردم این قدر بی وفا باشه که منو تنها بزاره پریماه اون حالش خیلی بده دکترا ازش قطع امید کردن.گفتم ولی تو نباید امیدت رو از دست بدی ثریا هنوز زنده اس تو داری براش مرثیه می خونی ؟به جای این کارا دعا کن خوب بشه گفت نمی خوام اونو از دست بدم ثریا تنها همه کس منه داره جلوی چشمم پر پر میشه اگر اون طوریش بشه من دیوونه میشم پریماه من چیکار کنم کجا برم ؟ سه شبانه روزه که دارم دعا می کنم ولی روز به روز بدتر شده الان دیگه هیچی نمی فهمه نه جوابم رو میده نه دیگه بهم نگاه می کنه چشمش رو بسته ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد. خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵 صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود... (از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود) صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت... اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت : اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖 این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡 ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐 اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻 🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃 رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود) گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹 اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوپنجم هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف
گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو از دست داده ثریا داره از دستم میره چیکار کنم ؟ گفتم من نمی دونم تو باید چیکار کنی ولی می دونم که نباید مایوس بشی خیلی ها رو می شناسم که اینطوری بودن و خوب شدن باور کن نریمان تا وقتی نفس می کشه امیدت رو از دست نده. گفت فکر می کنی ممکنه معجزه ای بشه و اون دوباره چشمش رو باز کنه ؟ گفتم آره من خیلی شنیدم که آدم هایی بودن که دم مرگ خدا بهشون عمر دوباره داده خانجونم همیشه میگه اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت ما که خبر نداریم شاید عمرش به دنیا باشه گفت می دونی اون روز مامان بزرگ می خواست چی بهم بگه ؟دلمو آتیش زد می گفت یک روز ثریا رو برای ناهار بیار اینجا قبل از عروسی باهاش حرف دارم گفتم وای خانم نریمان خانم رو فراموش کردم وقتی بوق زدی اون نگران شده بود زود باش برگرد بریم الان عصبانی میشه همون جا با هم حرف می زنیم تو رو خدا خودت رو کنترل کن وقتی می برگشتیم از دور دیدم خانم و شالیزار دم در ایستادن آروم گفتم بهتر نیست یواش یواش به خانم بگیم به نظرم الان بدونه بهتره گفت آره می دونم منم اومده بودم بهش بگم اما حالم بد شدنتونستم از ماشین پیاده بشم گاز دادم تو بیای باهات حرف بزنم شاید بتونی آرومم کنی آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد گفتم بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت چاره ای نداشتم به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم جلوی عمارت نگه داشت خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه زیر بغل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه طلا فروشی رو هم دزد نزده داد زد پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان و گفت ای ذلیل بدبخت واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش یکم مرد باش بدم میاد از این مردای زار و ذلیل نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش چقدر دلم براش می سوخت آروم گفتم خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست گفت یعنی چی ؟ مگه میشه ؟چند روز دیگه عروسی داریم بچه ها دارن میان کارت دعوت ها رو نوشتیم وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم عروسی در کار نیست کسی هم از فرانسه نمیاد حال ثریا اصلا خوب نیست عصاشو کوبید زمین وگفت خوب میشه من می دونم خوب میشه چرا عروسی رو چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه حالش اصلا خوب نیست. یکم با افسوس سکوت کرد و گفت نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود غصه نخور مادر نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه گفت وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر گفت شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی ؟ از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه گفتم میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟ ادامه‌ ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f