eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا آرامش شب رانصب کسانی ڪن که آسایش روز را نصیب دیگران میڪنند شبتون به مهر همراهان عزیزم...🌙🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی هدیه‌ای است که من هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، عاشقانه روبان‌های دور آن را به آرامی باز می‌کنم.. سلام صبح بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من جایی در گذشته جا مانده ام در لالایی شیرینِ مادرم لابه لای برگ برگ کتاب قصه ام یا در کِشاکِش بازی های کودکانه ام در گیرودار عمو زنجیر باف و گرگم به هواقایم باشک من پشت سادگی ام گمشده ام و هیچ کسی پیدایم نکردتا به امروز پیوندم بزند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوششم گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو ا
یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش گفتم باشه بریم ورفتم پیش خانم و گفتم دلم نمی خواد برم خانم ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم گفت آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ولی زود بیا با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود شالیزار اومد و گفت پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم خانم فریاد زد چه وقت ناهاره بی عقل برین زود برگردین گفتم شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده شاید هم حق داشتن برای همین گفتم من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان منو فرستادن ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه بااینکه روی تخت بیمارستانه هنوزم مهربونی از صورتش می باره و رو کرد به مادر ثریا و پرسید دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد نه هیچ تغییری نکرده مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم داشتم فکر می کردم نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو این دنیا ارزش این حرفا رو نداره کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم نمی خوام یحیی رو از دست بدم با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده یک طور بدی به آدم نگاه می کنه دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم نریمان دستشو گرفت خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت اسمت چی بود ؟گفت نریمان مامان بزرگ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم حتما گرسنه شدن شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت آقا نریمان صدای ماشین میاد نریمان گفت آقا قربان برو ببین کیه و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت آقا پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن. من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم مغز ران گوسفندی ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۱۵۰ گرم جعفری ✅ ۱۰۰ گرم نعنا ✅ ۲۵۰ گرم برگ کرفس ✅ ۴۰۰ گرم ساقه کرفس ✅ ۲ قاشق آب لیمو ترش ✅ نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54948954496538.mp3
14.11M
🎶 نام آهنگ: پاشنه سناری 🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر خوبند آدمهایی که تخصص دارند درخوب کردن حال آدم ها... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوهفتم یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ول
فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت.خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم خواهش می کنم ولش کن خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟ گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست و ما دل این کارا رو نداریم اصلا یکبار به دیدنش نیومده به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته گفتم من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم نمی دونم آخه داری میری سراغشون گفت نه بابا نمی خوام کاری بکنم آبروی خودمون میره درست نیست اون نمی فهمه من که باید بفهمم میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته تو مراقب مامان بزرگ باش نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود منو که دید پرسید تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین گفت آره گرسنه هستم بده خودم قاشق قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت حالا می خوام بخوابم فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید کنارش موندم تا خوابش برد صدایی از بیرون شنیده نمی شد وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما سراغ خانم رو هم گرفت شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن حالا هوا تاریک شده بود چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد شالیزار هم رفته بود به اتاقش از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود حالت ماتزده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم.سرم رو گرفتم و بلند گفتم من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ولی بازم خوابم نبرد که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت پنجره رد شد قبلا گفته بودم که پنجره ی اتاقم قدی بود خدای من کی می تونه باشه بعد صدای در راهرو اومد باز و بسته شد ما همیشه موقع خواب همه ی در ها رو قفل می کردم ولی انگار یکی اونو باز کرده بود.قفل در اتاقم رو چک کردم خوب یک عده مرد و زن مست توی باغ بودن و من نمی دونستم کی وارد عمارت شده سرمو گذاشتم روی در تا اگر صدایی اومد بشنوم اما یکم بعد اون مرد از راهی که اومده بود برگشت و حدس زدم که سالارزاده باشه اومده از آشپزخونه چیزی ببره ولی صدای فریاد های خانم رو شنیدم که در حالیکه عصا شو به زمین می کوبید داد می زد وایسا بهت میگم وایسا مرتیکه ی بیشعور و فحش می داد و سایه اش رو دیدم که عصا زنون داره اون مرد رو دنبال می کنه نزدیک پنجره اتاق من بهم رسیدن نمی دونستم چیکار کنم برم بیرون یا نه ولی دست و پام می لرزید بعد صدای داد و هوار سالارزاده و خانم بلند شد خانم با لحن تندی گفت محسن تو حرف حالیت نمیشه ؟ زود باش جمع کن این بساط عیش و عشرت رو از خونه ی من ببر صد بار بهت گفتم چرا به خرجت نمیره اینجا جای این کارا نیست برو جمعشون کن و زود گورشون رو گم کنن از باغ من برن بیرون وگرنه همین الان میام آبرو و حیثیتی رو که نداری رو می برم کم از دست بابات کشیدم حالا نوبت توست؟ سالارزاده گفت آخه مادر من ما به شما چیکار داریم اونطرف برای خودمون نشستیم چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اومدم چند تا تیکه نون بردم خانم فریاد زد بهت میگم جمع کن برو نمی خوام ببینمت نامزد پسرت داره میمیره تو یک ذره غیرت نداری ؟ چطوری دلت میاد خوش بگذرونی ؟ گفت من بشینم زانوی غم بغلم بگیرم خوب میشه ؟ هنوز که زنش نشده پدر و مادرش باید غصه بخورن نه من خانم عصاشو بلند کرد و فریاد زد بهت میگم از اینجا برین زود زود مثل اینکه حرف حالیت نمیشه باشه بقیه اش با خودت می دونی که وقتی میگم کاری رو می کنم سالارزاده رفت و من دویدم از اتاق بیرون که خانم رو بیارم جلوی در ایوون بهش رسیدم نفس می زد و نمی تونست درست راه بره فورا دستشو گرفتم و گفتم بیاین با من بریم توی اتاق تون با همون حال گفت نه باید بیرونشون کنم هر چی تحمل می کنم فایده ای نداره گفتم اینطوری حالتون بد میشه تو رو خدا آروم باشین من میرم بهشون میگم گفت نه تو همین جا باش و رفت به طرف در عمارت و منم دنبالش و مراقب بودم زمین نخوره وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من و اینطوری من یکم خیالم راحت شد و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره واقعا حالم بهتر بود و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم.نفهمیدم چطوری ظهر شده وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت حالت بهتره؟خنده ام گرفت و گفتم من خوبم شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه گفتم ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ولی می دونم که باهات مهربون بودن چون صورتت گل انداخته سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد تا صبح نخوابید سهیلاگفت بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت چیزی نشده بود باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه های الان این عکس واصلا درک نمیکنن (یکم خاطره بازی) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني. زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: ”مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.“ شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f