از خوبای نوستالژی پختن رُب تو خیلی از خونه ها بود بخصوص رُب انار! تُرشششش میشد و ما بچهها مثل لواشک و تمبر هندی میخوردیم😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهونهم دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتم
این احمدی اونوقت ها خیلی کمک حالم بود تا اینکه کم کم پول دار شدم اونقدر پول در آوردم که تونستم یک ماشین خوب بخرم و این عمارت رو بسازم با فروش یک تیکه دیگه از باغ وضعم بهتر شد تصمیم گرفتم یک طلا فروشی باز کنم بابای نریمان تازه بیست سالش بود خودم یک مدت نظارت کردم و بعدم سپردمش به اون تنها کاری که برای خودم کردم خریدن این گلدون ها بود و ساختن اون گلخونه که همیشه عاشقش بودم کمال مثل همیشه میومد و میرفت ولی دوتا غریبه بودیم به خاطر بچه ها قبولش می کردم ولی می دونستم که بوی پول به دماغش خورده ولی هیچی بهش نمی دادم گاهی التماس می کرد و گاهی هم دعوا راه مینداخت و گاهی هم از در مهر و محبت در میومد ولی از اون زن ها نبودم که با یک گوشه چشم نم پس بدم چند بارم دست روی من دراز کرد ولی بازم مقاومت کردم چون می دونستم که یکبار مزه ی پول من بره زیر دندونش دیگه ولم نمی کنه برای همین حتی یک قرون بهش ندادم تا دیگه ازم مایوس شد یک دخترم و یک پسرم رو برای تحصیل فرستادم فرانسه موندگار شدن همون جا ازدواج کردن و نادرم رفت پیش اونا ولی این نریمان خیلی با وفاست الان طلا فروشی رو اون می گردونه خدا رو شکر حساب و کتابش روشنه و بهش اعتماد دارم پرسیدم سهیلا خانم چی ؟ گفت یعنی چی ؟ منظورت اینه که با اون چیکار کردم ؟ ای وای من وقتی وضع مالی من خوب شد اون دیگه ازدواج کرده بود متاسفانه با یک آدم ناجور از سر ناچاری شوهرش دادم حالام مرتیکه رفته زن گرفته و سهیلا با بچه هاش زندگی می کنه ببین یک نصیحت بهت می کنم قدر پولت رو بدون پول چرک کف دست نیست برات عزت و احترام میاره همیشه به نریمان هم همینو میگم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت به من چی میگن مامان بزرگ ؟ هر دو از جا پریدیم آخه دو روز بود خبری ازش نداشتیم مامان بزرگ گفت هیچ معلومه تو کجایی رفتی حاجی حاجی مکه ؟ گفت کار داشتم شالیزار نبود کجاست خرید کردم آوردم گفتم کاری نداشت رفته خونه اش من الان میرم صداش می کنم نریمان گفت نه تو چرا خودم میرم باید قربان هم بیاد کمک کنه.احساس کردم نریمان مثل همیشه سر حال نیست وقتی همه چیزایی که خریده بود بردیم توی آشپزخونه تا شالیزار و شوهرش جابجا کنن همینطور که از کنار من رد می شد گفت پریماه می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله حتما بزارین اینا رو بزارم الان میام گفت میرم توی ایوون کارت تموم شد بیا اونجا شالیزار برای شام کتلت درست کن هوس کردم نمی خواستم زیاد با نریمان حرف بزنم به خاطر یحیی که می دونستم راضی نیست ولی اون مرد چشم پاکی بود و اینم می دونستم که نظری به من نداره خانم رفته بود توی اتاقش تا یکم بخوابه زندگی اونم منو به فکر انداخته بود اینکه چقدر سختی کشیده و حالا که باید از ثروتش استفاده کنه توان راه رفتن نداره اینکه اگر من جای اون بودم چیکار می کردم و اونو با مامانم مقایسه کردم که چقدر آقاجونم بهش می رسید و هرگز بهش خیانتی نکرد و در عوض اون کاری کرد که باعث مرگ اون شد و فکر های در هم برهمی که آشفته ام کرده بود و همینطور که فکر می کردم گوشت ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم توی طبقه های یخدونی که دو تا در شیشه ای بزرگ داشت و یکم طول کشید تازه یاد نریمان افتادم که ازم خواسته بود برم پیشش توی ایوون وقتی رفتم دیدم با خانم دارن حرف می زنن این بود که برگشتم به آشپزخونه و گفتم شالیزار خانم بیدار شده شام رو بیار حاضره ؟ گفت دارم سیب زمینی سرخ می کنم الان آماده میشه شالیزار راست می گفت اون از صبح تا شب کار می کرد غذاهای خوشمزه می پخت و هر کاری رو به موقع انجام می داد ولی نمی دونم چرا خانم دوستش نداشت و مدام دعواش می کرد و ازش ایراد می گرفت و چرا با من این همه مهربون بود نمی فهمیدم اونشب سه تایی شام خوردیم و شالیزار جمع کرد و نریمان خانم رو برد به اتاقش ومن داشتم دور اطراف میز رو جمع و جور می کردم که برگشت و گفت حالا می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله ولی دیر وقته منم داشتم میرفتم بخوابم کارتون مهمه ؟ گفت نه ولش کن برو بخواب خسته شدی کتاب خانم که دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم.و پرسیدم آقانریمان چیزی شده ؟ گفت پریماه باید با یکی حرف بزنم نمی دونم چه اتفاقی افتاده تو بهم بگو چیکار کنم ؟ گفتم با ثریا خانم به مشکلی برخوردین ؟ بازم بد اخلاقی کرده ؟ گفت نمی دونم چش شده بد اخلاقی که نه ولی فکر می کنم مریض شده و نمی خواد به من بگه اون روز که با تو حرف زدم رفتم پیشش خوب بود مثل قبل ولی یک مرتبه حالش بد شد و ازم خواست از خونه شون برم روز بعد رفتم خودشو نشون نداد عصبانی شدم رفتم به اتاقش دیدم روی تخت خوابیده و حالش بده.هر چی پرسیدم چت شده حرف درستی بهم نزد می گفت خوب میشم چیزی نیست گفتم خب از کجا می دونی که راست نمیگه ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتویکم
گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش هم خانواده اش دارن یک چیزی رو از من پنهون می کنن.از دیروز تا حالا حالم خیلی بده نمی دونم با کی حرف بزنم می دونی چیه پریماه آآخه خیلی زیاد دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ولی انگار حس کرده بودم که این همه خوشبختی برای من زیاده اون منو به یک دنیای پر از احساس برد نمی دونم چطوری برات بگم ؟ تو تا حالا کسی رو این همه دوست داشتی ؟ گفتم آره منم مثل تو یکی رو دوست دارم از دل و جون ولی مثل تو باهاش مشکل دارم نمی دونم عاقبتم چی میشه پرسید اون کیه ؟ گفتم پسر عموم یحیی از بچگی با هم بزرگ شدیم دنیای پاک و با صفایی داشتیم ولی با فوت آقاجونم همه چیز عوض شد پرسید دیگه تو رو نمی خواد ؟ مشکل چیه ؟ گفتم چرا شایدم بیشتر از قبل ولی اتفاقاتی افتاد که همش داریم دعوا می کنیم حالا بگذریم اینو گفتم که بدونی می فهمم چی میگی ولی به نظرم باید هر چی زودتر سر در بیاری که ثریا چی شده و مریضیش چیه ؟ گفت آره می خوام همین کارو بکنم ولی نمی دونم چطوری فکر کردم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی بهش بگو چقدر دارم از این موضوع رنج می برم گفتم اجازه بده من دخالت نکنم ولی هر وقت درد دل داشتی حاضرم با هم حرف بزنیم گفت به شرطی که دیگه بهم نگی آقا نریمان ما دیگه دوست هم شدیم درسته ؟ گفتم دوست شدیم حالا برم بخوابم ؟ گفت آره برو منم فردا خیلی کار دارم دو هفته ی دیگه مهمون هامون از راه میرسن و عروسی داریم و من دست تنها باید همه ی کارامو خودم بکنم گفتم مثل یک خواهر روی من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد می کنم و من تا شب جمعه دیگه نریمان رو ندیدم آقای احمدی سهیلا خانم رو آورد و منو برد برسونه خونه یک هفته ای که به نظرم خیلی طول کشید حالا شناخت زیادی از اون خانواده پیدا کرده بودم فکر می کردم که باید با زندگی بسازم دیگه دلم نمی خواست یحیی رو از خودم برنجونم اونو مثل نریمان می دیدم که برای عشقش دست و پا می زنه و من نمی خواستم مثل ثریا باعث عذاب اون باشم تمام راه رو به یجیی فکر کردم و اینکه این بار چطور باهاش رفتار کنم تا دل گرم بشه به در خونه که رسیدیم اونو جلوی در دیدم فورا فهمیدم که منظورش چی بوده می خواست بدونه که این بارم با نریمان اومدم یا نه یحیی به من اعتماد نداشت و این خیلی ناراحتم می کرد از این کار یحیی اصلا خوشم نیومده بود ولی با تصمیمی که گرفته بودم سعی کردم حالشو بفهمم و به روی خودم نیارم این بود که تا از ماشین پیاده شدم با یک لبخند و نگاهی که معلوم می شد چقدر دلم براش تنگ شده گفتم سلام تو منتظر من بودی چقدر خوشحال شدم که زود دیدمت فکر می کردم تا از سر کار بیای دیگه طاقت نداشته باشم گفت سلام خسته نباشی ساکت کو گفتم ساک ندارم مرسی آقای احمدی خدا نگهدار بفرمایید یک گلویی تازه کنید دستشو بلند کرد و گفت ممنون و رفت در زدیم و خیلی زود صدای فرهاد رو شنیدم که قبل از اینکه در رو باز کنه گفت مامان پریماه اومد
مامان حیاط رو شسته بود و بساط چای رو روی تخت گذاشته بودن و همه اونجا منتظرم بودن فرهاد و فرید از سر و کولم بالا میرفتن و مامان طوری بغلم کرده بود و اشک میریخت که باورم نمی شد گفتم چیه بابا چرا شما ها اینطوری می کنین مگه از سفر قندهار برگشتم مثل اینکه توی همین شهر هستم خانجون که مشتاقانه منتظر بود منو در آغوش بگیره گفت بیا اینجا هنوز خودت مادر نشدی که بدونی ما چی می کشیم تا تو برگردی بدون تو هیچی توی این خونه صفا نداره یحیی با اوقاتی تلخ لبه ی تخت نشست نیم ساعتی چای خوردیم و من با بچه ها سرگرم بودم ولی زیر چشمی یحیی رو نگاه می کردم احساسم این بود که یک چیزی اونو آشفته و بیقرار کرده بالاخره گفت پریماه میشه یکم با هم تنهایی حرف بزنیم ؟گفتم بگو اینجا کسی غریبه نیست حرفتو بزن گفت خب تو امشب اومدی فردا هم ظهر نشده میان دنبالت و فرصتی نیست که باهات حرف بزنم گفتم یحیی جان بگو من گوش می کنم فقط لطفا حرفای قبل رو تکرار نکن خانجون گفت خب برو ببین چی میگه این بچه یک هفته منتظر شده تا تو بیای دلشو نشکن بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من برای اینکه اوضاع رو عادی نشون بدم گفتم وای یحیی بین مامان چطوری اتاق رو برق انداخته معلومه که دلش برام تنگ شده بود اونوقت من دلم برای تو از همه بیشتر تنگ بود دختر بدی شدم آره ؟
با حالتی عاشقانه و غمگین بهم خیره شد و آه کشید وگفت منو بگو که اسیر اون چشمهای تو شدم و از وقتی یادمه جز این چشمها چیزی نمی ببینم و تنها یک اسم توی این دنیا برام مهم بوده و هست پریماه تو بگو به جز اینکه عاشق بودم گناه دیگه ای دارم ؟ گفتم منم به گناهی که تو کردی مبتلا هستم اگر تو گناه کاری منم هستم ولی عاشق شدن که گناه نیست چرا اینطوری میگی
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو پشتی های قدیمی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم».
دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتویکم گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتودوم
یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همون یحیی قبل که همیشه لبخند روی لبش بود و با احساس به من نگاه می کرد حالا نگاهت فرق کرده گفت می دونی چرا ؟ چون تو سرکش شدی و به حرفم گوش نمی کنی ازت خواهش کردم نرو خونه ی مردم کار کن به خدا دل توی دلم نیست تا تو میری و برمی گردی همش کابوس می بینم و شب و روزم یکی شده گفتم آخه چرا ؟ من دارم از یک زن پیر نگهداری می کنم که نه در واقع مونس اون شدم به خدا حتی اجازه نمیده چای بریزم همراهش میرم به گلخونه کمکش می کنم راه بره قرص و دوا هاشو سر وقت میدم به موقع از خواب بیدارش می کنم و شب ها و گاهی بعد از ظهر ها براش کتاب می خونم همین کار سختی نیست ولی خودت می دونی که حقوق خیلی خوبی بهم میدن تازه اونجا دارم کار یاد می گیرم و زندگی کردن رو بلد میشم انشاالله وقتی عروسی کردیم زن خوبی برات هستم اومد جلو ایستاد و توی چشمم نگاه کرد و گفت پریماه ؟ فدای اون چشمهات بشم به خاطر من نرو من بهت قول میدم هر هفته خرجی شما رو بدم مخارج سال عمو هم با من نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره تو فقط اونجا نرو گفتم نمی فهمم مشکل تو چیه چرا این کارو می کنی؟دلیلی نداره که تو این همه خودتو ناراحت کنی گفت چرا دلیل دارم مردم حرف می زنن میگن دختری که رفت توی یک خونه که مرد مجرد توش رفت و آمد می کنه حتما سالم بیرون نمیاد انگار یک دیگه آب جوش سرم ریختن وجودم آتیش گرفته بود و می فهمیدم این حرف زن عمو هست که داره ذهن یحیی رو نسبت به من خراب می کنه دلم می خواست خودمو کنترل کنم ولی داشتم دیوونه میشم چطور یک مادر می تونه به خاطر اینکه به خواسته ی خودش برسه سم شک و تردید رو هر روز به بچه ی خودش تزریق کنه و از عاقبت کار نترسه و من چطور می تونستم این سم رو از وجود یحیی پاک کنم.یکم بهش نگاه کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با شدت هر چه تمام تر گریه کردم زار زدم به خدا خسته شدم یحیی دیگه توان ندارم ولم کن برو دنبال زندگیت زن عمو راست میگه من سالم نیستم برو ولم کن آخه شما ها چی می خواین از جون من ؟ من با تو چیکار کنم ؟ داری به حرف مامانت گوش می کنی و هر چی اون بهت میگه میای تحویل من میدی مگه تو شیشه ی خالی هستی که با هر چی پرت کردن همون بشی نباید خودت فکر کنی ببینی چه حرفی رو به زبون میاری ؟ معنی این حرفی که می زنی رو می فهمی ؟ می دونی داری بهم توهین می کنی نه در واقع داری خودتو کوچک می کنی یحیی نزار روزی برسه که دیگه برات ارزشی قائل نباشم گفت والله به خدا مامانم بد ما رو نمی خواد خب بیچاره دلش می خواد که به تو صدمه ای نرسه گفتم مثل اینکه وقتی سفره ی ما خالی بود لذت می برد حالا خوشش نیومده که مامان من دیگه محتاج کسی نیست من خودم کار می کنم و نمی زارم دست مادرم جلوی کسی دراز بشه کجا بودی اون زمانی که از خجالت بقال و قصاب رومون نمی شد از در خونه بریم بیرون نه آقا یحیی تموم شد دیگه نباید این حرف رو به من می زدی حالا تو یک پیفام از طرف من ببر به مامانت بده بگو موفق شدی تو بردی من یحیی رو ول کردم مال خودت نخواستم برو خدا کنه خوشبخت بشی و با سرعت از اتاقم رفتم بیرون. ولی دنبالم اومد و جلوی منو توی راهروگرفت و فریاد زد بسه دیگه دوباره شروع نکن من یک حرف منطقی بهت زدم نگفتم که تو عیبی داری برای چی به خودت میگیری ؟ پریماه وایسا گفتم یحیی خفه شو دیگه نمی خوام صداتو بشنوم گمشو برو پیش مامانت ببین چطوری در مورد دیگران قضاوت می کنه توام همون کارو بکن گمشو با عصبانیت منو گرفت و کوبید به دیوار و گفت ببین پریماه یا این کارو ول می کنی و من خودم برات کار پیدا می کنم یا اینکه من دیگه نیستم نمی تونم بااین کابوس زندگی کنم می فهمی ؟ در حالیکه به همون حالت عصبانی توی صورتم نگاه می کرد گفتم برو گمشو از خونه ی ما برو بیرون و دیگه ام برنگرد کسی حق نداره برای من تعین تکلیف کنه با خشمی بی اندازه یکبار منو زد به دیوار و ولم کرد و در حالیکه پا به زمین می کوبید رفت سُر خوردم نشستم روی زمین و های های گریه کردم نمی خواستم یحیی رو از دست بدم و فکر نمی کردم اینطوری بشه امید من توی زندگی اون بود و اینم ازم گرفته شد.مامان و خانجون هراسون اومدن ببین چی شده در حالیکه از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم مامان نشست کنارم و خواست دستم رو بگیره فریاد زدم ولم کن دست به من نزن هر چی می کشم از دست شماها می کشم مامان بغض کرد و پرسید چی بهت گفت این همه پریشون شدی قربونت برم گفتم به من میگه دختری که یکشب خونه ی مردم بخوابه سالم بیرون نمیاد خانجون فورا گفت خدا ذلیلت کنه حشمت این حرفا مال اونه می دونم باهاش چیکار کنم پاشو گریه نکن مگه تا حالا کم بهت تهمت زده ؟ول کن اهمیتی نده حالا یحیی چش شده بود که اونطوری رفت ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خورشید جایش را به ماه میدهد
⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتـاب
🌸ولـــی مهــر و محبت خـــــدا
⭐️همچنان با شدت میتـابـد
🌸امیدوارم قلب هـــاتـــون
⭐️پــر از نـــور درخــشـــان
🌸لطف و رحمت خــدا بــاشه
⭐شبتون معطر به عطر گلهای بهشتی🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــ💗ـــلــام
🌸صــبــــحــتــون پــر از بــهتــــریــنــها
💗خـــــوشـــبــخــــتــی همــســـــایــهی
🌸دیــوار بــه دیــوار خــونــههاتــونــ
💗دل مــهــــربــونــتـــــون شـــــاد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا اینطوری بودن؟!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه امن... - @mer30tv.mp3
5.5M
صبح 20 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f