#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوهفتم
گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب کتاب می خوندی به جای خوبش رسیده بود ولت نکردم حق داشتی بیدار نشی بیا این چند تا گلدون رو بزار بالا من خسته شدم گلدون های جلوی ایوون رو تو آب بده جلوی عمارت رو نمی خواد کارگرا آب حوض رو می ریزن پاشون حالا منو ببر دست و صورتم رو بشورم یکم بخوابم.دیگه چیزی نپرسیدم و حس کردم به خیر گذشته وقتی گلدون های جلوی ایوون تموم شد سر و صدا از جلوی عمارت شنیدم از جلوی گلخونه رفتم ببینم چه خبره نریمان در حالیکه پاچه های شلوارشو تا زانو تا زده بود و پیرهن سفیدی که به تن داشت انداخته بود روی شلوار کنار استخر دست به کمر ایستاده بود و دوتا کارگر داشتن آب اونو می کشیدن خواستم برگردم که با صدای بلند گفت پریماه ؟ پریماه ؟ و دستشو به علامت بیا تکون داد رفتم جلو ببینم چیکارم داره چشمم افتاد به تشت های بزرگی که پر از ماهی های قرمز بود ذوق زده گفتم وای اینا توی آب بودن ؟ خندید و گفت نه سر درخت بودن چیدیم گفتم اصلا نمی دونستم این همه ماهی توی این آبه ؟ گفت بازم هست همین ها اینقدر آب رو کثیف می کنن گفتم خب چرا تمیز می کنین بزارین برای خودشون زندگی کنن کسیکه کنار این استخر نمیاد گفت می دونی که داره برامون مهمون میاد باید تمیزش کنم اون موقع که اینجا شلوغ بشه باید ببینی چه خبره به الان نگاه نکن میان میرن شنا می کنن اینجا کباب خوری راه میفته و نشست روی سکوی سیمانی و گفت دلم می خواست رنگش هم بکنم ولی واقعا وقت ندارم الان دو روزه که نرفتم بازار همه ی حساب و کتاب هام مونده پریماه ؟ می تونم یک سئوال خصوصی ازت بکنم ؟ گفتم در مورد من ؟ گفت نه در مورد همه ی دخترا.گفتم تا چه سئوالی باشه ببینم چی شده ؟ می خوای بدونی که چطوری با ثریا رفتار کنی ؟ حتما دلشو رنجوندی از دست شما مردا گفت میشه بشینی لطفا کنارش با فاصله نشستم پرسید می دونی دخترا از چه چیزی زود بهشون بر می خوره ؟ گفتم دخترا رو نمی دونم هر کسی یک اخلاقی داره ولی من از اینکه بهم اعتماد نداشته باشن از اینکه دروغ بهم ببندن راستش نمی دونم برای چی می پرسی ؟گفت می تونم بهت اعتماد کنم ؟ بین خودمون بمونه گفتم معلومه منظورت اینه که به خانم نگم ؟ خیالت راحت اهل این کارا نیستم گفت آره اینو فهمیدم می دونی پریماه دیشب من با چه ذوق و شوقی رفتم به دیدن ثریا باور کن تا حالا هر کاری از دستم بر میومده کردم نه بی احترامی ازم دیدن و نه حرف بدی زدم ولی بی خود و بی جهت اوقاتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد وقتی هم که گفتم می خوام برم ، راحت گفت بسلامت نمی دونی با چه حال بدی از خونه شون اومدم بیرون.ازدیشب توی فکرم که چی شده و چرا با من این رفتار رو کرد گفتم نمی دونم والله خب می خواستی ازش بپرسی.گفت فکر کن نپرسیده باشم اونم چند بار من که هیچی توی دلم نمی مونه پرسیدم خب اون چی جواب می داد ؟ گفت معلومه دیگه می گفت هیچی نشده خوبم یکم خسته ام ولی من سر در نیاوردم چی شده که هم خودش هم مادرش اوقاتشون طرف من تلخ بود گفتم خوب فکر کن ببین یک چیزی نگفتی که ازت دلخور شده باشه و غرورش اجازه نده ازت گله کنه ؟ گفت باور کن دیشب خواب به چشمم نیومد همش توی همین فکر بودم ولی من اصلا آدمی نیستم که دل کسی رو برنجونم خب چرا به خودم نمیگه ؟ گفتم شما مردا خیلی کم صبر هستین مثل بچه ها می خواین همه چیز مطابق میل شما باشه گفت نه باور کن اینطور نیست من آدم پر توقعی نیستم تا حالا نشده چیزی ازش بخوام همیشه هم با من خوش اخلاق بود و می فهمیدیم که دوستم داره ما از همون نگاه اول عاشق هم شدیم تا حالا هیچ حرفی بین مون نبوده که باعث دلخوری بشه.گفتم پس اگر اینطوره بهت قول میدم امروز بری همه چیز درست شده از کجا معلوم که توی خودشون یک ناراحتی نداشتن و نمی خواستن تو بدونی گفت تو اینطوری فکر می کنی ؟ گفتم آره همینه مطمئن باش اگر از تو ناراحت بودن به روت میاوردن مطمئن باش امشب ثریا از دلت در میاره چشمش برقی از خوشحالی زد و گفت مرسی پریماه خیالم راحت شد خدا کنه همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه و من و ثریا عقد کنیم اونوقت دیگه محرم راز هم میشیم و چیزی ناراحتمون نمی کنه.من باید برم یک سر توی باغ بزنم ببینم چیکار می کنن توام میای راه میریم و حرف می زنیم گفتم نه می ترسم مادر بیدار بشه و کارم داشته باشه شما برو گفت خاکستری الان خاکستریه باشه مرسی که گذاشتی باهات درد دل کنم همینطور که میرفتم گفتم اینو میگی درد دل ؟ انشاالله خوشبخت بشی.
از همون پشت عمارت وجلوی گلخونه برگشتم به ایوون داشتم فکر می کردم چقدر نریمان آدم ساده و دل پاکیه یاد روزایی افتادم که هر روز میومد در خونه ی ما و طلبکاری می کرد و با لحن بدی با مامانم حرف می زد نمی تونستم باور کنم که این دو نفر یکی باشن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااین نمکدون های خوشگل رو یادشونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
الهي قمشه اي
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهفتم گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوهشتم
وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گل مینداخت ومیشد عشق واقعی رو در نگاهش دید اونقدر دوستش داشت که حتی موقعی که باهاش بد اخلاقی کرده بود عیب رو در خودش می دید و می ترسید که اونو ناراحت کرده باشه و یاد یحیی افتادم آه بلندی کشیدم کاش نریمان رو می شناخت و اینقدر بهش حساس نمی شد شاید اونم حق داشت چون چهره ی واقعی نریمان رو ندیده بود بی تکبر بود و مهربون از مادر بزرگش مراقبت می کرد و بدون اینکه مسئولیتی داشته باشه به کارای باغ می رسید دست و صورتم رو شستم و رفتم به اتاق مادر و صداش زدم و گفتم خانم بیدارشین دوباره شب خوابتون نمی بره همینطور که چشمش بسته بود گفت نریمان رفت ؟ خبر داری ؟ گفتم خبر دارم الان کنار استخر بود بالای سر کارگر ها فکر کنم ناهار بمونه کاری دارین صداش کنم گفت باید باهاش حرف بزنم به احمدی اعتماد ندارم نریمان باید خودش خرید کنه بیاره تا شالیزار جابجا بکنه که برای اومدن بچه ها آماده بشیم کاش سهیلا یکی دو روز میومد و کمک می کرد گفتم من هستم خانم نگران نباشین زیاد کار بلد نیستم ولی یاد می گیرم خانم ؟ یک چیزی بگم شالیزار زن خوبیه کارای این خونه رو هم خوب انجام میده نگران نباشین گفت اونو ولش کن بگو ببینم خرید کردن که بلدی ؟ گفتم بله خانم این کارو خوب بلدم گفت اگر نریمان وقت نکرد تو رو با احمدی می فرستم یک مرتبه نریمان در اتاق رو باز کرد و وارد شد و گفت می خواین پریماه رو با احمدی کجا بفرستین ؟ و کنار تخت خانم نشست و خودشو انداخت روی اون و بوسیدش و گفت قربون مامان بزرگ تنبلم برم چرا اینقدر می خوابین ؟ و شروع کرد قلقلک دادن اون خانم همینطور که غش و ریسه میرفت گفت ولم کن پر رو بی حیا نریمان گفت پاشین شماره ی حسابتون رو بدین من با خودم نیاوردم کامیون داره میوه ها رو بار می کنه بدم به راننده که پولشو بریزه به حساب خودتون خانم دستشو گرفت به نریمان و نشست روی تخت و گفت نه پیشت باشه یک لیست نوشتم خرید کن تا بچه ها میان همه چیز باشه می تونی یا پریماه رو با احمدی بفرستم اوقاتش تلخ شد و گفت تا حالا کی براتون خرید کرده ؟خودم می خرم لازم نیست پریماه رو بفرستی خرید دیگه چی مامان بزرگ تازه پولشو خودم میدم همه به خاطر عروسی من میان خانم گفت خیلی خب اینقدر منم منم نکن همین که میگم پول پیش خودت باشه ولی ماهیانه ی سهیلا رو ببر بهش بده یادت نره گفت چشم حالا شما چی می خواین بخرم گفت دوتا گوسفند هم بگیر و بده همون جا بکشن گوشتت رو بیار حوصله ی قر و فره گوسفند کشتن ندارم برنج و روغن هم دارم ولی احتیاطا بگیر سی تا مرغ بگیر و اون چیزایی که نوشتم هر وقت خریدی برو سهیلا رو هم بیار که کمک کنه جابجا بشه نریمان گفت آخه شما مگه نمی دونیه خواهر چقدر گرفتار بچه هاست من هستم شالیزار هم هست پریماه هم کمک می کنه خودمون انجامش میدیم نمی خواد خواهر رو به زحمت بندازین هان پریماه توام کمک می کنی ؟ در حالیکه تعجب کرده بودم بی اراده پرسیدم خواهر ؟ مگه سهیلا خانم عمه ی شما نیست ؟ هر دو خندیدن و نریمان گفت چرا ولی از وقتی چشم باز کردم همه به عمه سهیلا میگن خواهر اون فقط یک لقب داره خواهر فقط مامان بهش میگه سهیلا حتی مامان منو بچه های خودشم بهش میگن خواهر گفتم چقدر هم خواهر بهشون میاد خیلی خانم مهربونی هستن بله من کمک می کنم نمی خواد به ایشون زحمت بدین ولی به خانم گفتم من کار بلد نیستم راستش توی خونه ی خودمون اصلا کار نمی کردم خانم همینطور که از تخت میومد پایین گفت خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر بچه هاش کم نکنه نریمان گفت آره اگر مُرده باشه که تکلیف آدم روشنه ولی اگر زنده باشه و سایه ای نداشته باشه خیلی بدتره خانم پرسید باز چی شده نریمان ؟ گفت داره دیوونه ام می کنه دست از قمار بر نمی داره تازگی هم می فهمم که افتاده روی باخت نمی دونم با کی بازی می کنه که انگار قصد کردن دار و ندارشو بالا بکشن صبح خسته و کوفته میاد خونه می خوابه تا سه بعد از ظهر بعد یک چیزی می خوره و آماده میشه میره.
×××
اون موقع جوون بود به عنوان راننده گذاشت در اختیارم با یک ماشین قراضه که بتونم برم شهر و برگردم اون موقع ها صبح میومد و شب میرفتهیچ کس فکر نمی کرد از نداری اومدم اینجا ظاهر غلط اندازی داشتیم دیگه قید کمال رو زدم و شروع کردم توی این باغ به کار کردن.اصلا آسون نبود من دختر یک شازده ی قاجار بودم ناز پروده ولی احساس می کردم کمال داره من و بچه ها رو نابود می کنه این بود که آستین بالا زدم به درخت ها خودم می رسیدم میوه هاشو خودم می چیدم و خودم می فروختم کم کم ده تا کارگر گرفتم زن و مرد اونطرف باغ گوجه و خیار و بادمجون سبزی جات کاشتم و فروختم.از صبح تا شب بالای سرشون بودم و حتی خودمم کار می کردم تا کارم رونق گرفت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صبور بودن عاليترين
نماد ایمان است
✨و خویشتن دارے
عاليترين عبادت
✨ناڪامى به معنى آزمايش است،
نه شڪست....
✨و نتيجه توڪل و اعتماد
به خداوند، آرامش است.
شبتون قرین کامیابی 💫🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁براتون در این روز قشنگ
🍂دل انگیز پاییزیی
🍁چتری به پهنای آسمان
🍂پراز شادی ونشاط آرزو میکنم
🍁و ازخـــدای بــــزرگ
🍂امروز بارانی پراز اتفاقات
🍁خوب وعالی و زیبا
🍂تــــمــــنــــا دارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمون ریسمون_۱۳۶۱
کی یادشه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخند و شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 19 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهشتم وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهونهم
دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو بهم می دادو می رفتن تا دونه ی آخر میوه ها رو استفاده می کردم و ازش پول در میاوردم لواشک و برگه زرد آلو درست می کردم تا میوه ها حروم نشن سبزی های باقی مونده رو می دادم بشورن و خشک می کردن توی پیت های بزرگ حلبی خیار شور مینداختم.سه روز چهار روز پیداش نمیشه وقتی هم میاد که از همه ی هیکلش معلومه که باخته یه شب گیرش آوردم و دعوامون شد خانم گفت تو کی می خوای دست برداری ؟قیدشو بزن هر چی به خرج باباش رفت به خرج اینم میره خدا رو شکر حساب و کتابم رو ازش جدا کردم دیگه نگران چی هستی بزار اون خونه رو به باد بده تو که دیگه خودت خونه داری احساس کردم دارن حرفای خصوصی می زنن و منو فراموش کردن از اتاق اومدم بیرون اما بشدت رفته بودم توی فکر عمارت به این بزرگی باغ به این زیبایی گلخونه و گلدون و درخت های بید مجنون که بشکل زیبایی سایه بون استخر بودن نهر آبی که به اون باغ صفا می داد وغروب ها بوی گل یاس و محبوبه ی شب آدم رو مست می کرد وچتری از گلهای قرمز و صورتی هم نمی تونه برای آدم خوشبختی بیاره آدم ها همه یک طورایی با زندگی دست و پنجه نرم می کنن و انگار اجتنابی هم در کار نیست حتی اگر خودت هم عاقل باشی و سعی کنی اشتباهی نداشته باشی دیگران اثر خودشون رو می زارن و تو رو مجبور می کنن که وارد بازی هاشون بشی اون روز نریمان ناهار نموند و وقتی از اتاق خانم بیرون اومد لباس شو رو عوض کرد و رفت و باز بوی ادوکلنش فضای خونه رو پر کرددو روز بعد وقتی که من خانم توی ایوون چای و عصرونه می خوردیم شالیزار اومد که حرفی بزنه خانم نگاهش کرد و یک مرتبه از جا پرید و گفت این کیه ؟ تو کی هستی ؟ چه طوری اومدی توی خونه ی من ؟ شالیزار مثل همیشه خندید و گفت خانم منم شالیزار گفت گمشو برو نمی خوام ببینمت برو بیرون از خونه ی من برو بیرون به شالیزاز اشاره کردم فعلا برو کارتو بعدا بگو و رو کردم به خانم و ادامه دادم خانم نترسین با اجازه ی من اومدمی خواد اینجا کار کنه نگاه مضطربی داشت ولی ساکت شد و مدتی در سکوت نشست و یک مرتبه گفت بهم بگو من چیکار کردم ؟ گفتم کاری نکردین چطور مگه ؟ گفت برام کتاب بخون زود باش نمی دونم چقدر از وضعیت خودش آگاه بود ولی فهمیدم که اونطوری که خودش فکر می کرد فراموشی نداره نیست خواستم امتحانش کنم وقتی با کتاب برگشتم پرسیدم خانم میشه دنباله قصه ی خودتون رو برام بگین ؟گفت الان نه نمی دونم چرا یک مرتبه گیج شدم ؛خودم فهمیدم که شالیزار رو نشاختم تو میگی من دارم فراموشی می گیرم گفتم نه منم یک وقت ها اینطوری میشم این که دلیل نمیشه خانجون منم بعضی موقع ها یکی رو نمی شناسه ولی مثل شما خوبه گفت من نگران نریمانم بچه دست تنهاست کسی نیست کمکش کنه تازه به کارای منم می رسه چیزه اگر من حواسم رو از دست بدم نریمان یتیم میشه می دونی وقتی سهیلا اونطوری به دنیا اومد دیگه می ترسیدم بچه دار بشم همش از کمال دوری می کردم مخصوصا که از اطرافیان می شنیدم که افتاده به عیاشی و یک جا های بد دیدنش و من دیگه کارم شده بود گریه و زاری تا هشت سال گذشت مثل یک کابوس وحشتناک هر روز تصمیم می گرفتم خودمو بکشم ولی سهیلا رو نمی تونستم بی مادر بزارم هر چی کمال اونو دوست نداشت من می خواستمش حالا بزرگ شده بود گذاشته بودم درس بخونه که یکشب کمال اومد و افتاد روی دست و پام و توبه کرد و بالاخره من دوباره حامله شدم این بارم یک دختر ولی سر حال و قشنگ کمال دلش پسر می خواست و باز به همین بهانه توبه شکست ولی دیگه دوتا بچه داشتم و کاری از دستم بر نمی اومد تا بچه ی سوم من بابای نریمان پسر شد و بچه ی چهارم هم پسر بود ولی گوسفندی که به کاغذ خوردن عادت کرده باشه علف خوردن بلد نیست اونم نمی تونست سالم زندگی کنه جهنمی برای من و بچه ها ساخته بود که هر روز آرزو می کردم بمیرم و فهمیده بودم که پسر به دنیا بیارم یا دختر فرقی نمی کنه مردی که هرزه باشه دیگه هرزه اس و می تونه هزار بهانه پیدا کنه و بره دنبال عیاشی کمال منو سالها رنج و عذاب داد بیشتر اوقات از سرکارش هم خونه نمی اومد یا سر میز قمار بود یا غیبش می زد و وقتی بر می گشت یک چیزی هم طلبکار بود خرجی نمی داد و همیشه با تنگ دستی زندگی کردم تا اینکه این باغ رو خرید وبه اسم من کرد تا بتونه دوباره دل منو بدست بیاره می دونستم دوستم داره اینو باور داشتم چون بارها اومده بود و روی دامنم گریه کرده بود که دست خودم نیست بالاخره منو با دست خالی و چهار تا بچه آورد گذاشت توی این باغ که فقط یک خونه ی کوچک روستایی داشت.نه برق بود و نه جای امنی. بعد یک قسمت از باغ رو فروختم و چهار تا گاو شیر ده خریدم و یک زن مرد و روستای استخدام کردم تا ازش ماست و کره و پنیر درست کنن و بفروشم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_محلی
مواد لازم :
✅ ارد
✅ مایع خمیر
✅ شنبلیله
✅ شیر
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
528_54879889969758.mp3
8.54M
🎶 نام آهنگ: شوق سفر
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f