eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁براتون در این روز قشنگ 🍂دل انگیز پاییزیی 🍁چتری به پهنای آسمان 🍂پراز شادی ونشاط آرزو میکنم 🍁و ازخـــدای بــــزرگ 🍂امروز بارانی پراز اتفاقات 🍁خوب وعالی و زیبا 🍂تــــمــــنــــا دارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخند و شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 19 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهشتم وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گ
دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو بهم می دادو می رفتن تا دونه ی آخر میوه ها رو استفاده می کردم و ازش پول در میاوردم لواشک و برگه زرد آلو درست می کردم تا میوه ها حروم نشن سبزی های باقی مونده رو می دادم بشورن و خشک می کردن توی پیت های بزرگ حلبی خیار شور مینداختم.سه روز چهار روز پیداش نمیشه وقتی هم میاد که از همه ی هیکلش معلومه که باخته یه شب گیرش آوردم و دعوامون شد خانم گفت تو کی می خوای دست برداری ؟قیدشو بزن هر چی به خرج باباش رفت به خرج اینم میره خدا رو شکر حساب و کتابم رو ازش جدا کردم دیگه نگران چی هستی بزار اون خونه رو به باد بده تو که دیگه خودت خونه داری احساس کردم دارن حرفای خصوصی می زنن و منو فراموش کردن از اتاق اومدم بیرون اما بشدت رفته بودم توی فکر عمارت به این بزرگی باغ به این زیبایی گلخونه و گلدون و درخت های بید مجنون که بشکل زیبایی سایه بون استخر بودن نهر آبی که به اون باغ صفا می داد وغروب ها بوی گل یاس و محبوبه ی شب آدم رو مست می کرد وچتری از گلهای قرمز و صورتی هم نمی تونه برای آدم خوشبختی بیاره آدم ها همه یک طورایی با زندگی دست و پنجه نرم می کنن و انگار اجتنابی هم در کار نیست حتی اگر خودت هم عاقل باشی و سعی کنی اشتباهی نداشته باشی دیگران اثر خودشون رو می زارن و تو رو مجبور می کنن که وارد بازی هاشون بشی اون روز نریمان ناهار نموند و وقتی از اتاق خانم بیرون اومد لباس شو رو عوض کرد و رفت و باز بوی ادوکلنش فضای خونه رو پر کرددو روز بعد وقتی که من خانم توی ایوون چای و عصرونه می خوردیم شالیزار اومد که حرفی بزنه خانم نگاهش کرد و یک مرتبه از جا پرید و گفت این کیه ؟ تو کی هستی ؟ چه طوری اومدی توی خونه ی من ؟ شالیزار مثل همیشه خندید و گفت خانم منم شالیزار گفت گمشو برو نمی خوام ببینمت برو بیرون از خونه ی من برو بیرون به شالیزاز اشاره کردم فعلا برو کارتو بعدا بگو و رو کردم به خانم و ادامه دادم خانم نترسین با اجازه ی من اومدمی خواد اینجا کار کنه نگاه مضطربی داشت ولی ساکت شد و مدتی در سکوت نشست و یک مرتبه گفت بهم بگو من چیکار کردم ؟ گفتم کاری نکردین چطور مگه ؟ گفت برام کتاب بخون زود باش نمی دونم چقدر از وضعیت خودش آگاه بود ولی فهمیدم که اونطوری که خودش فکر می کرد فراموشی نداره نیست خواستم امتحانش کنم وقتی با کتاب برگشتم پرسیدم خانم میشه دنباله قصه ی خودتون رو برام بگین ؟گفت الان نه نمی دونم چرا یک مرتبه گیج شدم ؛خودم فهمیدم که شالیزار رو نشاختم تو میگی من دارم فراموشی می گیرم گفتم نه منم یک وقت ها اینطوری میشم این که دلیل نمیشه خانجون منم بعضی موقع ها یکی رو نمی شناسه ولی مثل شما خوبه گفت من نگران نریمانم بچه دست تنهاست کسی نیست کمکش کنه تازه به کارای منم می رسه چیزه اگر من حواسم رو از دست بدم نریمان یتیم میشه می دونی وقتی سهیلا اونطوری به دنیا اومد دیگه می ترسیدم بچه دار بشم همش از کمال دوری می کردم مخصوصا که از اطرافیان می شنیدم که افتاده به عیاشی و یک جا های بد دیدنش و من دیگه کارم شده بود گریه و زاری تا هشت سال گذشت مثل یک کابوس وحشتناک هر روز تصمیم می گرفتم خودمو بکشم ولی سهیلا رو نمی تونستم بی مادر بزارم هر چی کمال اونو دوست نداشت من می خواستمش حالا بزرگ شده بود گذاشته بودم درس بخونه که یکشب کمال اومد و افتاد روی دست و پام و توبه کرد و بالاخره من دوباره حامله شدم این بارم یک دختر ولی سر حال و قشنگ کمال دلش پسر می خواست و باز به همین بهانه توبه شکست ولی دیگه دوتا بچه داشتم و کاری از دستم بر نمی اومد تا بچه ی سوم من بابای نریمان پسر شد و بچه ی چهارم هم پسر بود ولی گوسفندی که به کاغذ خوردن عادت کرده باشه علف خوردن بلد نیست اونم نمی تونست سالم زندگی کنه جهنمی برای من و بچه ها ساخته بود که هر روز آرزو می کردم بمیرم و فهمیده بودم که پسر به دنیا بیارم یا دختر فرقی نمی کنه مردی که هرزه باشه دیگه هرزه اس و می تونه هزار بهانه پیدا کنه و بره دنبال عیاشی کمال منو سالها رنج و عذاب داد بیشتر اوقات از سرکارش هم خونه نمی اومد یا سر میز قمار بود یا غیبش می زد و وقتی بر می گشت یک چیزی هم طلبکار بود خرجی نمی داد و همیشه با تنگ دستی زندگی کردم تا اینکه این باغ رو خرید وبه اسم من کرد تا بتونه دوباره دل منو بدست بیاره می دونستم دوستم داره اینو باور داشتم چون بارها اومده بود و روی دامنم گریه کرده بود که دست خودم نیست بالاخره منو با دست خالی و چهار تا بچه آورد گذاشت توی این باغ که فقط یک خونه ی کوچک روستایی داشت.نه برق بود و نه جای امنی. بعد یک قسمت از باغ رو فروختم و چهار تا گاو شیر ده خریدم و یک زن مرد و روستای استخدام کردم تا ازش ماست و کره و پنیر درست کنن و بفروشم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ ارد ✅ مایع خمیر ✅ شنبلیله ✅ شیر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
528_54879889969758.mp3
8.54M
🎶 نام آهنگ: شوق سفر 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از خوبای نوستالژی پختن رُب تو خیلی از خونه ها بود بخصوص رُب انار! تُرشششش میشد و ما بچه‌ها مثل لواشک و تمبر هندی میخوردیم😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهونهم دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو ب
این احمدی اونوقت ها خیلی کمک حالم بود تا اینکه کم کم پول دار شدم اونقدر پول در آوردم که تونستم یک ماشین خوب بخرم و این عمارت رو بسازم با فروش یک تیکه دیگه از باغ وضعم بهتر شد تصمیم گرفتم یک طلا فروشی باز کنم بابای نریمان تازه بیست سالش بود خودم یک مدت نظارت کردم و بعدم سپردمش به اون تنها کاری که برای خودم کردم خریدن این گلدون ها بود و ساختن اون گلخونه که همیشه عاشقش بودم کمال مثل همیشه میومد و میرفت ولی دوتا غریبه بودیم به خاطر بچه ها قبولش می کردم ولی می دونستم که بوی پول به دماغش خورده ولی هیچی بهش نمی دادم گاهی التماس می کرد و گاهی هم دعوا راه مینداخت و گاهی هم از در مهر و محبت در میومد ولی از اون زن ها نبودم که با یک گوشه چشم نم پس بدم چند بارم دست روی من دراز کرد ولی بازم مقاومت کردم چون می دونستم که یکبار مزه ی پول من بره زیر دندونش دیگه ولم نمی کنه برای همین حتی یک قرون بهش ندادم تا دیگه ازم مایوس شد یک دخترم و یک پسرم رو برای تحصیل فرستادم فرانسه موندگار شدن همون جا ازدواج کردن و نادرم رفت پیش اونا ولی این نریمان خیلی با وفاست الان طلا فروشی رو اون می گردونه خدا رو شکر حساب و کتابش روشنه و بهش اعتماد دارم پرسیدم سهیلا خانم چی ؟ گفت یعنی چی ؟ منظورت اینه که با اون چیکار کردم ؟ ای وای من وقتی وضع مالی من خوب شد اون دیگه ازدواج کرده بود متاسفانه با یک آدم ناجور از سر ناچاری شوهرش دادم حالام مرتیکه رفته زن گرفته و سهیلا با بچه هاش زندگی می کنه ببین یک نصیحت بهت می کنم قدر پولت رو بدون پول چرک کف دست نیست برات عزت و احترام میاره همیشه به نریمان هم همینو میگم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت به من چی میگن مامان بزرگ ؟ هر دو از جا پریدیم آخه دو روز بود خبری ازش نداشتیم مامان بزرگ گفت هیچ معلومه تو کجایی رفتی حاجی حاجی مکه ؟ گفت کار داشتم شالیزار نبود کجاست خرید کردم آوردم گفتم کاری نداشت رفته خونه اش من الان میرم صداش می کنم نریمان گفت نه تو چرا خودم میرم باید قربان هم بیاد کمک کنه.احساس کردم نریمان مثل همیشه سر حال نیست وقتی همه چیزایی که خریده بود بردیم توی آشپزخونه تا شالیزار و شوهرش جابجا کنن همینطور که از کنار من رد می شد گفت پریماه می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله حتما بزارین اینا رو بزارم الان میام گفت میرم توی ایوون کارت تموم شد بیا اونجا شالیزار برای شام کتلت درست کن هوس کردم نمی خواستم زیاد با نریمان حرف بزنم به خاطر یحیی که می دونستم راضی نیست ولی اون مرد چشم پاکی بود و اینم می دونستم که نظری به من نداره خانم رفته بود توی اتاقش تا یکم بخوابه زندگی اونم منو به فکر انداخته بود اینکه چقدر سختی کشیده و حالا که باید از ثروتش استفاده کنه توان راه رفتن نداره اینکه اگر من جای اون بودم چیکار می کردم و اونو با مامانم مقایسه کردم که چقدر آقاجونم بهش می رسید و هرگز بهش خیانتی نکرد و در عوض اون کاری کرد که باعث مرگ اون شد و فکر های در هم برهمی که آشفته ام کرده بود و همینطور که فکر می کردم گوشت ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم توی طبقه های یخدونی که دو تا در شیشه ای بزرگ داشت و یکم طول کشید تازه یاد نریمان افتادم که ازم خواسته بود برم پیشش توی ایوون وقتی رفتم دیدم با خانم دارن حرف می زنن این بود که برگشتم به آشپزخونه و گفتم شالیزار خانم بیدار شده شام رو بیار حاضره ؟ گفت دارم سیب زمینی سرخ می کنم الان آماده میشه شالیزار راست می گفت اون از صبح تا شب کار می کرد غذاهای خوشمزه می پخت و هر کاری رو به موقع انجام می داد ولی نمی دونم چرا خانم دوستش نداشت و مدام دعواش می کرد و ازش ایراد می گرفت و چرا با من این همه مهربون بود نمی فهمیدم اونشب سه تایی شام خوردیم و شالیزار جمع کرد و نریمان خانم رو برد به اتاقش ومن داشتم دور اطراف میز رو جمع و جور می کردم که برگشت و گفت حالا می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله ولی دیر وقته منم داشتم میرفتم بخوابم کارتون مهمه ؟ گفت نه ولش کن برو بخواب خسته شدی کتاب خانم که دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم.و پرسیدم آقانریمان چیزی شده ؟ گفت پریماه باید با یکی حرف بزنم نمی دونم چه اتفاقی افتاده تو بهم بگو چیکار کنم ؟ گفتم با ثریا خانم به مشکلی برخوردین ؟ بازم بد اخلاقی کرده ؟ گفت نمی دونم چش شده بد اخلاقی که نه ولی فکر می کنم مریض شده و نمی خواد به من بگه اون روز که با تو حرف زدم رفتم پیشش خوب بود مثل قبل ولی یک مرتبه حالش بد شد و ازم خواست از خونه شون برم روز بعد رفتم خودشو نشون نداد عصبانی شدم رفتم به اتاقش دیدم روی تخت خوابیده و حالش بده.هر چی پرسیدم چت شده حرف درستی بهم نزد می گفت خوب میشم چیزی نیست گفتم خب از کجا می دونی که راست نمیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش هم خانواده اش دارن یک چیزی رو از من پنهون می کنن.از دیروز تا حالا حالم خیلی بده نمی دونم با کی حرف بزنم می دونی چیه پریماه آآخه خیلی زیاد دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ولی انگار حس کرده بودم که این همه خوشبختی برای من زیاده اون منو به یک دنیای پر از احساس برد نمی دونم چطوری برات بگم ؟ تو تا حالا کسی رو این همه دوست داشتی ؟ گفتم آره منم مثل تو یکی رو دوست دارم از دل و جون ولی مثل تو باهاش مشکل دارم نمی دونم عاقبتم چی میشه پرسید اون کیه ؟ گفتم پسر عموم یحیی از بچگی با هم بزرگ شدیم دنیای پاک و با صفایی داشتیم ولی با فوت آقاجونم همه چیز عوض شد پرسید دیگه تو رو نمی خواد ؟ مشکل چیه ؟ گفتم چرا شایدم بیشتر از قبل ولی اتفاقاتی افتاد که همش داریم دعوا می کنیم حالا بگذریم اینو گفتم که بدونی می فهمم چی میگی ولی به نظرم باید هر چی زودتر سر در بیاری که ثریا چی شده و مریضیش چیه ؟ گفت آره می خوام همین کارو بکنم ولی نمی دونم چطوری فکر کردم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی بهش بگو چقدر دارم از این موضوع رنج می برم گفتم اجازه بده من دخالت نکنم ولی هر وقت درد دل داشتی حاضرم با هم حرف بزنیم گفت به شرطی که دیگه بهم نگی آقا نریمان ما دیگه دوست هم شدیم درسته ؟ گفتم دوست شدیم حالا برم بخوابم ؟ گفت آره برو منم فردا خیلی کار دارم دو هفته ی دیگه مهمون هامون از راه میرسن و عروسی داریم و من دست تنها باید همه ی کارامو خودم بکنم گفتم مثل یک خواهر روی من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد می کنم و من تا شب جمعه دیگه نریمان رو ندیدم آقای احمدی سهیلا خانم رو آورد و منو برد برسونه خونه یک هفته ای که به نظرم خیلی طول کشید حالا شناخت زیادی از اون خانواده پیدا کرده بودم فکر می کردم که باید با زندگی بسازم دیگه دلم نمی خواست یحیی رو از خودم برنجونم اونو مثل نریمان می دیدم که برای عشقش دست و پا می زنه و من نمی خواستم مثل ثریا باعث عذاب اون باشم تمام راه رو به یجیی فکر کردم و اینکه این بار چطور باهاش رفتار کنم تا دل گرم بشه به در خونه که رسیدیم اونو جلوی در دیدم فورا فهمیدم که منظورش چی بوده می خواست بدونه که این بارم با نریمان اومدم یا نه یحیی به من اعتماد نداشت و این خیلی ناراحتم می کرد از این کار یحیی اصلا خوشم نیومده بود ولی با تصمیمی که گرفته بودم سعی کردم حالشو بفهمم و به روی خودم نیارم این بود که تا از ماشین پیاده شدم با یک لبخند و نگاهی که معلوم می شد چقدر دلم براش تنگ شده گفتم سلام تو منتظر من بودی چقدر خوشحال شدم که زود دیدمت فکر می کردم تا از سر کار بیای دیگه طاقت نداشته باشم گفت سلام خسته نباشی ساکت کو گفتم ساک ندارم مرسی آقای احمدی خدا نگهدار بفرمایید یک گلویی تازه کنید دستشو بلند کرد و گفت ممنون و رفت در زدیم و خیلی زود صدای فرهاد رو شنیدم که قبل از اینکه در رو باز کنه گفت مامان پریماه اومد مامان حیاط رو شسته بود و بساط چای رو روی تخت گذاشته بودن و همه اونجا منتظرم بودن فرهاد و فرید از سر و کولم بالا میرفتن و مامان طوری بغلم کرده بود و اشک میریخت که باورم نمی شد گفتم چیه بابا چرا شما ها اینطوری می کنین مگه از سفر قندهار برگشتم مثل اینکه توی همین شهر هستم خانجون که مشتاقانه منتظر بود منو در آغوش بگیره گفت بیا اینجا هنوز خودت مادر نشدی که بدونی ما چی می کشیم تا تو برگردی بدون تو هیچی توی این خونه صفا نداره یحیی با اوقاتی تلخ لبه ی تخت نشست نیم ساعتی چای خوردیم و من با بچه ها سرگرم بودم ولی زیر چشمی یحیی رو نگاه می کردم احساسم این بود که یک چیزی اونو آشفته و بیقرار کرده بالاخره گفت پریماه میشه یکم با هم تنهایی حرف بزنیم ؟گفتم بگو اینجا کسی غریبه نیست حرفتو بزن گفت خب تو امشب اومدی فردا هم ظهر نشده میان دنبالت و فرصتی نیست که باهات حرف بزنم گفتم یحیی جان بگو من گوش می کنم فقط لطفا حرفای قبل رو تکرار نکن خانجون گفت خب برو ببین چی میگه این بچه یک هفته منتظر شده تا تو بیای دلشو نشکن بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من برای اینکه اوضاع رو عادی نشون بدم گفتم وای یحیی بین مامان چطوری اتاق رو برق انداخته معلومه که دلش برام تنگ شده بود اونوقت من دلم برای تو از همه بیشتر تنگ بود دختر بدی شدم آره ؟ با حالتی عاشقانه و غمگین بهم خیره شد و آه کشید وگفت منو بگو که اسیر اون چشمهای تو شدم و از وقتی یادمه جز این چشمها چیزی نمی ببینم و تنها یک اسم توی این دنیا برام مهم بوده و هست پریماه تو بگو به جز اینکه عاشق بودم گناه دیگه ای دارم ؟ گفتم منم به گناهی که تو کردی مبتلا هستم اگر تو گناه کاری منم هستم ولی عاشق شدن که گناه نیست چرا اینطوری میگی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رو پشتی های قدیمی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم». دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود . دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت . از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتویکم گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش
یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همون یحیی قبل که همیشه لبخند روی لبش بود و با احساس به من نگاه می کرد حالا نگاهت فرق کرده گفت می دونی چرا ؟ چون تو سرکش شدی و به حرفم گوش نمی کنی ازت خواهش کردم نرو خونه ی مردم کار کن به خدا دل توی دلم نیست تا تو میری و برمی گردی همش کابوس می بینم و شب و روزم یکی شده گفتم آخه چرا ؟ من دارم از یک زن پیر نگهداری می کنم که نه در واقع مونس اون شدم به خدا حتی اجازه نمیده چای بریزم همراهش میرم به گلخونه کمکش می کنم راه بره قرص و دوا هاشو سر وقت میدم به موقع از خواب بیدارش می کنم و شب ها و گاهی بعد از ظهر ها براش کتاب می خونم همین کار سختی نیست ولی خودت می دونی که حقوق خیلی خوبی بهم میدن تازه اونجا دارم کار یاد می گیرم و زندگی کردن رو بلد میشم انشاالله وقتی عروسی کردیم زن خوبی برات هستم اومد جلو ایستاد و توی چشمم نگاه کرد و گفت پریماه ؟ فدای اون چشمهات بشم به خاطر من نرو من بهت قول میدم هر هفته خرجی شما رو بدم مخارج سال عمو هم با من نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره تو فقط اونجا نرو گفتم نمی فهمم مشکل تو چیه چرا این کارو می کنی؟دلیلی نداره که تو این همه خودتو ناراحت کنی گفت چرا دلیل دارم مردم حرف می زنن میگن دختری که رفت توی یک خونه که مرد مجرد توش رفت و آمد می کنه حتما سالم بیرون نمیاد انگار یک دیگه آب جوش سرم ریختن وجودم آتیش گرفته بود و می فهمیدم این حرف زن عمو هست که داره ذهن یحیی رو نسبت به من خراب می کنه دلم می خواست خودمو کنترل کنم ولی داشتم دیوونه میشم چطور یک مادر می تونه به خاطر اینکه به خواسته ی خودش برسه سم شک و تردید رو هر روز به بچه ی خودش تزریق کنه و از عاقبت کار نترسه و من چطور می تونستم این سم رو از وجود یحیی پاک کنم.یکم بهش نگاه کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با شدت هر چه تمام تر گریه کردم زار زدم به خدا خسته شدم یحیی دیگه توان ندارم ولم کن برو دنبال زندگیت زن عمو راست میگه من سالم نیستم برو ولم کن آخه شما ها چی می خواین از جون من ؟ من با تو چیکار کنم ؟ داری به حرف مامانت گوش می کنی و هر چی اون بهت میگه میای تحویل من میدی مگه تو شیشه ی خالی هستی که با هر چی پرت کردن همون بشی نباید خودت فکر کنی ببینی چه حرفی رو به زبون میاری ؟ معنی این حرفی که می زنی رو می فهمی ؟ می دونی داری بهم توهین می کنی نه در واقع داری خودتو کوچک می کنی یحیی نزار روزی برسه که دیگه برات ارزشی قائل نباشم گفت والله به خدا مامانم بد ما رو نمی خواد خب بیچاره دلش می خواد که به تو صدمه ای نرسه گفتم مثل اینکه وقتی سفره ی ما خالی بود لذت می برد حالا خوشش نیومده که مامان من دیگه محتاج کسی نیست من خودم کار می کنم و نمی زارم دست مادرم جلوی کسی دراز بشه کجا بودی اون زمانی که از خجالت بقال و قصاب رومون نمی شد از در خونه بریم بیرون نه آقا یحیی تموم شد دیگه نباید این حرف رو به من می زدی حالا تو یک پیفام از طرف من ببر به مامانت بده بگو موفق شدی تو بردی من یحیی رو ول کردم مال خودت نخواستم برو خدا کنه خوشبخت بشی و با سرعت از اتاقم رفتم بیرون. ولی دنبالم اومد و جلوی منو توی راهروگرفت و فریاد زد بسه دیگه دوباره شروع نکن من یک حرف منطقی بهت زدم نگفتم که تو عیبی داری برای چی به خودت میگیری ؟ پریماه وایسا گفتم یحیی خفه شو دیگه نمی خوام صداتو بشنوم گمشو برو پیش مامانت ببین چطوری در مورد دیگران قضاوت می کنه توام همون کارو بکن گمشو با عصبانیت منو گرفت و کوبید به دیوار و گفت ببین پریماه یا این کارو ول می کنی و من خودم برات کار پیدا می کنم یا اینکه من دیگه نیستم نمی تونم بااین کابوس زندگی کنم می فهمی ؟ در حالیکه به همون حالت عصبانی توی صورتم نگاه می کرد گفتم برو گمشو از خونه ی ما برو بیرون و دیگه ام برنگرد کسی حق نداره برای من تعین تکلیف کنه با خشمی بی اندازه یکبار منو زد به دیوار و ولم کرد و در حالیکه پا به زمین می کوبید رفت سُر خوردم نشستم روی زمین و های های گریه کردم نمی خواستم یحیی رو از دست بدم و فکر نمی کردم اینطوری بشه امید من توی زندگی اون بود و اینم ازم گرفته شد.مامان و خانجون هراسون اومدن ببین چی شده در حالیکه از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم مامان نشست کنارم و خواست دستم رو بگیره فریاد زدم ولم کن دست به من نزن هر چی می کشم از دست شماها می کشم مامان بغض کرد و پرسید چی بهت گفت این همه پریشون شدی قربونت برم گفتم به من میگه دختری که یکشب خونه ی مردم بخوابه سالم بیرون نمیاد خانجون فورا گفت خدا ذلیلت کنه حشمت این حرفا مال اونه می دونم باهاش چیکار کنم پاشو گریه نکن مگه تا حالا کم بهت تهمت زده ؟ول کن اهمیتی نده حالا یحیی چش شده بود که اونطوری رفت ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خورشید جایش را به ماه می‌دهد ⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتـاب 🌸ولـــی مهــر و محبت خـــــدا ⭐️همچنان با شدت می‌تـابـد 🌸امیدوارم قلب هـــاتـــون ⭐️پــر از نـــور درخــشـــان 🌸لطف و رحمت خــدا بــاشه ⭐شبتون معطر به عطر گل‌های بهشتی🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــ💗ـــلــام 🌸صــبــــحــتــون پــر از بــهتــــریــنــ‌ها 💗خـــــوشـــبــخــــتــی همــســـــایــه‌ی 🌸دیــوار بــه دیــوار خــونــه‌هاتــونــ 💗دل مــهــــربــونــتـــــون شـــــاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه امن... - @mer30tv.mp3
5.5M
صبح 20 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتودوم یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همو
گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر ناراحت نباش من با یحیی حرف می زنم حالیش می کنم میاد ازت معذرت خواهی هم می کنه مامان گفت ببین تو رو خدا این بچه هفته ای یکشب میاد خونه اونم یحیی به کام ما زهر مار می کنه راست میگه پریماه نیاد بهتره یک هفته حشمت یحیی رو پر می کنه و می فرسته جگر ما رو خون کنه و بره گفتم آدرس خونه ی عمو رو به من بدین من باید حساب زن عمو رو برسم می خوام ببینم چطور راضی میشه با بچه ی خودش این کارو بکنه اون که می دونه یحیی چقدر منو دوست داره برای چی می خواد ما رو جدا کنه ؟مامان گفت لازم نکرده تو از پس اون بر نمیای چهار تا کلفت و کنایه بارت می کنه که یکسال غصه ی سر دلت بشه من اینا رو می شناختم که از همون اول جلوشون در اومدم خانجون ناراحت شد ولی من می دونستم که دوبار عموت بیاد خونه ی ما اون حشمت که من می شناسم حرف در میاره کارش همینه برای دیگران حرف و حدیث درست کردن کم نشنیدیم پشت سر این و اون حرف زده باید ازش دوری کنیم توام دیگه قید یحیی رو بزن فایده ای نداره یک عمر باید از دست مادرش بکشی اینو می خوای ؟می دونستم که باید این کارو بکنم ولی دل کندن به این آسونی ها هم نبود حتی تصورشم برام کشنده و دردناک بود قلبم می سوخت و احساس می کردم حتی اگر شده زن عمو رو تحمل می کنم ولی دست از یحیی بر نمی دارم ولی توی دلم خالی شده بود و حس بدی داشتم اونشب تا صبح گریه کردم و روز بعد هم خبری از یحیی نشد و غروب با دلی شکسته و غمگین با آقای احمدی برگشتم به عمارت.اون منو پیاده کرد و گفت به سهیلا خانم بگین که منتظرشون هستم آروم وارد عمارت شدم یک هفته دیگه سال آقاجونم بود و دوهفته دیگه عروسی نریمان و من دلم نمی خواست وقتی مهمون هاشون اومدن اونجا باشم و نه دلم می خواست مدت طولانی خونه بمونم اونجا دیگه برای من شده بود جایی برای گریه کردن و غصه خوردن به مامان قول داده بودم که پنجشنبه صبح برگردم تا در مراسم سال باشم اون موقع روز خانم حتما توی ایوون برای عصرونه نشسته بود توی آشپزخونه سرک کشیدم و به شالیزار که طبق معمول داشت شام رو آماده می کرد سلام کردم در ایوون باز بود و بی اختیار شنیدم که سهیلاخانم با حالتی بغض آلود گفت چرا من نباشم ؟ مامان ؟ می دونی چی دارین میگن دلم می شکنه به خدا خانم گفت ای بابا تو چرا حرف حالیت نمیشه به خاطر خودت میگم اصلا به من چه خودت می دونی ولی حق نداری بچه ها رو بیاری گفت باشه نمیام پامو هم نمی زارم اصلا فکر نمی کنم اونا هم بخوان منو ببینین ولی من همشو از چشم شما می ببینم اگر برای من ارزش قائل می شدین اونا هم به من که خواهرشون هستم احترام میذاشتن شما از اولم منو دوست نداشتی نمی دونم من چمه که نمی خوای حتی این چند روز که خواهر و برادرم اینجان منم باشم.خانم با عصبانیت گفت چرا حرف توی دهن من می زاری ؟من کی گفتم تو نباش ؟ بیا و برو ولی بچه هات رو نیار کجای این حرف رو نمی فهمی ؟ من که دلم از همه ی دنیا پر بود اونجا خیلی دلم برای سهیلا سوخت یک ضربه به در زدم و رفتم بیرون خانم گفت اومدی پریماه؟چقدر دیر کردی سهیلا دیرش شده می خواد بره پاشو زود باش بچه هات تنهان این حرف رو اونقدر با لحن تند و بدی ادا کرد که واقعا ناراحت شدم و از خانم رنجیدم سهیلا خانم بلند شد و کیفش رو برداشت و خانم رو بوسید و گفت مرده شور این دل منو ببرن به خدا بیشتر وقت ها تصمیم می گیرم نیام اینجا ولی دلم براتون تنگ میشه و طاقت نمیارم خانم گفت ای خدا ؟ مگه من چیکارت کردم زن ؟ غیر اینه که برو به امان خدا بیشتر از این ناراحتم نکن حوصله ندارم و اون با چشمی گریون راه افتاد خانم متوجه ی اخم من شد سهیلا خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و گفتم می دونستین من خیلی دوستتون دارم آقا نریمان به شما میگه خواهر اینطور که شنیدم همه به شما همینو میگن میشه منم بهتون بگم خواهر ؟ گفت الهی قربونت برم چرا نمیشه. گفتم خودتون که خانم رو می شناسین با همه همینطور حرف می زنه من نمی خوام دخالت کنم ولی باور کنین بی اراده شنیدم می خواستم یک چیزی بهتون بگم اون شما رو از همه ی بچه هاش بیشتر دوست داره خودشون اینو به من گفتن ,نگاهی به من کرد و خنده ی تلخی به لبش اومد و گفت تو خودتو ناراحت نکن عزیزم می دونم بالاخره مادرمه کاری نمیشه کرد گفتم دلم می خواد بچه هاتون رو ببینم با تعجب پرسید چرا ؟ چیزی شنیدی ؟ گفتم نه همینطوری گفت یک دخترم چهل سالشه و یکی دارم هم سن توست و یک پسرم دارم نه سالشه انشالله یک روز می ببینی ولی حالا نه دم ماشین رسیدیم گفتم خواهر می زارین بغلتون کنم ؟دستهاشو باز کرد و منو با مهربونی بغل کرد و بوسید و گفت برو دختر خوب خودتو ناراحت نکن من عادت دارم و سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفت ولی بغض امونش نمی داد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ زیتون ۱کیلو ✅ گردو سابیده شده ۳۰۰گرم ✅ چوچاق وارنبو نعناع ✅ انار سابیده شده یا آب انار ✅ رب انار ✅ سیر ✅ گلپر ✅ روغن زیتون بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54917938619700.mp3
11.5M
🎶 نام آهنگ: از تو چه پنهون 🗣 نام خواننده: فرامرز آصف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه چی قدیمیش قشنگ تره ...! مخصوصا خاطرات ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوسوم گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر
می دونستم که اشک هاش منتظر ن تا از دید من دور بشن و پایین بریزن هنوز ماشین دور نزده بود که ماشین نریمان رو دیدم داره میاد به طرف عمارت نزدیک استخر کنار هم ایستادن و نریمان پیاده شد و بعد سهیلا همدیگر رو بغل کردن و روی یک سکو نشستن خب معلوم بود که فکر کردم سهیلا می خواد با نریمان درد دل کنه این بود رفتم به ایوون پیش خانم با تندی گفت تو کجا رفتی ؟ گفتم ببخشید کارم داشتین ؟ رفتم سهیلا خانم رو بدرقه کردم گفت منو ببر بخوابم وقتی نریمان اومد صدام کن گفتم آقا نریمان اومده نزدیک استخر دارن با سهیلا خانم حرف می زنن از جاش بلند شد و گفت ای دختر دیوانه دستشو گرفتم و عصاشو دادم نگاهی به من کرد و گفت توام با اون چشم هات منو نخور چیزی که نمی دونی قضاوت نکن گفتم نه خانم به من ربطی نداره با اوقاتی تلخ پرسید تو گریه کردی ؟ باز رفتی خونه تون و با چشم گریون برگشتی ؟ وقتی نریمان اومد بگو تا یک چای بخوره من بیدار میشم حالم خوب نیست یک چرت بزنم حالم بهتر میشه بهش بگو یک وقت نره کارش دارم خانم رو بردم.به اتاقش و هر چی معطل شدم نریمان نیومد کنجکاو شدم و رفتم ببینم هنوز داره با سهیلا حرف می زنه دیدم ماشین احمدی نیست و نریمان همون جا روی سکو نشسته در حالیکه تا کمر خم شده بود روی زانو نگرانش شدم و رفتم جلو صدای پای منو شنید و سرشو بلند کرد هوا داشت تاریک می شد ولی می تونستم صورتشو ببینم که گریه کرده پرسیدم چی شده ؟ چرا اینجا نشستین ؟ گفت هیچی تو برو الان میام رفتم جلو تر و پرسیدم نمیشه نگرانت شدم بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه با ثریا دعوا کردی ؟ مرد کنده شروع کرد به اشک ریختن و تند و تند با دست اونا رو پاک می کرد گفت نه کاش دعوا کرده بودم کاش من میمُردم و این روز رو نمی دیدم نشستم کنارشو وگفتم زود باش بگو چی شده ؟ گفت هیچی دنیا دیگه برام تموم شد همه ی آرزوهام نقش بر آب شد دیگه فهمیدم من نباید رنگ خوشبختی رو ببینم گفتم ای وای نه چی شده ؟ تعریف کن گفت اینجا نشستم تا بتونم خودمو جلوی مامان بزرگ کنترل کنم الان با خواهر حرف زدم احساساتی شدم اینطوریم نیست که من زود گریه کنم گفتم به خدا اصلا عیب نداره گریه آدم رو آروم می کنه خدا برای همین اینو توی وجود ما گذاشته یک جا هایی توی زندگی آدم به حال انفجار میفته اگر گریه نکنه نمی تونه درد رو تاب بیاره حالا بهم بگو با ثریا بهم زدی ؟ چیزی شده ؟ گفت نه ؛پدیروز رفتم خونه شون نبود برده بودنش بیمارستان پریماه باور می کنی ثریا ناراحتی قلبی داشته و به من نگفتن. پنهون کردن و حالش خیلی بده زیر کلی دستگاه گذاشتن و ملاقات ممنوع شده فکرشو بکن حالا که مجبور شدن بیمارستان بستریش کنن به من گفتن به نظرت این انصاف بود ؟ چطور دلشون اومد با من که از جونم هم براشون دریغ نکردم این کارو بکنن ؟ مادرش قسم می خوره که دکترا گفته بودن خوب شده باشه قبول ولی باید به من می گفتن اونوقت نمی ذاشتم کارش به اینجا بکشه از همون اول مراقبش بودم وای پریماه نمی دونی ثریا چقدر حالش بده دارم دیوونه میشم اگر اونو از دست بدم میمیرم گفتم نریمان خودتو نباز خواهش می کنم الان ثریا به تو احتیاج داره باید ببینه تو روحیه داری اونم خوب میشه ازش دلگیر نشو شاید نمی خواسته تو رو ناراحت کنه برای همین بهت نگفته باید پیشش باشی و بهش روحیه بدی گفت آره از صبح اونجا بودم به مامان بزرگ قول دادم بیام ببینمش ولی می ترسم بهش بگم ناراحت بشه اونم دیگه طاقت ناراحتی نداره گفتم پس عروسی چی اونو چیکار می کنی ؟ گفت حتما خوب میشه باید چند روز توی بیمارستان وبغضش ترکید و منم همینطور پا به پای هم گریه کردیم در حالیکه اشک هاشو پاک می کرد از من پرسید پریماه تو دیگه گریه نکن قرار بود منو آروم کنی آخ ببخشید ناراحتت کردم گفتم آخه من حال روزم مثل توست یحیی هم مریضه منم دارم اونو از دست میدم.با تعجب پرسید واقعا ؟ مریضی اون چیه ؟ گفتم شک و تردید مثل خوره افتاده به جونشو داره اذیتم می کنه به من اعتماد نداره میگه نباید بری کار کنی برام شرط گذاشته که یا کارمو یا اونو انتخاب کنم ،گفت می خوای من برم باهاش حرف بزنم ؟خاطرشو جمع می کنم که اینجا برای تو جای امنی هست آخه چرا به تو شک کرده ؟من که تازه با تو آشنا شدم فهمیدم که چطور دختری هستی برای چی اون که با تو بزرگ شده در موردت اینطوری قضاوت می کنه ؟ خب مگه اینجا چه خبره ؟ گفتم یحیی خودش اینطوری نبود زن عمو نمی زاره به حال خودمون باشیم با ازدواج ما مخالفه داره ذهن یحیی رو مسموم می کنه که از من دل بکنه.حالا منو ول کن تو بگو می خوای چیکار کنی گفت نه اینم مهمه باید یک کاری کرد نمیشه که بی خود و بی جهت زندگی تون خراب بشه تقصیر یحیی هم هست باید درست و غلط رو از هم تشخیص بده ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f