تصویری از سکه ۵ تومانی| دهه هفتاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهویکم من که تجربه ی کمی داشتم و نمی دونستم واقعا بیماری ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهودوم
از خوشحالی می خواستم بپرم بغلش خدا می دونه که چقدر دلتنگش بودم طوری که خنده اومد به لبم و تا خواستم بهش بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم با اوقاتی تلخ گفت اون کی بود ؟ تو برای چی با یک مرد غریبه اومدی ؟ چیه پریماه ماشین بنزش چشمت رو گرفته ؟ معلوم هست داری چیکار می کنی؟ یک هفته اس کجا بودی ؟ گفتم یحیی یک چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی من رفتم سرکار الانم خیلی خسته ام اصلا برای چی باید به تو حساب پس بدم ؟ گفت باید پس بدی برای اینکه من و تو می خوایم یک عمر با هم زندگی کنیم ازت پرسیدم برای چی با اون مرتیکه اومدی ؟ حق نداشتی بری توی خونه ی مردم کار کنی مگه تو کلفتی ؟ گفتم ببینم اونوقت خرج شکم فرید و فرهاد رو تو می دادی یا عمو که ما رو به امان خدا ول کرد و رفت دنبال کارش حالا اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی ؟یکساله آقاجونم فوت کرده یکبار پرسیدی از کجا میارین می خورین ؟ ولم کن تورو خدا گفت قحطی کار اومده که بری خونه ی مردم کار کنی ؟ گفتم آره تو راست میگی از دل خوشم رفتم خونه ی مردم کار می کنم شکمم خیلی سیر بود خوشی هم زده بود زیر دلم می خواستی چیکار کنم ؟بشینم زن عمو هر روز بیاد تن و جونم رو بلرزونه ؟ گفت پریماه اینطوری با من حرف نزن تو اصلا عوض شدی معلوم نیست چته گفتم: ای داد بیداد معلوم نیست ؟ هنوز نفهمیدی ؟اونوقت من عوض شدم یا تو ؟ مامان و فرهاد از دور منو دیدن و با اشتیاق دویدن به طرفم مامان وقتی دید که دارم با یحیی جر و بحث می کنم با ناراحتی گفت ای وای نکن یحیی بچه ام از راه رسیده مادر الهی قربونت برم خوش اومدی دلم برات یک ذره شده بود یحیی جان بچه ام خسته اس برای چی دارین دعوا می کنین بیان بریم توی خونه حرف بزنیم پریماه برو که خانجون بی طاقتت شده یحیی گفت زن عمو هیچی بهش نمیگی این خانم با اون سالارزاده ی بی همه چیز اومده بود مگه نگفتین راننده میاد می بره و میاره
گفتم نمی دونم به خدا چی بگم یحیی تو داری منو دیوونه می کنی چرا منطق سرت نمیشه؟اصلا به تو چه مربوط ؟ با هر کس بخوام میرم و با هر کس بخوام میام تو فقط پسر عموی منی الان غیر از این چه نسبتی با من داری ؟ هر وقت زنت شدم می تونی ازم بازخواست کنی وگرنه من یکی به تو حساب پس نمیدم مامان پرسید با کی اومدی ؟ سالارزاده ؟گفتم ولش کنین مامان خونه ی نامزدش این طرفا بود منم با خودش آورد یحیی گفت : پریماه خواهش می کنم دروغ نگو من دیدم براش دست تکون دادی خیلی هم به نظر صاحب کار نمی اومد اون مرتیکه اگر نامزد داشت به خودش زحمت نمی داد تو رو برسونه هر چند بیشرف تر اونی هست که این چیزا سرش بشه گفتم ای خدا بهم صبر بده مامان ؟ شما یک چیزی بگو و راه افتادم طرف ساختمون اونا هم پشت سرم اومدن خانجون دم در اتاقش منتظرم بود روبوسی کردم وارد اتاقش شدم و ساکم رو پرت کردم کنار اتاق یحیی دوباره پرسیدجواب بده چرا با اون اومدی ؟ گفتم اصلا تو خونه ی ما چیکار می کنی ؟ مگه قرار نبود دیگه نیای اینجا ؟ مگه هزار تا تهمت ناروا به من نزدین چی می خوای از جون من ؟خانجون سر یحیی داد زد ولش کن بچه رو تازه از راه رسیده و مامان ادامه داد که درست حرف بزنین ببینم چی شده یحیی مچ دستم رو گرفت و بکش بکش با خودش برد طرف اتاقم و من داد می زدنم مامان ؟مامان بگو ولم کنه ولی با قدرت هر چی تمام تر منو با خودش برد توی اتاق و در رو بست و دیوونه وار بغلم کرد تقلا می کردم خودمو رها کنم ولی اون منو محکم گرفته بود و زورم بهش نمی رسید فقط داد می زدنم ولم کن ولم کن چی می خوای از جونم اما این اولین باری بود که یحیی منو در آغوش می گرفت و اون حس عاشقی بر من غلبه شد و زدم زیر گریه خدایا چقدر دوستش داشتم اونم اشک میریخت و در حالیکه پیشونیش رو به پیشونی من چسبونده بود بازوم هامو محکم گرفته بود گفت پریماه نمی خوام تو رو از دست بدم ما که همدیگر رو دوست داریم چرا کارمون به اینجا کشیده ؟آروم و با گریه گفتم تو به من شک داری این دوست داشتن نیست یعنی تو فکر می کنی اونقدر بدم که بتونم هم تو رو دوست داشته باشم و هم به کس دیگه ای رو بدم ؟تو تحمل کنم ببخشید که عرضه ندارم پول در بیارم و تو مجبور شدی بری کار کنی بهم راستشو میگی اذیتت نمی کنن ؟ جات خوبه ؟ اون خانم خیلی بد خلق و بد دهن بود همش می ترسیدم که با تو بد رفتاری کنه گفتم نه مامان زن خوبیه با منم خیلی مهربونه اونجا دارم کار یاد می گیرم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوسوم
و ازش جدا شدم و رفتم زیر پنجره نشستم اونم اومد کنارم نشست آروم گفتم تو از هیچی خبر نداری یک دایره کشیدی دور خودت و میگی پریماه رو می خوام یحیی ناگوارم میشه وقتی می ببینم بهم اعتماد نداری تو اینطوری نبودی می دونم دلت رو زن عمو نسبت به من بد کرده ولی اینطوری نمی تونیم ادامه بدیم من نیستم گفت قربونت برم عزیزم مامانمو راضی کردم اومده بودم همینو بگم قراره فردا بیان رسما خواستگاری تموم می شه این کابوس سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم بسه دیگه تو رو به خدا قسمت میدم یک ماجرای دیگه درست نکن که تا مدتی اعصاب من بهم بریزه ؛ یحیی راضی بودن با راضی کردن فرق داره وقتی تو به زور می خوای اونو بیاری خواستگاری من دوباره همونی میشه که نباید بشه دیگه حاضر نیستم با زن عمو و عمو روبرو بشم گفت چیکار کنم تو بهم بگو چیکار کنم من نمی خوام بری خونه ی مردم کار کنی اونم اون سالارزاده های بیشرف مگه تو ندیدی با آقام چیکار کردن مامور آورده بودن بگیرنش مامان می گفت تو واسطه شدی به خاطر تو آقات رو ول کردن گفتم وای وای خدایا به دادم برس بیا حالا درستش کنم , زن عمو دوباره برای من یک حرف دیگه در آورده یحیی گوش نکن به این حرفا زن عمو داره ذهن تو رو یواش یواش نسبت به من مسموم می کنه اون روز مامانم بوده خانجون بوده خودشم داشت التماس می کرد. آخر مامان قول داد که پول رو تا دو روز دیگه آماده می کنه که سالارزاده دست برداشت و رفت آخه این چه حرفیه که به خاطر من بوده می دونی معنی این چیه ؟ یحیی به خودت بیا اگر به خاطر من بود که ازمون پول نمی گرفت مامانِ بدبخت من گردنبند و انگشترشو نمی فروخت آخرین پس اندازش رو نمی داد خانجون هر چی پس اندازه داشت داد به عمو حالا تو چی میگی می خوای نرم سرکار ؟ تو شکم مامان و خانجون و بچه ها رو سیر می کنی ؟ یا عمو که یک قرون کف دست ما نذاشته تازه کارای بابام رو هم خراب کرده طلبکارم هست یحیی ما دیگه پول نون خریدن رو هم نداشتیم می دونستی ؟ باور کن دیگه توان ندارم نمی تونم با تو جر و بحث کنم تازه سال آقاجونم هم نزدیکه ما پول می خوایم که آبرومون نره مجبورم برم سرکاری که پول خوبی بهم میده شاید خدا به ما رحم کرده بود که اتفاقی سالارزاده رو دیدم و بهم کار داد باور کن فرهاد و فرید صبح ها نون و چای شیرین می خوردن اینو می دونستی ؟ به خدا تو اشتباه می کنی از خونه تا اینجا داشت از نامزدش حرف می زد و می گفت که چقدر دوستش داره گفت خب چرا به تو میگه ؟ نمی خوام با اون بیای می فهمی من به تو اعتماد دارم ولی به اون ندارم بیشتر از این اذیتم نکن خواهش می کنم.گفتم قرار نیست با اون بیام راننده منو میاره و می بره امروز اتفاقی مسیرش بود و خونه ی نامزدش این طرفاست ولی تو رو خدا بهم رحم کن و نزار زن عمو و عمو یکبار دیگه بیان اینجا و در مورد من و تو حرف بزنن من به تو وفا دار می مونم بهت قول میدم الان نمی خوام خواهش می کنم وقتش نیست یکم صبور باش تا ابد که اینطوری نمی مونه اصلا گیرم که من زن تو شدم زن عمو می زاره تو خرج زندگی مامان منو بدی ؟ مامان که خیلی ناراحت به نظر می رسید اومد توی اتاق و خانجون و فرهاد و فرید هم پشت سرش بچه ها خودشون رو انداختن توی بغل من و مامان گفت آقا یحیی قرارمون این نبود هر روز تن و جون بچه ی منو بلرزونی به من گفتی منم جواب دادم حالا نه پس این بحث برای چیه ؟ خانجون حرفش ادامه داد که راست میگه حشمت کسی نیست که بیاد اینجا و نیش نزنه مطمئن باش به خوبی و خوشی تموم نمیشه مادر جان یکم صبور باش ما اینجایم و جایی نمیریم پریماه هم مال تو ولی الان وقتش نیست.یحیی ساکت بود و می دیدم که چقدر داره عذاب می کشه ولی کاری از دستم بر نمی اومد مامان به خاطر من شام پلو خورش درست کرده بود و اونم نگه داشت .اینطور که مامان می گفت نریمان پانصد تومن با چند جعبه میوه و دوتا رون گوشت اومده بود و با کلی عذرخواهی گفته بود که پریماه اینا رو فرستاده منم حرفی نزدم ولی نمی دونستم چرا نریمان این کارو کرده به هر حال از اینکه تا آخر اون ماه خیالم از بابت خانواده ام راحت بودازش ممنون بودم اونشب مامان بچه ها رو آورد توی اتاق من و همه کنار هم خوابیدیم وقتی بچه ها خوابشون برد مامان دستشو گذاشت روی سر منو آروم نوازشم کرد و گفتم مامان ؟ خانم یک تخت دو نفره خیلی شیک بهم داده با لحاف پر ولی رختخواب خود ادم یک چیز دیگه اس گفت قربونت برم مادر خیلی جات خالی بود نمی تونستم این خونه رو بدون تو تحمل کنم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا با این آتش نشانی و اورژانس و ۱۱۸ رو به چوخ دادن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت:
انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد:
آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت .
و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوسوم و ازش جدا شدم و رفتم زیر پنجره نشستم اونم اومد کنار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوچهارم
حالا می فهمم که هیچی بلد نبودم نه کار خونه و نه آشپزی فکر می کنم رفتن به اونجا برام خوبه پرسید این سالارزاده واقعا نامزد داره و می خواد عروسی کنه؟گفتم ای بابا دورغش چیه اون روز که به خودتون گفت یادتون نیست ؟گفت نمی دونم یکم کاراش شک بر انگیزه چرا باید حقوق تو رو پیش پیش بده زبونم لال نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به یحیی گفتم برای همین عصبی شده بود خب مادر به اونم حق بده می ترسه تو رو از دست بده گفتم نیست که خیلی هم تحفه ام یا مامانش برام فرش گل پهن کرده این اولین بار بود که بعد از فوت آقاجونم با مامان به این صورت حرف می زدم و عصبی نشدم روز بعد چند دست از لباس های خوبی که داشتم رو برداشتم و یک چمدون بستم و در حالیکه فکر می کردم احمدی شب میاد دنبالم ساعت یک و نیم بعد از ظهر وقتی تازه سفره ی ناهار رو جمع کرده بودیم در خونه رو زدن وقتی فرهاد باز کرد احمدی رو دیدم که چند جعبه میوه گذاشت توی حیاط من هنوز آماده نبودم و قرار بود یحیی بیاد برای خداحافظی مدتی معطل شد و بالاخره باهاش رفتم در حالیکه بازم به سختی از خانواده ام جدا می شدم و یحیی رو هم ندیدم.به محض اینکه سوار شدم احمدی گفت خدا به دادتون برسه خانم امشب مکافات دارین سهیلا خانم و آقا نریمان می خوان شب بمونن نمی دونم این زن چطور دلش میاد بچه هاش رو ول کنه گفتم آقای احمدی دوباره شروع نکنین من دوست ندارم غیبت کسی رو بکنین گفت نه به مولا قسم نمی خوام غیبت کنم حقیقت رو میگم شما نمی دونی چه وضعی داره پرسیدم چه وضعی داره ؟ گفت سه تا بچه ی عقب مونده داره شوهرشم ولش کرده رفته زن گرفته در حالیکه سعی می کردم تعجب خودمو پنهون کنم گفتم بسه دیگه خواهش می کنم اگر اونا بخوان من بدونم خودشون بهم میگن لازم نیست شما بگین لطفا بزارین به حال خودم باشم اگر قراره هفته ای یکبار با شما بیام و برگردم نمی خوام حرف بزنم متوجه شدین ؟اما این حرف احمدی منو به فکر فرو برد پس برای همینه که خانم اجازه نمیده سهیلا بچه هاشو بیاره اونجا و این اصلا عادله نبود خیلی دلم برای سهیلا سوخت مگه میشه اونا مادر و دختر بودن حالا چرا خانم اون همه به سهیلا بی اعتنایی می کرد و اونم تحمل نمی دونستم.گفته بودم برای رسیدن به عمارت از در باغ نزدیک یک کیلومتر باید توی سربالایی میرفتم و بعد سمت راست و صد متر جلوتر سمت چپ که می پیچیدیم عمارت با فاصله ی زیادی دیده می شد از دور ماشین نریمان رو دیدم و یک وانت که جلوی ساختمون کارگری ایستاده بود وقتی ایستادیم و پیاده شدم اونو دیدم که از لای درخت ها با لباس کار اومد بیرون و با دست اشاره کرد احمدی بیا کمک و رفت یک پسر بچه و یک دختر کوچک دیدم که اطراف وانت بازی می کنن من توی اون شش روز اونا رو ندیده بودم وارد عمارت شدم کسی نبود حدس زدم که توی ایوون نشستن چمدونم رو گذاشتم توی اتاقم و رفتم پیش خانم پاشو گذاشته بود روی صندلی و سهیلا داشت ماساژش می داد و خانم می گفت عه تو چقدر ضمختی یواش بمال دردم می گیره اصلا نمی خوام ولش کن بلند سلام کردم تا چشمش به من افتاد حرفشو قطع کرد و با یک لبخند گفت اومد پریماه اومدی ؟ گفتم بله خانم الان رسیدم چیزی لازم دارین بیارم ؟گفت نه ،نه بیا بشین و به شالیزار که لبه ی ایوون نشسته بود گفت پاشو براش چای بیار با این بیسکویت ها بخوره سهیلا گفت دیدین گفتم میاد گفتم مگه قرار نبود نیام ؟ خانم گفت قرار که نه ولی فکر کردم فرار کردی آخه هر چی بهت گفتم بمون تا چشمت افتاد به نریمان شال وکلاه کردی و نظر منو نپرسیدی دستم رو گذاشتم روی شونه ی خانم و با محبت فشار دادم و گفتم قربونتون برم دلم برای خانواده ام تنگ شده بود ببخشید چند بار زد روی دست منو وگفت خوبه حالا که اومدی اصلا من آدم خودخواهی هستم همه اینو می دونن یک عمر فداکاری کردم کسی قدرم رو ندونست حالا می خوام اینطوری زندگی کنم سهیلا گفت مامان منو اینطوری نگاه نکن هر کسی رو نمی پسنده خانم همینطور که پاشو به زحمت از روی صندلی میاورد پایین گفت هر کسی منظورت شالیزاره ؟ معلومه خب چرا باید اونو بپسندم سهیلا گفت وای دیرم شد نریمان چقدر طولش داد و به شالیزار که با یک لیوان چای اومده بودگفت برو از آقا بپرس اگر کارش طول می کشه من با احمدی برم.فهمیدم که اونا نمی خوان شب رو بمونن و نفهمیدم احمدی برای چی به من عکس اینو گفته نیم ساعتی طول کشید که نریمان اومد خیس غرق بود و لباس کار تنش بود سر و وضعی بهم ریخته داشت سلام منو جواب داد و گفت خواهر جون من برم یک دوش بگیرم بریم باید ثریا رو ببرم برای پُرو لباسش وای منم دیرم شده در ضمن مامان بزرگ این میوه ها داره حیف میشه من فردا چند تا کارگر می گیرم یکجا همه رو بچینن و می فرستم میدون کلی خراب شده و ریخته روی زمین و با سرعت رفت طبقه ی بالا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در سکوت به تلاشت
ادامه بده بذار موفقیت هات
به جای تو حرف بزنند🌹
شبتون بخیر 🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺الهی زندگیت
🌹مثل گل زیبا
🌺مثل باران زلال
🌹مثل سبزه با طراوت
🌺مثل دریا با برکت
🌹مثل آسمان یکرنگ
🌺مثل خدا بخشنده
🌹و مثل هر روز پر از زندگی باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصهی گذشته های خوبمون خیلی زودمثه یه خواب تموم شدن ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقبه... - @mer30tv.mp3
5.47M
صبح 18 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوچهارم حالا می فهمم که هیچی بلد نبودم نه کار خونه و نه آ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوپنجم
من رفتم به آشپزخونه تا ببینم شالیزار برای شام خانم چی درست کرده و بهش کمک کنم نمی خواستم زیاد با اونا قاطی بشم مخصوصا که می دونستم یحیی خوشش نمیاد مشفول کار بودم که صدای نریمان رو شنیدم از همون جلوی در آشپزخونه گفت پریماه ما داریم میریم مامان بزرگ دست تو سپرده اما سهیلا خانم اومد توی آشپزخونه و با من رو بوسی کرد و رفت.اونا که رفتن یک نفس راحت کشیدم منم واقعا حوصله ی کسی رو نداشتم همینطور که کار می کردم یاد یحیی افتادم اینکه حالا میره خونه ی ما و می ببینه من نیستم آخ که چقدر داشت رنج می برد و چطور یک مادر تونسته راضی به عذاب بچه اش بشه نمی فهمیدم اونقدر دلم از دنیا پر بود که دیگه نمی خواستم به کسی اعتماد کنم هنوز لحظه ای که آقاجونم از دنیا رفت و دیگه نفس نمی کشید رو نتونسته بودم فراموش کنم و اینکه دلیل مرگش چه کسی بود احساس بدی داشتم و درد بزرگم این بود که باید این زار رو تا آخر عمرم تنهایی به دوش بکشم و این وسط یحیی هم شده بود قوز بالا قوز من و تکلیفم با اونم روشن نبود .که خانم صدام کرد با سرعت از آشپزخونه بیرون رفتم بوی ادوکلن نریمان توی راهرو پیچیده بود اون داشت میرفت پیش کسی که دوستش داشت و من و یحیی هر وقت بهم می رسیدیم چیزی که اتفاق میفتاد جر و بحث و دعوا بود خانم با تندی گفت کی به تو گفته بری توی آشپزخونه کار کنی ؟ گفتم کار نمی کردم خانم غذا تون رو باید خودم رسیدگی کنم گفت تو دستوربده خودت نکن شالیزار خیلی زود بد عادت میشه سابقه ی این کارو دارم بیا برام کتاب بخون گفتم چشم و رفتم توی اتاقش کتابی رو که شب ها دنبال می کردیم رو آوردم و کنارش نشستم و باز کردم تا اومدم شروع کنم گفت چرا سیاه رو از تنت در نیاوردی؟گفتم خانم اجازه بدین سال آقاجونم تموم بشه به خاطر شما چشم ولی وقتی دلم راضی نیست اذیت میشم و خوندم مارگریت از روی برف ها خودش را کشاند تا نزدیک دکه ی سیگار فروشی که هنوز چراغش روشن بود نور امیدی به دلش افتاد و با نیروی کمی که در بدن داشت با انگشت های یخ زده چند ضربه به دیواره ی چوبی آن زد ولی پیر مرد سیگار فروش صدایی نشنید مارگریت خواست فریاد بزند من اینجام نجاتم بدین ولی یخ لب هایش را بهم دوخته بود دستش سست شد و دیگر نتوانست حرکتی کند تا پیر مرد از وجودش آگاه شود پیرمرد آخرین پوکش را به سیگارزد و دودش رو قورت داد و سو چراغ را کم کرد و روی نیمکت چوبی داخل دکه دراز کشید خانم آهی کشید و گفت پریماه بهم بگو برای چی تو اینقدر غمگینی ؟ می فهمم که سعی می کنی ولی نمی تونی از من پهنونش کنی رفتی و برگشتی دوباره شدی همون پریماهی که روز اول اومده بود از چی این همه رنج می بری؟ بهم بگو گفتم نمی تونم مرگ آقاجونم رو فراموش کنم فقط همین گفت اگر دوری از خانوادت این همه ناراحتت می کنه من نمی خوام تو اینجا بمونی گفتم نه راستش دلم می خواد از خونه دور باشم یکی از دلایل اینکه قبول کردم بیام اینجا همین بود گفت دلیل دیگه ای نداشتی ؟ گفتم چرا شما بودین ازتون خوشم اومده بود یعنی چطوری بگم از همون اول که شما رو دیدم مهرتون به دلم افتاد ولی دلیل اینو نمی دونم شاید این روزا کمتر صداقت دیدم گفت پس از چی این همه دلخوری ؟کی بهت نارو زده اونم توی این سن کم ؟ گفتم نمی دونم حق دارم یا نه ولی من یک چیزایی رو می فهمم که احساس می کنم دیگران متوجه اش نیستن گفت مثلا چی ؟ گفتم یکی از اونا اینه که حرف توی دهن هیچ کس بند نمیشه حتی بزرگتر های من دائم در حال خبر چینی و تهمت زدن هستن بدون ملاحظه ی احساس دیگران من از این کارا بدم میاد حتی دلم نمی خواد پشت سر دشمن خودمم حرف بزنم ولی اونا بدون در نظر گرفتن عواقب کارشون هر چی به دهنشون میاد میگن گفت می دونم چی میگی من این اخلاق رو در تو دیدم نه سئوال می کنی و نه کنجکاوی اما من اولش از شکلت خوشم اومد و حالا از اخلاقت خانم ساکت شد تنگ غروب بود و هوای خنک باغ و صدای آبی که با عجله و زمزمه کنان از نزدیک ما می گذشت و پرنده های تشنه از خوردن میوه ها که با سر و صدا نوک به آب می زدن و صف کلاغ هایی که هر روز بعد از ظهر از بالای سرمون رد می شدن منو هم وادار به سکوت کرد نمی دونم چقدر هر دو به همون حال موندیم که یک مرتبه خانم مثل اینکه یک چیزی یادش اومد باشه با صدای بلند گفت ؟ می دونی چیه پریماه ؟خندم گرفت و گفتم خانم ترسیدم چی رو می دونم ؟اونم خندید و گفت آره من فکر می کنم و فکر می کنم یک مرتبه به زبون میارم این اخلاق بیشتر پیرهاست باید تحمل کنی گفتم من دوستتون دارم تحمل لازم نیست شما خیلی شیرین هستین گفت ای زبون باز ،گفتم حالا بخونم ؟ گفت نه پریماه می دونی یک روز من خیلی خوشگل بودم یک شازده خانم تمام عیار چهارده سالم بود که عاشق شدم خب زمان ما عادی بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#قیماق
مواد لازم :
✅ آرد گندم ۱لیوان
✅ شکر ۱لیوان
✅ آب ۶لیوان
✅ زعفران ۱/۲ لیوان
✅ گلاب ۳ق غ
✅ ادویه کاچی ۲ق غ
✅ پودر هل ۱ق چ خ
✅ کره ۱۰۰گرم
✅ زردچوبه ۱ق چایخوری
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Viguen Haram (1).mp3
9.02M
اومدم تو حرم چشمای نازت نذرمو ادا کنم...
ویگن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درس بادام رو یادتونه؟
یادتونه واسه چه مقطعی بود؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوپنجم من رفتم به آشپزخونه تا ببینم شالیزار برای شام خانم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوششم
شابابای من هر سال عاشورا توی خونه خرج می داد و تعزیه به پا می کرد درست سر ظهر عاشورا رضا شاه قدغن کرده بود و بگیر بگیر عجیبی بود کمال که اون موقع تازه رفته بود توی امنیه و هنوز سرهنگ نشده بود رو بین جمعیت دیدم آخرشم نفهمیدم اون روز برای چی اومده بود خونه ی ما اونطوری که شابابا فکر کرده بود از طرف امنیه یا واقعا اومده بود عزا داری پریماه ؟ تو تا حالا خاطر خواه شدی ؟گفتم بقیه اش رو بگین در صورتش یک حالت خاصی دیدم انگار احساس می کرد جوون شده و یاد اون زمان ها اونو به وجد آورده بود ادامه داد یک روز عاشورا بود من دیدمش و اونم منو دید برای چند لحظه بهم خیره شدیم و من خجالت کشیدم و چادرمو کشیدم روی صورتم و فرار کردم بگذریم که چی شد فقط یادمه که خیلی زود با مادر و پدرش و چند از قوم و خویش هاش اومدن خواستگاری و چون توی امنیه بود و شا بابا همیشه از درد سر اونا می ترسید صلاح دونست که یک داماد امنیه چی داشته باشه خلاصه منو فقط به یک شرط دادن به اون جوون بیست ساله که فامیلش رو عوض کنه آخه اون زمان می پرسیدن پدرت چیکاراس یا اسم پدرت چی هست و فامیل رو بر همین اساس میذاشتن فامیل اونم نقی میراب بود اونم رفت و به سالارزاده تغییر داد با اینکه وضع مالی خوبی نداشت من خیلی خوشحال بودم عاشق و شیدای هم بودیم اما زمان عاشقی ما یکسال طول کشید توی اون یکسال عبد و عبید من بود چیزی نبود که بخوام و فراهم نکنه اونقدر قربون و صدقه ی من میرفت که فکر می کردم ملکه ای افسانه ای هستم تا اینکه سر یکسال من همین سهیلا رو بدنیا آوردم .شکمم بزرگ بود وخودمم سر حال همه می گفتن یک پسر چاق و سر حال می زای ولی وقتی بچه بدنیا اومد شنیدم که می گفتن وای وای این بچه نارسه همش آب بوده دنیا روی سرم خراب شد در حالیکه من و کمال خیلی به اون بچه دل بسته بودیم و منتظر بدنیا اومدنش هردو وارفته بودیم اونقدر کوچک و ظریف بود که نمی شد لباس تنش کنیم طوری که اونو لای پارچه می پیچیدن در حالیکه بدنش زخم بود و باید مداوا می شد ، هیچکس فکر نمی کرد زنده بمونه ولی من ازش دل نکندم شبانه روز به کمک دایه ای که خودمو بزرگ کرده بود ازش مراقبت می کردم و با نوک قاشق بهش شیر می دادم و صبح تا شب بالای سرش می نشستم و گریه می کردم دیگه دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم و خیلی احمق بودم که خیال می کردم کمال هم مثل منه ولی نبود با دیدن بچه توی ذوقش خورده بود و می گفت منو سر شکسته کردی وراه عیاشی و خوش گذرونی های شبونه براش باز شد و خب هر وقت دیر مست میومد خونه باهاش دعوا می کردم و اون می گفت چیه بشینم گریه های تو رو تماشا کنم ؟ یکسر غمبرک زدی و ماتم گرفتی اونم برای بچه ای که امروز نمیره فردا میمیره ؛باورت نمیشه می خواست زنده به گورش کنه من نذاشتم خانم آه بلندی کشید و گفت ای داد بیداد اون زمان به یکباره کاخ آرزوهای من فرو ریخت انگار خدا یک زمان کوتاه بهم داده بود و فکر می کرد برای من همین بسه خانم ساکت شد و غم سنگینی رو توی چشمش دیدم و خیلی آهسته ادامه داد پریماه منو ببر به اتاقم یکم بخوابم به خاطر سهیلا بعد از ظهر خوابم نبرد برای شام بیدارم کن همینطور که زیر بغلش رو می گرفتم گفتم قرص هاتون رو خوردین ؟ گفت آره از گیر اون فضول که نمی تونم در برم گفتم بقیه اش رو برام تعریف می کنین ؟ گفت وا ؟ دوست داری ؟ گفتم آره چون یک شباهت هایی هم به زندگی من داشت انگار سرنوشت آدم ها شبیه هم ساخته شده گفت برات میگم شاید تو راه منونری در حالیکه میرفتیم بطرف اتاقش گفتم خانم ؟ به نظرمن شما زن خوشبختی هستین و عاقبت به خیر شدین درسته ؟ گفت یک روز برات تعریف می کنم اونوقت قضاوت کن حالا زوده.اونشب خانم چون سر شب خوابیده بود خوابش نمی برد و من تا دیر وقت براش کتاب خوندم آخرم خسته شد و گفت برو بخواب ولی بی خوابی زده بود به سرش و هنوز بیدار بود شایدم از به یاد آوردن خاطراتش مشوش شده بود رفتم به اتاقم و خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم نور آفتاب تا وسط اتاق افتاده بود معمولا خانم ساعت شش و نیم بیدار می شد و هنوز آفتاب در نیومده صبحانه اش رو خورده بود هراسون به ساعت نگاه کردم از هشت و نیم گذشته بود با عجله آماده شدم که برم و اون سرزنشم کنه توی راهرو کسی نبود ایوون رو هم نگاه کردم رفتم به اتاق خانم اونجام نبود آشپزخونه رو سر زدم و از شالیزار که مشغول درست کردن ناهار بود پرسیدم خانم کجاست ؟ راستی سلام گفت رفتن توی گلخونه بهم گفت بیدار شدی اول صبحانه بخوری و بعد بری پیشش خدا شانس بده برای تو یکی طلسم باز کرده که خوش شانس باشی گفتم یک چای بهم بده گلوم باز بشه میرم صبحانه نمی خوام.دم در گلخونه ایستادم خانم بهم نگاه کرد خودمو شل کردم و با اخم گفتم ببخشید تو رو خدا نمی دونم چرا خواب موندم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوهفتم
گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب کتاب می خوندی به جای خوبش رسیده بود ولت نکردم حق داشتی بیدار نشی بیا این چند تا گلدون رو بزار بالا من خسته شدم گلدون های جلوی ایوون رو تو آب بده جلوی عمارت رو نمی خواد کارگرا آب حوض رو می ریزن پاشون حالا منو ببر دست و صورتم رو بشورم یکم بخوابم.دیگه چیزی نپرسیدم و حس کردم به خیر گذشته وقتی گلدون های جلوی ایوون تموم شد سر و صدا از جلوی عمارت شنیدم از جلوی گلخونه رفتم ببینم چه خبره نریمان در حالیکه پاچه های شلوارشو تا زانو تا زده بود و پیرهن سفیدی که به تن داشت انداخته بود روی شلوار کنار استخر دست به کمر ایستاده بود و دوتا کارگر داشتن آب اونو می کشیدن خواستم برگردم که با صدای بلند گفت پریماه ؟ پریماه ؟ و دستشو به علامت بیا تکون داد رفتم جلو ببینم چیکارم داره چشمم افتاد به تشت های بزرگی که پر از ماهی های قرمز بود ذوق زده گفتم وای اینا توی آب بودن ؟ خندید و گفت نه سر درخت بودن چیدیم گفتم اصلا نمی دونستم این همه ماهی توی این آبه ؟ گفت بازم هست همین ها اینقدر آب رو کثیف می کنن گفتم خب چرا تمیز می کنین بزارین برای خودشون زندگی کنن کسیکه کنار این استخر نمیاد گفت می دونی که داره برامون مهمون میاد باید تمیزش کنم اون موقع که اینجا شلوغ بشه باید ببینی چه خبره به الان نگاه نکن میان میرن شنا می کنن اینجا کباب خوری راه میفته و نشست روی سکوی سیمانی و گفت دلم می خواست رنگش هم بکنم ولی واقعا وقت ندارم الان دو روزه که نرفتم بازار همه ی حساب و کتاب هام مونده پریماه ؟ می تونم یک سئوال خصوصی ازت بکنم ؟ گفتم در مورد من ؟ گفت نه در مورد همه ی دخترا.گفتم تا چه سئوالی باشه ببینم چی شده ؟ می خوای بدونی که چطوری با ثریا رفتار کنی ؟ حتما دلشو رنجوندی از دست شما مردا گفت میشه بشینی لطفا کنارش با فاصله نشستم پرسید می دونی دخترا از چه چیزی زود بهشون بر می خوره ؟ گفتم دخترا رو نمی دونم هر کسی یک اخلاقی داره ولی من از اینکه بهم اعتماد نداشته باشن از اینکه دروغ بهم ببندن راستش نمی دونم برای چی می پرسی ؟گفت می تونم بهت اعتماد کنم ؟ بین خودمون بمونه گفتم معلومه منظورت اینه که به خانم نگم ؟ خیالت راحت اهل این کارا نیستم گفت آره اینو فهمیدم می دونی پریماه دیشب من با چه ذوق و شوقی رفتم به دیدن ثریا باور کن تا حالا هر کاری از دستم بر میومده کردم نه بی احترامی ازم دیدن و نه حرف بدی زدم ولی بی خود و بی جهت اوقاتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد وقتی هم که گفتم می خوام برم ، راحت گفت بسلامت نمی دونی با چه حال بدی از خونه شون اومدم بیرون.ازدیشب توی فکرم که چی شده و چرا با من این رفتار رو کرد گفتم نمی دونم والله خب می خواستی ازش بپرسی.گفت فکر کن نپرسیده باشم اونم چند بار من که هیچی توی دلم نمی مونه پرسیدم خب اون چی جواب می داد ؟ گفت معلومه دیگه می گفت هیچی نشده خوبم یکم خسته ام ولی من سر در نیاوردم چی شده که هم خودش هم مادرش اوقاتشون طرف من تلخ بود گفتم خوب فکر کن ببین یک چیزی نگفتی که ازت دلخور شده باشه و غرورش اجازه نده ازت گله کنه ؟ گفت باور کن دیشب خواب به چشمم نیومد همش توی همین فکر بودم ولی من اصلا آدمی نیستم که دل کسی رو برنجونم خب چرا به خودم نمیگه ؟ گفتم شما مردا خیلی کم صبر هستین مثل بچه ها می خواین همه چیز مطابق میل شما باشه گفت نه باور کن اینطور نیست من آدم پر توقعی نیستم تا حالا نشده چیزی ازش بخوام همیشه هم با من خوش اخلاق بود و می فهمیدیم که دوستم داره ما از همون نگاه اول عاشق هم شدیم تا حالا هیچ حرفی بین مون نبوده که باعث دلخوری بشه.گفتم پس اگر اینطوره بهت قول میدم امروز بری همه چیز درست شده از کجا معلوم که توی خودشون یک ناراحتی نداشتن و نمی خواستن تو بدونی گفت تو اینطوری فکر می کنی ؟ گفتم آره همینه مطمئن باش اگر از تو ناراحت بودن به روت میاوردن مطمئن باش امشب ثریا از دلت در میاره چشمش برقی از خوشحالی زد و گفت مرسی پریماه خیالم راحت شد خدا کنه همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه و من و ثریا عقد کنیم اونوقت دیگه محرم راز هم میشیم و چیزی ناراحتمون نمی کنه.من باید برم یک سر توی باغ بزنم ببینم چیکار می کنن توام میای راه میریم و حرف می زنیم گفتم نه می ترسم مادر بیدار بشه و کارم داشته باشه شما برو گفت خاکستری الان خاکستریه باشه مرسی که گذاشتی باهات درد دل کنم همینطور که میرفتم گفتم اینو میگی درد دل ؟ انشاالله خوشبخت بشی.
از همون پشت عمارت وجلوی گلخونه برگشتم به ایوون داشتم فکر می کردم چقدر نریمان آدم ساده و دل پاکیه یاد روزایی افتادم که هر روز میومد در خونه ی ما و طلبکاری می کرد و با لحن بدی با مامانم حرف می زد نمی تونستم باور کنم که این دو نفر یکی باشن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااین نمکدون های خوشگل رو یادشونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
الهي قمشه اي
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهفتم گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهوهشتم
وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گل مینداخت ومیشد عشق واقعی رو در نگاهش دید اونقدر دوستش داشت که حتی موقعی که باهاش بد اخلاقی کرده بود عیب رو در خودش می دید و می ترسید که اونو ناراحت کرده باشه و یاد یحیی افتادم آه بلندی کشیدم کاش نریمان رو می شناخت و اینقدر بهش حساس نمی شد شاید اونم حق داشت چون چهره ی واقعی نریمان رو ندیده بود بی تکبر بود و مهربون از مادر بزرگش مراقبت می کرد و بدون اینکه مسئولیتی داشته باشه به کارای باغ می رسید دست و صورتم رو شستم و رفتم به اتاق مادر و صداش زدم و گفتم خانم بیدارشین دوباره شب خوابتون نمی بره همینطور که چشمش بسته بود گفت نریمان رفت ؟ خبر داری ؟ گفتم خبر دارم الان کنار استخر بود بالای سر کارگر ها فکر کنم ناهار بمونه کاری دارین صداش کنم گفت باید باهاش حرف بزنم به احمدی اعتماد ندارم نریمان باید خودش خرید کنه بیاره تا شالیزار جابجا بکنه که برای اومدن بچه ها آماده بشیم کاش سهیلا یکی دو روز میومد و کمک می کرد گفتم من هستم خانم نگران نباشین زیاد کار بلد نیستم ولی یاد می گیرم خانم ؟ یک چیزی بگم شالیزار زن خوبیه کارای این خونه رو هم خوب انجام میده نگران نباشین گفت اونو ولش کن بگو ببینم خرید کردن که بلدی ؟ گفتم بله خانم این کارو خوب بلدم گفت اگر نریمان وقت نکرد تو رو با احمدی می فرستم یک مرتبه نریمان در اتاق رو باز کرد و وارد شد و گفت می خواین پریماه رو با احمدی کجا بفرستین ؟ و کنار تخت خانم نشست و خودشو انداخت روی اون و بوسیدش و گفت قربون مامان بزرگ تنبلم برم چرا اینقدر می خوابین ؟ و شروع کرد قلقلک دادن اون خانم همینطور که غش و ریسه میرفت گفت ولم کن پر رو بی حیا نریمان گفت پاشین شماره ی حسابتون رو بدین من با خودم نیاوردم کامیون داره میوه ها رو بار می کنه بدم به راننده که پولشو بریزه به حساب خودتون خانم دستشو گرفت به نریمان و نشست روی تخت و گفت نه پیشت باشه یک لیست نوشتم خرید کن تا بچه ها میان همه چیز باشه می تونی یا پریماه رو با احمدی بفرستم اوقاتش تلخ شد و گفت تا حالا کی براتون خرید کرده ؟خودم می خرم لازم نیست پریماه رو بفرستی خرید دیگه چی مامان بزرگ تازه پولشو خودم میدم همه به خاطر عروسی من میان خانم گفت خیلی خب اینقدر منم منم نکن همین که میگم پول پیش خودت باشه ولی ماهیانه ی سهیلا رو ببر بهش بده یادت نره گفت چشم حالا شما چی می خواین بخرم گفت دوتا گوسفند هم بگیر و بده همون جا بکشن گوشتت رو بیار حوصله ی قر و فره گوسفند کشتن ندارم برنج و روغن هم دارم ولی احتیاطا بگیر سی تا مرغ بگیر و اون چیزایی که نوشتم هر وقت خریدی برو سهیلا رو هم بیار که کمک کنه جابجا بشه نریمان گفت آخه شما مگه نمی دونیه خواهر چقدر گرفتار بچه هاست من هستم شالیزار هم هست پریماه هم کمک می کنه خودمون انجامش میدیم نمی خواد خواهر رو به زحمت بندازین هان پریماه توام کمک می کنی ؟ در حالیکه تعجب کرده بودم بی اراده پرسیدم خواهر ؟ مگه سهیلا خانم عمه ی شما نیست ؟ هر دو خندیدن و نریمان گفت چرا ولی از وقتی چشم باز کردم همه به عمه سهیلا میگن خواهر اون فقط یک لقب داره خواهر فقط مامان بهش میگه سهیلا حتی مامان منو بچه های خودشم بهش میگن خواهر گفتم چقدر هم خواهر بهشون میاد خیلی خانم مهربونی هستن بله من کمک می کنم نمی خواد به ایشون زحمت بدین ولی به خانم گفتم من کار بلد نیستم راستش توی خونه ی خودمون اصلا کار نمی کردم خانم همینطور که از تخت میومد پایین گفت خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر بچه هاش کم نکنه نریمان گفت آره اگر مُرده باشه که تکلیف آدم روشنه ولی اگر زنده باشه و سایه ای نداشته باشه خیلی بدتره خانم پرسید باز چی شده نریمان ؟ گفت داره دیوونه ام می کنه دست از قمار بر نمی داره تازگی هم می فهمم که افتاده روی باخت نمی دونم با کی بازی می کنه که انگار قصد کردن دار و ندارشو بالا بکشن صبح خسته و کوفته میاد خونه می خوابه تا سه بعد از ظهر بعد یک چیزی می خوره و آماده میشه میره.
×××
اون موقع جوون بود به عنوان راننده گذاشت در اختیارم با یک ماشین قراضه که بتونم برم شهر و برگردم اون موقع ها صبح میومد و شب میرفتهیچ کس فکر نمی کرد از نداری اومدم اینجا ظاهر غلط اندازی داشتیم دیگه قید کمال رو زدم و شروع کردم توی این باغ به کار کردن.اصلا آسون نبود من دختر یک شازده ی قاجار بودم ناز پروده ولی احساس می کردم کمال داره من و بچه ها رو نابود می کنه این بود که آستین بالا زدم به درخت ها خودم می رسیدم میوه هاشو خودم می چیدم و خودم می فروختم کم کم ده تا کارگر گرفتم زن و مرد اونطرف باغ گوجه و خیار و بادمجون سبزی جات کاشتم و فروختم.از صبح تا شب بالای سرشون بودم و حتی خودمم کار می کردم تا کارم رونق گرفت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صبور بودن عاليترين
نماد ایمان است
✨و خویشتن دارے
عاليترين عبادت
✨ناڪامى به معنى آزمايش است،
نه شڪست....
✨و نتيجه توڪل و اعتماد
به خداوند، آرامش است.
شبتون قرین کامیابی 💫🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f