eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺الهی زندگیت 🌹مثل گل زیبا 🌺مثل باران زلال 🌹مثل سبزه با طراوت 🌺مثل دریا با برکت 🌹مثل آسمان یکرنگ 🌺مثل خدا بخشنده 🌹و مثل هر روز پر از زندگی باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه‌ی گذشته های خوبمون خیلی زودمثه یه خواب تموم شدن ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقبه... - @mer30tv.mp3
5.47M
صبح 18 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوچهارم حالا می فهمم که هیچی بلد نبودم نه کار خونه و نه آ
من رفتم به آشپزخونه تا ببینم شالیزار برای شام خانم چی درست کرده و بهش کمک کنم نمی خواستم زیاد با اونا قاطی بشم مخصوصا که می دونستم یحیی خوشش نمیاد مشفول کار بودم که صدای نریمان رو شنیدم از همون جلوی در آشپزخونه گفت پریماه ما داریم میریم مامان بزرگ دست تو سپرده اما سهیلا خانم اومد توی آشپزخونه و با من رو بوسی کرد و رفت.اونا که رفتن یک نفس راحت کشیدم منم واقعا حوصله ی کسی رو نداشتم همینطور که کار می کردم یاد یحیی افتادم اینکه حالا میره خونه ی ما و می ببینه من نیستم آخ که چقدر داشت رنج می برد و چطور یک مادر تونسته راضی به عذاب بچه اش بشه نمی فهمیدم اونقدر دلم از دنیا پر بود که دیگه نمی خواستم به کسی اعتماد کنم هنوز لحظه ای که آقاجونم از دنیا رفت و دیگه نفس نمی کشید رو نتونسته بودم فراموش کنم و اینکه دلیل مرگش چه کسی بود احساس بدی داشتم و درد بزرگم این بود که باید این زار رو تا آخر عمرم تنهایی به دوش بکشم و این وسط یحیی هم شده بود قوز بالا قوز من و تکلیفم با اونم روشن نبود .که خانم صدام کرد با سرعت از آشپزخونه بیرون رفتم بوی ادوکلن نریمان توی راهرو پیچیده بود اون داشت میرفت پیش کسی که دوستش داشت و من و یحیی هر وقت بهم می رسیدیم چیزی که اتفاق میفتاد جر و بحث و دعوا بود خانم با تندی گفت کی به تو گفته بری توی آشپزخونه کار کنی ؟ گفتم کار نمی کردم خانم غذا تون رو باید خودم رسیدگی کنم گفت تو دستوربده خودت نکن شالیزار خیلی زود بد عادت میشه سابقه ی این کارو دارم بیا برام کتاب بخون گفتم چشم و رفتم توی اتاقش کتابی رو که شب ها دنبال می کردیم رو آوردم و کنارش نشستم و باز کردم تا اومدم شروع کنم گفت چرا سیاه رو از تنت در نیاوردی؟گفتم خانم اجازه بدین سال آقاجونم تموم بشه به خاطر شما چشم ولی وقتی دلم راضی نیست اذیت میشم و خوندم مارگریت از روی برف ها خودش را کشاند تا نزدیک دکه ی سیگار فروشی که هنوز چراغش روشن بود نور امیدی به دلش افتاد و با نیروی کمی که در بدن داشت با انگشت های یخ زده چند ضربه به دیواره ی چوبی آن زد ولی پیر مرد سیگار فروش صدایی نشنید مارگریت خواست فریاد بزند من اینجام نجاتم بدین ولی یخ لب هایش را بهم دوخته بود دستش سست شد و دیگر نتوانست حرکتی کند تا پیر مرد از وجودش آگاه شود پیرمرد آخرین پوکش را به سیگارزد و دودش رو قورت داد و سو چراغ را کم کرد و روی نیمکت چوبی داخل دکه دراز کشید خانم آهی کشید و گفت پریماه بهم بگو برای چی تو اینقدر غمگینی ؟ می فهمم که سعی می کنی ولی نمی تونی از من پهنونش کنی رفتی و برگشتی دوباره شدی همون پریماهی که روز اول اومده بود از چی این همه رنج می بری؟ بهم بگو گفتم نمی تونم مرگ آقاجونم رو فراموش کنم فقط همین گفت اگر دوری از خانوادت این همه ناراحتت می کنه من نمی خوام تو اینجا بمونی گفتم نه راستش دلم می خواد از خونه دور باشم یکی از دلایل اینکه قبول کردم بیام اینجا همین بود گفت دلیل دیگه ای نداشتی ؟ گفتم چرا شما بودین ازتون خوشم اومده بود یعنی چطوری بگم از همون اول که شما رو دیدم مهرتون به دلم افتاد ولی دلیل اینو نمی دونم شاید این روزا کمتر صداقت دیدم گفت پس از چی این همه دلخوری ؟کی بهت نارو زده اونم توی این سن کم ؟ گفتم نمی دونم حق دارم یا نه ولی من یک چیزایی رو می فهمم که احساس می کنم دیگران متوجه اش نیستن گفت مثلا چی ؟ گفتم یکی از اونا اینه که حرف توی دهن هیچ کس بند نمیشه حتی بزرگتر های من دائم در حال خبر چینی و تهمت زدن هستن بدون ملاحظه ی احساس دیگران من از این کارا بدم میاد حتی دلم نمی خواد پشت سر دشمن خودمم حرف بزنم ولی اونا بدون در نظر گرفتن عواقب کارشون هر چی به دهنشون میاد میگن گفت می دونم چی میگی من این اخلاق رو در تو دیدم نه سئوال می کنی و نه کنجکاوی اما من اولش از شکلت خوشم اومد و حالا از اخلاقت خانم ساکت شد تنگ غروب بود و هوای خنک باغ و صدای آبی که با عجله و زمزمه کنان از نزدیک ما می گذشت و پرنده های تشنه از خوردن میوه ها که با سر و صدا نوک به آب می زدن و صف کلاغ هایی که هر روز بعد از ظهر از بالای سرمون رد می شدن منو هم وادار به سکوت کرد نمی دونم چقدر هر دو به همون حال موندیم که یک مرتبه خانم مثل اینکه یک چیزی یادش اومد باشه با صدای بلند گفت ؟ می دونی چیه پریماه ؟خندم گرفت و گفتم خانم ترسیدم چی رو می دونم ؟اونم خندید و گفت آره من فکر می کنم و فکر می کنم یک مرتبه به زبون میارم این اخلاق بیشتر پیرهاست باید تحمل کنی گفتم من دوستتون دارم تحمل لازم نیست شما خیلی شیرین هستین گفت ای زبون باز ،گفتم حالا بخونم ؟ گفت نه پریماه می دونی یک روز من خیلی خوشگل بودم یک شازده خانم تمام عیار چهارده سالم بود که عاشق شدم خب زمان ما عادی بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ آرد گندم ۱لیوان ✅ شکر ۱لیوان ✅ آب ۶لیوان ✅ زعفران ۱/۲ لیوان ✅ گلاب ۳ق غ ✅ ادویه کاچی ۲ق غ ✅ پودر هل ۱ق چ خ ✅ کره ۱۰۰گرم ✅ زردچوبه ۱ق چایخوری بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Viguen Haram (1).mp3
9.02M
اومدم تو حرم چشمای نازت نذرمو ادا کنم... ویگن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درس بادام رو یادتونه؟ یادتونه واسه چه مقطعی بود؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوپنجم من رفتم به آشپزخونه تا ببینم شالیزار برای شام خانم
شابابای من هر سال عاشورا توی خونه خرج می داد و تعزیه به پا می کرد درست سر ظهر عاشورا رضا شاه قدغن کرده بود و بگیر بگیر عجیبی بود کمال که اون موقع تازه رفته بود توی امنیه و هنوز سرهنگ نشده بود رو بین جمعیت دیدم آخرشم نفهمیدم اون روز برای چی اومده بود خونه ی ما اونطوری که شابابا فکر کرده بود از طرف امنیه یا واقعا اومده بود عزا داری پریماه ؟ تو تا حالا خاطر خواه شدی ؟گفتم بقیه اش رو بگین در صورتش یک حالت خاصی دیدم انگار احساس می کرد جوون شده و یاد اون زمان ها اونو به وجد آورده بود ادامه داد یک روز عاشورا بود من دیدمش و اونم منو دید برای چند لحظه بهم خیره شدیم و من خجالت کشیدم و چادرمو کشیدم روی صورتم و فرار کردم بگذریم که چی شد فقط یادمه که خیلی زود با مادر و پدرش و چند از قوم و خویش هاش اومدن خواستگاری و چون توی امنیه بود و شا بابا همیشه از درد سر اونا می ترسید صلاح دونست که یک داماد امنیه چی داشته باشه خلاصه منو فقط به یک شرط دادن به اون جوون بیست ساله که فامیلش رو عوض کنه آخه اون زمان می پرسیدن پدرت چیکاراس یا اسم پدرت چی هست و فامیل رو بر همین اساس میذاشتن فامیل اونم نقی میراب بود اونم رفت و به سالارزاده تغییر داد با اینکه وضع مالی خوبی نداشت من خیلی خوشحال بودم عاشق و شیدای هم بودیم اما زمان عاشقی ما یکسال طول کشید توی اون یکسال عبد و عبید من بود چیزی نبود که بخوام و فراهم نکنه اونقدر قربون و صدقه ی من میرفت که فکر می کردم ملکه ای افسانه ای هستم تا اینکه سر یکسال من همین سهیلا رو بدنیا آوردم .شکمم بزرگ بود وخودمم سر حال همه می گفتن یک پسر چاق و سر حال می زای ولی وقتی بچه بدنیا اومد شنیدم که می گفتن وای وای این بچه نارسه همش آب بوده دنیا روی سرم خراب شد در حالیکه من و کمال خیلی به اون بچه دل بسته بودیم و منتظر بدنیا اومدنش هردو وارفته بودیم اونقدر کوچک و ظریف بود که نمی شد لباس تنش کنیم طوری که اونو لای پارچه می پیچیدن در حالیکه بدنش زخم بود و باید مداوا می شد ، هیچکس فکر نمی کرد زنده بمونه ولی من ازش دل نکندم شبانه روز به کمک دایه ای که خودمو بزرگ کرده بود ازش مراقبت می کردم و با نوک قاشق بهش شیر می دادم و صبح تا شب بالای سرش می نشستم و گریه می کردم دیگه دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم و خیلی احمق بودم که خیال می کردم کمال هم مثل منه ولی نبود با دیدن بچه توی ذوقش خورده بود و می گفت منو سر شکسته کردی وراه عیاشی و خوش گذرونی های شبونه براش باز شد و خب هر وقت دیر مست میومد خونه باهاش دعوا می کردم و اون می گفت چیه بشینم گریه های تو رو تماشا کنم ؟ یکسر غمبرک زدی و ماتم گرفتی اونم برای بچه ای که امروز نمیره فردا میمیره ؛باورت نمیشه می خواست زنده به گورش کنه من نذاشتم خانم آه بلندی کشید و گفت ای داد بیداد اون زمان به یکباره کاخ آرزوهای من فرو ریخت انگار خدا یک زمان کوتاه بهم داده بود و فکر می کرد برای من همین بسه خانم ساکت شد و غم سنگینی رو توی چشمش دیدم و خیلی آهسته ادامه داد پریماه منو ببر به اتاقم یکم بخوابم به خاطر سهیلا بعد از ظهر خوابم نبرد برای شام بیدارم کن همینطور که زیر بغلش رو می گرفتم گفتم قرص هاتون رو خوردین ؟ گفت آره از گیر اون فضول که نمی تونم در برم گفتم بقیه اش رو برام تعریف می کنین ؟ گفت وا ؟ دوست داری ؟ گفتم آره چون یک شباهت هایی هم به زندگی من داشت انگار سرنوشت آدم ها شبیه هم ساخته شده گفت برات میگم شاید تو راه منونری در حالیکه میرفتیم بطرف اتاقش گفتم خانم ؟ به نظرمن شما زن خوشبختی هستین و عاقبت به خیر شدین درسته ؟ گفت یک روز برات تعریف می کنم اونوقت قضاوت کن حالا زوده.اونشب خانم چون سر شب خوابیده بود خوابش نمی برد و من تا دیر وقت براش کتاب خوندم آخرم خسته شد و گفت برو بخواب ولی بی خوابی زده بود به سرش و هنوز بیدار بود شایدم از به یاد آوردن خاطراتش مشوش شده بود رفتم به اتاقم و خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم نور آفتاب تا وسط اتاق افتاده بود معمولا خانم ساعت شش و نیم بیدار می شد و هنوز آفتاب در نیومده صبحانه اش رو خورده بود هراسون به ساعت نگاه کردم از هشت و نیم گذشته بود با عجله آماده شدم که برم و اون سرزنشم کنه توی راهرو کسی نبود ایوون رو هم نگاه کردم رفتم به اتاق خانم اونجام نبود آشپزخونه رو سر زدم و از شالیزار که مشغول درست کردن ناهار بود پرسیدم خانم کجاست ؟ راستی سلام گفت رفتن توی گلخونه بهم گفت بیدار شدی اول صبحانه بخوری و بعد بری پیشش خدا شانس بده برای تو یکی طلسم باز کرده که خوش شانس باشی گفتم یک چای بهم بده گلوم باز بشه میرم صبحانه نمی خوام.دم در گلخونه ایستادم خانم بهم نگاه کرد خودمو شل کردم و با اخم گفتم ببخشید تو رو خدا نمی دونم چرا خواب موندم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب کتاب می خوندی به جای خوبش رسیده بود ولت نکردم حق داشتی بیدار نشی بیا این چند تا گلدون رو بزار بالا من خسته شدم گلدون های جلوی ایوون رو تو آب بده جلوی عمارت رو نمی خواد کارگرا آب حوض رو می ریزن پاشون حالا منو ببر دست و صورتم رو بشورم یکم بخوابم.دیگه چیزی نپرسیدم و حس کردم به خیر گذشته وقتی گلدون های جلوی ایوون تموم شد سر و صدا از جلوی عمارت شنیدم از جلوی گلخونه رفتم ببینم چه خبره نریمان در حالیکه پاچه های شلوارشو تا زانو تا زده بود و پیرهن سفیدی که به تن داشت انداخته بود روی شلوار کنار استخر دست به کمر ایستاده بود و دوتا کارگر داشتن آب اونو می کشیدن خواستم برگردم که با صدای بلند گفت پریماه ؟ پریماه ؟ و دستشو به علامت بیا تکون داد رفتم جلو ببینم چیکارم داره چشمم افتاد به تشت های بزرگی که پر از ماهی های قرمز بود ذوق زده گفتم وای اینا توی آب بودن ؟ خندید و گفت نه سر درخت بودن چیدیم گفتم اصلا نمی دونستم این همه ماهی توی این آبه ؟ گفت بازم هست همین ها اینقدر آب رو کثیف می کنن گفتم خب چرا تمیز می کنین بزارین برای خودشون زندگی کنن کسیکه کنار این استخر نمیاد گفت می دونی که داره برامون مهمون میاد باید تمیزش کنم اون موقع که اینجا شلوغ بشه باید ببینی چه خبره به الان نگاه نکن میان میرن شنا می کنن اینجا کباب خوری راه میفته و نشست روی سکوی سیمانی و گفت دلم می خواست رنگش هم بکنم ولی واقعا وقت ندارم الان دو روزه که نرفتم بازار همه ی حساب و کتاب هام مونده پریماه ؟ می تونم یک سئوال خصوصی ازت بکنم ؟ گفتم در مورد من ؟ گفت نه در مورد همه ی دخترا.گفتم تا چه سئوالی باشه ببینم چی شده ؟ می خوای بدونی که چطوری با ثریا رفتار کنی ؟ حتما دلشو رنجوندی از دست شما مردا گفت میشه بشینی لطفا کنارش با فاصله نشستم پرسید می دونی دخترا از چه چیزی زود بهشون بر می خوره ؟ گفتم دخترا رو نمی دونم هر کسی یک اخلاقی داره ولی من از اینکه بهم اعتماد نداشته باشن از اینکه دروغ بهم ببندن راستش نمی دونم برای چی می پرسی ؟گفت می تونم بهت اعتماد کنم ؟ بین خودمون بمونه گفتم معلومه منظورت اینه که به خانم نگم ؟ خیالت راحت اهل این کارا نیستم گفت آره اینو فهمیدم می دونی پریماه دیشب من با چه ذوق و شوقی رفتم به دیدن ثریا باور کن تا حالا هر کاری از دستم بر میومده کردم نه بی احترامی ازم دیدن و نه حرف بدی زدم ولی بی خود و بی جهت اوقاتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد وقتی هم که گفتم می خوام برم ، راحت گفت بسلامت نمی دونی با چه حال بدی از خونه شون اومدم بیرون.ازدیشب توی فکرم که چی شده و چرا با من این رفتار رو کرد گفتم نمی دونم والله خب می خواستی ازش بپرسی.گفت فکر کن نپرسیده باشم اونم چند بار من که هیچی توی دلم نمی مونه پرسیدم خب اون چی جواب می داد ؟ گفت معلومه دیگه می گفت هیچی نشده خوبم یکم خسته ام ولی من سر در نیاوردم چی شده که هم خودش هم مادرش اوقاتشون طرف من تلخ بود گفتم خوب فکر کن ببین یک چیزی نگفتی که ازت دلخور شده باشه و غرورش اجازه نده ازت گله کنه ؟ گفت باور کن دیشب خواب به چشمم نیومد همش توی همین فکر بودم ولی من اصلا آدمی نیستم که دل کسی رو برنجونم خب چرا به خودم نمیگه ؟ گفتم شما مردا خیلی کم صبر هستین مثل بچه ها می خواین همه چیز مطابق میل شما باشه گفت نه باور کن اینطور نیست من آدم پر توقعی نیستم تا حالا نشده چیزی ازش بخوام همیشه هم با من خوش اخلاق بود و می فهمیدیم که دوستم داره ما از همون نگاه اول عاشق هم شدیم تا حالا هیچ حرفی بین مون نبوده که باعث دلخوری بشه.گفتم پس اگر اینطوره بهت قول میدم امروز بری همه چیز درست شده از کجا معلوم که توی خودشون یک ناراحتی نداشتن و نمی خواستن تو بدونی گفت تو اینطوری فکر می کنی ؟ گفتم آره همینه مطمئن باش اگر از تو ناراحت بودن به روت میاوردن مطمئن باش امشب ثریا از دلت در میاره چشمش برقی از خوشحالی زد و گفت مرسی پریماه خیالم راحت شد خدا کنه همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه و من و ثریا عقد کنیم اونوقت دیگه محرم راز هم میشیم و چیزی ناراحتمون نمی کنه.من باید برم یک سر توی باغ بزنم ببینم چیکار می کنن توام میای راه میریم و حرف می زنیم گفتم نه می ترسم مادر بیدار بشه و کارم داشته باشه شما برو گفت خاکستری الان خاکستریه باشه مرسی که گذاشتی باهات درد دل کنم همینطور که میرفتم گفتم اینو میگی درد دل ؟ انشاالله خوشبخت بشی. از همون پشت عمارت وجلوی گلخونه برگشتم به ایوون داشتم فکر می کردم چقدر نریمان آدم ساده و دل پاکیه یاد روزایی افتادم که هر روز میومد در خونه ی ما و طلبکاری می کرد و با لحن بدی با مامانم حرف می زد نمی تونستم باور کنم که این دو نفر یکی باشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااین‌ نمکدون های خوشگل رو یادشونه؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟» خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم» آدم پرسید: « این چگونه باشد؟» فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.» عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم الهي قمشه اي •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهفتم گفت علیک سلام نمی دونی ؟دختر برای اینکه تا نصف شب
وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گل مینداخت ومیشد عشق واقعی رو در نگاهش دید اونقدر دوستش داشت که حتی موقعی که باهاش بد اخلاقی کرده بود عیب رو در خودش می دید و می ترسید که اونو ناراحت کرده باشه و یاد یحیی افتادم آه بلندی کشیدم کاش نریمان رو می شناخت و اینقدر بهش حساس نمی شد شاید اونم حق داشت چون چهره ی واقعی نریمان رو ندیده بود بی تکبر بود و مهربون از مادر بزرگش مراقبت می کرد و بدون اینکه مسئولیتی داشته باشه به کارای باغ می رسید دست و صورتم رو شستم و رفتم به اتاق مادر و صداش زدم و گفتم خانم بیدارشین دوباره شب خوابتون نمی بره همینطور که چشمش بسته بود گفت نریمان رفت ؟ خبر داری ؟ گفتم خبر دارم الان کنار استخر بود بالای سر کارگر ها فکر کنم ناهار بمونه کاری دارین صداش کنم گفت باید باهاش حرف بزنم به احمدی اعتماد ندارم نریمان باید خودش خرید کنه بیاره تا شالیزار جابجا بکنه که برای اومدن بچه ها آماده بشیم کاش سهیلا یکی دو روز میومد و کمک می کرد گفتم من هستم خانم نگران نباشین زیاد کار بلد نیستم ولی یاد می گیرم خانم ؟ یک چیزی بگم شالیزار زن خوبیه کارای این خونه رو هم خوب انجام میده نگران نباشین گفت اونو ولش کن بگو ببینم خرید کردن که بلدی ؟ گفتم بله خانم این کارو خوب بلدم گفت اگر نریمان وقت نکرد تو رو با احمدی می فرستم یک مرتبه نریمان در اتاق رو باز کرد و وارد شد و گفت می خواین پریماه رو با احمدی کجا بفرستین ؟ و کنار تخت خانم نشست و خودشو انداخت روی اون و بوسیدش و گفت قربون مامان بزرگ تنبلم برم چرا اینقدر می خوابین ؟ و شروع کرد قلقلک دادن اون خانم همینطور که غش و ریسه میرفت گفت ولم کن پر رو بی حیا نریمان گفت پاشین شماره ی حسابتون رو بدین من با خودم نیاوردم کامیون داره میوه ها رو بار می کنه بدم به راننده که پولشو بریزه به حساب خودتون خانم دستشو گرفت به نریمان و نشست روی تخت و گفت نه پیشت باشه یک لیست نوشتم خرید کن تا بچه ها میان همه چیز باشه می تونی یا پریماه رو با احمدی بفرستم اوقاتش تلخ شد و گفت تا حالا کی براتون خرید کرده ؟خودم می خرم لازم نیست پریماه رو بفرستی خرید دیگه چی مامان بزرگ تازه پولشو خودم میدم همه به خاطر عروسی من میان خانم گفت خیلی خب اینقدر منم منم نکن همین که میگم پول پیش خودت باشه ولی ماهیانه ی سهیلا رو ببر بهش بده یادت نره گفت چشم حالا شما چی می خواین بخرم گفت دوتا گوسفند هم بگیر و بده همون جا بکشن گوشتت رو بیار حوصله ی قر و فره گوسفند کشتن ندارم برنج و روغن هم دارم ولی احتیاطا بگیر سی تا مرغ بگیر و اون چیزایی که نوشتم هر وقت خریدی برو سهیلا رو هم بیار که کمک کنه جابجا بشه نریمان گفت آخه شما مگه نمی دونیه خواهر چقدر گرفتار بچه هاست من هستم شالیزار هم هست پریماه هم کمک می کنه خودمون انجامش میدیم نمی خواد خواهر رو به زحمت بندازین هان پریماه توام کمک می کنی ؟ در حالیکه تعجب کرده بودم بی اراده پرسیدم خواهر ؟ مگه سهیلا خانم عمه ی شما نیست ؟ هر دو خندیدن و نریمان گفت چرا ولی از وقتی چشم باز کردم همه به عمه سهیلا میگن خواهر اون فقط یک لقب داره خواهر فقط مامان بهش میگه سهیلا حتی مامان منو بچه های خودشم بهش میگن خواهر گفتم چقدر هم خواهر بهشون میاد خیلی خانم مهربونی هستن بله من کمک می کنم نمی خواد به ایشون زحمت بدین ولی به خانم گفتم من کار بلد نیستم راستش توی خونه ی خودمون اصلا کار نمی کردم خانم همینطور که از تخت میومد پایین گفت خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر بچه هاش کم نکنه نریمان گفت آره اگر مُرده باشه که تکلیف آدم روشنه ولی اگر زنده باشه و سایه ای نداشته باشه خیلی بدتره خانم پرسید باز چی شده نریمان ؟ گفت داره دیوونه ام می کنه دست از قمار بر نمی داره تازگی هم می فهمم که افتاده روی باخت نمی دونم با کی بازی می کنه که انگار قصد کردن دار و ندارشو بالا بکشن صبح خسته و کوفته میاد خونه می خوابه تا سه بعد از ظهر بعد یک چیزی می خوره و آماده میشه میره. ××× اون موقع جوون بود به عنوان راننده گذاشت در اختیارم با یک ماشین قراضه که بتونم برم شهر و برگردم اون موقع ها صبح میومد و شب میرفتهیچ کس فکر نمی کرد از نداری اومدم اینجا ظاهر غلط اندازی داشتیم دیگه قید کمال رو زدم و شروع کردم توی این باغ به کار کردن.اصلا آسون نبود من دختر یک شازده ی قاجار بودم ناز پروده ولی احساس می کردم کمال داره من و بچه ها رو نابود می کنه این بود که آستین بالا زدم به درخت ها خودم می رسیدم میوه هاشو خودم می چیدم و خودم می فروختم کم کم ده تا کارگر گرفتم زن و مرد اونطرف باغ گوجه و خیار و بادمجون سبزی جات کاشتم و فروختم.از صبح تا شب بالای سرشون بودم و حتی خودمم کار می کردم تا کارم رونق گرفت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صبور بودن عاليترين نماد ایمان است ✨و خویشتن دارے عاليترين عبادت ✨ناڪامى به معنى آزمايش است، نه شڪست.... ✨و نتيجه توڪل و اعتماد به خداوند، آرامش است. شبتون قرین کامیابی 💫🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁براتون در این روز قشنگ 🍂دل انگیز پاییزیی 🍁چتری به پهنای آسمان 🍂پراز شادی ونشاط آرزو میکنم 🍁و ازخـــدای بــــزرگ 🍂امروز بارانی پراز اتفاقات 🍁خوب وعالی و زیبا 🍂تــــمــــنــــا دارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخند و شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.6M
صبح 19 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهوهشتم وقتی داشت از ثریا حرف می زد میرفت توی رویا صورتش گ
دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو بهم می دادو می رفتن تا دونه ی آخر میوه ها رو استفاده می کردم و ازش پول در میاوردم لواشک و برگه زرد آلو درست می کردم تا میوه ها حروم نشن سبزی های باقی مونده رو می دادم بشورن و خشک می کردن توی پیت های بزرگ حلبی خیار شور مینداختم.سه روز چهار روز پیداش نمیشه وقتی هم میاد که از همه ی هیکلش معلومه که باخته یه شب گیرش آوردم و دعوامون شد خانم گفت تو کی می خوای دست برداری ؟قیدشو بزن هر چی به خرج باباش رفت به خرج اینم میره خدا رو شکر حساب و کتابم رو ازش جدا کردم دیگه نگران چی هستی بزار اون خونه رو به باد بده تو که دیگه خودت خونه داری احساس کردم دارن حرفای خصوصی می زنن و منو فراموش کردن از اتاق اومدم بیرون اما بشدت رفته بودم توی فکر عمارت به این بزرگی باغ به این زیبایی گلخونه و گلدون و درخت های بید مجنون که بشکل زیبایی سایه بون استخر بودن نهر آبی که به اون باغ صفا می داد وغروب ها بوی گل یاس و محبوبه ی شب آدم رو مست می کرد وچتری از گلهای قرمز و صورتی هم نمی تونه برای آدم خوشبختی بیاره آدم ها همه یک طورایی با زندگی دست و پنجه نرم می کنن و انگار اجتنابی هم در کار نیست حتی اگر خودت هم عاقل باشی و سعی کنی اشتباهی نداشته باشی دیگران اثر خودشون رو می زارن و تو رو مجبور می کنن که وارد بازی هاشون بشی اون روز نریمان ناهار نموند و وقتی از اتاق خانم بیرون اومد لباس شو رو عوض کرد و رفت و باز بوی ادوکلنش فضای خونه رو پر کرددو روز بعد وقتی که من خانم توی ایوون چای و عصرونه می خوردیم شالیزار اومد که حرفی بزنه خانم نگاهش کرد و یک مرتبه از جا پرید و گفت این کیه ؟ تو کی هستی ؟ چه طوری اومدی توی خونه ی من ؟ شالیزار مثل همیشه خندید و گفت خانم منم شالیزار گفت گمشو برو نمی خوام ببینمت برو بیرون از خونه ی من برو بیرون به شالیزاز اشاره کردم فعلا برو کارتو بعدا بگو و رو کردم به خانم و ادامه دادم خانم نترسین با اجازه ی من اومدمی خواد اینجا کار کنه نگاه مضطربی داشت ولی ساکت شد و مدتی در سکوت نشست و یک مرتبه گفت بهم بگو من چیکار کردم ؟ گفتم کاری نکردین چطور مگه ؟ گفت برام کتاب بخون زود باش نمی دونم چقدر از وضعیت خودش آگاه بود ولی فهمیدم که اونطوری که خودش فکر می کرد فراموشی نداره نیست خواستم امتحانش کنم وقتی با کتاب برگشتم پرسیدم خانم میشه دنباله قصه ی خودتون رو برام بگین ؟گفت الان نه نمی دونم چرا یک مرتبه گیج شدم ؛خودم فهمیدم که شالیزار رو نشاختم تو میگی من دارم فراموشی می گیرم گفتم نه منم یک وقت ها اینطوری میشم این که دلیل نمیشه خانجون منم بعضی موقع ها یکی رو نمی شناسه ولی مثل شما خوبه گفت من نگران نریمانم بچه دست تنهاست کسی نیست کمکش کنه تازه به کارای منم می رسه چیزه اگر من حواسم رو از دست بدم نریمان یتیم میشه می دونی وقتی سهیلا اونطوری به دنیا اومد دیگه می ترسیدم بچه دار بشم همش از کمال دوری می کردم مخصوصا که از اطرافیان می شنیدم که افتاده به عیاشی و یک جا های بد دیدنش و من دیگه کارم شده بود گریه و زاری تا هشت سال گذشت مثل یک کابوس وحشتناک هر روز تصمیم می گرفتم خودمو بکشم ولی سهیلا رو نمی تونستم بی مادر بزارم هر چی کمال اونو دوست نداشت من می خواستمش حالا بزرگ شده بود گذاشته بودم درس بخونه که یکشب کمال اومد و افتاد روی دست و پام و توبه کرد و بالاخره من دوباره حامله شدم این بارم یک دختر ولی سر حال و قشنگ کمال دلش پسر می خواست و باز به همین بهانه توبه شکست ولی دیگه دوتا بچه داشتم و کاری از دستم بر نمی اومد تا بچه ی سوم من بابای نریمان پسر شد و بچه ی چهارم هم پسر بود ولی گوسفندی که به کاغذ خوردن عادت کرده باشه علف خوردن بلد نیست اونم نمی تونست سالم زندگی کنه جهنمی برای من و بچه ها ساخته بود که هر روز آرزو می کردم بمیرم و فهمیده بودم که پسر به دنیا بیارم یا دختر فرقی نمی کنه مردی که هرزه باشه دیگه هرزه اس و می تونه هزار بهانه پیدا کنه و بره دنبال عیاشی کمال منو سالها رنج و عذاب داد بیشتر اوقات از سرکارش هم خونه نمی اومد یا سر میز قمار بود یا غیبش می زد و وقتی بر می گشت یک چیزی هم طلبکار بود خرجی نمی داد و همیشه با تنگ دستی زندگی کردم تا اینکه این باغ رو خرید وبه اسم من کرد تا بتونه دوباره دل منو بدست بیاره می دونستم دوستم داره اینو باور داشتم چون بارها اومده بود و روی دامنم گریه کرده بود که دست خودم نیست بالاخره منو با دست خالی و چهار تا بچه آورد گذاشت توی این باغ که فقط یک خونه ی کوچک روستایی داشت.نه برق بود و نه جای امنی. بعد یک قسمت از باغ رو فروختم و چهار تا گاو شیر ده خریدم و یک زن مرد و روستای استخدام کردم تا ازش ماست و کره و پنیر درست کنن و بفروشم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ ارد ✅ مایع خمیر ✅ شنبلیله ✅ شیر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
528_54879889969758.mp3
8.54M
🎶 نام آهنگ: شوق سفر 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از خوبای نوستالژی پختن رُب تو خیلی از خونه ها بود بخصوص رُب انار! تُرشششش میشد و ما بچه‌ها مثل لواشک و تمبر هندی میخوردیم😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهونهم دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو ب
این احمدی اونوقت ها خیلی کمک حالم بود تا اینکه کم کم پول دار شدم اونقدر پول در آوردم که تونستم یک ماشین خوب بخرم و این عمارت رو بسازم با فروش یک تیکه دیگه از باغ وضعم بهتر شد تصمیم گرفتم یک طلا فروشی باز کنم بابای نریمان تازه بیست سالش بود خودم یک مدت نظارت کردم و بعدم سپردمش به اون تنها کاری که برای خودم کردم خریدن این گلدون ها بود و ساختن اون گلخونه که همیشه عاشقش بودم کمال مثل همیشه میومد و میرفت ولی دوتا غریبه بودیم به خاطر بچه ها قبولش می کردم ولی می دونستم که بوی پول به دماغش خورده ولی هیچی بهش نمی دادم گاهی التماس می کرد و گاهی هم دعوا راه مینداخت و گاهی هم از در مهر و محبت در میومد ولی از اون زن ها نبودم که با یک گوشه چشم نم پس بدم چند بارم دست روی من دراز کرد ولی بازم مقاومت کردم چون می دونستم که یکبار مزه ی پول من بره زیر دندونش دیگه ولم نمی کنه برای همین حتی یک قرون بهش ندادم تا دیگه ازم مایوس شد یک دخترم و یک پسرم رو برای تحصیل فرستادم فرانسه موندگار شدن همون جا ازدواج کردن و نادرم رفت پیش اونا ولی این نریمان خیلی با وفاست الان طلا فروشی رو اون می گردونه خدا رو شکر حساب و کتابش روشنه و بهش اعتماد دارم پرسیدم سهیلا خانم چی ؟ گفت یعنی چی ؟ منظورت اینه که با اون چیکار کردم ؟ ای وای من وقتی وضع مالی من خوب شد اون دیگه ازدواج کرده بود متاسفانه با یک آدم ناجور از سر ناچاری شوهرش دادم حالام مرتیکه رفته زن گرفته و سهیلا با بچه هاش زندگی می کنه ببین یک نصیحت بهت می کنم قدر پولت رو بدون پول چرک کف دست نیست برات عزت و احترام میاره همیشه به نریمان هم همینو میگم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت به من چی میگن مامان بزرگ ؟ هر دو از جا پریدیم آخه دو روز بود خبری ازش نداشتیم مامان بزرگ گفت هیچ معلومه تو کجایی رفتی حاجی حاجی مکه ؟ گفت کار داشتم شالیزار نبود کجاست خرید کردم آوردم گفتم کاری نداشت رفته خونه اش من الان میرم صداش می کنم نریمان گفت نه تو چرا خودم میرم باید قربان هم بیاد کمک کنه.احساس کردم نریمان مثل همیشه سر حال نیست وقتی همه چیزایی که خریده بود بردیم توی آشپزخونه تا شالیزار و شوهرش جابجا کنن همینطور که از کنار من رد می شد گفت پریماه می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله حتما بزارین اینا رو بزارم الان میام گفت میرم توی ایوون کارت تموم شد بیا اونجا شالیزار برای شام کتلت درست کن هوس کردم نمی خواستم زیاد با نریمان حرف بزنم به خاطر یحیی که می دونستم راضی نیست ولی اون مرد چشم پاکی بود و اینم می دونستم که نظری به من نداره خانم رفته بود توی اتاقش تا یکم بخوابه زندگی اونم منو به فکر انداخته بود اینکه چقدر سختی کشیده و حالا که باید از ثروتش استفاده کنه توان راه رفتن نداره اینکه اگر من جای اون بودم چیکار می کردم و اونو با مامانم مقایسه کردم که چقدر آقاجونم بهش می رسید و هرگز بهش خیانتی نکرد و در عوض اون کاری کرد که باعث مرگ اون شد و فکر های در هم برهمی که آشفته ام کرده بود و همینطور که فکر می کردم گوشت ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم توی طبقه های یخدونی که دو تا در شیشه ای بزرگ داشت و یکم طول کشید تازه یاد نریمان افتادم که ازم خواسته بود برم پیشش توی ایوون وقتی رفتم دیدم با خانم دارن حرف می زنن این بود که برگشتم به آشپزخونه و گفتم شالیزار خانم بیدار شده شام رو بیار حاضره ؟ گفت دارم سیب زمینی سرخ می کنم الان آماده میشه شالیزار راست می گفت اون از صبح تا شب کار می کرد غذاهای خوشمزه می پخت و هر کاری رو به موقع انجام می داد ولی نمی دونم چرا خانم دوستش نداشت و مدام دعواش می کرد و ازش ایراد می گرفت و چرا با من این همه مهربون بود نمی فهمیدم اونشب سه تایی شام خوردیم و شالیزار جمع کرد و نریمان خانم رو برد به اتاقش ومن داشتم دور اطراف میز رو جمع و جور می کردم که برگشت و گفت حالا می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله ولی دیر وقته منم داشتم میرفتم بخوابم کارتون مهمه ؟ گفت نه ولش کن برو بخواب خسته شدی کتاب خانم که دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم.و پرسیدم آقانریمان چیزی شده ؟ گفت پریماه باید با یکی حرف بزنم نمی دونم چه اتفاقی افتاده تو بهم بگو چیکار کنم ؟ گفتم با ثریا خانم به مشکلی برخوردین ؟ بازم بد اخلاقی کرده ؟ گفت نمی دونم چش شده بد اخلاقی که نه ولی فکر می کنم مریض شده و نمی خواد به من بگه اون روز که با تو حرف زدم رفتم پیشش خوب بود مثل قبل ولی یک مرتبه حالش بد شد و ازم خواست از خونه شون برم روز بعد رفتم خودشو نشون نداد عصبانی شدم رفتم به اتاقش دیدم روی تخت خوابیده و حالش بده.هر چی پرسیدم چت شده حرف درستی بهم نزد می گفت خوب میشم چیزی نیست گفتم خب از کجا می دونی که راست نمیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش هم خانواده اش دارن یک چیزی رو از من پنهون می کنن.از دیروز تا حالا حالم خیلی بده نمی دونم با کی حرف بزنم می دونی چیه پریماه آآخه خیلی زیاد دوستش دارم نمی خوام از دستش بدم ولی انگار حس کرده بودم که این همه خوشبختی برای من زیاده اون منو به یک دنیای پر از احساس برد نمی دونم چطوری برات بگم ؟ تو تا حالا کسی رو این همه دوست داشتی ؟ گفتم آره منم مثل تو یکی رو دوست دارم از دل و جون ولی مثل تو باهاش مشکل دارم نمی دونم عاقبتم چی میشه پرسید اون کیه ؟ گفتم پسر عموم یحیی از بچگی با هم بزرگ شدیم دنیای پاک و با صفایی داشتیم ولی با فوت آقاجونم همه چیز عوض شد پرسید دیگه تو رو نمی خواد ؟ مشکل چیه ؟ گفتم چرا شایدم بیشتر از قبل ولی اتفاقاتی افتاد که همش داریم دعوا می کنیم حالا بگذریم اینو گفتم که بدونی می فهمم چی میگی ولی به نظرم باید هر چی زودتر سر در بیاری که ثریا چی شده و مریضیش چیه ؟ گفت آره می خوام همین کارو بکنم ولی نمی دونم چطوری فکر کردم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی بهش بگو چقدر دارم از این موضوع رنج می برم گفتم اجازه بده من دخالت نکنم ولی هر وقت درد دل داشتی حاضرم با هم حرف بزنیم گفت به شرطی که دیگه بهم نگی آقا نریمان ما دیگه دوست هم شدیم درسته ؟ گفتم دوست شدیم حالا برم بخوابم ؟ گفت آره برو منم فردا خیلی کار دارم دو هفته ی دیگه مهمون هامون از راه میرسن و عروسی داریم و من دست تنها باید همه ی کارامو خودم بکنم گفتم مثل یک خواهر روی من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد می کنم و من تا شب جمعه دیگه نریمان رو ندیدم آقای احمدی سهیلا خانم رو آورد و منو برد برسونه خونه یک هفته ای که به نظرم خیلی طول کشید حالا شناخت زیادی از اون خانواده پیدا کرده بودم فکر می کردم که باید با زندگی بسازم دیگه دلم نمی خواست یحیی رو از خودم برنجونم اونو مثل نریمان می دیدم که برای عشقش دست و پا می زنه و من نمی خواستم مثل ثریا باعث عذاب اون باشم تمام راه رو به یجیی فکر کردم و اینکه این بار چطور باهاش رفتار کنم تا دل گرم بشه به در خونه که رسیدیم اونو جلوی در دیدم فورا فهمیدم که منظورش چی بوده می خواست بدونه که این بارم با نریمان اومدم یا نه یحیی به من اعتماد نداشت و این خیلی ناراحتم می کرد از این کار یحیی اصلا خوشم نیومده بود ولی با تصمیمی که گرفته بودم سعی کردم حالشو بفهمم و به روی خودم نیارم این بود که تا از ماشین پیاده شدم با یک لبخند و نگاهی که معلوم می شد چقدر دلم براش تنگ شده گفتم سلام تو منتظر من بودی چقدر خوشحال شدم که زود دیدمت فکر می کردم تا از سر کار بیای دیگه طاقت نداشته باشم گفت سلام خسته نباشی ساکت کو گفتم ساک ندارم مرسی آقای احمدی خدا نگهدار بفرمایید یک گلویی تازه کنید دستشو بلند کرد و گفت ممنون و رفت در زدیم و خیلی زود صدای فرهاد رو شنیدم که قبل از اینکه در رو باز کنه گفت مامان پریماه اومد مامان حیاط رو شسته بود و بساط چای رو روی تخت گذاشته بودن و همه اونجا منتظرم بودن فرهاد و فرید از سر و کولم بالا میرفتن و مامان طوری بغلم کرده بود و اشک میریخت که باورم نمی شد گفتم چیه بابا چرا شما ها اینطوری می کنین مگه از سفر قندهار برگشتم مثل اینکه توی همین شهر هستم خانجون که مشتاقانه منتظر بود منو در آغوش بگیره گفت بیا اینجا هنوز خودت مادر نشدی که بدونی ما چی می کشیم تا تو برگردی بدون تو هیچی توی این خونه صفا نداره یحیی با اوقاتی تلخ لبه ی تخت نشست نیم ساعتی چای خوردیم و من با بچه ها سرگرم بودم ولی زیر چشمی یحیی رو نگاه می کردم احساسم این بود که یک چیزی اونو آشفته و بیقرار کرده بالاخره گفت پریماه میشه یکم با هم تنهایی حرف بزنیم ؟گفتم بگو اینجا کسی غریبه نیست حرفتو بزن گفت خب تو امشب اومدی فردا هم ظهر نشده میان دنبالت و فرصتی نیست که باهات حرف بزنم گفتم یحیی جان بگو من گوش می کنم فقط لطفا حرفای قبل رو تکرار نکن خانجون گفت خب برو ببین چی میگه این بچه یک هفته منتظر شده تا تو بیای دلشو نشکن بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من برای اینکه اوضاع رو عادی نشون بدم گفتم وای یحیی بین مامان چطوری اتاق رو برق انداخته معلومه که دلش برام تنگ شده بود اونوقت من دلم برای تو از همه بیشتر تنگ بود دختر بدی شدم آره ؟ با حالتی عاشقانه و غمگین بهم خیره شد و آه کشید وگفت منو بگو که اسیر اون چشمهای تو شدم و از وقتی یادمه جز این چشمها چیزی نمی ببینم و تنها یک اسم توی این دنیا برام مهم بوده و هست پریماه تو بگو به جز اینکه عاشق بودم گناه دیگه ای دارم ؟ گفتم منم به گناهی که تو کردی مبتلا هستم اگر تو گناه کاری منم هستم ولی عاشق شدن که گناه نیست چرا اینطوری میگی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f