eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ▫️یکی از بزرگان می‌گفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! ▪️من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند… ▪️از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاق بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه‌ام را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 🌱یادمان باشد، سلام‌مان بوی نیاز ندهد !🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نودوهفت اما تا در رو باز کردم دیدم یحیی و مامان توی حیاط دارن
ببخشید پریماه من فضولی کردم و در اون قابلمه رو باز کردم آخه بوش توی ماشین پیچیده بود دارم از گرسنگی میمیرم گفتم می خوای یکم بخوری؟گفت میشه ؟ فقط چند لقمه بخورم ته بندی بشه تا خونه ی خواهر ؟گفتم قاشق نداریم گفت صبر کن خودم یک کاریش می کنم در حالیکه من حرفام و صورتم چیزی می گفت که با دل و روحم یکی نبود نریمان خرید کرد چند پرس چلو کباب گرفت و یک قاشق یک بار مصرف از همون رستوران گرفت و همینطور که کنار خیابون ایستاده بود توی ماشین تقریبا نصف اون لوبیا پلو رو خورد و حرف زد حرفایی که ربطی به حال و روز هیچکدوم ما نداشت و اون می خواست که فکر منو از ماجرای اون روز منحرف کنه خواهر خودش در رو برامون باز کرد و با خوشحالی گفت خوش اومدین وقتی نریمان بهم گفت که امروز می خوای بیای خونه ی ما دیگه توی عمارت بند نشدم نریمان آروم به من گفت میشه لوبیا پلو رو نیارم بزارم برای شبم و بلند خندید گفتم آره چرا که نه حالا دارم اون روی بچگی تو رو می ببینم گفت حالا کجاشو دیدی دوتا یی چیزایی که خریده بودیم برداشتیم و رفتم توی خونه خواهر گفت نباید چیزی می خریدی می دونستی که من غذا آماده می کنم نریمان گفت باشه دور هم می خوریم امروز قراره بهمون خیلی خوش بگذره وقتی من اینجام همه ی دنیا رو فراموش می کنم پریماه توام امتحان کن و دخترا و سلمان از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ازمون استقبال کردن نریمان رو می دیدم که با اون سه نفر خیلی عادی تر از اونی بود که فکرشو می کردم رفتار می کرد و فهمیدم که خواهر راست می گفت اون با همه ی آدم های دنیا فرق داشت.یا من اونقدر آدم های دو رو در اطرافم دیده بودم که کارای اون به نظرم عجیب میومد حالا روز بود و می تونستم اون خونه ی روستایی رو بهتر ببینم از حیاط کوچکی که خاکی بود رد شدیم یک قفس مرغ کنار دیوار بود و تنها یک درخت توت وسط حیاط که حالا شاخ و برگ های خشک شدش تا روی پشت بام اون خونه که سه تا اتاق کوچک و یک راهروی باریک داشت رفته بود همه جا تمیز و مرتب به نظر می رسید و با دیدن آهو و پرستو و موهای شونه زده ی سلمان که با آب به یک طرف کف سرش خوابیده بود و اینکه بهترین لباس شون رو پوشیده بودن می تونستم بفهمم که برای اومدن ما چقدر ذوق داشتن و چنان ازم استقبال کردن که گویی سالهاست منو می شناسن منم سعی داشتم با رفتارم بهشون نشون بدم که چقدر از دیدنشون خوشحالم دخترا فورا سفره رو پهن کردن و خواهر غذا ها رو آورد و دور هم نشستیم نریمان مدام با سلمان شوخی می کرد و برای هم کُری می خوندن.همه ی ماجرا های اون روز رو بدست فراموشی سپردم حال عجیبی داشتم انگار از دنیای خودم هزاران فرسنگ فاصله گرفتم و به دنیای پاکی ها و معصومیت ها پا گذاشتم در واقع خوبی و بدی دنیا در نگاه ماست اینکه چطور بتونیم از لحظات مون استفاده کنیم و یا لذت ببریم و نریمان این کارو خوب بلد بود می دیدم که واقعا مثل یک پسر بچه دلش می خواست شوخی و بازیگوشی کنه اون با سه تا بچه ی خواهر عالم دیگه ای داشت رمز ها و حرکاتی بین شون بود که آدم رو به وجد میاورد برای نشون دادن موافق بودن با هم دستهاشون رو سه بار بهم می زدن اگر موافق نبودن گوش های همدیگر رو می کشیدن سلمان و آهو به نریمان دایی می گفتن و پرستو اسمشو صدا می زد وقتی مشغول غذا خوردن بودیم به پرستو و آهو نگاه کردم لب هاشون رو کمی ماتیک مالیده بودن و گونه هاشون رو سرخ کرده بودن تا زیبا به نظر برسن خدای من اینجا واقعا یک دنیا دیگه بود همینطور که غذا می خوردیم سلمان گفت دایی تو چرا خیلی وقته نمیای خونه ی ما ؟ دیگه ما رو دوست نداشتی؟ برای لحظاتی نریمان حالتش عوض شد وسکوت کرد بعد آروم قاشق رو گذاشت توی بشقاب و گفت کی توی این دنیا می تونه تو رو دوست نداشته باشه ؟ تو رفیق منی ولی نیومدم برای اینکه زورم کم شده بود ترسیدم با تو کشتی بگیرم و باز منو شکست بدی رفتم ورزش کردم قوی شدم اومدم حسابت رو برسم سلمان چشمهاش برقی از شادی زد و به خاطر نوع حرف زدنش چیزی گفت که من نفهمیدم ولی همشون متوجه شدن و با هم خندیدن لبخندی از ته دل روی لبم نشست و این لبخند با کُشتی نریمان و سلمان تکرار شد و روی لبم موند و اینکه نریمان چطور وانمود می کرد در گیر زور بازوی اون شده و سر بسر گذاشتنش با آهو و پرستو و خواهر تبدیل به خنده هایی شد که خودم باور نداشتم و این خنده ها زمانی تبدیل به قهقهه های از ته دل شد که یار کشی کردیم و دو دسته شدیم و گل یا پوچ ،بازی کردیم. دقیقا مثل روزهای خوش گذشته آره نریمان شباهت زیادی به آقاجونم داشت کاراش ذوق و شوقش برای بازی اونم درست همین اخلاق ها رو داشت و من تا اون زمان متوجه این شباهت نشده بودم.خواهر منو آهو رو انتخاب کرد و نریمان هم پرستو و سلمان رو. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب به همه آدم هایی که قلب مهربونی دارند یه روزی به هر چیزی که لایقشی میرسی.... 💫شبتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💞سلام صبح زیباتون بخیر 🌸روز همگی 💞لبریز اتفاق‌های قشنگ 🌸الـــــهی دلتون 💞مثل آفتاب روشن 🌸و مثل برکه آروم باشه 💞امروزتون سرشار از مهرخدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتلت بهانه بود فقط خواستم‌ زیبایی دستهای مادربزرگ رو به تصویر بکشم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هرگز های زندگی... - @mer30tv.mp3
3.75M
صبح 29 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_نودوهشت ببخشید پریماه من فضولی کردم و در اون قابلمه رو باز ک
نمی دونم زمان چطور گذشت می خندیدم و از خوشحالیه بردنمون فریاد می زدم آره من یکسال بود که خنده رو فراموش کرده بودم و حالا داشت بهم خوش میگذشت.یک مرتبه چشمم افتاد به آسمون و گفتم نریمان داره شب میشه خانم منتظره دیگه بریم گفت آره من خودمم کار دارم قراره به نادر زنگ بزنم خب خواهر خیلی ممنون مثل همیشه خوش گذشت خواهر گفت عزیز عمه تو چشم و چراغ خونه ی منی تو رو خدا بیشتر بیا حتما پریماه رو هم بیار نریمان گفت فکر کنم اینطور که اون با پرستو و آهو دوست شده منم نیارمش خودش میاد گفتم آره خواهر حتما میام خداحافظی کردیم و خواهر تا دم ماشین ما رو بدرقه کرد و جلوی پنجره ی طرف نریمان ایستاد و سرشو خم کرد و گفت نریمان راسته که سارا و کامی و نادر می خوان بیام ایران ؟نریمان گفت فکر می کنم خواهر امشب قراره به نادر تلفن کنم خبرشو بهت میدم چطور مگه ؟ خواهر گفت هیچی برو نریمان گفت نگران نباشین من با مامان بزرگ حرف می زنم نمی زارم شما اذیت بشین گفت نه موضوع این نیست من که دیگه عادت کردم ولی امروز مادر داداشم رو نشناخت می خواست بیرونش کنه صبح بردمش حموم و خوابید از خواب که بیدار شد اصرار داشت بره حمام و می گفت دورغ میگم که قبلا رفته من نگران خودش هستم نمی دونم وقتی بچه ها بیان باهاشون چه رفتاری می کنه نریمان گفت شما که اومدی چطور بود ؟ گفت والله نمی دونم نمی فهمیدم یا سکوت می کرد یا هر چیزی رو که فراموش می کرد به روی خودش نمیاورد نریمان از من پرسید پریماه تو چیزی متوجه نشدی از این کارا تا حالا کرده ؟ گفتم راستشو بگم منم مثل خواهر گیجم یکی دو بار فراموش کرد ولی بعدا یادش بود این با چیزیکه شما میگن فرق داره خب هر آدمی ممکنه این حالت بهش دست بده من دیدم که خانجون هم فراموش می کنه ولی همین که یادشه یعنی فراموشی نیست.گفت باشه خواهر من با دکترش حرف می زنم خودمم بیشتر دقت می کنم ببینم وضعیتش چطوره شما نگران نباش امانتی شما رو هم گذاشتم روی طاقچه قابلی نداره اگر چیزی کم کسر داشتین به خودم بگین نریمان که راه افتاد گفتم به نظرم خواهر از یک چیز دیگه هم ناراحت بود من نمی خوام فضولی کنم ولی علت این رفتار خانم رو با خواهر نمی فهمم چرا بچه هاشو توی عمارت راه نمیده ؟ نیم نگاهی به من انداخت و پرسید چطور مگه تو چیزی شنیدی ؟ گفتم قول بده به خانم نگی اون بار که قرار بود بیان خانم داشت به خواهر می گفت تا اونا اینجا هستن تو کمتر بیا و بچه هاتو هم نیار به نظرم عادلانه نیست الان پرستو چهل سال داره و آهو بیست و سه سالشه دیگه بچه نیستن که این چیزا رو نفهمن و حتما غصه می خورن گفت نمی دونم منم این وضعیت رو دوست ندارم ولی برای ما دیگه عادت شده مامان بزرگ عقاید خودشو داره و همیشه فرمون فرمون اون بوده گفته و ما اطاعت کردیم.گفتم یعنی تو دلیل کارای خانم رو نمی دونی ؟ گفت تا حدی بر می گرده به گذشته یک زمانی پدر بزرگم زن و چهار تا بچه اش رو آورد گذاشت توی این باغ و خودش رفت به خوش گذرونی این زن نمی دونی چطور با چنگ و دندون کار کرد و کار کرد و با درایتی که داشت خودشو به اینجا رسوند اون زمان فقط خواهر بزرگ بود و سه تای دیگه بچه بودن همین خواهر پای به پای مامان بزرگ زحمت کشید ولی خرابش کرددختر جوونی بود و عاشق یکی از کارگرا شد یک کسی به نام خداداد که مشکلی شبیه به پرستو داره از اهالی همین روستا وقتی مامان بزرگ فهمید قیامت به پا کرد اونقدر خواهر رو زدن و حبس کردن تا این عشق از سرش بیفته ولی فایده ای نداشت یک مرتبه فهمیدن که حامله اس آره و اینطوری مامان بزرگ و پدر بزرگم غضبش کردن و گفتن اگر می خوای زنش بشی باید قول بدی تا آخر عمرت اسم ما رو نیاری خواهر بازم خداداد رو انتخاب کرد و رفت توی همون روستا وبا اون زندگی کرد و از خانواده جدا شد.بچه ی اولش یعنی پرستو که بدینا اومد بغلش کرد و اومد سراغ مامان بزرگ اونم دلش سوخت ظاهرا خواهر رو بخشید ولی خداداد رو هرگز راه نداد یکم که پرستو بزرگ شد متوجه شدن که عادی نیست دستش لمسه و زبونش قادر نیست درست کلمات رو ادا کنه یک طوری شبیه به پدرش به الانش نگاه نکن خیلی سعی می کنه درست رفتار کنه ولی بچه که بوده خوب نمی تونسته حرف بزنه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوز عضو کانالش نشدیــــــــــــ.. 🥲😱 برو یه سر کاراشو ببین مطمئنم عاشقشون میشـــــــــی... 😍🍃 https://eitaa.com/joinchat/65929413C1c14a4d44e
34.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مواد لازم : ✅ سه کیلو بادمجان ✅ ۲۰۰ گرم سبزی ✅ دو بوته سیر ✅ سه عدد فلفل سبز شیرین ✅ سه عدد فلفل تند ✅ چند پرک موسیر ✅ ادویه گلپر ، پودر تخم گشنیز ✅ نمک ، فلفل ✅ کمی سبزی معطر خشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
451_56204216524927.mp3
13.23M
دستمو رها نکنیا به علی به علی سفرمو جدا نکنی ها به علی به علی 🏴 ◼ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f