ما واسه اون دوره ای هستیم که اگه لباس نو میپوشیدیم یا عید نوروز بود یا اول مهر و بمعنای واقعی شادی از ته دل رو تجربه میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوشش آره دیگه مردا همینطورن بی خود نیست که میگن مردن زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوهفت
ولی حالا طوری گیر افتاده بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش خونه برای من جهنمی شده بود که دیگه حتی از تصور برگشت به اونجا هم چندشم می شد و اینجا موندنم دیگه از این به بعد صلاح نبود همینطور که توی رختخواب بودم هزار فکر جور و واجور به سرم زد فرار کنم و برم یک جا که کسی پیدام نکنه اصلا چطوره یک مدت برم خونه ی خواهر زندگی کنم نه اونجا هم نریمان میاد و میشه مثل حالا یا همون نزدیک خونه اش دوتا اتاق اجازه کنم اینم نمیشه پول اجازه رو از کجا بیارم ؟ مامان و برادرام رو چطوری ول کنم به امان خدا ؟ چطوره پیشنهاد نریمان رو قبول کنم ؟ نه اصلا یحیی که منو اون همه دوست داشت باهام اینطوری رفتار کرد حالا نریمان که می خواد از روی دلسوزی با من ازدواج کنه تنها راهش اینه که محکم باشم و نزارم محبتی که ازش به دل دارم باعث بشه احساسی تصمیم بگیرم و دیگه جز درمواقع کار باهاش حرف نزنم با به یاد آوردن این موضوع قلبم شروع به تپش کرد و بدنم داغ شد و اضطراب عجیبی وجودم رو گرفت یک مرتبه به خودم اومدم و دیدم داره اعصابم خرد میشه این فکرا اصلا برای من فایده ای نداشت با خودم فکر کردم پریماه الان فقط به این فکر کن که چند تا طرح جدید بکشی اینطوری حواست پرت میشه همین کارو کردم با اینکه زیاد موفق نبودم ولی یکم حالم رو بهتر کرد. چون امیدوار شده بودم که بتونم از این راه پول در بیارم کمی بعد شالیزار اومد توی اتاقم تا بخاری رو نفت کنه و گفت حالت خوبه پریماه ؟ گفتم خوبم می دونی آقا نریمان کجاست ؟ گفت رفتن بیرون به من سفارش کردن مراقب تو باشم برات یک غذای خوشمزه هم با سهیلا خانم درست کردیم حاضر شد برات میارم راستی مادرتون تلفن کرد شما خواب بودین و سهیلا خانم باهاش حرف زد و گفت که چه اتفاقی برات افتاده پرسیدم کی زنگ زدن من خواب نبودم گفت چرا سهیلا خانم اومد شما رو صدا کنه دیدن خوابین خودش برای مادرت تعریف کرد که چقدر حالت بده می دونستم که چقدر مامانم نگران میشه ولی یک طورایی دلم می خواست بدونه که چی بسر من آورده با اینکه هنوزم بشدت دوستش داشتم و در همه ی لحظاتی که غم وجودم رو پر می کرد دلم می خواست سرمو بزارم توی دامنش و باهاش درد دل کنم اما حتی نمی خواستم پیش خودمم اعتراف کنم که اونو دوست دارم نه اونشب و نه فردای اون روز نریمان رو ندیدم می فهمیدم دیر وقت با نادر اومده خونه ولی سراغ من نیومد دو روزی گذشت که تونستم از رختخواب بیام بیرون و یکم خودمو آروم کنم خواهر می خواست بره خونه خودشو به بچه ها سر بزنه این شد که با هر زحمتی بود راه افتادم تا به کارام برسم در حالیکه کبودی هام تبدیل به سیاهی یک دست شده بودن وروی بازوم اثر انگشت های یحیی بد جوری بشکل خونمردگی پیدا بود و هر بار که لباس عوض می کردم اشکی گرم صورتم رو خیس می کرد خواهردو روز نبود و من مسئولیت کارای اونو به عهده گرفته بودم سارا خانم و کامی برگشته بودن ولی هر روز صبح با نریمان و نادر میرفتن بیرون و تا شب بر نمی گشتن اون زمان من دیگه توی اتاقم بودم و اونا رو نمی دیدم صبح ها نریمان از پله ها پایین میومد و سلام می کرد و خیلی عادی تند و تند صبحانه خورده نخورده میرفت سراغ ماشینش و منتظر می شد تا بقیه برن می فهمیدم داره از من فرار می کنه ولی به روی خودم نمیاوردم و احساس می کردم که از حرفی که به من زده پشیمون شده چون هیچکس حتی خانم دیگه در اون مورد با من حرف نمی زد منم سرم به کار خودم بود به خانم می رسیدم با هم به گلخونه می رفتیم و گاهی به شالیزار کمک می کردم و مواقع بیکاری طرح هایی که توی دهنم تصور کرده بودم می کشیدم ولی موقعی که نریمان بر می گشت با همه ی وجود به صدای پاش گوش می دادم که چه زمانی از پله بالا میره و سرمو به در اتاق می چسبوندم تا صداشو بشنوم می خواستم بدونم چی میگه آیا سراغم رو می گیره ؟در واقع خودمم نمی فهمیدم چی می خوام بالاخره اون بیاد با من حرف بزنه یا نیاد ؟ این سئوالی بود که جوابش رو نمی دونستم.و تا اینکه یک روز صبح از خواهر شنیدم که قراره اون روز برای افتتاح طلافروشی یا به قول نادر کالری از عمارت برن بیرون صبحی که دوباره توده ای از ابر دور عمارت رو گرفته بود و باز خونه در میون ابرها قرار داشت می دونستم که چقدر برای نریمان افتتاح اونجا مهم بود و خیلی در موردش با من حرف می زد و قرار بود که با هم جواهرات رو توی ویترین بچیدیم طوری که توجه مشتری جلب بشه لباسم رو عوض کردم قبل از اینکه نریمان بیاد پایین رفتم خانم رو بردم توی پذیرایی و بعد به آشپزخونه تا به خواهر و شالیزار کمک کنم سارا خانم تازه بیدار شده بود و اول از همه اومد پایین بعد نادر و آقای سالارزاده و کمی بعد کامی همه دور میز نشسته بودن. شالیزار چای و شیر داغ آورد ولی نریمان هنوز پایین نیومده بود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوهشت
نمی دونم چرا ثانیه ها برای من به کندی می گذشت و چشمم به راه بود به بهانه ای خودمو به اتاقم رسوندم و نزدیک در ایستادم گوشم به صدای پا روی پله ها بود که اول بوی ادوکلنش به مشامم رسید و صدای قلبم که با صدای پاش که روی هر پله می ذاشت یکی شده بود یک مرتبه حالم منقلب شد و از خودم بدم اومد و با اخم در اتاق رو بستم و رفتم روی تخت نشستم و زیر لب گفتم خجالت بکش تو داری چیکار می کنی پریماه ؟ که یکی چند ضربه زد به در اتاق مثل جرقه از جا پریدم و فورا پرسیدم کیه ؟ صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه ؟ میشه باهات حرف بزنم ؟ دوباره اختیارم رو از دست دادم و با سرعت رفتم به طرف در ولی تا دستگیره رو گرفتم مردد شدم وبا صدایی لرزون گفتم با من کاری داری ؟ جواب نداد در رو باز کردم اونجا ایستاده بود بهم نگاه کردیم بعد از یک هفته نمی دونم احتمالا صدای قلبم رو می شنید با خجالتی که تا اون روز ازش ندیده بودم گفت امروز افتتاحیه اس تو نمیای؟گفتم نه گفت چرا برات مهم نیست که بدونی طرح هات چقدر توی کالری جلوه دارن؟گفتم چرا ولی خانم تنهاست گفت مامان بزرگ با ما میاد نمی دونستی ؟ گفتم نه به من چیزی نگفتن براتون آرزوی موفقیت می کنم گفت واقعا نمیای؟گفتم نه هنوز حالم جا نیومده گفت میشه یک خواهش ازت بکنم ؟ ما که رفتیم برو بالا اتاق من از اونجا باغ رو تماشا کن چیز عجیبی می ببینی که باورت نمیشه سکوت کردم یکم همینطور که سرش پایین بود ایستاد و با مِن و مِن گفت خب من دیگه باید برم امروز خیلی کار داریم احتمالا هوا بارونی یا برفی هم باشه کارمون سخت شد خب من دیگه برم نریمان که رفت به پذیرایی خانم صدام کرد و گفت تو کجا غیبت می زنه بیا کمکم کن لباس عوض کنم و برم سهیلا خبر داره ما ناهار نمیایم توبشین کار کن وقتی خانم آماده شد و برگشتیم به پذیرایی همه رفته بودن بیرون و کامی اومده بود که خانم رو ببره نریمان هم نبود به من گفت پریماه بدو تلفن با تو کار داره و دست خانم رو گرفت و با هم رفتن منم خودمو رسوندم به تلفن و برداشتم ،در حالیکه از لای پرده به بیرون نگاه می کردم گفتم الو مامان ؟ولی چشمم به بیرون بود که در میون مه غلیظ یا ابری که دور عمارت رو گرفته بود شاید نریمان رو ببینم مامان با نگرانی گفت پریماه ؟ مادر خودتی ؟ الهی مادر فدای سرت بشه قربونت برم چطوری؟سهیلا خانم برام تعریف کرد که چی شدی حالا حالت چطوره ؟گفتم بهترم ولی لطفا یک کلام بهم نگین که بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاده نمی خوام بدونم گفت نه نمیگم می خواستم حالت رو بپرسم گفتم من خوبم شما چطورین چیزی کم و کسر ندارین؟گفت دستت درد نکنه آقا نریمان زحمت کشید هم پول برامون آورد و هم دوباره گوشت اینا رو با تو حساب می کنه ؟ یا من پولشو بدم ؟گفتم نمی دونم چقدر بهتون داده ؟ وقتش نبود گفت هفتصد تومن با دوتا رون گوشت فقط یک چیزی بهت بگم که شاید خیالت راحت بشه زن عموت کارت عروسی یحیی و دختر خواهرشو برامون فرستاده ده روز دیگه یحیی ازدواج می کنه توام خلاص میشی واقعا نمی دونستم چه حسی دارم آیا دلم می خواست یحیی ازدواج کنه ؟ حالا خوشحالم یا غمگین ؟ گوشی رو که گذاشتم باز از پنجره بیرون رونگاه کردم ماشین ها داشتن از عمارت دور می شدن خواهر کیف به دست اومد و با عجله گفت پریماه جون من دارم میرم خونه غروب بر می گردم کاری نداری ؟و هولگی با من روبوسی کرد و رفت سوار ماشین احمدی شد . همون جا توی پذیرایی نزدیک بخاری نشستم اصلا نمی دونستم چیکار کنم دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت کمی بعد شالیزار اومد و گفت خانم غذا روی باره میشه من برم به بچه هام سر بزنم زود میام گفتم آره برو برای شب تدارک دیدی ؟ گفت آره سهیلا خانم همه چیزشو آماده کرده امشب قراره جشن بگیرن مثل اینکه مهمون هم دارن اون که رفت یاد حرف نریمان افتادم و از پله ها رفتم بالا با تردید در اتاقشو باز کردم و وارد شدم و یکراست رفتم کنار پنجره و پرده رو عقب زدم واقعا حیرت انگیز بود دور تا دور عمارت ابر بود و بالای سرمون هم ابری طبقه ی بالا بین دو ابر قرار گرفته بود طوری که از اونجا تا چشم کار می کرد درخت های باغ رو می دیدم که سرشون رو از میون اون مه غلیظ بیرون آورده بودن اونقدر زیبا بود و غیر قابل باور که حس کردم توی یک دنیای دیگه پا گذاشتم و مدتی از خودم بی خود شدم و از اون منظره ی شگفت انگیز لذت بردم تا اینکه برگشتم و نگاهم به میز کار نریمان افتاد عکس ثریا نبود به طاقچه نگاه کردم عکس های اونواز اونجا هم برداشته بود و روی میز یک یاد داشت دیدم بدون هیچ عنوانی درشت در چند سطر نوشته بود چشم های تو پنجره ای رو به بهشت است چه سبز چه خاکستری تو با خودت نور و زیبایی میاوری پلک هایت را نبند که دنیا تاریک می شود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بازی رو یادتونه😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت :" در آیام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه ی آن مرد افتادم."
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند." پس از این گفته امیر دستور می دهد سر آن مرد را بزنند.
متن از کشکول شیخ بهائی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوهشت نمی دونم چرا ثانیه ها برای من به کندی می گذشت و چ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلونه
دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسیده با سرعت از اتاق بیرون رفتم و از پله ها دویدم پایین و خودمو انداختم توی اتاقم ، کاملا واضح بود که نریمان اون متن رو نوشته که من بخونم حالا چرا نمی دونستم شاید می خواد گولم بزنه تا قبول کنم زنش بشم من اونو یک همچین آدمی می دیدم که به خاطر اطرافیانش این فداکاری ها رو بکنه به هر حال این نوشته دلیل بر این نبود که اون بخواد نظری نسبت به من داشته باشه با خودم گفتم خب پریماه درست فکر کن ، شاید واقعا دلش بخواد با من ازدواج کنه ؟ ولی اگر اینطور نبود ؟ اگر از روی دلسوزی این پیشنهاد و داده چی بسر من میاد ؟اصلا چرا باید با همچین شرایطی عروسی کنم ؟بزار ببینم چی نوشته بود؟ درست یادم نیست شاید نشونه های دیگه ای هم برام گذاشته باشه باید یکبار دیگه اون نوشته رو بخونم و با همون آشفتگی که داشتم دوباره از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به میز کار نریمان و این بارجرئت کردم و کاغذ رو برداشتم خوندم نه اون همیشه از این حرفا به من زده از همون اولی که با آقای سالارزاده اومده بود خونه ی ما خدایا حالا چیکار کنم ؟ همینطور که کاغذ توی دستم بود تا کنار پنجره رفتم این بار داشت بارون میومد و فاصله ی ابرها از بین رفته بود باغ مثل دنیایی که من داشتم در هاله ای از ابهام فرو رفته بود باز فکر کردم اگر اینجا بمونم چطوری با نریمان روبرو بشم ؟ از این به بعد چطور باهاش کار کنم دیگه نه اون راحته و نه من آره بهتره از اینجا برم سعی کردم کاغذ رو همون طور که قبلا بود بزارم روی میز و با عجله برگشتم به اتاقم چمدونم رو از توی کمد بیرون آوردم و وسایلم رو جمع کردم همه ی وسایل طراحی رو روی میزم مرتب کردم و روی یک یاد داشت نوشتم ممنونم از همه ی خوبی هایی که در حقم کردی انگار وقت رفتن رسیده ولی اینو باید بگم که در بدترین شرایط زندگی کنارم بودی و کمکم کردی تا بتونم دوام بیارم و راهم رو گم نکنم امیدوارم همیشه موفق باشی پریماه یاد داشت رو گذاشتم روی طرح جدیدی که کشیده بودم و یک برگه ی سفید گذاشتم روش باید منتظر می شدم تا احمدی که رفته بود خواهر رو بیاره برگرده و باهاش برم خونه هر چند که دلم خون بود ولی فکر می کردم دیگه نمی تونم توی صورت نریمان نگاه کنم و توی یک خونه بی تفاوت باهاش زندگی کنم میرم خونه ی خودمون یک کار دیگه پیدا می کنم شایدم طرح کشیدم برای طلا فروشی ها ی دیگه این همه توی شهر هست حتما اونا هم میخوان چیزای جدید بسازن تا مشتری بیشتری داشته باشن وقتی با چمدون از اتاق اومدم بیرون شالیزار برگشته بود منو که دید حیرت زده پرسید پریماه کجا می خوای بری ؟ گفتم دیگه باید برم ولی تا احمدی برگرده بهت کمک می کنم گفت سهیلا خانم گفته دست به چیزی نزن تا من بیام مثل اینکه مهمون غربیه زیاد دارن سهیلا خانم یک لگن برنج خیس کرده و یک عالم گوشت کبابی خوابونده چهار تا مرغ درسته گذاشته توی دیگ آماده اس که بیاد و اونا رو بپزه خورش فسنجون هم داره آماده میشه گفتم پس من منتظر میشم تا احمدی بیاد با التماس گفت تو رو خدا نرو برای چی می خوای خانم رو ول کنی اون خیلی تو رو دوست داره این همه سال ندیدم که کسی رو مثل تو تحویل بگیره خدا رو خوش نمیاد اشک توی چشمم جمع شد و بغض کردم رفتم توی پذیرایی اونم دنبالم اومد و گفت مگه به خواهر قول ندادی به دخترش کار یاد بدی من شاهد بودم گفتم شالیزار خواهش می کنم نمک به زخمم نزن تو فکر می کنی از دل خوشم اومدم اینجا ؟و حالا با دل خوش دارم میرم ؟حتما مجبورم گفت دلم برای خانم می سوزه نه فکر کنی دل خوشی ازش دارم نه اصلا منو آدم حساب نمی کنه ولی خوبی های خودشو داره راستش از اون شبی که با آقا کمال دعوا کرد و همدیگر رو زدن و آقا کمال با قهر رفت و یک هفته بعد خبر فوتش رو آوردن دیگه اون ماه منیر خانم سابق نبود بد خلق و بد بین شده این زن خیلی سختی توی زندگی کشیده نزار به خاطر تو اذیت بشه نگاهی بهش کردم و گفتم شالیزار تو عجب زن مهربونی هستی فکر نمی کردم این همه به فکر خانم باشی ولی من دیگه نمی تونم اینجا بمونم صلاحم نیست شاید اومدم و به خانم سر زدم هر چند راه اونقدر دوره که فکر نمی کنم صدای ماشین از دور شنیده شد چمدونم رو برداشتم و گفتم فکر کنم احمدی اومد و با شالیزار رو بوسی کردم و در حالیکه اون همچنان اصرار می کرد که حالا صبر کن از خودش خداحافظی کن راه افتادم به طرف در عمارت تا احمدی نرسیده به اتاقش صداش کنم.بارون تند شده بود و سیل آسا می بارید در رو که باز کردم ماشین کرم رنگ آقای سالارزاده رو تشخیص دادم که نزدیک می شد و چمدون رو گذاشتم کنار دیوار و منتظر شدم.نادر پشت فرمون نشسته بود و خانم کنار دستش سعی کرد نزدیک در عمارت پارک کنه و فورا پیاده شد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از آن دسته آدم هایی هستید که فراموشکارند ، با خودکار گوشه دستان یک ضربدر بکشید تا به شما یاد آوری کند که بدونِ " شب بخیر " گفتن به کسی که برای شما از جانش مایه می گذارد ، نخوابید ...🌸🍂
باور کنید انتظار آدم ها را کلافه می کند ...
با نگفتنِ همین یک جمله یِ ساده ، خواب که سهل است ، آرام و قرار را هم ازشان سلب می کنید .🌸🍂
پس بی " شب بخیر " گفتن نخوابید ...
شبتون بخیر رفقا🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂در هواے پاڪ صبح
🍁نفس بڪش و درونت را
🍂از طراوت و تازگے پر ڪن
🍁غصههاے دیروز
🍂در گذشتہ جا مانده
🍁تو بہ امروز رسیدهای
🍂و اڪنون آغازے دوبارہ است
🍁تاآیندهے پرامیدت را رقم بزنی
☀️سلام صبحتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضری به دوران کودکیت برگردی؟
به اون دورانی که هیچ اینترنتی نبود
امکانات نبود،
اما زندگی پر از صفا و صمیمیت بود
دلتنگ اون روزهام شما چطور؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شفای درون.... - @mer30tv.mp3
4.62M
صبح 12 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلونه دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپنجاه
در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چی شده آقا نادر خانم حالش خوبه ؟دست خانم رو گرفت و داد دست من و گفت مامان بزرگ زود برو خیس نشی من الان میام خانم ناله می کرد و به سختی راه میرفت پرسیدم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ گفت نمی دونم سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد رفتم دکتر بهم بازم خواب آور زده دیدم بهتره بیام خونه بخوابم شب مهمون داریم تا خانم رو بردم توی اتاقش و لباسش رو عوض کردم نادر برگشت و گفت مامان بزرگ ؟ بهترین؟ خب اینم پریماه دیدی گفتم همین جا هست و جایی نمیره بی خود حرص خوردین خانم لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت ولش کن دیگه حرفشم نزن می خوام بخوابم بگو شالیزار یک آش ترش برام درست کنه و با همون حالش خندید وبه شوخی گفت انشالله این بار پسره و روی تخت دراز کشید نادر به شالیزار گفت برو برام یک چای درست کن هوا سرده بخورم و برم آش ترش برای مامان بزرگ یادت نره من کنار خانم موندم و اونم خیلی زود خوابش برد و برگشتم به پذیرایی و پرسیدم آقا نادر خانم چی شده بود؟گفت نمی دونم دکتر گفت فشارش پایین بود خیلی هم خطرناک صبح که رفتیم کالری گفت سرم گیج میره منو ببرین خونه جدی نگرفتیم و اصرار کردیم بمونه عمه سارا بهش آب قند داد بعد بهانه آورد و گفت نریمان نکنه ما نیستیم پریماه بزاره بره؛ سهیلا هم نیست یکی باید خونه باشه به خنده و شوخی گرفتیم و کامی گفت مگه اسیری آوردین شاید دلش بخواد بره خونه ی خودشون شما نباید جلوشو بگیرین یکم بعد مامان بزرگ سرش واقعا گیج رفت و داشت می خورد زمین که بردمش دکتر و گفت فشارش پایین بود بهش دارو داده و یک آمپولم بهش زد نریمان اصرار کرد که هر چی زودتر بیارمش خونه ولی من فهمیدم اونم ترسیده بود تو بری حالا که چمدونت رو دم در دیدم متوجه شدم ترس اونا بی جا نبوده راستش من به نریمان تذکر دادم اونا دارن در لباس محبت با تو بد رفتاری می کنن آخه این چه رفتاریه با یک انسان می کنن ؟من یکی که بهت حق میدم دیشب همین ها رو به نریمان گفتم درست نیست از روزی که ما اومدیم همش حرف اینه که تو رو بدن به کامی اون خودش زن داره یک خانم اتریشه تازگی باردار هم شده مامان بزرگ اونو ندیده آخه شهرشون از ما دوره بعدام چون ازدواج نکردن مامان بزرگ ناراحت می شد و برای همین اصلا بهش نگفتیم حالا که می دونه بازم حرفشو می زنه اینا دارن با شخصیت تو بازی می کنن حالام که نریمان میگه می خواد با تو ازدواج کنه من متعجبم این چه رسمیه که دیگران برای یک نفر تصمیم بگیرن منم جای تو بودم اعصابم داغون می شد حالا تو واقعا می خواستی بری ؟ یکم سکوت کردم نمی دونستم به اون چطوری توضیح بدم گفتم شما درست میگین ولی ماجرا یکم با چیزایی که شنیدین فرق داره هم خانم و هم نریمان به من خیلی لطف دارن و من از نیت اونا خبر دارم برای همین اصلا ناراحت نمیشم چون آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم از اولم به خانم و آقا نریمان گفته بودم خب خانم که خیلی هم دوستشون دارم از روی خیر خواهی می خواد بهم خوبی کنه و من اینو می دونم پس از کسی ناراحت نیستم مشکلاتی برام پیش اومده که کار به اینجا کشیده پرسید چه مشکلی میشه بگی ؟ گفتم آره ولی فکر می کنم حتما خبر دارین که وقتی پدر من فوت کرد عموی من یا نتونست و یا سر ما رو کلاه گذاشت نفهمیدیم ولی موندیم بی یار و یاور مامان من همیشه خانمی کرده نمی تونه بره جایی کار کنه اصلا هیج هنری هم نداره خب من مجبورم که کار کنم پول در بیارم آخه دوتا برادر کوچک و یک مادر بزرگ دارم و نمی تونم بی خیالشون بشم من به خانم به چشمِ چطوری بگم ؟ مثل یک بزرگتر یا ناجی نگاه می کنم و زیاد ناراحت نمیشم ولی این مورد اخیر که پیش اومد صلاح نمی دونم اینجا بمونم گفت من یک راه دارم خوب در موردش فکر کن واقعا به نفع تو خواهد بود بیا با ما بریم من خودم کارای رفتنت رو درست می کنم آشنا داریم تو اونجا راه ترقی داری اینجا فایده ای نداره خانم من زن خیلی خوبیه یک مدت پیش ما زندگی کن تا بتونی اقامت بگیری بعد می تونی مستقل بشی اگر بتونی طرح های جدید و زیبا بزنی خیلی زود معروف میشی و میان سراغت با پیشنهاد های بالا البته چند سالی طول می کشه ولی من استعداد تو رو توی این کار تشخیص دادم و می دونم که موفق میشی.بعد می تونی هر چی پول خانواده ات خواستن براشون بفرستی به نفع منم هست از این راه میتونیم پول زیادی بدست بیاریم.به نظرم بهترین راه برای فرار از همه ی چیزایی که آزارم می داد همینه من باید برم توی زندگیم موفق بشم.این بود که گفتم نمی دونم چشم در موردش فکر می کنم گفت پس حالا برو چمدونت رو ببر توی اتاقت اینم بهت بگم نریمان خیلی خوب تر از اونی هست که فکرشو می کنی هر کاری به صلاح تو باشه همون کارو می کنه نگران نظر اونم نباش من راضیش می کنم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f