eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
20.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ اردک ۱عدد کامل ✅ گردو ۳۰۰گرم آسیاب شده ✅ پیاز ۲عدد متوسط ✅ سیر ۴حبه ✅ رب انار ۲ق غ ✅ رب آلوچه ۱ق غ ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ زردچوبه و گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امیر برومند.mp3
21.82M
📝 تو تب داری... 🎤 کربلایی_امیر_برومند 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گذر عمر را نگریستم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوشش شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو
گفت آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی بر می گردم اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز گفتم تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی گفت برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ گفتم بله آقا نریمان درست می فرمایید حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین گفت مراقب خودت باش شب بخیروقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم نمیان خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن گفت من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم بله البته بیارش این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم نسوخته گفتم پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده قربان گفت از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن شالیزار گفت من که چیزی احساس نمی کنم گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبالم اومد یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم بخاری اتاق آتش گرفته بود هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه خودمون رو به حموم رسوندیم و لگن رو گذاشتیم زیر شیر آب من دو طرف لگن رو گرفتم و دویدم به طرف اتاق قربان گیج شده بود آب رو پاشیدم روی بخاری ولی فایده ای نداشت شالیزار با لگن کوچکتری از آب اومد اونم ریختیم ولی پرده و فرش و خیلی چیزای دیگه دچار حریق شده بودم و می سوختن قربان پنجره رو باز کرد و لنکه های چوبی حفاظ رو هل داد و لحاف روی تخت رو کشید و با سرعت انداخت روی آتیش و بخاری رو بغل زد و با یک ضرب اونو از زمین بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به بیرون شالیزار همینطورآب میاورد و من سعی می کردم با پام آتیش روی فرش رو خاموش کنم یک مرتبه متوجه ی پرده ای شدم که نزدیک بخاری بود و از پایین داشت شعله می کشید نفهمیدم چیکار می کنم لحظات سخت و کشنده ای بود با وجود اینکه همه بدنم می لرزید پرده رو در حال سوختن گرفتم و با همه قدرت کشیدم پایین و مچاله کردم و از پنجره انداختم بیرون و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود قربان گفت این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم یک مرتبه چشمم افتاد به قربان که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم اصلا هیچی به فکرم نمی رسید خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم.صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم مامان،قربونت برم زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش؟هراسون گفت مادرت بمیره تو سوختی ؟گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته گفت وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین از شالیزار پرسیدم می دونی خانم پماد سوختگی داره یا نه ؟ گفت نمی دونم اگرم باشه من نمی شناسم مامان گفت گوش کن پریماه اول آروم باش چیزی نیست سریع یکم سیب زمینی رنده کنن بمال روی سوختگیش اگر عمیق هست این کارو نکن ببرش دکتر گفتم مامان نمی دونم چقدر عمیقه بزار برم داروخونه رو بگردم از خونه نمی تونیم بریم بیرون برف خیلی زیاد اومده بگو الان چیکار کنم دردش کم بشه بیچاره داره گریه می کنه گفت اینجا که چند سانت بیشتر نیست بقیه کجان ؟ گفتم بعدا برات میگم بگین چیکار کنم ؟ گفت ببین پریماه اگر خیلی می سوزه بزار توی آب سرد یک مدت نگه دار بعد پماد بمال گفتم شماره ی شما چنده گفت سی و پنج دو سی و پنج گفتم یادم می مونه شما از خانجون بپرس شاید راهی بلد باشه من دوباره به شما زنگ می زنم و گوشی رو قطع کردم و دویدم توی آشپز خونه و از توی دواها یک پماد سوختگی پیدا کردم وبه شالیزار گفتم چند تا سیب زمینی رنده کن پماد رو مالیدم به صورتش و دستهاشو گذاشتم توی آب سرد بیچاره از درد داشت بیهوش می شد شالیزار گفت خانم من برم به بچه ها سر بزنم به احمدی بی غیرت بگم مراقبشون باشه زود بر می گردم گفتم اگر می تونی برشون دار بیار همین جا رفتم یک کاسه آب هم آوردم و دست خودمو گذاشتم تا درد کمتری احساس کنم یکم بعد بقیه ی پماد رو روی دستهای قربان مالیدم و جا هایی که کمتر سوخته بود از اون سیب زمینی های رنده شده گذاشتم و بقیه ی اونم مالیدم به دست های خودم می تونم بگم سخت ترین شب زندگیم بعد از فوت آقاجونم اون شب بود، سیاه و طولانی با قربان و شالیزار و بچه هاش توی اتاق پذیرایی موندیم و به ناله های قربان گوش دادیم نزدیک صبح درد مون یکم آروم شد قربان خوابش برد و منم روی مبل به خواب رفتم.با صدای گریه بچه بیدار شدم اولین چیزی که توجه ی منو جلب کرد آفتابی بود که از پنجره می تابید . هراسون بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم قربان و شالیزار نبودن  و بچه داشت گریه می کرد اون دوتای دیگه هم خواب بودن صدا زدم شالیزار ؟ کجایی ؟ شالیزار ؟ جلوی در پذیرایی پیداش شد و با ناراحتی گفت  اومدم خانم مصیبت حال قربان خوب نیست دستهاش و صورتش وای خانم اگر ببینین چطوری تاول زده چیکارش کنیم ؟گفتم دست بهش نزن بزار آقا نریمان بیاد ببرش دکتر گفت ای خدا خونه پر از دوده شده تا خانم نیومده باید تمیز کنم حالا یک دستم هم به قربانه گفتم خدا رو شکر اینجا زیاد نشسته وگرنه باید همه ی مبل ها رو می شستی خوب شد در رو بستیم من به قربان می رسم تو اول بچه ها رو ببر اگر خانم سر برسه قیامت به پا می کنه گفت من که باید برم وسایلم رو جمع کنم این بار دیگه واقعا بیرون مون می کنه وای اگر بیاد و این وضع رو ببینه دوباره حالش بد میشه به دست هام نگاه کردم نمی سوخت ولی انگشت هامو و کف دستم و یک مقدار روی آرنجم  تاول زده بود گفتم شالیزار زود باش  خودت باید همه جا رو تمیز کنی من نمی تونم بهت  کمک کنم هوا آفتابیه و حتما به زودی پیداشون میشه نگاهی به من کرد و گفت : شما هم برین  دست و صورتون رو بشورین سیاه شده گفتم می دونم ولی نتونستم بشورم الان قربان کجاست؟گفت رفته بالا ببینه چه خاکی توی سرمون بریزیم از صبح داره با من دعوا می کنه  میگه تقصیر توست نفت ها رو ریختی کنار بخاری و فرش نفتی شده و  شعله ی بخاری زیاد بوده فرش برای همین  آتیش گرفته والله من نفهمیدم حالا  از قصد که این کارو نکردیم تو رو خدا خودت برای خانم توضیح بده نزار سر سیاه زمستون ما رو آواره کنه گفتم تو عجله کن بچه ها رو ببر و احمدی رو صدا کن بیاد بخاری های بالا رو هم روشن کنه  از راه می رسن سرد نباشه بعدام زود خونه رو تمیز کن.شالیزار و احمدی کارای خونه رو انجام دادن و من دوباره روی دست های قربان پماد مالیدم با اینکه وضع خودمم زیاد روبراه نبود حادثه ی شب قبل توی تنم مونده بود و نمی تونستم ترس دوباره آتیش سوزی رو از خودم دور کنم وقتی تمیز کاری طبقه ی پایین تموم شد احمدی رو فرستادم تا راه رو باز کنه دیگه نزدیک ظهر شده بود و از هیچ کس خبری نبود ولی مامانم زنگ زد و باهاش حرف زدم و خیالشو راحت کردم که من طوریم نشده با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم نخواستم خیالشو ناراحت کنم و بهش نگفتم که  هر دو دستم سوخته قربان از درد شکایت داشت و توی آشپزخونه نشسته بود و ناله می کرد و من  چشم براه  فقط از پنجره به بیرون نگاه می کردم که یک مرتبه برگشتم و ماشین نریمان رو دیدم که تا نزدیک استخر اومده به گریه افتادم خب من تا اون زمان نازپرورده بودم وناملایمی های دنیا رو تجربه نکرده بودم مثل بچه ای که بخواد زخمشو به پدرش نشون بده دویدم دم در عمارت و قبل از اینکه ماشین برسه در رو باز کردم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدرسه دخترانه ای در تهران، سال ۱۳۶۵ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 درخت مقدس🌳 🍃 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوهشت گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین از شالیزار پرسیدم
 ولی یادم رفته بود که بگم احمدی بخاری و پرده ای که بیرون انداختیم رو بر داره و اونا هم تا کاری رو بهشون نمی گفتیم انجام نمی دادن خانم که همیشه حواسش به همه چیز بود و بلافاصله ی بخاری و پرده رو دید چون تا جایی که ماشین نگه می داشت چند متر بیشتر فاصله نداشت پس فورا همه چیز رو فهمید و در ماشین رو باز کرد و با عصبانیت پرسید بخاری  آتیش گرفت؟چی شد؟خونه رو سوزندین مال کدوم  اتاق بود  ؟ و در حالیکه پیاده می شد ادامه داد می دونستم یک شب نباشم اینا عرضه ندارن که مراقب خونه باشن گفتم نترسین خانم جلوشو گرفتیم به موقع رسیدیم اما نریمان هراسون خودشو به من رسوند و پرسید چی شده ؟گفتم بعدا برات تعریف می کنم الان باید قربان رو ببری بیمارستان وضعش خوب نیست پرسید تو خوبی چیزت نشده ؟قربان خیلی سوخته؟ کف دستهامو  بردم بالا و نشونش دادم احساس می کردم نصف دردم التیام پیدا کرده با دو دست سرشو گرفت و پرسید کی این اتفاق افتاده؟گفتم بعد از تلفن تو همون موقع هم متوجه نشده بودم داشت می سوخت.نادر پرسید کدوم اتاق ؟ وسایل من نسوخته باشه گفتم اتاق آقا کامی اینو که گفتم کامی بدون اینکه سئوالی بپرسه با سرعت رفت که خودشو به اتاقش برسونه نگران وسایلش شده بود ولی سارا خانم پرسید وسایلش سوخت ؟گفتم نه خوشبختانه به موقع رسیدیم و آتیش رو خاموش کردیم قبل از اینکه همه جا رو بگیره من دود رو توی پله ها دیدم و رفتیم بالا قربان مجبور شد بخاری رو بغل کنه و از پنجره بندازه بیرون چون هر چی آب می ریختیم خاموش نمی شد خانم گفت این احمق بی شعور قربان می دونه که ما دستگاه اتفای حریق داریم برای چی آب ریختین خب معلومه که خاموش نمیشه حالا چی شده این قربان ذلیل مرده  ؟ این زنیکه کجاست حتما اون بخاری رو نفت کرده خانم عصا زنون جلو و ما هم به دنبالش میرفتیم و نریمان رفته بود سراغ قربان شالیزار از ترس  بیرون نمی اومد خانم نشست روی مبل و یک نفس بلند کشید و گفت صداش کن بیاد ببینم چه غلطی کرده اونقدر دستپاچه کاراشو می کنه که خودشو برسونه به خونه اش که هر بار یک دست گل به آب میده در حالیکه نادر و سارا خانم رفته بودن بالا و نریمان و قربان اومدن توی پذیرایی خانم پرسید پریماه تعریف کن ببینم چی شد ؟ کل ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود تعریف کردم نریمان گفت زود باش برو حاضر شو ببرمت دکتر گفتم برای من یک پماد بگیری خوب میشه گفت نه محاله حرفشم نزن این تاول ها کار دستت میده خانم گفت مگه توام سوختی ؟ ببینم ای داد بیداد آره توام باید بری  برو دیگه حاضر شو چرا چیزی نمیگی این همه سوختی ؟ دیدم دلم شور می زد ؟ همش بگین سهیلا ناراحت نشه سهیلا بدش نیاد شما ها نمی زارین من زندگیم رو بکنم نریمان گفت مامانبزرگ خدا رو شکر چیزی نشده خدا رحم کرده خانم پرسید حالا بالا چقدر خسارت دیده ؟نریمان گفت چیز زیادی نیست یکم فرش سوخته و پرده ها و یکم  میز و مبل توی اتاق حتی به تخت هم نرسیده بود قربان گفت شرمنده خانم ببخشید تو رو خدا من نفت نکرده بودم شالیزارم کرد من داشتم برف پارو می کردم ولی خدا رو شکر کنین که دیشب پریماه خانم اینجا بود وگرنه من و شالیزار رفته بودیم و عمارت کلا می سوخت من از دیشب تا حالا دارم شکر می کنم اگر این دختر نبود همه بیچاره شده بودیم اون راست می گفت و من اصلا به این فکر نکرده بودم اگر من با اونا رفته بودم شالیزار  شامشون رو می کشید و می رفت  و دیگه عمارتی باقی نمی موند اون روز نریمان با اون برف سنگین ما رو برد بیمارستان در حالیکه به نظر خیلی ناراحت میومد حرف نمی زد و همش توی فکر بود کم دیده بودم اینطوری ساکت بمونه با این حال کارای ما رو انجام داد و  با دستی باند پیچی شده برگشتیم قربان رو دم اتاقش پیاده کرد و دور استخر چرخید و همون جا نگه داشت گفتم چرا وایسادی؟ گفت پریماه یکم صبر کن باهات حرف دارم گفتم چی شده ؟ بگو نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد احساس کرده بودم که یک چیزی شده و برای اینکه از اون حال بیرون بیارمش  گفتم به خدا اگر بگی خاکستری همین الان با همین دستهام موهامو می کنم. لبخندی زد و گفت خب چیکار کنم الان خاکستریه رگه های زرد هم نداره گفتم بی شوخی چی می خواستی بگی امروز خیلی توی فکر بودی گفت پس متوجه شدی اول تو بگو خیلی درد داری ؟گفتم الان نه اون موقع که تاول ها رو می ترکوندن اذیت شدم گفت باور می کنی دیشب تا صبح پلک بهم نذاشتم ؟ خیلی نگران بودم ولی فکر می کردم فقط ممکنه تو بترسی و یا صدای زوزه ی گرگ و شغال ناراحتت کنه ,اما نمی دونستم که این همه عذاب کشیدی اگر می دونستم هر طور شده بود خودمو می رسوندم بازم اشتباه کردم باید میومدم حالا من جواب مامانت رو چی بدم ؟ تلفن کرد ؟ حتما بهش گفتی دستت سوخته و چقدر اذیت شدی؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم نیست امروز چقدر سخت بود، با فکر مثبت برای فردا روز بهتری خواهی داشت. 🌺شبت بخیر🌛💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f