#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوچهارم
پروین خانوم گفت مامانت هست دختر بچه از همون دم در داد زد مامان دو تا خانوم با تو کار دارن یه خانوم میانسال اومد دم در و پروین خانوم گفت اومدیم برا معاینه گفت بیایید توهدایت کردسمت یه اتاق گوشه حیاط یه تخت چوبی گوشه اتاق بود گفت دراز بکش روش درازکشیدم و دستشو گذاشت رو شکمم و گفت حامله اس دو هفته میشه که بارداره با تعجب گفتم چی مطمئنی بلند شد و گفت مگه شوهر نداری پروین گفت جاریمه دستت درد نکنه یکم پول داد و گفت اینم مژدگونی نگاهی به شکمم کرد و گفت پسره با تعجب گفتم وا الان اینو از کجا فهمیدی پروین نیشگون ریزی ازم گرفت و گفت پاشو بریم.یه حس خاصی داشتم از تصور اینکه یه بچه تو وجود من هست هم حس شادی داشتم هم ترس
حس غریبی بودپروین گفت مبارکه میترسیدم تو هم به سرنوشت زینب دچار بشی گفتم مگه زینب چی شده تازه یادم افتاد بچه ندارن گفتم اره راستی چرا بچه دار نشدن پروین خم شد سمتم و گفت عیب از بهمن هست با زور و تهدید و پول کاری کردن زینب بمونه البته بیچاره کس و کاری هم نداره مجبوره بمونه گفتم وای برای همین زیاد بهش کاری ندارن گفت اره دیگه خانوم بزرگ ترس اینو داشت که بهرام عیب دار باشه برم مژده بدم بهش
گفت ایشش مرده شورشو ببرن حس نفرتی که من بهش دارم هیچ جوره درست نمیشه.محکم زد تو صورتش و گفت وا نگو اینطور به گوشش برسه روزگارت سیاهه گفتم چطور به گوشش قراره برسه مگه اینکه تو بگی اخمی کرد و گفت من فضول و خبرچین نیستم تا خونه تو سکوت کردیم.خانوم بزرگ طبق معمول تو ایوون داشت همه رو میپایید
ما رو که دید بلند شد و گفت هان عروس چخبرپروین زود گفت چشمت روشن خانوم بزرگ تو راهی داره.خانوم بزرگ سری تکون داد و رفت تورفتم خونه حالا چطور باید به بهرام بگم عکس العملش چی میتونه باشه کمرم داشت میترکیددراز کشیدم و بازم خوابم برد.با کمر درد بیدار شدم ساعت و نگاهی کردم هنوز یکی دو ساعتی تا اومدن بهرام وقت داشتم شام هم درست نکرده بودم بیحال بلند شدم و رفتم آشپزخونه چند تا گوجه تو یخچال بود و تصمیم گرفتم نیمرو بپزم یاد غر زدنهای بهرام افتادم.این مدت غذای درست و حسابی درست نکرده بودم.بهرام هم اکثرا خونه خانوم بزرگ غذا میخوردتصمیم گرفتم خودمو بزنم به خواب و مجبور بشه بره خونه خانوم بزرگ
رفتم دوباره دراز کشیدم رو تخت تا بهرام اومد صدام کرد و با حالت خواب آلود بیدار شدم نگاهی به من کرد و سری تکون داد و رفت.لباسهاش و عوض کرد و گفت من میرم خونه خانوم بزرگ.بهرام رفت و یکی دو ساعتی گذشته بود که اومد دوباره رو مبل نشسته بودم اومد تو و گفت راسته؟گفتم چی؟گفت اینکه حامله ای گفتم اره امروز رفتیم پیش ماماچشاش برق میزد گفت خانوم بزرگ گفت بیام دنبالت بیای برای شام گفتم میل ندارم همین مونده دوباره شروع بشه ماجرای شام و ناهاربهرام گفت چیزی نداریم که بخوری بیا بریم خیلی گشنه ام بود یکم ناز،کردم و اخر سر بلند شدم و رفتیم.خیلی وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم پروین برا شام قورمه پخته بوده خیلی هم خوشمزه بود خجالت کشیدم دوباره بکشم بعد شام برگشتیم تو خونه بهرام رو پا بند نبود هی میپرسیدچیزی میل نداری دلت چیزی نمیخوادگفتم نه والا من خوبم چیزی نمیخوام شوق بهرام منم سر ذوق اورد و همش تو ذهنم تصور میکردم که بچه چه شکلی میشه.صبح در زدن رفتم در و باز کردم مامان و ثریا بوداز دیدنشون تعجب کردم و گفتم چه عجب ثریا نگاهی به داخل خونه کرد و گفت وا نمیخوای بری کنار کشیدم کنار و گفتم بفرمائیدمامان و ثریا نگاهی به خونه بهم ریخته کردن و گفتن این چه وضعیه نشستم رو مبل و گفتم حال نداشتم جمع کنم اومدن نشستن مامان گفت چرا حال نداری میخواستی جدا بشی که اینطور رفتار کنی
گفتم چطور ثریا نگاهی به مامان کرد و گفت انگار بازار شامه شوهرت چیزی نمیگه ؟مامان رفت تو آشپزخونه و گفت غذا چی درست میکنی دستی کشید رو گاز و گفت ببین چقد چربه دختر تو سلیقه خونه ما رو مگه ندیدی بی تفاوت روموکردم یه وری و گفتم سلیقه ما نه سلیقه رقیه خانوم من ندیدم شما کار کنی که یاد بگیرم.ثریا بلند شد و رفت تو اتاق خواب یه حس بدی بهم دست دادمامان گفت چخبرتازه یادم افتاد که حامله ام با ذوق گفتم مامان حامله ام مامان با چشای گشاد گفت راس میگی؟ثریا اومد تو هال و گفت چی حامله ای؟گفتم اره ثریا یه غمی نشست تو نگاهش ولی زود خودشو جمع و جور کرد و اومدبغلم کردمامان گفت از کجا فهمیدی گفتم رفتم پیش ماما اون گفت مامان خیلی خوشحال شد و گفت خیلی خوب شد همش نگران بودم.لم داد به مبل و گفت تا میتونی ناز کن و ویار الکی داشته باش.خودتو لوس نکنی کسی محل نمیده بهت گفتم یعنی چی مامان گفت همش بهونه بگیر کمرم درد میکنه پام درد میکنه حالت تهوع دارم بگو ویار کردم نمیتونم غذا بپزم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوپنجم
تا ۹ ماه راحتی بعدش بچه دست و پاتو میگیره کسی خواسته ای نداره ازت
تا ببینم میتونم یکی رو به این بهونه بگم برات بگیره کارهاتو بکنه.گفتم فکر نکنم بهرام قبول کنه اصلا خانوم بزرگ اجازه نمیده.حاملگی بهونه خوبی بود تا تنبلیم و باهاش بشورم طبق گفته مامان شروع کردم به بهونه های الکی که این بو میده اینو نمیخورم اون و نمیشورم بهرام اوایل خیلی راه می اومد هر چیزی میخواستم میخریدشام و هم هر شب خونه خانوم بزرگ بودیم و خودمو میزدم به بیحالی که کار نکنم مثل مهمونا موقع شام میرفتم و می اومدم زینب چند باری تیکه بارم کرد و محل ندادم خانوم بزرگ با دیدن من خون خونشو میخوردماه چهارم به بعد بود که خانوم بزرگ سرسفره چند باری گفت ماهم حامله شدیم و خبر داریم ویار چیه معمولا دیگه ماه پنجم به بعد ویار به اون شدت نیست بهرام اوایل کارامومیکردخونه رو تمیزکاری میکرد و لباسهارو میشست اما کم کم اونم تحت تاثیر حرفهای مادرش قرار گرفت و یه بند غر میزدهر چی بچه بزرگتر میشد و سنگین ترمیشدم
کار کردن برام سخت تر میشد وزنم بالا رفته بودو به بهونه های الکی میرفتم خونه مامان و تو هفته ۳،۴ روز اونجا بودم.رقیه بیچاره هر روز چند مدل غذا میپخت رابطه من و بهرام هرروزبدترمیشدیه روز که لباسها رو داشتم مرتب میکردم عکس یه دختر و تو جیب بهرام دیدم و منتظر شدم شب بیاد خونه طبق معمول بهرام بدون هیچ حرفی مستقیم رفت حموم و دوش گرفت و لباس پوشیدو گفت بریم برا شام عکس و گذاشتم جلوشو و گفتم این چیه برداشت نگاهی بهش کرد و گفت عکس هست گفتم تو جیب تو چیکار میکردگفت نمیدونم،نتونستم جلوی عصبانیتم و بگیرم و شروع کردم به فحش و بد و بیراه دادن خودم میزدم و میگفتم میدونستم بلاخره همچین غلطی میکنی خاک تو سر من گفتن که این پسر حاج مسلم زن بازه و حیا نداره با این حرفم بهرام سیلی محکمی زد تو گوشم.حاج مسلم و بهروز و پروین اومدن دم در بهرام در و باز کردحاج مسلم گفت چه خبرتونه خونه رو گذاشتید رو سرتون رفتم جلوش و گفتم بفرما حاج مسلم اینم تحفه جدید پسر عیاشت حاج مسلم با اخم گفت حرف دهنت و بفهم عروس عکس و کوبیدم رو سینه اش پروین هینی گفت و دستشو گذاشت رو دهنش حاج مسلم نگاهی به بهرام کرد و گفت این چیه بهرام کلافه مشتی زد به دیوار و گفت من خاک تو سر مثلاخواستم حواسش به زندگی جمع بشه یا یکسره خونه ننه باباشه یا خوابه یا بدنش درد میکنه انگار هیشکی تا حالا حامله نشده حاج مسلم نگاه خیره ای بهمون کرد و گفت بچه بازی هاتونو تموم کنید وزندگیتونو بکنید این مسخره بازیا چیه گفتم بخدا دروغ میگه این مگه قبلا هم سابقه نداشته همه میگن که هر روز اینور اونور بوده بهروز گفت زن داداش احترام خودتو نگهداراین چه حرفیه بهرام رفت تو حیاط و گفت محل ندین این امشب قاطی کرده برگشتن رفتن و من تنها موندم بهرام جوری رفتار میکرد که انگار من دیوونم مشکل از منه خیلی کفری بودم نمیدونستم چیکار کنم رفتم تو اتاق و در و بستم بهرام شب نیومد خونه و تنها تا صبح موندم صبح به محض اینکه بیدار شدم لباس پوشیدم و رفتم دم در
هر چی موسی اصرار کرد که من ببرم گفتم خودم میرم رفتم خونه مامان رقیه با دیدن حال خرابم گفت وا چی شده دختر جون این چه حالیه سراغ مامان و گرفتم گفت بالاس رفتم تو خونه هنوز خواب بودن نشستم تو ایوون و داد زدم بیدار شید دیگه ببینم چه خاکی تو سرم بریزم بایدبه صدای من مامان سراسیمه بیدار شد و اومد تو ایوون و گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم مامان خانوم تجویزهات برعکس جواب داد ثریا هم اومد بیرون و گفت چی شده گفتم تو جیبش عکس یه دختر و پیدا کردم هر چی از دهنش دراومد بهم گفت و منو دیوونه جا زدن مامان گفت غلط کردن درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شدثریا نیشخندی زد و گفت نتونست ذات خودشو پنهون کنه همه میگفتن دیگه پسر کوچیک حاج مسلم زن بازه مامان با دست زد رو دهن ثریا و گفت لال میشی یا نه ثریا شوک شده بلند شد و با گریه گفت به من چه رفت تو اتاق مامان گفت پاشو بریم ببینم واقعا کسی تو زندگیش هست یا نه گفتم مامان اگه باشه من یه لحظه هم تو اون خونه نمیمونم گفت حرف اضافه نزن طلاق نداریم ماتوخونواده.پاشدیم با مامان رفتیم نزدیک مغازه بهرام.چادرموننو کشیدیم رو صورتمون وخودمون مشغول خرید کردیم مثلاچون مغازه کفش فروشی بود هرادمی میرفت تو مغازه چند تا دختر جوون اومدن دم مغازه و کفشها رو دیدن و بعد رفتن تو مامان رفت جلوی ویترین جوری که صورتش دیده نشه وایساد و بعد رفتن دخترا اومد و گفت چه صمیمی باهاش گپ میزدن خیلی کفری بودم از دستش مامان گفت از اینجا وایسادن چیزی دستگیرمون نمیشه بیا بریم. باهم راه افتادیم اما مامان مسیر خونه نرفت و از کنار امامزاده راهشو کج کردسمت دیگه گفتم کجا میریم گفت کاریت نباشه بیا بریم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزگاری بود که تمام جهان را از دریچه ی چشم کودکی میدیدم که شاد و رها بود و آن زمان بود که همه چیز زیبا به نظر میرسید....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 قاضی و کوزه عسل ملانصرالدین
🍃 ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد .قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ، ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل🍯 است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدرسه که میرفتیم،هربار که دفتر مشقمون رو جامیذاشتیم معلممون میگفت مواظب باش خودتو جا نذاری و ما میخندیدیم و فکر میکردیم نمیشه خودمونو جابذاریم...
توی یه کافه....
توی یه خیابون...
توی یه خاطره...
توی قدیما...
و حالا اینقددورشدیم از خودواقعیمون که دلمونو خوش کردیم به خاطرات دور....!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادوپنجم تا ۹ ماه راحتی بعدش بچه دست و پاتو میگیره کسی خوا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوششم
رفتیم به یه خونه خرابه رسیدیم خیلی داغون و قدیمی بود مامان نخ کنار در و کشید و بعد چند دقیقه یکی اومد در و وا کردمانند رو به پسر بچه گفت خونس
پسر بچه که کچل بود و چشاشم سرمه کشیده بودن با سر گفت بله نگاهش خیلی خیره و ترسناک بودمامان رفت تو و. منو هم کشید دنبال خودش رفتیم تو حیاط همه جا پر وسایل کهنه بود پسر بچه جلوتر رفت تو و در و باز گذاشت گفتم مامان خیلی ترسناکه بیا برگردیم
مامان گفت حرف نزن بیا توحس خفگی داشتم پشت سرش راه افتادم و رفتیم تو خونه یه دالان بزرگ و طی کردیم تارسیدیم به یه اتاق کوچیک.از اونجا پله میخورد میرفت پایین و دور تا دور اتاق بوددر یکی از اتاقها باز بود و پسر بچه اشاره کرد برید توبوی خیلی بدی می اومد
روسریمو گرفتم جلوی بینیم و رفتیم تو
یه پیر زن که موهاشو به طرز عجیبی بافته بود و روشم یه شال بسته بودنشسته بود رو یه پوست گوسفند و دور تا دورش پر سر گوسفند و گاو بودچند تا هم استخون دیگه دورش چیده بود و کلی وسایل. عجیب غریب کنارش بودمامان سلام داد و نشستیم پیرزن گفت کارت چیه مامان گفت برا این دخترم اومدم پیرزن نگاهی بهم کرد و گفت قبلی چی شد مامان گفت تو خونمه
پیر زن همونطور که تو کاسه آب میریخت گفت عجله نکنید اونی که میاد خوب نیست مامان گفت کی پیرزن دیگه حرفی نزدکاسه رو گذاشت جلوی من و گفت
انگشت بزن توش با ترس انگشتم و زدم تو آب کاسه و برداشت رفت.نگاهی به آب کاسه کرد و چند تا استخون پرت کردتوش و گفت شوهرت حرف زیاد پشتش هست.دو زنه میبینمش نگاهی به مامان کردم و مامان گفت یعنی زن دیگه داره پیر زن گفت نه الان نداره اما یه زن دیگه تو سرنوشتتون هست حالا یا ازدواج میکنه یا معشوقش میشه.اشک از گوشه چشام جاری شد زنه نگاهی بهم کرد و گفت من نمیزارم خیالت راحت
گفت از طرف قوم شوهر در عذابی گفتم اره بدجورنگاه خیره ای بهم کرد و گفت گوش کن فقط مامان دستش و گذاشت جلو دهنش و گفت هیس چند تا استخون و پودر و کاغذ داد به مامان و دستورالعمل هم گفت اومدیم بیرون ذهنم فقط مشغول اونی بود که گفت یا زنش میشه یا معشوقش با خودم عهدبستم نزارم بعد تو دلم میگفتم حالا یه چیزی گفت اون زنه از کجا معلوم راست باشه.برگشتیم خونه و آقام شب اومد خونه که بهرام رفته پیشش گفته بخدا فقط میخواستم مریم دست از بچه بازیهاش برداره من هیچ کس تو زندگیم نیست.مامان گفت ذاتش اینه نمیشه عوضش کردامروز رفتیم دم مغازه نبودی ببینی با دخترا چه دلی میداد و دلی میگرفت آقام گفت لاالله الا الله بس کن زن عوض اینکه دخترتو نصیحت کنی و بفرستی خونش داری هیزم میریزی نگاهی به دور و برش کرد و گفت یکی رو بدبخت کردی اومده ور دلمون کافی نیست.بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت راستی برا ثریا هم خواستگار پیدا شده من و مامان بهم نگاه کردیم و حرفهای زنه یادم افتادمامان بلافاصله گفت هنوز زوده بگو نیان آقام نگاهی بهش کرد و گفت منم گفتم تا سال شوهرش تموم نشه نمیشه از این حرفها زدثریا اکثرا تو اتاق بود و خواب بودفرداش مامان بلند شد و صبح زود رفت بیرون تا دستورالعمل های زنه رو اجرا کنه باید یکی از دعاها روجایی که تایم زیادی اونجا بودقایم میکرد و گفتم مغازه بهترین جاس اون شب بعد شام بهرام با یه جعبه شیرینی اومد دنبالم و کلی عذرخواهی کرد و منو برگردوندپودرهایی که زنه داده بود بپاشم رو لباس یا بریزم تو کفشش و انجام دادم یه مدت بهرام دوباره خوب شد و زندگی همونی بود که میخواستم.صبح تا شب به بهونه حاملگی در حال استراحت بودم.زینب کلا از من رو برمیگردوند و همیشه هم نق میزد اما پروین خانوم بیچاره نه صبح تا شب تو اون خونه کار میکرد و حرفی نمیزدتحقیرهای خانوم بزرگ هم تمومی نداشت.یه روز پروین خانوم بهم گفت که ناهار و آماده کرده میخواد بره به مادر بزرگش سر بزنه مریضه گفت حواسم به شام باشه و کمک دست زینب باشم گفتم باشه برو.زینب کلا اون روز سمت آشپزخونه نیومدمنم رفتم تو خونه تا یکم استراحت کنم که خوابم بردو با صدای جیغ و فریاد از خواب پریدم.بلند شدم و از پنجره نگاه کردم دیدم خانوم بزرگ با یه چیزی شبیه شلاق افتاده به جون یکی که گوشه. پله خودشو جمع کرده نشناختم با دقت که نگاه کردم بچه های پروین و دیدم که وایساده بودن کنار پله ها و داشتن گریه میکردن و مثل بید میلرزیدن.ترسیدم برم نزدیک منم بزنه فهمیدم پروین هست تازه یادم اومد که قرار بودمن و زینب شام بپزیم نگاهیی به ساعت کردم و دیدم ساعت ۸ شب هست
خبری از بهرام هم نشده بودفکر کردم شاید اومده من نفهمیدم اما رفتم رو مبلها رو هم نگاه کردم و جلوی درم نگاه کردم خبری از بهرام نبودبلاخره فاطمه اومد پروین و نجات دادبچه ها رو پروین با گریه برد تو خونه خودشون.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ در این شب زیبـا
🌛 دعـا میڪنم مرغ آمیـن بیـاید
⭐️ و بر آرزوهایتـان آمیـن بگویـد
🌛 دلواپسے درخیالتان نماند و آرام باشید
⭐️ چه چیـزے از آرامش خوش تر
🌛 شبتون غرق در آرامش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم داستان حورا خیلی داستان عاشقانه و قشنگیِ پیشنهاد میکنم حتما حتما دنبالش کنید که یه داستان عاشقانه و عبرت آموز رو ازدست ندین😍
https://eitaa.com/Shaparaakiii/4078
برای رفتن به پارت اول رو لینک بالا بزنید❌
ســـــ🌺ــــلام
صبـحتون بخیـــر🌱
🌼یکشنبه دی ماه تون
🍀عالی و بینظیر
🌸روزتون پراز مهربانی
🍀وجودتون سلامت
🌼دلتون گرم از محبت
🍀عمرتون با عزت
🌸و زندگیتون
🍀مملو از سلامتی و خوشبختی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افتخار به خود.... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 23 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادوششم رفتیم به یه خونه خرابه رسیدیم خیلی داغون و قدیمی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوهفتم
اون شب خیلی دیروقت بود که بهرام اومدبا ناراحتی گفتم کجایی منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بی تفاوت گفت کار داشتم گفتم یعنی چی گفت الان مشتری هام زیاد شدن تا اخر شب هم مشتری دارم نمیتونم که ول کنم بیام فردا صبح با حالت شرمندگی رفتم دم در خونه پروین و در زدم پسرش علی در و باز کرد و گفتم مامان کجاس با دست خونه خانوم بزرگ و نشون دادبا استرس رفتم بالا خانوم بزرگ رو مبل نشسته بود و تسبیح بدست بودسلام دادم نگاهی بهم کرد و گفت خوش اومدی مهمون هر روزه سرموانداختم پایین و گفتم ببخشید حالم خوب نبود و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه پروین داشت سبزی پاک میکردنشستم کنار بساط سبزی ها و گفتم ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم بردنگاهی بهم کرد و رد شلاق رو صورتش مشخص بود تا چشمم روانداخته بود و کبود بودبا دیدن وضعیت پروین هینی گفتم و سرش و انداخت پایین و گفت عیب نداره من عادت کردم آروم گفتم اخه واسه خاطر یه شام اینکار و میکنن اشک از گوشه چشم پروین جاری شد دلم براش خیلی سوخت گفتم چرا چیزی نمیگی چرا آقا بهروز حرفی نمیزنه پروین تلخندی زد و گفت آدم که بی کس و کار باشه همین میشه.سبزی ها رو پاک کردیم و جمع کردیم شام قرمه سبزی بود و برای ناهار هم کوکو پختیم با اینکه کمر درد داشتم اما وایسادم کنار دست پروین اما زینب نیومدموقع ناهار خانوم بزرگ با عصبانیت نگاهی بهمون کرد و گفت این خونه نظم و نظام داره نگاهی به من کرد و گفت این بار بخاطر بچه ات ازت گذشتم ولی یادم میمونه خواب و خوراک ساعت داره کل روز مثل خرس نمیخوابن.با اینکه ازحرفهاش حرصم گرفته بود اما جوابی ندادم بعد ناهار پروین گفت تو برواستراحت کن من اینجا هستم اما نتونستم برم و پیش پروین موندم موقع شام همه اومدن بازم بهرام نیومد حاج مسلم با عصبانیت رو کرد به بهروز و گفت فردا برو ببین این پسر چه غلطی میکنه بازسفره رو پهن کردیم که سر و کله بهرام پیدا شدتصمیم گرفتم فردا برم خونه مامان و بریم پیش اون پیرزنه بعد شام پروین اجازه نداد من ظرف بشورم و زینب تو رودروایسی مجبور شد بشوره حالم خوب نبود حس خفگی داشتم و کمرم بشدت درد میکردبرگشتیم خونه و یکراست رفتم تو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم تا زیر گردنم بهرام نگاهی بهم کرد و گفت چرا اینطور رنگت پریده گفتم شاید امروز زیاد سر پا بودم اینطور شدم
اما بهرام گفت نه طبیعی نیستی دردنداری؟گفتم کمرم داره میشکنه و دردهام هر لحظه بیشتر میشدبهرام گفت پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بخوابم خوب میشم بهرام بلند شد و در حالیکه داشت لباس می پوشید گفت میگم پاشو ناچار پتو رو کنار زدم و بلند شدم و حس میکردم شکمم خیلی پایین افتاده به زور یه پیرهن تنم کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام ماشین و اورد تا جلوی درخانوم بزرگ که طبق معمول تو ایوون بود و خونه های ما رو میپایید بلند شد و با صدای بلند گفت چی شده بهرام،بهرام در و برام باز کرد و رو به خانوم بزرگ گفت حالش خوب نیست ببرمش بیمارستان خانوم بزرگ سری تکون داد و راه افتادیم.دردهام داشت بیشتر میشد و شر و شر داشتم عرق میکردم از من بعید بود اینطور عرق کردن بلاخره رسیدیم بیمارستان و بهرام در و باز کرداما توان اینکه راه برم نداشتم
گفتم نمیتونم بخدابهرام رفت.توبیمارستان و با دوتا مرد و یه تخت اومدن منو انداخت رو تخت و رفتیم تودوتا پرستار خانوم اومدن نزدیک و گفتن وقتته؟گفتم نمیدونم یکیشون گفت بچه اولته گفتم اره منو بردن تو یه سالن دیگه
و از اونجا بردن تو بخش زنان صدای زنهایی که داشتن زایمان میکردن خیلی ترسناک و رو اعصاب بود و ترسم و بیشتر و بیشتر میکردبردن تو یه اتاق و گذاشتنم رو تخت مخصوص از دیدن تخت و وضعیت اتاق چشام از ترس گرد شده بودپرستار اومد دستمو گرفت و گفت نترس نفس بکش تا صبح فقط دردداشتم و توان حرف زدن و حرکت نداشتم.پرستارا هر ازگاهی سر میزدن بهم و میرفتن صبح بعد روشن شدن هوا پسرم بدنیا اومد تو عمرم اون همه درد نکشیده بودم حس میکردم دارم میمیرم.بچه رو که گرفتن و گذاشتن تو بغلم حس آرامش عجیبی داشتم.بردنم تو بخش و تو یه اتاق خصوصی بهرام اونجا منتظر بود بچه رو برده بودن برای معاینه آروم گفتم به مامانم گفتی گفت اره الان دیگه پیداشون میشه.یکم گذشته بود که بچه رو اوردن بهرام با ذوق به بچه نگاه میکرد و دستش و گرفته بود و میگفت چقد کوچولو هست این بعد مدتها من خنده بهرام و دیدم توجه بهرام و چشیدم.رفت کلی برام خوراکی خرید و سر و کله مامان و ثریا هم پیدا شد مامان بچه رو بغل کرد و بوسید و گفت چقد خوشگله اما ثریا سمت بچه نیومد اخلاقش و خوب میدونستم ثریا کلا یا میگه برا من باشه همه چی یا برا هیشکی.بهرام از جیبش یه جعبه دراورد و یه دستبند بزرگ طلا انداخت تو دستم و ثریا از اتاق رفت بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f