#داستان_شب 💫
🦋 همین آش و همین کاسه
🍃 روزگاری در زمان حکومت نادر شاه افشار، حاکمی بود ظالم و بر مردم زیر دستش بسیار سخت میگرفت. مالیاتی که مردم آن شهر میدادند بسیار بیشتر از مردم سایر نقاط کشور بود.
روزی کاسه صبر مردم شهر سرریز شد و دیگر صبر نکردند و برای رفع این معضل مخفیانه به گرد هم آمدند تا راه حلی بیاندیشند.
در نهایت تصمیم جمع بر این شد که نامهای را به شکایت از دست حاکم بنویسند و به پیکی تیز پا بدهند تا هرچه سریعتر به دست نادر شاه برسد و او بتواند برای مردم راه چارهای را مهیا کند.
پیک شب و روز در راه بود تا هر چه سریع تر به مشهد برسد و بتواند نادر را ملاقات کند.
بالاخره پیک تیز پا به دربار رسید و به حضور پادشاه رفت و نامه اهالی شهر را به او داد. نادر پس از خواندن نامه از ظلم دست نشانده خود بسیار ناراحت شد و نامهای برای او نوشت و از او خواست تا بنا به دستور سلطنتی مطابق با مالیات معمول از مردم خراج بگیرد و دیگر در منطقه خود جوری را روا ندارد.
فرمان مهر و موم شده پادشاه به دست حاکم خاطی رسید و باعث شد که در رفتار خود رعایت انصاف را بکند و چند صباحی را به عدالت حکمرانی کند.
اما با گذشت چند ماه دوباره به روال سابق بازگشت و مردم در فشار و ناراحتی قرار گرفتند.
دوباره اهالی تصمیم گرفتند تا نادر را در جریان رفتار زشت حاکم قرار بدهند. نادرشاه با خواندن نامه فهمید که حاکم دستور او را زیر پا گذاشته است و دستورش چند ماهی بیشتر به اجرا گذاشته نشده است.
بنا به فرمان پادشاه، حاکم ظالم به همراه حاکمان دیگر نواحی در مشهد جمع شدند. نادرشاه دستور داد که حاکم ظالم را بکشند و گوشتش را بپزند و در آش بریزند و به هر حاکم یک کاسه بدهند و از آنها بخواهند تا آشها را بخورند.
🍃 نادر شاه در زمان خوردن آشها گفت اگر شما هم در منطقه خود روال را بر ظلم بگذارید و بر مردم ظلم کنید عاقبت شما هم همین آش و همین کاسه است. یعنی شما هم عاقبتی بهتر از او نخواهید داشت.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یعنی پیرشدیم
اون زمان جواد فروغی نقش نجم الدین شریعتی رو داشت
آرزوی مادرها😊😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهودوم باور کن کاری از دست من بر نمیاد من فقط میخوام ماد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوسوم
اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیشه اون شد زن رسمی مالک خان صبح برای حموم رفتن اماده شدم و مادرم اونجا بود بعد از مدتها همو دیدیدم و نتونستم خبر بچه دار شدن رو بهش ندم اون دیگه میدونست که من باردارم و خوشحال بود بعد از یه دیدار قشنگ برمیگشتم اتاقم که مالک رو دیدم به سمت اتاقش رفت بهترین فرصت بود و پشت سرش رفتم تو راهرو بود که صداش زدم متعجب به سمتم چرخید و نگاهم کرد جلو رفتم و گفتم سلام جواب نداد و گفت اینجا چرا اومدی ؟بهونه ای نداشتم و دروغ گفتم برای اینکه ببینمش برای اینکه پیشش باشم و گفتم یکم دل درد داشتم باید چیکار کنم؟شوکه شد و گفت نمیدونم صبر کن به خانم جون بگم گفتم سرم گیج میره زیر بغلمو گرفت و گفت اروم تکون نخور با خودش برد داخل اتاقش دراز کشیدم و گفتم میشه بگی یکم اب قند بیارن خیلی ضعف دارم مالک دست و پاشو گم کرده بود و از پنجره خاله رحیمه رو صدا زد خاله دستپاچه و هول یه پارچ اب قند اورد مالک تو اتاق اروم و قرار نداشت و گفت بزار مادرمو صدا بزنم،مالک بیرون میرفت که خاله اومد پیراهنمو بالا کشیدم و دکمه های بالاشو باز کردم خاله رحیمه منو که دید پاهاش قفل شد با اخم گفتم مزاحم خودمو جمع و جور کردم و گفتم برام اب قند بیاربدجور فشـارمو پایینه.خاله عصبی بود و داشت میترسید از وعده ای که بهش داده بودم خودم از کارم خنده ام گرفته بود خانم جون که اومد گفتم اب قند خوردم بهترم و خیالش راحت شد و گفت امشب همینجا بمون یوقت حالت بد نشه مالک نتونست مخالفتی کنه و واقعا ترسیده بود پتو رو روم کشیدم و گفتم خیلی ضعف داشتم خاله اهی کشید و گفت تو اون دخمه موندی نه خوراکت معلومه نه خوابت همین میشه با عصبانیت به مالک گفت این زن حامله است ولش کردی اونجا بمونه اونجا تاریک و پر از موش مالک صداشو پایین اورد و گفت کی گفته بارداره ؟خاله نزاشت مالک عصبی بشه و دوباره گفت مهم اینکه بچه سالم بدنیا بیاد جواهر نیاز به مراقبت داره اون بچه توست و باید در مقابلش موظف باشی مالک چیزی نگفت و بیرون رفت خاله دستی به سرم کشید و گفت رنگت پریده ؟زیادی تو حموم موندم بخاطر اونه مادرتو دیدی ؟ بله ممنون از لطفت خاله همینجا استراحت کن دراز کشیدم و از رو بالشتی بوی مالک رو استشمام میکردم برام غذا اوردن و تا شب همونجا بودم خبر برگشت من به اتاق مالک همه جا میپیچید و همه داشتن پچ پچ میکردن اخرشب بود و همه جا تو تاریکی رفت همه خوابیده بودن و کسی نبود منتظر مالک بودم.دیگه خسته شده بودم و میخواستم بخوابم که دستگیره در چرخید و مالک اومد داخل فکر میکرد من خوابم چراغ رو روشن نکرد جلوتر که اومد منو دید و گفت بیداری چرا ؟ دراز کشید نگاهش کردم و گفتم کوچولوم داره هر روز بزرگتر میشه معلوم نیست دختر یا پسر ؟لبخند رو لبهام نشست و گفتم نه هنوز مشخص نیست میدونم پسر دوست داری ولی اول باید دعا کنیم سالم باشه نفس عمیقی کشید و گفت دختر بیشتر دوست دارم متعجب روبروش رفتم و گفتم واقعا دختر دوست داری ؟چشم هاشو بست و گفت میخوام بخوابم گفتم چرا انقدر سنگدلی چطور میتونی نگاهم نکنی ؟یادته چه روز قشنگی کنار رودخانه داشتیم اون روز برای من بهترین روز تو عمرم بود طعم اون نون ها اون چای یادت میاد مالک اون روز رو برام تبدیل به بهشت کردی کجا رفت اون روزها خواهش میکنم یکم فکر کن مالک چشم هاشو باز کرد نگاهم میکرد بغضمو که دید گفت اگه دختر باشه خیلی خوشحالترمیشم واقعا؟ خیلی خوشحالم کردی منم دختر دوست دارم من دوست دارم یه دختر باشه موهاشو ببندم براش پیراهن گل دار بدوزم از اون پیراهن سبز که دیده بودم براش بخرم آهی کشیدم و گفتم من نتونستم زیاد با پدرم باشم ولی تو برای دخترمون پدری کن اگه منم نبودم جوری مراقبش باش که کسی جرئت نکنه اذیتش کنه اونشب خوابیدیم با حس گرسنگی بیدار شدم.روز بود و مالک تو رختخواب نبود خمیازه کشیدم و تو رختخوابم نشستم دستمو جای مالک کشیدم که یه چیز کادو پیچ شده اونجا بود با شوق برش داشتم و بازش کردم از خوشحالی دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم برای من خریده بازش کردم باورم نمیشد همون لباس سبز بود اونو برام خریده بود پس هنوزم دوستم داشت لباس رو به خودم فشردم و گفتم میدونم هنوزم دوستم داری نمیدونم چرا داری از من دوری میکنی پیراهن رو تـنم کردم خیلی قشنگ بود انقدر بهم میومد که باورم نمیشد موهامم بالای سرم جمع گردم گودی کمرمو دستی کشیدم و گفتم چقدر قشنگ شده دور خودم میچرخیدم و دامن پیراهن باز میشد تمام چین دار بود نفس کم اوردم و نشستم از خوشحالی قلبم بالا و پایین میرفت اشک ذوق تو چشم هام جمع شد خاله رحیمه به درب زد و اجازه گرفت اجازه دادم اومد داخل و گفت براتون صبحانه اوردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشکش میکنم
"عشق "❤️
و"رفاقت"
و"مهربانی"❤️
را به همه کسانی که،
از دل شکستن بیزارند
ودر تمنای آنند که دلی رابدست آورند.🌸🍂
شبتون بخیر عزیزای دل🌙⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸ای نام تو
♥️جانبخش تر از آب حیات
🌸محتاج تو
♥️خلقی به حیات و به ممات
🌸از بعثت
♥️انبیاء و ارسال رسل
🌸مقصود
♥️تو بودی، به جمالت صلوات
🌺عید مبعث بر شما مبارک🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺سلام بر مبعث
🎊بهاری ترین فصل گیتي
🌺سلام بر مبعث
🎊فصل شکفتن
🌺گل سرسبد بوستان رسالت
🌺سلام بر مبعث
🎊روزی که گلهای ایمان
🌺در گلستان جان انسان
🎊شکوفا شد
🌺بعثت پیامبر
رحمت مبارڪ باد🎊🌺🎉
#عید_مبعث
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مبعث رسول اکرم (ص) مبارک... - @mer30tv.mp3
4.54M
صبح 9 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوسوم اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوچهارم
سینی رو گذاشت و چشمم به پنیر و کره و عسل محلی افتاد چشم هام برق زد و یه لقمه نون تازه گرفتم هنوز تو دهنم نذاشته بودم که صدای مالک تو گوشم پیچید و گفت صبر کن با تعجب نگاهش کردم جلو اومد مچ دستمو گرفت .لقمه رو از دستم گرفت و گفت اول رحیمه میخورتش مالک لقمه رو از دستم گرفت و گفت اول رحیمه میخوره خاله عقب رفت و گفت خاک برسرم مالک خان مگه من توش سم ریختم مالک لقمه رو دستش داد و گفت بخورش خاله رحیمه دستش میلرزید و لقمه اشو دهنش گذاشت با تررس جوید و قورت داد مالک از ظرف شیر ریخت و گفت اینم بخور و برو خاله از رو ناچاری خورد و مالک گفت برو بیرون خاله رحیمه با ناراحتی بیرون رفت مالک نشست و گفت حالا بخور بهش خیره موندم و گفتم ممنونم مالک این لباس خیلی قشنگه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی سرش رو بالا نگرفت چایشو شیرین کرد و گفت از این به بعد اینجا مراقب باش گفتم بامن اشتی کردی ؟جوابمو نداد و با اشتها صبحونم رو خوردم طعم عسل رو خیلی دوستداشتم و تا تهش خوردم میدیدم که هر از گاهی لبخند میزد صبحونمون تموم شده بود که سهراب اومد داخل اتاق و گفت بابا مالک ؟مالک به روش لبخندی زد و گفت عزیز بابا خوش اومدی زیر بغل های سهراب رو گرفت و بلندش کرد و گفت صبح زود چرا بیدار شدی ؟سهراب به من نگاه میکرد طلا پشت سرش اومد داخل و گفت سهراب اومدی اینجا ؟با دیدن من ساکت شد و نگاهمون کرد مالک سهراب رو تو بغلش بیرون برد و گفت بریم ببرمت اسب سواری کنی طلا نگاهم میکرد و گفت چه پیراهن قشنگی سرمو تکون دادم و گفت سهراب بهونه پدرشو خیلی میگیره میخوام باهاش وقت بگذرونه این همه سال بهش چی گفتی؟ سراغ پدرشو نمیگرفت ؟چرا گفته بودم بابات سرکاره و دیر میاد من خودمم زیاد نمیتونستم ببینمش خانم بزرگ اجازه نمیداد جلوتر رفتم و گفتم چرا به حرفهای خانم بزرگ گوش میدی؟ اون خواهرمه اون منو بزرگ کرده درسته ولی الان داره راه غلط رو نشونت میده داره گمراهتون میکنه.میدونم ولی گاهی ادم ها نمیدونن چطور باید انتخاب درست انجام بدن مثل من طلا تو آینه به خودش نگاهی کرد و گفت میبینی دارم پیر میشم نگاه کن این تار موهام سفید شده به شـکمش دستی کشید و گفت شکمم تو رفته مگه نه طلا یجوری حرف میزد داشتم ازش میترسیدم درب رو باز کردم و گفتم طلا میخوام برم توالت دلم یجوری شد و بیرون رفتم طلا یجوری شده بود ازش ترسیدم من هیچکسو تو اون خونه نداشتم که کمکم کنه رفتم تو حیاط قلبم تند تند میزد پشت پنجره اتاقمون بود و داشت نگاهم میکرد اون شب مالک زودتر از من خوابید خیلی با خودم کلنجار میرفتم ولی نتونستم به مراد اعتماد کنم مالک رو صدا زدم چشم هاش به زور باز میشد و گفت چیشده جواهر ارومگفتم مالک امروز مراد چیزی بهم گفت اون گفت شب برم پشت ساختمون عمارت تا بهم بگه ق* ار _باب کیه مالک تو جا نشست و گفت: دوباره بگو چی شده ؟براش توضیح دادم و خیره بهم گفت یچیز دیگه بپوش پیراهنم خیلی باز بود یه لباس مناسب پوشیدم و گفتم چی شده ؟برو پشت عمارت منم پشت سرت میام حواسم بهت هست میخوام ببینم چی میگه ترسیدم و گفتم من میترسم گفت اروم باش جواهر من اینجام من مراقبتم گفت مگه من نیستم هرجا که هستم و باشم مراقبتم لبخند رو لـبهام نشست و گفتم دلم به همین قرصه به همین بودنت قلبم تند تند میزد و بیرون رفتم اروم و بی صدا قدم برمیداشتم مالک پشت سرم میومد و دلم قرص بود مراد اونجا نشسته بود شیشه م** کنارش روی زمین بود و داشت سیگـار میکشید جلوتر رفتم صدای شکستن شاخه هارو زیر پـاهام شنید و به سمت من چرخید و گفت ماه چهره هزارتا اسم میشه روت گذاشت دورتر ایستادم و گفتم بهم بگو کی ق* ارباب بوده کی میخواست منو بکشه؟خندید و گفت بیا جلوتر بهت میگم خانم بیا کنارم بشین بیا بزار باهات حرف بزنم اون م** بود با اخم گفتم جواب بده کی میخواست اونا رو بکشه مراد خندید جلو اومد و گفت اون طلا دیوونه است من میدونم اون دیوونه است اون خودش میخواست پسرشو بکـشه قبلا هم میخواست بکشدش من نذاشتم مالک نمیدونه تو چه چاهی افتاده این چاه رو کندن تا توش خــفه اش کنن مراد خواست نزدبکم بشه که به عقب هولش دارم و گفتم خجالت بکش من زن برادرتم باش عیبی نداره تو زن اونی ولی به زودی بیوه میشی و میشی زن من وقتی ارباب بشم، میشم بزرگ بزرگا اون روز تو رو برای همیشه برای خودم میکنم کی میتونه منو ازت جدا کنه و تو رو از من بگیره اشاره به موهام کرد و گفت این تارها برای من معجزه است برای من ساخته شده عقب رفتم و گفتم واضح حرف بزن اون ق* کیه؟مراد میخواست بهم ت** کـنه و نقشه اش همین بود به طرف من حـمله ور شد.با مشـتی که تو صورتش خورد عقب افتاد از ترس خودمو پشت مالک جا دادم و پنهان شدم مالک محـکم گفت تموم شد برگرد تو اتاق
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_کماج
مواد لازم :
✅ دو کیلو ارد گندم
✅ یک قاشق غداخوری خمیرمایه
✅ دو قاشق غداخوری روغن
✅ چهارقاشق غداخوری شکر
✅ یک قاشق چایخوری نمک
✅ یک قاشق مرباخوری زردچوبه
✅ یک قاشق مرباخوری تخم شنبلیله ✅ سه عددتخم مرغ
✅ یک لیترشیر ولرم
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
405_60779800299715.mp3
5.3M
🎧 سرود فوق زیبا💖
💐 دل غرق سروره
💐 #عید_مبعث یا عید ظهوره
🎤 حاج سیدرضانریمانی
🌹 #عید_مبعث💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f