eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_ششم دیگه خیلی نزدیک شده بود هرکی هرچی دستش بود به طرفش پ
📜 بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه رو بدید قول میدم سخت تنبیهش کنم که دیگه ازاین کارها نکنه. در سکوت چشمم به دهان ارباب بود تا.. ارباب بعد چند لحظه تامل کردن گفت نه خان باجی تا بحال کسی جرات نکرده بود منو مسخره کنه جز این یه الف بچه اگه الان روبروش واینسم دیگه از فردا خدمتکارها برای نظم اینما و حرف من تره هم خرد نمی کنند این دخترباید فلک بشه خان باجی گفت ارباب این دختر خیلی ضعیفه زیر فلک تلف میشه تازه اومده اینجا خوب به مقررات اینجااا.... صدای نعره ارباب باعث شد خان باجی ساکت بشه که گفت یه کلمه دیگه حرف بزنی توام همراه با این دختر فلک میکنم خان باجی احترام خودتو داشته باش چند ساله اینجایی به گردنمون حق داری ولی روی حرف من چیزی نگو بعدم پشتشو کرد و گفت غلامرضا فعلا ببرش تو اب انبار یه تنبهم بکنش تا فردا خودم به حسابش برسم و اینطوری بود که من به بدترین مجازات ها محکوم شدم غلامرضا خان از پشت لباسم گرفت و همون طور که روی زمین میکشیدم سمت اب انبار بردم . توی راه انقدر به زمین چنگ زده بودم که تمام ناخن هام شکسته بود و خون میومد صدای ارباب و میشنیدم که با فریاد گفت یاالله برید پی کارتون چی رو نگاه میکنید معرکه اصلی فرداست از همه بدتر وقتی بود ک غلامرضا منو برد توی اب انبار و یه گوشه پرتم کرد و بی توجه به نعره هام و زجه هام و گریه هام گفت خوب گیر افتادی موش کوچولو دیگه کسی نمیتونه از اینجا نجاتت بده نزدیکم شد شاید به فاصله یک مو با صورتم فاصله داشت موهای فردار مجعدش روی پیشونیش ریخته بود و دهنش بوی مشروب میداد چشماش میخندید و لبهاش دعوا میکرد و تهدیدم کرد اگه صدام در بیاد بلایی به سرم میره که کلاغای اسمونم ب حالم گریه کنند توی دلم به اقدس فحش دادم و گفتم حتی با مردنشم برام دردسر درست کرده اما خب تقصیر خودمم بود غلام رضا اونشب در کمال بی انصافی بهم تجاوز کرد و هر چی جیغ و داد کردم دستشو جلوی دهانم گرفته بود و همه فکر میکردند داره کتکم میزنه. بعد اینکه کارش تموم شد لپامو محکم کشید و گفت دیدی بلاخره برای خودم شدی بعدم لباساشو کمی صاف و صوف کرد و درو بست و از پشت با زنجیر بست و منو با تنی درد مند و روحی ازرده تنها توی اون تاریکیه اب انبار رها کرد و رفت. تن رنجورم رو کنار دیوار کشوندم و از شدت درد توی خودم مچاله شدم و در انتظار فردایی شوم تر از امروز به اشکام اجازه ریختن دادم. همه وجودم پر از درد شده بود از فکر فلک شدن فردا بند بند وجودم درد میگرفت توی دلم دعا دعا میکردم ارباب بیخیال بشه ولی شدنی نبود . اما انگار قرار بود اونشب ورق به نفع من برگرده نزدیکای صبح بود که با صدای جیغ شهلا خانوم همه عمارت پر از همهمه شد. از قرار معلوم ارباب توی خواب سکته کرده بود طبیب خبر کردند اما ارباب متاسفانه عمرش به دنیا نبود و همون شب فوت شد فردا ظهر خان باجی اومد و منو از اب انبار در اورد راستش شاید من جز اولین نفرایی بودم که از مرگ ارباب خوشحال شدم اما به دستور خان باجی باید مدتی رو دور از چشم اهالی توی کارها کمک میکردم در یک چشم بر هم زدن عمارت شده بود غلغله و همه جارو سیاه پوش کردند همه مردم روستا هر کدوم با در دست داشتن یه چیزی مثل جو گندم مرغ خروس تخم مرغ نون محلی گردو بادوم یا هر چیزی ک در دسترس داشتند برای عرض تسلیت به عمارت میومدند. توی حیاط مشغول شستن میوه ها بودم که به اقای جوان با داد و گریه وارد شد، همه با گریه دورش حلقه زده بودند و اونجا بود که برای اولین بار ستارو دیدم. ستار پسر کوچیک خان بود و توی شهر درس میخوند . اما دوتا دختر و پسر طلا خانم که فرنگ بودند نیومدند . خلاصه همه نظم عمارت بهم ریخته بود هنوز یک ماه از مرگ ارباب نگذشته بود که غلامرضا شد همه کاره ی عمارت و من بیشتر از قبل ازش میترسیدم همه جا پیچیده بود که غلامرضا عقیمه و بچه دار نمیشه ،البته هیچکس جرات بازگو کردنشو نداشت ولی بلاخره صدای طلا خانم دراومد که غلام رضا بچش نمیشه و نباید خان بشه و همینم شد زمینه اختلافات بعدی بین طلا و شهلا ، درگیری سختی بین هوو ها شکل گرفت و بعد کلی کشمکش قرار شد ستار بجای پدرش بشینه اما غلامرضا از همون روز کینه برادر رو بدل گرفت. خلاصه که ستار شد خان و غلامرضا شددشمن خونیش ستار برعکس برادرش فوق العاده پسر اروم ولی جدی ای بود ذره ای خشونت تو اخلاقش دیده نمیشد و سعی میکرد تو همه کارها نهایت عطوفت رو نشون بده. ادامه فرداساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وای‌فای‌تون چیه؟ 😁 ‌ قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزی‌پاک کردنشونو😂 ‌ یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺 ‌ یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمی‌ذاشت آب بخوریم🤨. ‌‌ قدیما،  داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁 ‌ قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ. ‌ ‏قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل. ‌ خلاصه که اصن یه وضیه‌ها😁😉🤭 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شبتون آروم وپرستاره دعا کن برای اونایی که یه درد گوشه قلبشون پنهونه برای ناگفته هایی که کسی جز خدا محرمش نیست .🙏 +++++++ همه در یک زمان شب رو تجربه میکنن ولی تاریکی هر کس متفاوته❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸 همچون پرندہ اے سبڪبال بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸 بہ پرواز درآید و نغمہ هاے خوش سعادت را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸 الهے ڪہ دلتان از شادے لبریز و وجودتان🕊🌸 غرق در سلامتے باشد صبحتون معطر بہ عطر الهی🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اون روزا تلفن نبود ولی در عوض تموم بیخبری و دوری ها دلا بهم نزدیک بود یه زمانی این گوشی های هوشمند امروزی نبود ، توی هر خونه و مغازه خط تلفن نبود ،همه شماره همسایه و مغازه محل رو میدادن تا کسی اگر کارشون داشت اونجا زنگ بزنه یادش بخیر روزگار دوری های کوچک و دل های نزدیک مجموعه تلویزیونی سایه همسایه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرام جان... - آرام جان....mp3
5.29M
صبح 19. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_هفتم بعد چند قدم جلو رفت و گفت ارباب شما به من این اجازه
📜 تمام مراسم های خان انجام شد و در این بین گاهی که مشغول تمیز کردن اتاق شهلا خانوم بودم با ستار خان رو برو میشدم ستار قد بلند و ابرو های پر پشت و پیوندی داشت وقتی نگاهش میکردی گاهی خوفی توی ایحاد میشد اما یکبار که داشتم اتاقو تمیز میکردم با وارد شدن ناگهانی ستار خان جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد اولش یه لحظه به من خیره بشه و وقتی دید واقعا ترسیدم در و اروم بست و لبخندی روی لباش نقش بست . بعدم دستشو به نشونه سکوت روی لباش گذاشت و گفت چخبرته دختر جون برای اومدن به اتاق خودمونم برای نترسیدن تو نکنه باید در بزنم زبونم قفل شده بود و قلبم تند تند میزد جسته گریخته گفتم نه نه اقا ببخشید من اشتباه کردم چند قدمی جلو اومد و گفت تو دختر خان باجی هستی؟ گفتم نه اقا گفت پس دختر کی هستی؟ گفتم پدرو مادرم فوت شدن و چند وقتیه اینجا کار میکنم نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت اسمت چیه با دستم موهای خرماییمو ک از روسری بیرون زده بود داخل فرستادم و گفتم گلچهره اقا یک قدم دیگه هم جلو تر اومد و من دیگه واقعا ترسیده بودم بخصوص با خاطره تلخی که از غلام رضا برادرش داشتم پس ناخوداگاه و بدون اختیار از زیر دستش فرار کردم و بسرعت از اتاق خارج شدم تمام راه پله رو با بغض به سمت حیاط دویدم و خودمو پشت عمارت اونجایی ک میخوابیدم رسوندم و پتویی روی سرم کشیدم و تا میتونستم گریه کردم و به زمین مشت زدم از خودم بدم اومده بود حس میکردم چون وضع مالیه ضعیفی دارم دستمالی خانواده ارباب میشم و واقعا این برام سنگین بود چند ساعتی بعد گریه خودمو مرتب کردم و وقتی مطمئن شدم ستار دیگه تو اتاق نیست و بیرون رفته دوباره سرکارم برگشتم با اینکه میدونستم توهین بزرگی بهش کردم و منتظر تنبیه سختی بودم تا جایی ک میشد جلوی چشمش ظاهر نمیشدم اما هرچی صبر کردم خبری از توبیخ و تنبیه ارباب ستار نبود بیشتر وقت ارباب صرف رسیدگی به امورات کشاورزا میشد و کمتر وقتشو توی عمارت میگذروندو همینم منو خوشحال میکرد چند وقتی بود یه دختر خوشگل که دوسه سالی از من بزرگتر بود هم به جمع خدمه ها پیوسته بود که ظرف مدت کوتاهی متوجه رابطه اون دختر که اسمش زهره بود با غلامرضا شدم. یبار که به طور اتفاقی شب به حیاط رفته بودم دیدم پشت عمارت غلامرضا در اغوشش گرفته و با هم گرم معاشقه اند از دیدن اون صحنه انقدر ترسیده بودم که بطور ناخوداگاه یاد اون شب کذاییه خودم با غلامرضا افتادم و ناخوداگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد و اشکام جاری شد پشت یه درخت نشستم و به حال خودم اشک میریختم از حالم بی خود شده بودم که یکدفعه متوجه یک جفت کفش مردونه کنارم شدم رد کفشارو با نگاه گرفتم تا به صورت ستارخان رسیدم توی ی دستش تفنگ و اون یکی دستش هم شکارش بود جیغ ارومی کشیدم دوسه قدم عقب رفتم و گفتم سسسسسلام ابروهاشو یه وری کرد و چشماشو ریز کرد و گفت علیک سلام چیه اینوقت شب چرا اینجا نشستی؟ گفتم هیچی ارباب الان میرم گفت وایسا ببینم چیشده؟ مریضی؟ گفتم نه خوبم یکم فقــط دلم گرفته بود گاهی دوباره بهم انداخت و گفت خیلی خب حالا برو بخواب نصف شب که وقت عقده دل باز کردن نیست چشمی گفتم و با اجازه ای نثار درخواستش کردم و به سمت اتاقمون به راه افتادم پاهام ولی یاریم نمیکرد از همون فاصله هم سنگینیه نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما جرات برگشتن نداشتم و به راهم ادامه دادم اونشب نمیدونم چرا حس و حالم عجیب بود بعد دیدن و حرف زدن با ستار خان ته دلم بلوا شده بود انگار، اما تا به ستار خان فکر میکردم میگفتم مگه دیوانه شدی گلچهره اخه ارباب و چه به تو دل بستن به یه همچین ادمی نهایت دیوانگیه اما دست خودم نبود و ته دلم از فکر کردن به ستار انگار قند اب میکردند و قلقلکم میدادند خلاصه اون شب من با خیال چشمای ارباب جوان عمارت به خواب رفتم و فردا صبح وقتی تک به تک داشتم اتاق هارو تمیز میکردم و جارو میزدم وقتی به اتاق ستار خان رسیدم دستام برای لحظه ای متوقف شد و در زدم اما صدایی نیومد دوباره زدم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست اروم دستگیره رو پایین کشیدم و سرمو داخل بردم و سرو گوشی اب دادم اما وقتی با جای خالی ارباب جوان روبرو شدم با خیال راحت داخل رفتم و مشغول تمیز کاری شدم تقریبا اخرای کارم بود که کمرم از شدت خستگی خمیده شده بود دستمو روی کمرم گذاشتم وبه بدنم از درد کش وقوسی دادم و در همون حین متوجه نگاه ارباب شدم اول بالبخند کجی نگاهم کردو گفت چیه چرا ماتت برده به کارت برس دستپاچه مشغول کارم شدم اما دیگه تمرکز نداشتم و هی دست پاچه بودم که اخر سرم.... ادامه عصرساعت ۱۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5870785707366155299.mp3
13.04M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f