eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
30.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عطر بیج میج منو یاد دوران کودکی و مدرسه می‌ندازه‌. روزایی که خسته و گشنه از مدرسه میومدم تا درو باز می‌کردم می‌دیدم بوی کته و سیب زمینی سرخ کرده و بیج بیج کل فضای خونه رو گرفته. منم که طاقت منتظر موندن تا وقت ناهار رو نداشتم یا می‌رفتم ناخنک به سیب زمینی سرخ کرده‌ها می‌زدم یا یه تیکه نون برمی‌داشتم و از بیج بیج لقمه می‌گرفتم بیج بیج رو تو شهرهای مختلف به اسم‌های مختلفی می‌شناسند بعضی‌ها هم تو بیج بیج تخم مرغ می‌زنند. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنبه ها دلم یه جای آروم و دنج میخواد یه سفره ی ساده با بشقاب های ملامین و خنده های از ته دل یه جا درست مثل خونه ی پدری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوپنجم بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پ
بعداز دیدن ذوق ولی الله خندیدم،این مرد باهمه سیاست و اخمو بودنش کنار من مثل بچه ها بود.به سمت مطبخ رفتم تا تو کارهای نهار کمک کنم،صنم اومد نزدیکم و گفت؛خاتون و فاطمه هم تو مطبخ هستن؛بریم اونجا.چیزی نگفتم،وارد مطبخ شدیم، صنم همونطور که برای خودش سیب پوست می‌کند گفت؛خاتون صبر میکردین ما از ییلاق می اومدیم بعد عروس و میاوردین!ناسلامتی یوسف برادر بزرگ بود.خاتون همینطور که سیرها رو دونه دونه زیر سنگ له میکرد نگاش کرد و گفت؛ بودن و نبودن تو چه فرقی داشت؟صنم گفت؛ ماهم دلمون خوش بود شب اول حجله این تازه عروس باشیم؛ولی خان بیچاره که از بخت اولش شب اول حجله نداشت،حداقل دستمال خونی این دختر و می‌دیدیم!فاطمه قابلمه مسی دستش و محکم کوبید روی میز و از در رفت بیرون.خاتون چشماشو ریز کرد و نگاش کرد،با خشم گفت؛ این فضولیا به تو نیومده!نهارتو خوردی وسایل تو جمع کم برو خونتون که گند برش داشته تو این شش ماهی.اسم خودتو گذاشتی زن!صنم گفت؛ تنهایی وسط اون دشت می موندم چکار؟ هرجا یوسف میره منم میرم!مرد دیگه نمیشه تنهاش گذاشت! یهو میبینم خدای ناکرده اول پاییز دست یه دختر ییلاقی رو میگیره میاد دشت میگه این زنمه!به زن ودخترای الان اعتمادی نیست.. پیر و جوون نمیکنن.چشمامو دوختم به زمین؛تو دلم گفتم؛ این زن بدتراز خاتون...با همین حرفاش معصومه رو از پا در آورد...خاتون از جاش بلند شد،همینطور که غذا رو هم میزد گفت؛ توام اگه پسر نمی آوردی مطمئن باش خودم برای یوسف زن میگرفتم،که الان جلوم انقد منم منم نکنی.صنم ادامه داد؛ خدارو شکر میکنم اگه بهم اولاد کم داده،اما پسر داده،تا منت برج سرم نباشه.ولی خان گفته بود که یوسف دوتا بچه داره،صنم خیلی دوا درمون کرد که بازم بچه بیاره اما نتونست...بعدازظهر ولی خان و برادرش به ده رفته بودن تا به کارا برسن.صنم هم با پسرش به خونه اشون که کنار زمین پایین بود رفتن. خداروشکر میکردم که اینجا زندگی نمیکنه. محبوبه که به بعداز دیدن شون باهام مهربون شده بود،کنارم میچرخید وباهام صحبت می‌کرد دوراز چشم مادرش. سودابه هم به پیروی از خواهر کوچیکترش باهام هم صحبت میشد،دوروزی به همین روال گذشت،ولی خان گفت که امشب میاد به اتاق من.نمیدونم چرا میترسیدم از اینکه بیاد کنارم،از برخورد خاتون و فاطمه واهمه داشتم.شب شد،ولی خان اومد و تا بعداز نیمه شب باهم حرف زدیم و رفع دلتنگی کردیم،منو محکم تو آغوشش گرفت و من تمام زنانگی ام رو در اختیارش گذاشتم،این مرد کنار من احساس آرامش میکرد. صبح زودتر از هروقتی بیدار شدم،احتیاج به حمام داشتم ولی از خاتون میترسیدم،گالش هم اومده بود و دیگه پشت اتاقک دوش گرفتن جایز نبود،دوراز چشم به مستراح رفتم،با آب سرد خودمو شستم و غسل کردم،همینطور که میلرزیدم لباسامو پوشیدم و به اتاق رفتم،کنار بخاری موهامو کمی خشک کردم،لباسام نمدارشده بود و دوباره مجبور به عوض کردنش شدم.تو دلم خدارو صدا زدم؛اینجوری واقعا سختم بود...به مطبخ رفتم،نمیدونم چرا این زن خواب نداشت! سلامی دادم،موشکافانه نگام کرد،اومد جلو دستی به گیسو هام کشید و گفت؛ کجا خودتو شستی.. ورپریده؟مگه نمیبینی گالش هست.آروم گفتم؛ تو مستراح.رنگ نگاهش تغییر کرد،گفت؛ یه چند روز دندون رو جیگر بزارین،می‌سپارم سنگ و خاک جنگل بیارن،اینور یه اتاقک بسازن همتون اونجا آبگرم کنین،خودمم پای حموم ده رفتن و ندارم.الانم بشین کارت دارم...نشستم روی زمین،خاتون با اخم گفت؛ دختربچه بودی؟ سری به معنی نه تکون دادم،خاتون با چشمای به خون نشسته نگام کرد و گفت؛ نه و زهرمار،پس چی بودی هرزه؟آب دهنم خشک شده بود؛نباید میگفتم اما تا کی دروغ میگفتم بهشون.با فریاد بنال گفتن خاتون سرم و پایین انداختم و گفتم: شوهرم تو دریا غرق شد،یه پسر دوساله دارم...خاتون با کفگیر چوبی کنار دستش محکم کوبید روی بازوی راستم،از درد زیاد صورتم مچاله شد و نفسم حبس...زدم زیر گریه...خاتون با بدترین لحن ممکن فحش های زننده ای بهم داد و فریاد کشید از جلوی چشمم دور شو دختره ی هرجایی،دورانتو زدی ،کاراتو کردی،خودتو انداختی گردن ولی بیچاره!ای تف توروی همچین پدر و مادری که این دختر تربیت کردنشون..‌.فاطمه کنار در ایستاد و با پوزخند نگام میکرد،رو به خاتون گفت؛خدا جای حق نشسته خاتون.دوازده سال سرکوفت بیوه زنیم روبهم زدی ؛این تازه اولشه.خاتون با بی رحمی نگاش کرد و گفت؛ تو خفه شو زنیکه بی عرضه، نگاش کن! خودشو عرضه کرده و صبح رفته تو مستراح غسل کرده! تو چی؟چندشب شوهرت تو اتاقت میخوابه،بس که خشک و بی عرضه ای صبح نشده میزنه بیرون،تو دیگه حرف نزن که هرچی میکشم از بی عرضگی توعه... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر هفته ها خونه ی مادربزرگ که جمع میشدیم چند تا بالش و یه چادر تمام خواسته ی ما بود برای بازی همینقدر ساده و قانع بودیم. ترکیبات غذاهایی که حین بازی میپختیم یادتون هست؟؟ مثلا بیسکوئیت و آب،زردچوبه و آرد 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💫 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ساعتی ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی . ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.» پی نوشت : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.  •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد اما ما روی این نیمکت ها سه نفری میشستیم و موقع امتحان یکی باید اون وسط میرفت پایین رو زمین میشست🧐 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوششم بعداز دیدن ذوق ولی الله خندیدم،این مرد باهمه
تلخی اون روز،شیرینی شب قبل و از زیر زبونم برده بود...!فاطمه از لج من و خاتون به ولی خان گفته بود دیگه به اتاقش نره و ولی خان هم از خدا خواسته قبول کرده بود.چندروزی گذشت،تواین مدت بعداز اینکه خاتون شنید بیوه بودم بدترین رفتارها رو باهام انجام میداد،دیگه فهمیده بودم چرا معصومه از خانوادش فراری بود... صنم هربار که میومد با زخم زبوناش همه رو آزار میداد،اما برعکس پسرش اکبرو یوسف خان اخلاق خوبی داشتن...یک بار دخترای فاطمه و علی خان خدابیامرز،به خونه پدریشون اومدن،با دیدنم برخورد بدی نداشتن و من هم اون روز زیاد جلوی چشمشون آفتابی نشدم،حسابی با کار سرگرم بودم،اینجوری هم خودم یادم میرفت که دارم چه روزایی رو سر میکنم،وهم خاتون کمتر غر میزد.کار درو تموم شده بود و انبار پراز برنج،طبق رسوم قدیمی این وقت سال،موقع نامزدی و ازدواج بود‌‌...خواستگارهای محبوبه پیغام فرستادن که برای صحبت بیان به خونه،اهل همون ده بودن،خاتون راضی بود و منتظر جواب ولی خان بودن...اما محبوبه و رضا! با ناراحتی خودشون رو تسلیم قسمت کردن،دلم برای محبوبه میسوخت،غروب شدو ولی خان اومدبه خونه،بعداز شام خاتون دخترا رو فرستاد بالا و روبه ولی خان گفت؛ ولی الله جواب آخرت چیه؟مردم منتظرن،به اندازه کافی انتظار کشیدن؟ولی خان گفت؛ فردا خودم براشون پیغام میفرستم بیان. فقط...فاطمه امشب با محبوبه صحبت کن تا بدونه قرار ازدواج کنه.فاطمه باشه ای گفت و مثل همیشه سرد و ساکت مشغول کارا شد.رفتم کنار دخترا،محبوبه رو نشوندم کنارم و گفتم؛ فردا پس فردا قرار عقدت کنن،راضی تو دختر؟محبوبه تو بغلم زد زیر گریه...مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت دلش فقط رضا رو میخاد!سودابه با دهان باز هاج و واج بهمون خیره شده بود. محبوبه رو آروم کردم و گفتم؛ امشب با پدرت حرف میزنم،فقط قبلش باید با رضا حرف بزنم،اگه ازش پرسیدن بگه که تو رو میخاد.محبوبه سری تکون داد، سرک کشیدم و دیدم که هرسه تا هنوز تو مطبخ مشغول حرف زدنن و خاتون با آب و تاب داره از دارایی خواستگار حرف میزنه!به اتاقک گالش رفتم و رضا و رو صدا زدم، با یه چراغ کور سو نشسته بود...با دیدنم دستپاچه شد و اومد دم در و گفت؛ خیر باشه کوچیک خانوم،این وقت شب؟ماجرا رو براش توضیح دادم و گفتم بهش نترسه،با سری افتاده جواب داد؛من نه خانواده ای دارم و نه کس و کاری!میدونم که ولی خان راضی نمیشه،اما یا محبوبه رو بهم میدن و یا بیرونم میکنن...برگشتم به اتاق و منتظر ولی خان موندم.. مشغول جمع کردن بودیم که ولی خان رو به خاتون گفت؛امشب برای محبوبه خواستگار میاد!غریبه نیست، آماده باشین فردا هم شیخ اکبر میاد برای عقد. به یوسف هم پیغام میدم که بیان... خاتون خوشحال گفت؛ مبارکه! پس بگو کسی رو در نظر داشتی که قبلی هارو رد کردی،کی هستن حالا؟ولی خان گفت؛ گفتم که غریبه نیست،رضا ،گالش خودمون. خاتون مثل یه انبار باروت منفجر شد،با صدای بلند فریاد زد؛ چی؟رضا؟ عقلتو از دست دادی؟دخترت و میخای بدی به یه گالش بی سر و پا؟فکر نکردی مردم چی میگن!ولی خان با اخم رو به مادرش گفت؛آروم باش ننه... محبوبه دختر منه،منم صلاح و خوبی شو میخام،انقدر داد و فریاد نکن سر صبحی اوقاتمو تلخ نکن.خاتون اما پرید تو حیاط،نگاهم به فاطمه افتاد که با ناراحتی رو به ولی خان گفت؛نزار دخترم به سرنوشت معصومه دچار شه ولی خان... دلم براش سوخت،من هم به حیاط رفتم،خاتون صدا زد؛ کجایی پسره ی بی غیرت؟نمک میخوری و نمکدون میشکنی؟ تو ننه بابات کجان که...با فریاد ولی خان صدای خاتون قعط شد!محبوبه مثل بید میلرزید و سودابه گریه میکرد،خاتون شر به پا کرده بود،ولی خان با صورت پراز خشم رو به مادرش گفت؛ خاتون،محبوبه دختر منه! من میگم که با کی ازدواج کنه،به هیچ کس مربوط نیست،اینو همتون خوب گوش کنین.داری مثل بیست سال پیش دختر منم رسوای خاص و عام میکنی،اما اینبار دیگه اون دفعه نیست،تمومش کن...از فریادش مو به تنم راست شد. تا بحال اینطور ندیده بودمش،خیلی ازش ترسیدم...رضا سرش رو بالا گرفت و با قدر دانی به ولی خان خیره شد.ولی خان رو به فاطمه گفت؛ برای دخترت مادری کن فاطمه،کارایی که گفتم و انجام بدین...خاتون با عصبانیت به داخل خونه رفت و در وبهم کوبید.رفتم کنار محبوبه،بیچاره دختر رنگ از رخش پریده بود،حق هم داشت.با رفتن خاتون،ولی خان اومد به سمتم و گفت؛ حواست به اون چندتا گاو تازه زاییده باشه،رضا میره پیش سر تراش و حمام.شب فقط به یوسف و صنم میگم بیان.نمیخام کسی از فامیل بیاد و خاتون دوباره با حرفاش به طبل رسواییمون بکوبه..‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیز ماندگار نیست حتی روح برای جسم 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💚معجزه‌ی صبح را ☘که میبینی 💚آرزوهایت را با شوق ☘به دنیا بگو، 💚دنیا صدای عشق و ☘روشنی را خواهد شنید. صبح آدینه تون بخیر❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرق در گذشته های زیبا شوید... بسیار تماشایی 👌🏻👌🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حساسیت ها.... - حساسیت ها.....mp3
6.9M
صبح 12 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوهفتم تلخی اون روز،شیرینی شب قبل و از زیر زبونم بر
فاطمه مشغول تدارک نهار شد،خونه از قبل تمیز بود،دخترا از ترس خاتون تا شب تو مطبخ موندن،من به طویله رفتم و کمی به کار گاوها رسیدگی کردم،وقتی اومدم فاطمه ومحبوبه مشغول حرف زدن بودن؛ فاطمه روبه محبوبه گفت؛ تا گالش برنگشته برو آب گرم کن و تنی به آب بزن دختر...خودتو خوب بشور...نخواستم بین شون مزاحم باشم،برگشتم به خونه تا استراحت کنم،عادت شده بودم و کمرم خیلی درد میکرد...خاتون همچنان مشغول غرغر کردن و نفرین بود...این زن چرا خسته نمیشد از بدی...بالاخره شب شد،محبوبه پیراهن آبی به تن کرد و با استرس این طرف و اون طرف میرفت. سودابه خوشحال بود از اینکه خواهرش به عشقش میرسه!یوسف خان و صنم اومده بودن،صنم از اول مجلس با پوزخند به همه نگاه میکرد، گهگداری با زبونش به همه نیش میزد،خاتون مثل یه گرگ زخم خورده گوشه ای نشسته بود،با کسی حرف نمیزد و غیرمستقیم باهمه سرسنگین بود!رضا حسابی به خودش رسیده بود و کنارمون شام خورد،قبل از شام با یوسف خان حرفاشون رو زده بودن،همگی تو سکوت نشسته بودیم، یوسف خان گفت؛ خب داداش،میدونی که رضا کسی رو نداره،از بچگی هم زیردست خودمون بزرگ شده،از بابت پاکیش خیالمون راحته،می مونه وضع زندگیش،زمینی که تو ده بالا از پدر خدابیامرزش بهش ارث رسیده براش مونده،برای زندگی باید یه خونه تواون زمین بسازه که خدا کریم،به کمک هم درستش میکنیم!ولی خان گفت؛ درسته داداش،از بابت رضا خیالم راحته،اینکه رضایت به این وصلت دادم بیشتر بخاطر دل دخترم بوده،شاید کسی بهم خرده بگیره که دارم زیادی به دختر بها میدم،اما تا زمانی که سرگذشت خواهرم معصومه یادمه،هرگز یه اشتباه و دوبار تکرار نمیکنم، اینم بگم که هرگز کسایی که باعث شدن خواهرم با دل شکسته از ولایتش آواره شهر غریب شه رو نمیبخشم...صنم رنگ از رخش پرید و به خاتون نگاهی انداخت!یوسف خان گفت؛ درست میگی،انشالله که خیره،تموم گفتنی ها امشب گفته بشه بهتره...ولی خان رو به محبوبه گفت؛دخترم،تو بچه ی بزرگ منی،امروز تو رضا رو انتخاب کردی،پس در حضور جمع میگم فردا حقی ندارین هردوتون بیاین از همدیگه پیش من گله و شکایتی کنین،چون انتخاب خودتون بوده،سه ماه عقد میمونین،بدون هیچ رفت و آمد اضافه ای مثل اول، تواین سه ماه خودم براتون تو زمین پدر خدابیامرز رضا خونه میسازیم،ده راس گاو ،که حق و ارث محبوبه هست و بهتون میدم و براتون عروسی میگیرم؛بعداز اون برین دنبال زندگیتون،نمیخام دامادم گالشم باشه،یه کارگر دیگه میگیرم،راضی هستین؟رضا و محبوبه با خجالت تشکر کردن،خاتون با خشم به ولی خان خیره شده بود.بعداز رفتن مردها ،صنم رو به فاطمه گفت؛ ای بخت برگشته؛حتی از دامادم شانس نیاوردی! این چه اقبالی بود آخه...فاطمه درجوابش حرفی نزد و به مطبخ رفتنمیخواستم بین خاتون و صنم بمونم پس منم رفتم کنار دخترا،محبوبه از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید!دستامو گرفت و گفت؛ ممنونم کوچیک مار...تو نبودی من ورضا هیچوقت بهم نمی رسیدیم.خوشحال بودم که تونستم دلشو شاد کنم.صبح فردا،ماه ننه مادربزرگ محبوبه به همراه دایی بزرگش اومدن تا تو عقد نوه اشون حضور داشته باشن،خاتون همچنان با همه سرسنگین بود،منتظر شیخ بودیم،صنم با بدجنسی تمام رو به ماه ننه گفت؛از قدیم گفتن نون و بزار تو جا نونیت،هرکس و ناکس که رسید یه گاز نزنه بهش و بره!فاطمه از دخترش غافل شد! اینم شد نتیجه اش...فاطمه که از این حرفش خونش به جوش اومده بود گفت؛ محبوبه هم مثل عمه معصومه اش از گل پاکتره!منتها ما تو دوست و آشنامون هستن از خدا بیخبرایی که اسم میزارن رو دخترای مردم!نشد دختری شوهر کنه و تو حرفی بهش نبندی؟یه کم زبون به دهن بگیر...صنم نگاه چپی بهش انداخت و روش و برگردوند...!شیخ اکبر وارد شد و خطبه ی عقد رضا و محبوبه جاری شد!فاطمه اشک میریخت،نمیدونم این اشک غم بود یا شادی...روزها میگذشتن،ولی خان سرگرم ساختن خونه ی محبوبه بود،این مرد همه جوره حامی بود برای هممون،تنها سختی این دوران، سختگیری های خاتون بود و سخن چینی های صنم.روزها توکارهای طویله به رضا کمک میکردم تا اون و محبوبه برن نامزدبازی!ولی خان اگه میفهمید برام خیلی بد میشد،اما اونام جوون بودن؛دل داشتن! یه روز که رضا و محبوبه از پشت طویله برگشتن،متوجه صورت محبوبه شدم ،تموم صورتش قرمز شده بود! با خنده نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم؛حتما باید به ولی خان بگم زودتر عروسی تون و بگیره...خاتون علنا باهام دشمنی میکرد،منتظر بود که از این همه کار و سختگیری فرار کنم اما من مونده بودم،یه روز که سرم فریاد می‌کشید وبه پدر و مادرم فحش و ناسزا میگفت،ولی خان سر رسیده بود و تموم وسایل مطبخ رو شکونده بود... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز یه آشپزی از یه مادرِ هنرمندِ لر داریم،مهمون لر های عزیزمون هستیم. بادیدن‌ کلیپ کلی حال خوب و انرژی مثبت گرفتم. پیشنهاد میکنم هم از این غذای خوشمزه ی محلی لذت ببرین هم از فضای زیبا و آرامش خاص کلیپ... بریم که بسازیمش‌.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏قديما با اينا كه جارو ميزدن بايد يه دور بعدش با نپتون دستى جارو ميزدن تا اون دونه قرمزاى ريخته شده از جارو رو جمع كنن!!! 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوهشتم فاطمه مشغول تدارک نهار شد،خونه از قبل تمیز ب
از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و این منو میترسوند.اون روز صنم اومده بود به خونه،کنار خاتون نشسته بود و باهم حرف میزدن،زمانی که نزدیک شدم صحبتش رو قطع کرد،از طرز نگاهش فهمیدم دوباره این زن داره پشت سر من حرف میزنه،چرخیدم به پشت خونه و از بغل دیوار ایستادم تا ببینم چی میگن؛صداش اومد که میگفت؛خاتون من بخاطر خودمون میگم،ما که سن و سالی ازمون گذشته،اما من پسر جوون دارم،جرات نمیکنم بفرستمش تا خونه ی شما،بس که این دختر براش چشم و ابرو میاد،روم به دیوار ،توام جای مادرمی،اما تو تموم ده پیچیده،گلچهره زمانی که ولی خان و رفیقاش تو ولایتش بودن،باهر سه تاشون بوده!نمیدونم با چه جادو و جنبلی خودشو انداخته به گردن ولی خان!خاتون جوابش رو داد اما صداشو نشنیدم...خدای من چی می‌شنیدم!این زن یک شیطان به تمام معنا بود،آخه چرا...مگه من چه بدی در حقش کرده بودم،چه جوری میخاد تاوان گناهاشو بده...غمگین از تهمتی که بهم زده بودن گوشه ای نشستم و به حال زار خودم گریه کردم،خدایا چقدر صدات کنم،به فریادم برس...تا غروب رفتم تو اتاقم،انقدر گریه کرده بودم چشمام شده بودن کاسه ی خون،خاتون در و باشدت باز کرد،با دیدنم فریاد کشید؛ دوساعته صدات میزنم کدوم گوری موندی پس؟خونه خالته اینجا که گرفتی خوابیدی؟بلند شو برو به کارات برس..بی تفاوت دراز کشیدم و گفتم؛ سرم درد میکنه،فکر می‌کنم سرما خوردم،نمیتونم از جام بلند شم...خاتون که صنم حسابی پرش کرده بود با لحن بدتری ادامه داد؛فکر کردی کی هستی که جلوی من کپیدی و لنگاتو دراز کردی،به درک که سرما خوردی،بلند شو اینجا خونه ننه ات نیست... صدای فریادش خیلی اذیتم میکرد،تحملش برام سخت بود،چشمامو بستم و بهش توجهی نکردم،ناگهان صدایی اومد و با سوختن پاهام درد و سوزش تموم وجودمو گرفت و فریادم به آسمون رفت...خاتون کتری آب داغ روی بخاری هیزمی رو پرت کرده بود سمتم،و پاهام سوخته بود... با شدید شدن گریه هام گفت؛حالا خوب استراحت کن و رفت!محبوبه وسودابه سراسیمه وارد اتاق شدن،با دیدنم وحشت زده به سمتم اومدن،محبوبه شلوارمو از تنم درآورد تا به پاهام نچسبه،پاهام قرمز شده بودن،دوتایی زیر شونه هامو گرفتن و تا لب آب بردنم،پاهامو داخل آب گذاشتم،کمی دردم آروم شد...فاطمه اومد،تویه دستش داخل ظرفی آب سیب زمینی رنده شده بود،به دختراش گفت؛ پاهاشو بیرون بیارین، به سختی پاهامو بیرون آوردم،فاطمه اول آب سیب زمینی رو روی پاهام ریخت تا دردشو تسکین بده،بعد هم با پارچه ای برام بست..‌. ازش تشکر کردم،کنارم نشست ،با گریه من نگام کرد،پیراهنش و داد بالا و پشتشو کرد به من،جای یه زخم قدیمی اما عمیق روی تنش دیده میشد،نگاهمو که دید گفت؛ این جای زخم علت سکوتمه،توام عادت میکنی.بدون هیچ حرفی رفت،به کمک دخترا رفتم به اتاقم،خاتون صداش از دور میومد که میگفت؛ حالا برو خودتو شیرین کن!این زن یه بیمار روانی بود،به دخترا سپردم حرفی از اینکار خاتون به پدرشون نزنن...غروب ولی خان وقتی متوجه غیبتم شد اومد به اتاق، با دیدن پاهام ازم پرسید چرا اینطوری شدم و گفتم حواسم پرت شد و خورده به آتیش زیر دیگ!چندروزی رو با همون پای لنگ بکارام میرسیدیم،فاطمه کاری به کارم نداشت ؛اما صنم انگار دشمن سرسخت هردومون بود،یاد حرف مارجان افتادم ،همیشه میگفت؛ دوتا هوو باهم تو یه تشت رخت میشورن اما دوتا جاری نه! صنم هم از اون جاری ها بود!.فاطمه باهمه ی دخالتای خاتون سرگرم آماده کردن جهیزیه محبوبه بود،کار ساخت خونه ی رضا تموم شده بود...ولی خان تو فکر گرفتن عروسی برای محبوبه بود،شب وقت خواب، کمی رو بالشش جا بجا شد،بلند شد و گفت؛گلی،احساس میکنم یه چیزی تو بالشم هست...صدای خش خش میاد!خندیدم و گفتم ؛یعنی چی صدای خش خش میاد؟ ولی خان گفت؛نمیدونم الان چندشبه این صدا میاد،بازش کنیم ببینم چیه این صدا. بالش و باز کردیم و در کمال ناباوری ،یه تیکه کاغذ که روش اسم ولی الله و من نوشته بود،با موهای تو هم گره خورده و ناخن و تیکه ای از گوشت خشک شده!ولی خان با عصبانیت بالش منو باز کرد ودید همونا تو بالشت منم هست. ولی خان با خشم از در اتاق رفت بیرون،از پله ها پایین رفت و صدا زد؛ خاتون ...فاطمه بیاین کارتون دارم.خاتون و فاطمه سراسیمه اومدن بیرون،ولی خان دعاها رو انداخت جلوی پاشون و گفت؛ اینا چی ان؟خاتون با تعجب ساختگی گفت؛ این جادو جنبلا چیه؟از کجا آوردیشون؟ولی خان پوزخندی زد و گفت؛یعنی تو نمیدونی ننه؟خاتون گفت؛نه که نمیدونم،چرا از ما میپرسی؟از اونی بپرس که باهمین کارا خامت کرده! ولی خان خواست چیزی بگه که جلوی خودش رو گرفت و گفت؛ لا اله الا الله...سعی کردم آرومش کنم، میدونستم کار فاطمه نیست، اون هیچ تلاشی برای خراب کردن من نمی‌کرد.... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نام اثر: بشقاب‌هایی که توی تاریخ گم شدن:))🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر چه شبایی خانوادگی دور این کرسیا می‌شستیم و تعریف می‌کردیم. یا مادربزرگ نوه‌ها رو جمع می‌کرد دور این کرسی‌ها و براشون قصه می‌گفت... یادش بخیر چه صفایی داشت.... دلم پر کشید برای اون روزا هیچی زمان قدیم نمی‌شه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آهنگ خاطره انگیز از سعید پور سعید عزیز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستونهم از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و ای
روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خاتون با خشم نگاهم کرد و رفت به اتاقش،ولی خان هم متوجه منظورم شد.فاطمه بالشی بهم داد و برگشتیم به اتاق.ولی خان گفت؛ من مطمئنم کار خاتون... اون میخواد تو از این جا بری،تا زهرش رو بهت نریزه آروم نمیگیره!ترسیدم و گفتم ؛اگه بلایی با این دعا سرمون آورده باشه چی؟ولی خان منو تو آغوشش گرفت،همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت؛ نترس گلچهره جان...خدا کس بی کسونه،کی با دعا اومد که با نفرین بره؟ از این چیزا نترس و خودتو بسپار دست خدا... فقط خوبی که از ما آدما بجا می مونه‌. فردا میرم سراغ اون مردک رمال،تو این ولایت فقط اون این کارا رو انجام میده... نگاهش کردم و گفتم؛ ولی الله دلم برای آقاجان و مارجان خیلی تنگ شده،دلم دیدن روی ماه مصطفی و علی برار و میخاد... ولی خان گفت:نگران نباش،بی خبراز احوالشون نیستم،سلیمان از ولایتتون برگشت و گفت که حالشون خوبه خداروشکر... کمی خیالم راحت شده بود و سعی کردم به خواب برم !صبح فردا ،زودتر از همه پاشدم و به مطبخ رفتم،یک تکه نان و پنیر و به عنوان ناشتایی خوردم و رفتم سراغ کارهام،نمیخواستم با خاتون چشم تو چشم شم! اون روز ولی خان که از بیرون برگشت،منو کشوند گوشه ای وگفت که به خونه ی رمال رفته،اون و ترسونده و رمال گفته خاتون ازش دوتا طلسم خواسته،یکی برای ولی خان که از من نفرت پیدا کنه و طلاقم بده،اون یکی هم برای من که دیگه نتونم بچه ای به دنیا بیارم.همونجا نشستم و گریه کردم،ولی خان گفت؛ نگران نباش،ازش باطل السحر گرفتم،با اینکه این چیزارو قبول ندارم اما بخاطر دل تو گرفتم،کوزه ی آبی به دستم داد و گفت؛ اینه،ببر بریزش تو آب روان! کوزه رو هم بشکون...ببین این زن آدم و به چه کارایی وادار میکنه... وقت نهار هردومون ناراحت بودیم،خاتون اما با اشتها به غذا خوردنش ادامه می‌داد!ولی خان رو بهش گفت؛ رفتم پیش رمال،گفت ننه خاتون اومده بود پیشم برای گرفتن طلسم! که گلچهره رو طلاق بدم،که بچه دار نشم!شنیدم که سوزوندیش! اول با حرفات و بعدم با آب داغ.از اولم بهت گفتم هرکس منو میخاد گلچهره رو هم میخاد...بعداز عروسی محبوبه باید برم چاربداری؛گلچهره رو هم با خودم میبرم...با شنیدن این حرف گل از گلم شکفت،انگار دنیا رو بهم دادن،به اندازه ی تموم این مدت خوشحال شدم...نگاهی قدر شناسانه بهش کردم.ولی خان از در رفت بیرون،فاطمه هم از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت؛ هربار با کارات این پسر بدبخت و فراری دادی،آخرشم گفتی تو زنیت بلد نبودی!بفرما،تحویل بگیر...راستش کمی دلم خنک شد،اومدم تو حیاط و با محبوبه و سودابه مشغول حرف زدن راجع به عروسیش شدیم...روزها میگذشت،مشغول تهیه و تدارک عروسی محبوبه بودیم،ولی خان بهم گفت؛بعداز عروسی میبرمت با خودم؛از روزی که اومدی تو این خونه رنگ از رخت پریده،آرزوی یه دل سیر حرف زدن به دلمون مونده... دوتا گاو نر و ذبح کرده بودن،حیاط حسابی شلوغ شده بود،کسایی که منو ندیده بودن با کنجکاوی نگام میکردن،مردها گاوها رو لاشه و پوست کردن و ماهم مشغول بودیم حسابی...،شب حنابندان بود و بندانداز از بعدازظهر اومده بود صورت محبوبه رو بند بندازه.لباس ولایت خودم و به تن کردم،کمی از سرخابی که از تهران گرفته بودم و به لبام مالیدم،چشمامو سرمه کشیدم،حیاط حسابی شلوغ شده بود،صدای طبل ودهل به گوش میرسید،غروب شده بود،همه جا با آتیش و چراغ روشن شده بود،ولی خان کت و شلوار سیاهی به تن کرده بود،بهش نمیومد پدر زن شده باشه،برای یک لحظه دلم براش سوخت که تا حالا لباس دامادی به تن نکرده!صدای دو زن از پشت سرم شنیده میشد؛یکی گفت؛ تو روخدا نگاه کن دختره رو،معلومه که ولی خان عاشقش شده،از خوشگلی چیزی کم نداره!اون یکی جواب داد؛ ببین چقدر به خودش رسیده انگار عروسی خودشه!بی توجه به حرفشون به حیاط رفتم و مشغول پذیرایی شدم، محبوبه لباس قرمز به تن کرده بود،رضا هم با کت وشلوار سیاه رنگی کنارش ایستاده بود،چقدر بهم میومدن،چقدر خوشحال بودن،فاطمه مثل همیشه آروم بود،کنار مهمان ها سرک میکشید و بهشون تعارف میکرد،خاتون مثل برج زهرمار کنار خواهرش نشسته بود؛دختری حدودا بیست ساله ،مثل برج زهرمار با اخم هرکجا میرفتم نگاهم میکرد،رفتم کنار فاطمه وازش پرسیدم؛ اون دختر کنار خاتون کیه؟فاطمه گفت؛ اون صغری ست! خواهرزاده ی خاتون،همونکه قرار بود برای ولی خان بگیرتش!وقتی رفتار خاتون و صنم رو میدیدم،وقتی نگاه خصمانه ی خواهر و خواهرزادش رو میدیدم،به این نتیجه می‌رسیدم که فاطمه با تموم هوو بودنش،خیلی از اونها بهتره.. بعداز شام،مراسم حنابندون برگزار شد،فامیل به دست محبوبه و رضا حنا بستن،رقص و پایکوبی مردها حنابندون و خیلی پر شور کرده بود،بالاخره مجلس تمام شد و مهمان ها یکی یکی رفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...💚 شبتون ماه ...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع هفته تون شاد🥰 وقتے از خواب بیدارمیشی یعنے اینکه خدا❤️ بهت امید داره و منتظره که تو حرکت کنی🍂 پس روز دیگه اے را پراز شـور و امیــد شـروع کن🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f