eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 روزی کسی به خیام خردمند که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر چه شبایی خانوادگی دور این کرسیا می‌شستیم و تعریف می‌کردیم. یا مادربزرگ نوه‌ها رو جمع می‌کرد دور این کرسی‌ها و براشون قصه می‌گفت... یادش بخیر چه صفایی داشت.... دلم پر کشید برای اون روزا هیچی زمان قدیم نمی‌شه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آهنگ خاطره انگیز از سعید پور سعید عزیز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستونهم از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و ای
روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خاتون با خشم نگاهم کرد و رفت به اتاقش،ولی خان هم متوجه منظورم شد.فاطمه بالشی بهم داد و برگشتیم به اتاق.ولی خان گفت؛ من مطمئنم کار خاتون... اون میخواد تو از این جا بری،تا زهرش رو بهت نریزه آروم نمیگیره!ترسیدم و گفتم ؛اگه بلایی با این دعا سرمون آورده باشه چی؟ولی خان منو تو آغوشش گرفت،همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت؛ نترس گلچهره جان...خدا کس بی کسونه،کی با دعا اومد که با نفرین بره؟ از این چیزا نترس و خودتو بسپار دست خدا... فقط خوبی که از ما آدما بجا می مونه‌. فردا میرم سراغ اون مردک رمال،تو این ولایت فقط اون این کارا رو انجام میده... نگاهش کردم و گفتم؛ ولی الله دلم برای آقاجان و مارجان خیلی تنگ شده،دلم دیدن روی ماه مصطفی و علی برار و میخاد... ولی خان گفت:نگران نباش،بی خبراز احوالشون نیستم،سلیمان از ولایتتون برگشت و گفت که حالشون خوبه خداروشکر... کمی خیالم راحت شده بود و سعی کردم به خواب برم !صبح فردا ،زودتر از همه پاشدم و به مطبخ رفتم،یک تکه نان و پنیر و به عنوان ناشتایی خوردم و رفتم سراغ کارهام،نمیخواستم با خاتون چشم تو چشم شم! اون روز ولی خان که از بیرون برگشت،منو کشوند گوشه ای وگفت که به خونه ی رمال رفته،اون و ترسونده و رمال گفته خاتون ازش دوتا طلسم خواسته،یکی برای ولی خان که از من نفرت پیدا کنه و طلاقم بده،اون یکی هم برای من که دیگه نتونم بچه ای به دنیا بیارم.همونجا نشستم و گریه کردم،ولی خان گفت؛ نگران نباش،ازش باطل السحر گرفتم،با اینکه این چیزارو قبول ندارم اما بخاطر دل تو گرفتم،کوزه ی آبی به دستم داد و گفت؛ اینه،ببر بریزش تو آب روان! کوزه رو هم بشکون...ببین این زن آدم و به چه کارایی وادار میکنه... وقت نهار هردومون ناراحت بودیم،خاتون اما با اشتها به غذا خوردنش ادامه می‌داد!ولی خان رو بهش گفت؛ رفتم پیش رمال،گفت ننه خاتون اومده بود پیشم برای گرفتن طلسم! که گلچهره رو طلاق بدم،که بچه دار نشم!شنیدم که سوزوندیش! اول با حرفات و بعدم با آب داغ.از اولم بهت گفتم هرکس منو میخاد گلچهره رو هم میخاد...بعداز عروسی محبوبه باید برم چاربداری؛گلچهره رو هم با خودم میبرم...با شنیدن این حرف گل از گلم شکفت،انگار دنیا رو بهم دادن،به اندازه ی تموم این مدت خوشحال شدم...نگاهی قدر شناسانه بهش کردم.ولی خان از در رفت بیرون،فاطمه هم از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت؛ هربار با کارات این پسر بدبخت و فراری دادی،آخرشم گفتی تو زنیت بلد نبودی!بفرما،تحویل بگیر...راستش کمی دلم خنک شد،اومدم تو حیاط و با محبوبه و سودابه مشغول حرف زدن راجع به عروسیش شدیم...روزها میگذشت،مشغول تهیه و تدارک عروسی محبوبه بودیم،ولی خان بهم گفت؛بعداز عروسی میبرمت با خودم؛از روزی که اومدی تو این خونه رنگ از رخت پریده،آرزوی یه دل سیر حرف زدن به دلمون مونده... دوتا گاو نر و ذبح کرده بودن،حیاط حسابی شلوغ شده بود،کسایی که منو ندیده بودن با کنجکاوی نگام میکردن،مردها گاوها رو لاشه و پوست کردن و ماهم مشغول بودیم حسابی...،شب حنابندان بود و بندانداز از بعدازظهر اومده بود صورت محبوبه رو بند بندازه.لباس ولایت خودم و به تن کردم،کمی از سرخابی که از تهران گرفته بودم و به لبام مالیدم،چشمامو سرمه کشیدم،حیاط حسابی شلوغ شده بود،صدای طبل ودهل به گوش میرسید،غروب شده بود،همه جا با آتیش و چراغ روشن شده بود،ولی خان کت و شلوار سیاهی به تن کرده بود،بهش نمیومد پدر زن شده باشه،برای یک لحظه دلم براش سوخت که تا حالا لباس دامادی به تن نکرده!صدای دو زن از پشت سرم شنیده میشد؛یکی گفت؛ تو روخدا نگاه کن دختره رو،معلومه که ولی خان عاشقش شده،از خوشگلی چیزی کم نداره!اون یکی جواب داد؛ ببین چقدر به خودش رسیده انگار عروسی خودشه!بی توجه به حرفشون به حیاط رفتم و مشغول پذیرایی شدم، محبوبه لباس قرمز به تن کرده بود،رضا هم با کت وشلوار سیاه رنگی کنارش ایستاده بود،چقدر بهم میومدن،چقدر خوشحال بودن،فاطمه مثل همیشه آروم بود،کنار مهمان ها سرک میکشید و بهشون تعارف میکرد،خاتون مثل برج زهرمار کنار خواهرش نشسته بود؛دختری حدودا بیست ساله ،مثل برج زهرمار با اخم هرکجا میرفتم نگاهم میکرد،رفتم کنار فاطمه وازش پرسیدم؛ اون دختر کنار خاتون کیه؟فاطمه گفت؛ اون صغری ست! خواهرزاده ی خاتون،همونکه قرار بود برای ولی خان بگیرتش!وقتی رفتار خاتون و صنم رو میدیدم،وقتی نگاه خصمانه ی خواهر و خواهرزادش رو میدیدم،به این نتیجه می‌رسیدم که فاطمه با تموم هوو بودنش،خیلی از اونها بهتره.. بعداز شام،مراسم حنابندون برگزار شد،فامیل به دست محبوبه و رضا حنا بستن،رقص و پایکوبی مردها حنابندون و خیلی پر شور کرده بود،بالاخره مجلس تمام شد و مهمان ها یکی یکی رفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...💚 شبتون ماه ...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شروع هفته تون شاد🥰 وقتے از خواب بیدارمیشی یعنے اینکه خدا❤️ بهت امید داره و منتظره که تو حرکت کنی🍂 پس روز دیگه اے را پراز شـور و امیــد شـروع کن🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینکه 26 سال از اینا گذشته واقعا عجیبه😑 جنگ نوروز ─ 75 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب خودمون باشیم... - مراقب خودمون باشیم....mp3
4.84M
صبح 13 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سی روبه فاطمه گفتم؛فاطمه جان، میشه یه بالش بهمون بدی؟خ
آشپزها موندن تا صبح خیلی زود به فکر نهار عروسی بشن،خدیجه خواهر خاتون، برای خوابیدن موند به همراه دخترش موندن،موقع خواب خاتون رو به من گفت؛ اتاق بالا رو خلوت کن من و خواهرم میریم اونجا میخابیم،یه امشب و بزار لحافت سرد بمونه!صغری با پوزخند نگام کرد!خدیجه رو به خاتون گفت؛ نه خواهر،نمیخام فردا روز بگن تا الان بچه دار نشده ننه و خاله شوهرش نزاشتن!بعد هم با دخترش قاه قاه به حرفش خندید،بدون هیچ حرفی گوشه ای ایستادم،محبوبه و سودابه به همراه آشپزها تو اتاق خاتون بودن،فاطمه صدام کرد؛ گلچهره ،بیا به اتاق من!رفتم تو اتاقش،دلم از حرفشون گرفته بود،هنوز یکسال نشده بود که زن خان شدم...فاطمه که ناراحتی مو دید گفت؛ فاطمه گفت طول میکشه تا عادت کنی به حرفاشون،به زخم زبون زدناشون،اما عادت میکنی،وقتی ام که عادت کردی،مثل من لال میشی!اشکام سرازیر شدن،فاطمه ادامه داد؛ وقتی که علی مریض شد،دختر کوچیکم شیرخواره بود،بهم گفت که میخاد منو بسپاره دست ولی ،گفت میدونه داره ظلم میکنه به برادر جوونش اما هیچکس تو این خونه به اندازه ولی غیرت نداره!مکثی کرد و اشکاشو پاک کرد؛ من قبول نکردم،گفتم که این حرف و نزنه،اما گوش نکرد،میگفت بعداز مرگش خاتون بچه هارو ازم دور میکنه و میفرستتم خونه ی پدرم،با وجود مخالفتم وقتی حالش بد شد،ولی الله رو صدا زد و منو بچه هارو سپرد دستش...تو نمیدونی چقدر سخته،وقتی ببینی برادرشوهرت که ازت کوچیکتره عقدت کنه... ازاون بدتر اینکه خاتون هر صبح میومد و بهم سرکوفت میزد که زنانگی بلد نیستم!انصاف نداشت،نمی‌دونست که سخته...طول میکشه تا با خودمون کنار بیایم...شدم اینی که میبینی،ولی از اولشم متعلق به من نبود،تموم جوونیش کنار زنی سرخورده و ناامیدی مثل من داشت تلف میشد...اگرم ناراحتم،بخاطر سرگذشت تلخ خودمه...گریه میکرد و من با دیدن اشکاش،بیشتر گریه ام میگرفت...در باز شد و ولی خان وارد شد،با دیدن مون گفت؛ مثل اینکه عروسی تموم شد خیلی ناراحت شدین!امشب همه جا پر شده،حتی اتاق گالش،جا دارین اینجا بخوابم؟ فاطمه گفت؛ آره فقط ما دونفریم،جا هست. ولی خان نشست،خیره به هردومون نگاه کرد و پرسید؛چیزی شده؟باز خاتون حرفی بهتون زده؟فاطمه آهی کشید و من سکوت کردم... ولی خان اومد جلو،دست هردومون رو گرفت و گفت؛ شما هردوتون برا من عزیزین،خیلی وقت میخام بهتون بگم،بابت رفتار خاتون شرمنده ی هردوتونم. هردو زحمت میکشین،منم تا جایی که بتونم سعی میکنم زحماتتون رو جبران کنم.من و فاطمه هردو سکوت کردیم،ولی خان بالشش رو برداشت و گوشه ی اتاق خوابید،ماهم کنار هم،برای اولین بار،شب رو سحر کردیم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که با هوو تو یه اتاق بخوابم، اما دنیا پراز اتفاقایی که فکرشم نمیکنی.صبح زود بیدار شدیم،کار زیادی داشتیم،ظرف ها رو آماده کردیم،فاطمه زیر دست آشپزها بود،خاتون حتی لباسش رو عوض نکرد و باخواهرش تو مطبخ نشسته بودن و حرف میزدن،انگار اینطوری میخاست لجبازی کنه،محبوبه و سودابه تو اتاق بودن تا آرایشگر سرخونه،کمی آرایشش کنه،مهمون ها کم کم می اومدن هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم،پیراهن چین دار کوتاه سبز رنگی به همراه جلیقه و شلوار سفید به تن کردم،روسری قرمز رنگی با پولک های طلایی به سر کردم،به اتاق محبوبه سرک کشیدم،قشنگ شده بود،فاطمه هم کنارش بود و اشک میریخت، صدقه ای دور سرش چرخوند و کنار گذاشت... مراسم شروع شده بود،مهمان های امروز بیشتراز دیشب بودن،صنم هرچند دقیقه کنار دسته ای از مهمون ها مینشست و صحبت میکرد،صحبت که چه عرض کنم غیبت!دخترای فاطمه،خواهرشون رو دوره کرده بودن و کل میکشیدن،مهمان ها نهار خوردن و نوبت رقص و پایکوبی رسید،عروس و داماد هم کنار مهمان ها می‌رقصیدن،یکی از فامیل دست فاطمه رو کشید و برد وسط،گوشه ای ایستادم و تماشا میکردم ،ولی خان اومد به سمتم و دستم رو گرفت و باخودش برد کنار فاطمه و محبوبه،خانم ها با دیدن ولی خان رفتن سرجاشون نشستن، شروع کردم به رقصیدن با فاطمه،ولی خان کنارمون ایستاده بود و برامون دست میزد،برق حسادت از دور تو چشمای صنم دیده میشد!ولی خان چند اسکناس از جیب کتش در آورد و به روی هرسه تامون ریخت،همزمان با هو کشیدن مهمان ها با هجوم بچه های کوچیک روبه رو شدیم!کمی رقصیدیم و گوشه ای ایستادیم،ولی خان با محبوبه و رضا روبوسی کرد،تکه نانی تو پارچه گذاشت و به کمر محبوبه بست،فاطمه مثل ابر بهار اشک میریخت،یاد خودم افتادم،یاد آقاجان و مارجان...یاد روز عروسیم با سلمان خدابیامرز،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم : مرغ 🍗 ۴ تیکه پیاز 🧅 یک عدد سیر 🧄 ۲ حبه انار 🔴 یک عدد آب انار 🟠 یک لیوان رب گوجه و رب انار 🥫 یک قاشق آب 🧊 یک لیوان نمک 🧂 به مقدار لازم فلفل،زردچوبه⚫️🟡 به مقدارلازم روغن 🧈 به مقدار کافی برنج 🍚 بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohammad Reza Shajarian - Cheshme Narges [128].mp3
13.45M
خواهم که بر زلفت، زلفت، زلفت هر دم زنم شانه، هر دم زنم شانه ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی… استاد شجریانِ جان❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f