eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
قبلنا اینجور عکس گرفتن برا باباها امتیاز داشت😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی با موز عکس می انداختن... کلی کلاس داشت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنی‌احمد فقط ۱ سئوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است......؟ از هر که پرسیدم نمی‌دانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود، اما براستی کسی نمی‌دانست. همه ۲ ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر از شمشیر زنی‌اش، از آشپزی برای سربازان، از بر پاکردن خیمه ها در جنگ، از عبادت هایش و...... استاد بعد ۲ ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت. ۱۴ تیر برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت مردود. برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟ همه گفتیم: آری گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟ پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود؟ استاد گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح "نمی‌دانم بود". همه پنج صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: "نمی‌دانم" ملتی که همه چیز می‌داند ناآگاه است بروید با کلمه زیبای نمی‌دانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد. منبع: کانال آکادمی جامعه‌شناسی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فکر کنم این خونه یه بی بی داره که در خونش همیشه بازِ و سماورش همیشه روشن🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌های بلند و سرد پائیز و زمستون و خاطرات دنبال نفت رفتن و جمع شدن دور علا الدین چقدر تو اون سوز برف و سرما مجبور می‌شدیم خودمونو به اون سمت حیاط خونه برسونیم تا نفت بیاریم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساکمو برداشتمو رفتم سمت در بیمارستان،یکی دو باری نگاهمو برگردوندم مسعود همونجا ایستاده بود،،،با هزار جور توضیح و خواهش نگهبان اجازه داد برم تو وقتی رسیدم پشت در زایشگاه دیدم کاظم و مادرش نشستند تو دلم گفتم:این یعنی ننه ذره ای عوض نشده وگرنه الان باید اینجا باشه. جلو رفتم کاظم متوجه من شد از جا بلند شد و با لبخند سلام کردم کاظم نگاهی به سرتا پای من انداخت و جواب سلاممو داد با مادرش هم سلام و احوال پرسی کردم و رو به کاظم گفتم:خبری نیست؟ کاظم گفت:نه هنوز میفهمیدم چرا کاظم اونجوری نگام میکنه زنی که روز رفتن با ظاهری رنجیده از جبر روزگار شیش ماه پیش میرفت تا بخاطر بودن کنار بچه اش تن به یه کوچ اجباری بده حالا با صورتی خندان و ظاهری آراسته جلوش وایساده بود این تغییر حتی برای خودم هم باورش سخت بود چه برسه برای کاظم تغییری حتی بهم اطمینان کلام هم داده بود. پرسیدم سارا کجاست؟کاظم گفت:توی خونه بهش گفتم ببرمت خونه ی ننه اما گفت:میخواد تو خونه بمونه؟ تو دلم گفتم:بچه حق داره نخواد اونجا بمونه؛ رفتم پشت در زایشگاه تا حاله الهه رو بپرسم پرستاری که اونجا بود گفت:هنوز بچه دار نشده اما نزدیکه همونجا پشت در زایشگاه قدم میزدم که مسعود زنگ زد و گفت:همون نزدیکیه بیمارستان تو یه هتل اتاق گرفته هنوز داشتم با مسعود حرف میزدم که پرستار در زایشگاه رو باز کرد.گفت:همراه الهه غریب نژاد سمت در رفتم گفتم:بله من خواهرشم گفت:خواهرتون فارغ شد گفتم:حالشون خوبه؟ گفت:بله هم مادر هم پسر خوبند سمت کاظم برگشتم صورتش پر شادی بود و داشت خدا رو شکر میکرد یک ساعتی که گذشت الهه و بچه رو آوردند توی بخش به کاظم گفتم: من دیگه هستم شما برید خونه سارا تنهاست مادر کاظم الهه رو بوسید و از منم تشکر کرد و با کاظم رفتند داشتم با خودم فکر میکردم چقدر رفتار مادر حمید فرق داره یادمه اصلا تا چند روز بعد زایمانم دیدنم نیومد به خودم نهیب زدم کجایی پروانه تا کی میخوای خاطرات گذشته رو دنبال هودت یدک بکشی که الهه گفت:خوبی خواهری؟ با لبخند سمتش برگشتمو گفتم:خوبم الهه گفت:انگار چندساله ندیدمت گفتم:آره منم همینطور گفت:اینو به این خاطر میگم که خیلی عوض شدی لبخندی زدمو در حالیکه بچه رو از تو تختش بلند میکردم گفتم: حالا بهتر شدم یا بدتر؟ الهه گفت:خواهر هر جوری باشه خوبه اما من این پروانه رو بیشتر دوست دارم حس میکنم میتونم بهش تکیه کنم لبخندی رو لبم نشست و گفتم:تا بوده من به تو دلگرم بودم الهه گفت:از الان منم بیشتر از قبل به تو دلگرمم ما که پدرمون رفته مادر و برادرامون هم که اونجور پریسا هم دیگه کلا ما رو فراموش کرده گفتم: ما خدا رو داریم خواهر الهه لبخندی زدو گفت:آره راست میگی... از زبان مسعود.... موقع ای که رفتم خونه تا آماده بشم مامانم سوال پیچم کرد که کجا میخوام برم و همین هم باعث شد تا بحثمون بشه کلا از بعد از قسمی که بهش داده بودم چون نمیتونست مستقیم به پروانه حرفی بزنه بهانه گیر شده بود و از فرصتی استفاده میکرد تا با کنایه ه بهم بفهمونه من گول خوردمو و عقلم رو از دست دادم... تازه اتاق هتل رو تحویل گرفته بودم که داشتم استراحت میکردم که مامانم زنگ زد تو دلم گفتم: مگه شما قهر نکرده بودی آخه!! تلفن رو وصل کردمو گفتم: بله سهیلا خانوم!؟ مامانم گفت:مسعود پاشدی با این پروانه خانوووم رفتی شهرشون که چی!!؟ توی تخت نشستم مونده بودم مامانم از کجا فهمیده اما سعی کردم آروم باشم و گفتم: چی میگی مامان جون اینحرفا چیه گفتم به شما که...مامانم گفت:خودتو به اون راه نزن مسعود من بچه نیستم که حرفهاتو باور کنم گفتم:باشه مامان جون شما مختاری که باور نکنی مامانم با حرص گفت:پس یعنی شما دوتا سر یه ساعت با هم از تهران نرفتید گفتم:نه کی همچین حرفی زده!! گفت:کی زده همین خانوم کمالی زنگ زدم که برای فردا که نیایش با خاله اینا میان تهران بریم برای کارهای تغییر لباس عروسی که از ترکیه آورده. خانوم کمالی گفت:خواهر پروانه خانوووم وضع حمل داشته و تا دو روز دیگه نیستش حالا تو بگو نفس عمیقی کشیدمو گفتم: مامان جون اینقدر با اسمشو با این لحن به زبون نیار چند روز دیگه عروست میشه اونوقت متوجه میشی چه دختر خوبیه و خجالت میکشی مامانم گفت:دخترررر؛ چشم دیگه فرمایشی نداری و بعد تلفن رو قطع کرد ریز لب گفتم:حال حتما باید نیایش همین امروز فکر تغییر لباسش میافتاد؛ از چیزی که معلوم بود مامانم حتی تو این چند وقته هم ذره ای از موضع خودش عقب نشینی نکرده بود اما خب باید کنار میومدند چون من فقط آیندمو با پروانه میدیدم و بس‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در ایـن شـب ✨زیبـای پاییزیی 🍁 ‌آرزو می کنـم ✨افتادن هـر بــرگ 🍁آمیـنی بـاشـد ...🙏 ✨برای آرزوهای قشنگتون 🍁شبتون گـرم از نگـاه خــدا ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
"صبـــح" *ابتـــداے عشق* *انتهــــاے غفلت*🍂🌹 و *معبـــد پرستش* پاڪے ست... در *خانہ ے صبح* هم "خدا" هست هم *آفرینش* و هم "زلاڸ مهربانے"... سلام صبح سه شنبه تون دلچسب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا به نظر شما کسی تو دنیا هست که افسوس گذشته را نخورد؟!🤔 گذشته همیشه شیرین بوده و خواهد بود هرچند توأم با سختی بوده باشد😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1_8499850361.mp3
4.88M
صبح 28 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f