#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_صدوسیویک
ساکمو برداشتمو رفتم سمت در بیمارستان،یکی دو باری نگاهمو برگردوندم مسعود همونجا ایستاده بود،،،با هزار جور توضیح و خواهش نگهبان اجازه داد برم تو وقتی رسیدم پشت در زایشگاه دیدم کاظم و مادرش نشستند تو دلم گفتم:این یعنی ننه ذره ای عوض نشده وگرنه الان باید اینجا باشه. جلو رفتم کاظم متوجه من شد از جا بلند شد و با لبخند سلام کردم کاظم نگاهی به سرتا پای من انداخت و جواب سلاممو داد با مادرش هم سلام و احوال پرسی کردم و رو به کاظم گفتم:خبری نیست؟ کاظم گفت:نه هنوز میفهمیدم چرا کاظم اونجوری نگام میکنه زنی که روز رفتن با ظاهری رنجیده از جبر روزگار شیش ماه پیش میرفت تا بخاطر بودن کنار بچه اش تن به یه کوچ اجباری بده حالا با صورتی خندان و ظاهری آراسته جلوش وایساده بود این تغییر حتی برای خودم هم باورش سخت بود چه برسه برای کاظم تغییری حتی بهم اطمینان کلام هم داده بود.
پرسیدم سارا کجاست؟کاظم گفت:توی خونه بهش گفتم ببرمت خونه ی ننه اما گفت:میخواد تو خونه بمونه؟ تو دلم گفتم:بچه حق داره نخواد اونجا بمونه؛ رفتم پشت در زایشگاه تا حاله الهه رو بپرسم پرستاری که اونجا بود گفت:هنوز بچه دار نشده اما نزدیکه همونجا پشت در زایشگاه قدم میزدم که مسعود زنگ زد و گفت:همون نزدیکیه بیمارستان تو یه هتل اتاق گرفته هنوز داشتم با مسعود حرف میزدم که پرستار در زایشگاه رو باز کرد.گفت:همراه الهه غریب نژاد سمت در رفتم گفتم:بله من خواهرشم گفت:خواهرتون فارغ شد گفتم:حالشون خوبه؟ گفت:بله هم مادر هم پسر خوبند سمت کاظم برگشتم صورتش پر شادی بود و داشت خدا رو شکر میکرد یک ساعتی که گذشت الهه و بچه رو آوردند توی بخش به کاظم گفتم: من دیگه هستم شما برید خونه سارا تنهاست مادر کاظم الهه رو بوسید و از منم تشکر کرد و با کاظم رفتند داشتم با خودم فکر میکردم چقدر رفتار مادر حمید فرق داره یادمه اصلا تا چند روز بعد زایمانم دیدنم نیومد به خودم نهیب زدم کجایی پروانه تا کی میخوای خاطرات گذشته رو دنبال هودت یدک بکشی که الهه گفت:خوبی خواهری؟ با لبخند سمتش برگشتمو گفتم:خوبم الهه گفت:انگار چندساله ندیدمت گفتم:آره منم همینطور گفت:اینو به این خاطر میگم که خیلی عوض شدی لبخندی زدمو در حالیکه بچه رو از تو تختش بلند میکردم گفتم: حالا بهتر شدم یا بدتر؟
الهه گفت:خواهر هر جوری باشه خوبه اما من این پروانه رو بیشتر دوست دارم حس میکنم میتونم بهش تکیه کنم لبخندی رو لبم نشست و گفتم:تا بوده من به تو دلگرم بودم الهه گفت:از الان منم بیشتر از قبل به تو دلگرمم ما که پدرمون رفته مادر و برادرامون هم که اونجور پریسا هم دیگه کلا ما رو فراموش کرده گفتم: ما خدا رو داریم خواهر
الهه لبخندی زدو گفت:آره راست میگی...
از زبان مسعود....
موقع ای که رفتم خونه تا آماده بشم مامانم سوال پیچم کرد که کجا میخوام برم و همین هم باعث شد تا بحثمون بشه کلا از بعد از قسمی که بهش داده بودم چون نمیتونست مستقیم به پروانه حرفی بزنه
بهانه گیر شده بود و از فرصتی استفاده میکرد تا با کنایه ه بهم بفهمونه من گول خوردمو و عقلم رو از دست دادم...
تازه اتاق هتل رو تحویل گرفته بودم که داشتم استراحت میکردم که مامانم زنگ زد
تو دلم گفتم: مگه شما قهر نکرده بودی آخه!!
تلفن رو وصل کردمو گفتم: بله سهیلا خانوم!؟
مامانم گفت:مسعود پاشدی با این پروانه خانوووم رفتی شهرشون که چی!!؟ توی تخت نشستم مونده بودم مامانم از کجا فهمیده اما سعی کردم آروم باشم و گفتم: چی میگی مامان جون اینحرفا چیه گفتم به شما که...مامانم گفت:خودتو به اون راه نزن مسعود من بچه نیستم که حرفهاتو باور کنم گفتم:باشه مامان جون شما مختاری که باور نکنی مامانم با حرص گفت:پس یعنی شما دوتا سر یه ساعت با هم از تهران نرفتید گفتم:نه کی همچین حرفی زده!! گفت:کی زده همین خانوم کمالی زنگ زدم که برای فردا که نیایش با خاله اینا میان تهران بریم برای کارهای تغییر لباس عروسی که از ترکیه آورده.
خانوم کمالی گفت:خواهر پروانه خانوووم وضع حمل داشته و تا دو روز دیگه نیستش حالا تو بگو
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: مامان جون اینقدر با اسمشو با این لحن به زبون نیار چند روز دیگه عروست میشه اونوقت متوجه میشی چه دختر خوبیه و خجالت میکشی مامانم گفت:دخترررر؛ چشم دیگه فرمایشی نداری و بعد تلفن رو قطع کرد
ریز لب گفتم:حال حتما باید نیایش همین امروز فکر تغییر لباسش میافتاد؛ از چیزی که معلوم بود مامانم حتی تو این چند وقته هم ذره ای از موضع خودش عقب نشینی نکرده بود اما خب باید کنار میومدند چون من فقط آیندمو با پروانه میدیدم و بس.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسی قاسم سرش پایین بود گفتم خاله ات تو رو خواستگاری کر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسیویک
ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده …اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه ، بخوای گریه کنی که کور میشی.گفت عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو بهم زده …. دستی کشیدم به سرشو گفتم نه مادر دیگه این فکر رو نکن آقات از قبل اون کثافت کاری رو کرده بود اونم بهانه شد تا رو کنه ، پس هیچ ربطی به حبیب نداره اون بدبخت هم اسیر دست اون شده از اول راه و چاه رو اون نشونش داد حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم.گفت نه منم به شما کمک می کنم خوابم نمیاد گفتم امشب که نیره کاری نیست پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد.اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت قاسم خیلی پسر خوبیه. رضا هم خوبه …و بعد آه عمیقی کشید و گفت مثل اینکه فقط من شانس نداشتم .گفتم نه عزیزم توام خوبی ، حبیبم خوبه درست میشه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی. گفت آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان …پرسیدم دیگه چیه خدا به خیر کنه، سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت: من …من …می دونی چیه عزیز…من آبستنم.گفتم چند وقته چرا به من نگفتی ؟گفت آخه روم نمیشد با این اوضاعی که شما دارین.بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم مبارک باشه قربونت برم .. حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی.به حبیب گفتی ؟ می دونه؟ گفت نه اول به شما گفتم الان چهار ماهه.گفتم ای بابا تو دیگه کی هستی؟ اونجا که باید طاقت بیاری نمیاری اونوقت اونجا که باید صبر نداشته باشی، داری.همه کارات برعکسه …من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات(حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری؟گفت یکی دو هفته چرا خیلی کم ، ولی خوبم کلا مثل شمام،گفتم:مگه من چه جوریم؟؟گفت همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین.گفتم عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی چاره ای نداری که گذشت کنی ، ندیده بگیر همه چیز رو به روی خودت نیار ، دوتاشم لا سیبلی رد کن چی میشه مگه ؟ گفت: به خدا اگر روزی یک بار منو می زد این قدر ناراحت نبودم خوب نجسی می خوره و گناه داره میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی.گفتم غلط زیادی می کنن بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه اون از رگ گردن بهت نزدیک تره می دونه که تو چقدر پاکی.تلاشتم که کردی نشد خوب حالا سر تو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو.من اونو نصیحت می کردم، ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه هیچ کاری نمیشه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود.بالاخره خوابیدیم.ولی من خوابم نبرد به صورت معصوم اون نگاه می کردم و به بچه ای که توی شکمش داشت،به خدا گفتم خدایی تو رو شکر نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی …. نمی دونم چرا ..اگر هیچ کدوم از سئوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم میدم این یکی رو به من بگوساعت ده صبح بود که صدای در اومد …حدس زدم حبیب باشه خودمو آماده کردم تا هر چی می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود.مادر حبیب زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه اون همیشه جلوی من ساکت بود و موُدب.مرتب تعارف می کرد و احوال پرسی و دوباره از اول تقریبا نیم ساعت اول که بهش می رسیدی باید می گفتی مرسی خیلی ممنون خوبن سلام دارن خدمتون و دوباره مرسی .خیلی هم مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت وهمیشه یک لبخند تلخ روی لبهاش دیده بودم نه می خندید نه خوشحال بود لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست.اون روز ابرو ها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلب کاری از من اومده…در و که باز کردم با عصبانیت گفت سلام نرگس خانم جان …از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده.گفتم سلام خوش اومدین بفرما تو …گفت همچین زیاد هم خوش نیومدیم،، گفتم بفرمایید تو.دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم برای همین گربه رو دم حجله کشتم, حدس زدم اون ممکنه چی بگه یکی این که چرا کوکب اون وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده.اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم پس من باید شروع می کردم.این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ، وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو پشت سرشم حبیب… من شروع کردم ….خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم …تو داری چیکار می کنی؟ بیا ….با من بیا.. می خوام بندازمت تو چاه خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه چون به صلاحت نیست پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته عقل داری یا نه ؟عاقبت کار اوس عباس رو ببین خوبه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسی لیلا رگباری و بی امان حرف میزد: هر وقت هر جا ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیویک
این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس زندگی کرده… همش رنج و عذاب و تهمت و نیش و کنایه!بالاخره نگاهش را از گشت و گذار در باغ گرفت و مستقیم به صورت برادرش با آن لبخند گرم دوخت و گفت: طلاقش بده بذار از این خونه بره.
بذار از شر ما و دردسرهایی که براش درست کردیم، زخم هایی که بهش زدیم، راحت بشه.بفرستش بره دنبال زندگیش... اون اینجا و توی این خونه، کنار آدم های این خونه آینده ای نداره... به جبران بدی هایی که در حقش کردیم طلاقش بده.علیرضا سرش را پایین انداخت.سکوتش چه معنایی داشت خدا می داند.سیاوش دستی بر شانه برادرش زد و گفت: به حرفهام فکر کن؛ اون دختر گناه داره و از کنار برادرش رد شد و رفت؛ سیاوش وارد اتاق شد. سحر به استقبالش آمد؛ با چشمان نگران خیره اش شد و گفت: سلام؛ خسته نباشی. کجا رفتی چند ساعته؟سیاوش لبخند مهربانی به روی همسر نگرانش زد. این دختر ترسیده بود؛ از ویران شدن زندگی سست پایه اش می ترسید. سیاوش دستش را روی صورت او گذاشت؛ او همسرش بود و برایش ارزش و احترام قائل بود. نه اینکه دلش بسوزد یا احساس ترحم کند؛ سحر دختری نبود که در حقش ترحم کند.او زنی زیبا بود که فقط یک عیب جزئی در بدنش داشت، عیبی که هر انسان دیگری ممکن بود داشته باشد، زیبایی و مهربانی و البته کدبانو بودنش به اندازه ای بود که عیب پایش به چشم نیاید. قبل از سیاوش هم خواستگاران بسیار خوبی داشت؛ پس ترحم برانگیز نبود!همانطور که گونه لطیف سحر را نوازش می کرد گفت: رفتم یک دوری زدم... یک سری هم به خواهرم زدم... یک چای هم با مادرزن و پدر زنم خوردم؛ با یک شیرینی خوشمزهی مامان شریفه بپز . دلت بسوزه!سحر فهمید سیاوش رفته تا با خواهرش حرف بزند اما به روی خودش نیاورد و با لبهای آویزان گفت: چرا منو نبردی، منم مامان و بابام رو ببینم؟سیاوش خندید و گفت: گریه نداره که فردا می برمت ببینیشون؛ یک جوری لب و لوچه اتو آویزون کردی انگار کیلومترها فاصله داریم. دیگه این دو قدم راه که غصه خوردن نداره!صبح روز بعد آیلار از خانه خارج شد؛ مقصدش باغ مازار که این روزها برایش حکم محل کار و البته بهشت را داشت، بود. میانه های راه علیرضا هم به او پیوست و با هم، هم قدم شدند. علی شب گذشته را در اتاق آیلار، در همان جای قبلی و با همان فاصله گذرانده بود.ناهید هم تا دم دم های صبح بیدار ماند و اشک ریخت؛ خودش را بابت ندانم کاری و دهن لقی اش لعنت کرد و از دست مادرش که هر روز بیشتر تیشه به ریشه زندگیش می زد، بدجور عصبانی بود.رفتن علیرضا را همراه آیلار دید؛ با خودش فکر کرد یعنی باید چمدانش را ببندد و از آن خانه برود و میدان را برای آیلار باز بگذارد؟علیرضا و آیلار به باغ مازار که رسیدند؛ از هر دری صحبت کرده بودند، جز آن مطلبی که علیرضا برای گفتنش با آیلار هم قدم شده بود.مقصد علیرضا کوه بود؛ رو به آیلار پرسید: خب دیگه من برم؛ باهام کاری نداری؟آیلار همانطور که کلید را در قفل می چرخاند، گفت: نه؛ فقط اون چند تا گیاهی که ازت خواستم یادت نره برام بچینی.مرد جوان سر تکان داد و گفت: باشه یادم می مونه؛ آیلار ظهر نرو خونه میام همینجا باید با هم دربارهی یک مسئله ی مهمی حرف بزنیم.آیلار پرسشگرانه نگاهش کرد و پرسید: دربارهی چی؟علیرضا پاسخ داد: کارم که تموم بشه، میام مفصل حرف بزنیم. ظهر بود؛ آیلار روز شلوغی را گذرانده. حسابی خسته می نمود؛ به آشپز خانه رفت تا برای خودش چای بریزد. پشت پنجره ایستاد و به باران که به نحو سیل آسایی می بارید نگاه می کرد؛ تمام باغ را آب برداشته بود. با همان لیوان چای که میان دستانش بود از خانه و باغ بیرون رفت؛ در کوچه های روستا آب به شدت حرکت می کرد.تصمیم گرفت بی خیال آمدن علیرضا شود و قبل از اینکه باران تبدیل به سیل شود و رفتن را برایش مشکل کند، به خانه باز گردد.وسایلش را جمع کرد و درها را قفل کرد و از در باغ بیرون آمدباران وحشتناک می بارید.سعی می کرد زودتر خودش را به خانه برساند.در راه مرد جوانی را دید که می دوید به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...قلبش از کار افتاد علیرضا گفته بود به کوه می رود.آیلار در راه، همان صبح که با هم قدم می زدند پرسیده بود: میخوای بری کوه چیکار؟علیرضا پاسخ داده بود: میرم برای ناهید یک مقدار داروی گیاهی بچینم اسم چند تا دارو که واسه جنین خوبه رو شنیدم، میرم براش بیارم.آیلارخندیدو بدون هیچ حسادتی گفت: نه به دیشب نه به حالا!علیرضا با یادآوری رفتارمحبوبه باآیلارودهن لقی ناهید،گفت ناهید باید تنبیه بشه؛ چند روز می فرستمش خونه پدرش تا بدونه نباید هر حرفی رو همه جا بزنه. لازمه بدونه اونقدرها هم که فکر می کنه من در برابرش کوتاه نمیام.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسی منشی و آبدارچی دفتر یه دو ساعتی هست که رفتن برای همین خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوسیویک
مهیار به پشتی مبل تکیه زد و متفکرانه پرسید:
-فکر می کنی این خانم به چه دلیلی می خواد برعلیه شما شهادت دروغ بده؟
-من نمی دونم. اصلاً نمی دونم همچین آدمی وجود داره یا آرش اون روز برای ترسوندن من این حرف رو زده ولی از آرش بعید نیست برای این که زهرش و به من بریزه به چند نفر پول بده تا بیان برعلیه من شهادت دروغ بدن. قبلاً هم برای خراب کردن من و بیرون کردن من از کار و خونه ای که توش زندگی می کردم همچین کاری کرده. اگه پاش بیفته باز هم انجامش می ده.مهیار با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
-متاسفانه با این که شهادت دروغ جرمه و به جز جزای نقدی زندان هم داره. عده ای به خاطر رفاقت و یا پول، دست به همچین کاری می زنن و اصلاً هم به عواقبش فکر نمی کنند ولی از اون متاثر کننده تر اینه که خیلی وقت ها با همین شهادت های دروغ حکم قاضی برمی گرده و از عدالت دور می شه چون به هر حال قاضی هم یه آدمه که برمبنای شواهد و مدارک حکم صادر می کنه و مدارک و شواهد جعلی و دروغ می تونه رو حکم قاضی اثر بذاره.با حرف های مهیار اضطرابم دو چندان شد. با ترس دستی توی دست هایم را مشت کردم و پرسیدم:
-خب الان من باید چیکار کنم؟
-لزومی نداره تا ازتون شکایتی نشده کاری انجام بدید. هر وقت شوهرتون شکایت کرد ما هم قانونی وارد عمل می شیم و سعی می کنیم ثابت کنیم که شما در زمان وقوع حادثه جای دیگه ای بودید. این طوری شهادت شاهد احتمالی هم خود به خود باطل میشه.آهی کشدم و گفتم:
-شش ماه از اون روز گذشته چه جوری می تونید ثابت کنیم که من جای دیگه ای بودم.
-می دونم کار ساده ای نیست ولی ما هم روش های خودمون رو داریم. مثلاً می گردیم دنبال یکی که شما رو اون روز دیده باشه یا دوربینی که تصویر شما رو در جایی دور از محل وقوع حادثه ثبت کرده باشه. یا سعی می کنیم شاهدی پیدا کنیم که در موقع این اتفاق اون اطراف بوده باشه و بتونه شهادت بده که شما نه وارد ساختمون شدید و نه از آن خارج شدید. در کل کاری می کنیم که شهادت شاهدا بی اعتبار بشه.پرسیدم:
-پس الان باید بریم و دنبال مدرک بگردیم.مهیار با جدیت سرش را تکان داد و گفت:
-نه، اول باید منتظر شکایت شاکی بمونیم. در واقع تا شاکی شکایت نکنه ما نمی تونیم کاری انجام بدیم. چون نمی دونیم دقیقا موضوع شکایت چیه و شاکی چه مدارک و شواهدی در اختیار داره تا ما اون ها رو نقض کنیم. از طرفی اگه قبل از شکایت شروع به تحقیق کنیم ممکنه این ذهنیت که شما گناهکارید تقویت بشه. پس عجله نکنید و اجازه بدید همه چیز روال خودش رو طی کنه.
-یعنی می گید همینطوری دست رو دست بذارم؟
-در حال حاضر کاری که شما باید بکنید اینه که از تمام پیام های که در اون تهدید و یا توهینی هست اسکرین بگیرید و نگه دارید . اگر مکالمه ای هم صورت گرفت ضبطش کنید. ولی به هیچ عنوان جواب ندید و باهاشون دهن به دهن نذارید تا ببینیم بعداً چی می شه. توی سامانه ثنا هم ثبت نام کنید که اگر کسی ازتون شکایت کرد متوجه بشیم.نفسی گرفتم و سوالی را که تمام ذهنم را به خودش مشغول کرده بود پرسیدم:
-اگه آرش شاهد بیاره و من نتونم ثابت کنم که در زمان اون اتفاق جای دیگه بودم چی می شه؟
-خب اگر شوهر سابقتون شاهد و مدرک بیاره و ما نتونیم شهادتش رو نقض کنیم شما محکوم می شید. با کلافگی گفتم:
-این و میدونم. منظورم اینه چه حکمی برام می برن؟مهیار متفکرانه دستی به ابروهایش کشید و گفت:
-بستگی به رای قاضی داره.
-یعنی چی؟
-ببینید اگر همون شش ماه پیش بچه ها بر اثر ضربه سقط می شدن چون زیر چهار ماه بودند و روح هنوز توی بدنشون دمیده نشده بود به پرداخت دیه و یک تا سه سال زندان محکوم می شدید ولی چون بچه ها در هنگام تولد یعنی زمانی که دیگه یه انسان کامل محسوب می شدند از دنیا رفتن قضیه یه کم پیچیده می شه ممکنه قاضی به استناد این که ضربه منجر به فوت قبل از چهار ماهگی به جنین وارد شده شما رو به همون دیه و حبس محکوم کنه و این احتمال هم وجود داره که قاضی به جرم قتل نفس شما رو به قصاص محکوم کنه.با شنیدن کلمه قصاص نفس توی سینه ام گره خورد و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. باورم نمی شد یعنی ممکن بود به خاطر کار نکرده اعدامم کنند؟ اگر این اتفاق می افتاد چه بر سر آذین می آمد؟ چطور توی این دنیای بی رحم با انگ داشتن یک مادر قاتل زندگی می کرد؟
وقتی وارد حیاط زندان شدم هوا گرگ و میش بود و باد سردی می وزید. آسمان پر بود از ابرهای سیاه و صدای رعد از دور دست به گوش می رسید. زن که صورتش را باماسک پوشانده بود، من را به سمت پله های منتهی به جایگاه برد. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و پاهای لرزانم توان نگهداشتن بدن لاغر و نحیفم را نداشت.دستم را دور بدنم حلقه کردم و با وحشت به پله هایی که تا بی نهایت ادامه داشت خیره ماندم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسی یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیویک
سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق تو فرانسه اس اینجا مهمونی اتاق قبلی تو رو دادم به پریماه که پیش خودم باشه چمدون هاتون بالاس هر کس مال خودشو بردار و بره توی اتاق خودش کامی رفت و سارا خانم دنباله حرف رو گرفت و گفت :کامی هر وقت یادش میفته که شما با بچه های خواهر چیکار می کنین عصبانی میشه مادر این بار دیگه ما می خوایم بچه های خواهر بیان اینجا داداش شما هیچی نمیگین مثلا دایی اون بچه ها هستین ؟
آقای سالارزاده هم از پشت میز بلند شد و سبیل هاشو پاک کرد وگفت چی بگم ؟ مگه تا حالا شده مادر به حرف کسی گوش کنه این همه سال گوش نکرده بازم نمی کنه سارا ادامه داد به خدا شما هم مظلوم گیر آوردین همش تقصیر خود خواهرمه که صداش در نمیاد خانم گفت: بسه دیگه ببین سارا دلم برات تنگ شده بود از راه نرسیده شروع نکن من و سهیلا خودمون با هم کنار میایم مشکلی با این موضوع نداریم برو استراحت کن دیگه ام به کار من دخالت نکن.من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اونقدر بلا تکلیف بودم که نمی دونستم چیکار کنم ولی یک حسی بهم می گفت ماجرا هایی در پیش داریم و اینطور که نریمان بهم گفته بود همه ی اونا مثل هم بودن و خیلی زیاد تعجب کردم از اینکه از راه نرسیده داشتن عقده هاشون رو سر هم خالی می کردن کتم رو پوشیدم و آهسته از در ایوون رفتم به گلخونه که نباشم و نشنوم تازه فکر می کردم که همه ی اونا خوابشون میاد و به زودی خونه خلوت میشه و بر می گردم در واقع گلخونه همیشه به من آرامش می داد انگار به یک دنیای دیگه پا می ذاشتم و همه چیز رو به دست فراموشی می سپردم و حالا حس می کردم به یک جای خلوت نیاز دارم تا انتهای گلخونه رفتم خانم یک گلدون یاس داشت که بطور عجیبی رشد کرده بود و هر روز صبح گلهای چهار پر خوش بوی اونو می چید و توی یک بشقاب می ریخت و میذاشت کنار تختش
که مدتی بود با سرد شدن هوا دیگه گل نمی داد یک مرتبه چشمم افتاد به اون گلدون یاس که پر شده بود از گل لبخندی به لبم نشست و رفتم تا اون گلها رو برای خانم بچینم همینطور که مشغول بودم فکر می کردم به تلفن مامانم و اینکه اگر این بار رفتم خونه مشکلی از طرف یحیی پیدا می کنم یا نهخیلی حرفا توی دلم بود که باید بهش می زدم ولی از زندگی یاد گرفته بودم که نباید هر حرفی رو زد یک وقتا لازمه که آدم بعضی حرفا رو توی صندوقچه ی دلش نگه داره و سکوت از همه چیز بهتره بعد فکر کردم اصلا چرا باید به یحیی چیزی بگم که دیگه فایده ای نداره ؟و شروع کردم بلند با خودم حرف زدن و گفتم من چرا همه ی حرفام رو به نریمان می زنم و اون منو درک می کنه ولی یحیی اصلا متوجه ی حرف من نمیشه ؟ نریمان ؟ آخ من بازم دارم بهش فکر می کنم نمی فهمم برای چی همش فکرم در گیر نریمان میشه ؟ خب معلومه دختر اون بهترین آدمیه که توی عمرت شناختی البته بعد از آقاجونم نه نریمان یک طورایی از اونم بهتره خب چه بهتری داره ؟اولا خیلی کار می کنه و خیلی مهربونه شاید عاقل ترین فرد این خانواده باشه اصلا عاقله همه روش حساب باز کردن برای اینکه می دونن آدم خوبیه و یک طورایی بارشون رو گذاشتن روی شونه های اون آخیش طفلک نریمان گناه داره سرم بی اختیار کج شده بود و رفته بودم توی یک عالم دیگه که صدای جیر جیر در آهنی گلخونه رو شنیدم و هراسون برگشتم نریمان از همون دور گفت کجایی دنبالت می گشتم در حالیکه دوباره دچار هیجان شده بودم آروم گفتم احمق نشو پریماه خواهش می کنم و در حالیکه مشتی از گل یاس توی دستم بود رفتم جلو و گفتم چرا دنبال من می گشتی کاری داری ؟ گفت آره دیگه کارت داشتم در اتاقت رو زدم نبودی مامان بزرگ گفت بگردم و پیدات کنم با خودم گفتم دیدی پریماه مامان بزرگ اونو فرستاده دنبالم به خواست خودش نیومده جلوتر که رسیدم پرسیدم خانم چیکارم داره ؟گفت اینا چیه توی دستت ؟مشتم رو باز کردم و نشونش دادم با دو انگشت چند تا دونه از اونا رو برداشت و ادامه داد یادش نیست قرص هاشو خورده یا نه میگه تو بری بهش بدی گفتم نخوردن همیشه بعد از صبحانه می خورن سرشو کج کرد و به حالت مظلومانه ای پرسید پریماه ؟ الان بهم میگی دیشب چرا عصبانی بودی ؟ فقط بهم بگی از دست من نبوده خیالم راحت میشه با لحن آرومی گفتم: مگه خیالت ناراحته ؟گفت معلومه نمی خوام تو از من ناراحت بشی گفتم از کسی ناراحت نبودم خودم کار بدی کردم و از خودم بدم میومد تو هیچ تقصیری نداری من بازم ازت عذرمی خوام گفت تو رو خدا نگو بهت که گفتم من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم از این بابت خاطرم جمع باشه کلا به کارم بیشتر می رسم و نگاهی به من کرد و گفت یک چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟گفتم نمیشم آره بگو با یک لبخند گفت خاکستری خب بریم دیگه مامان بزرگ منتظره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f