نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادودو یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادوسه
تازه داشتم لباسارو جمع میکردم که دیدم اومدپایین خشم ازنگاش میباریدولی آهسته گفت تو اتاق فتح الله چی میخواستی منومیگی هاج و واج مونده بودم.گفتم ببین اوس عباس احترامت و دست خودت نگهدارو ازاین حرفابه من نزن.تا اینوگفتم با مشت زدتو شیشه و اونوخردکردو شروع کردبه فحش دادن کاری که تا حالا ازش ندیده بودم…وامونده شدم،دوباره فریاد زدازت یه سوال کردم جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ….من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی…. هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم… بعدم چالت می کنم..اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری نمی کردم حتی گریه ام نمی اومد ، فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد ، قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه مینداخت پس بی فایده بود …نفسم به سختی بالا میومد …از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد عاجز و در مونده شده بود که زهرا در حالیکه هق و هق گریه می کرد اومد پایین داد زد آقا جون من بهت میگم من می دونم.داد زدم نه به تو مربوط نیست حرف نزن باور نمی کنه برو بالا..اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا بگو.اگه منو دوست داری بگو..زهرا ترسیده بود همین طور که گریه می کرد گفت : بهت میگم شما آروم شو.اوس عباس نعره کشید که نمی تونم زود باش بگو ..ولی …ولی دورغ بگی می فهمم ….منم داد زدم برو بالا زهرا گفتم به تو مربوط نیست ..زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقاجون برو از خان باجی بپرس اونم می دونه عزیز جان , خان باجی فرستاد تو اتاق ….برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ….اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاقش بردی بیرون مگه من خرم ….خدااااااااا خداااااااا و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد …یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه ….زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم می خوای از خان باجی بپرس عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد, اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره.اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود داشت خودشو کنترل می کرد …از زهرا پرسید : از اول برام بگو زود باش.زهرا گفت: اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین, باز یه بار دیدم که…از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد.ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد تا یه روز عزیز جانم دید….یعنی با هم دیدیم عزیز گفت به کسی نگو به ما مربوط نیست. عمو اون روز دید که ما دیدیمش….و چون عزیز جان به کسی نگفت, اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد ….امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم تا تو اتاقش پیدا شد ، من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت, تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها نشستم روی زمینن و اشکم سرازیر شد )اوس عباس گفت همچین چیزی غیر ممکنه یعنی چی این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی ….
زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس اون می دونه برو دیگه ….آقاجون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی …اوس عباس سرو کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود پرسید شما ها از کی می دونین ؟ زهرا گفت اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت ….مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ؟ یادتون اومد ؟
اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من گفت : چه طوری از زمین رفت بالا چقدر؟ نمی دونم به خدا ….نه بابا شاید فکر کردین ….به جای من زهرا جواب داد که :نه آقاجون, این کارو کرد, یه کم میره بالا و زود میاد پایین ….بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم عکسشو که میبینم، بوی لولهی خودکار بیک داغ شده، میپیچه توی دماغم، و چقدر هم که دستمون رو سوزوندیم برا درست کردنش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🌕 نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم طعم این آدامس ها زیر زبونمه😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همشاگردی سلام به همراه یکی از خاطره انگیزترین سرودهای مدرسه و اول مهر در دهه 60 تقدیم به بچه های مهربونِ دیروز
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادوسه تازه داشتم لباسارو جمع میکردم که دیدم اومدپایین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادوچهار
من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم …باز عزیز زیاد ندیده من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیزجان سفارش کرده بود به کسی نگفتم …من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ..اوس عباس گفت کجا میری عزیز جان ببخشید تقصیر خودته که به من نگفتی ، حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم وای خدا چقدر بد بود داشتم میمردم خرد شدم داغونم تو رو خدا منو ببخش قربونت برم …من با سرعت رفتم بالا …اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام ….در حالیکه خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم …..اونا دیر اومدن بالا مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیر پاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره .
دو تایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ….اوس عباس شرمنده اومد سراغم, کنار من نشست دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بزار جای من از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه اونم مال آخرشب خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟ آهسته گفتم فقط می دونم که دیوونه بازی در نمی آوردم صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ….گفت : راست میگی آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه من وقتی تو به کسی نگاه می کنی خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده می ترسم …. حسودیم میشه دست خودم نیست عاشق توام پس در این مورد دیوونه بازی در میارم اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه چون دست خودم نیست …وای نرگس اگه دستم بهت می خورد خودمو می کشتم خدا رو شکر دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ، بمیرم الهی خیلی ناراحت شدی به خدا حالم خیلی بده, سرم داره می ترکه, ببین دستم داره خون میاد مثل اینکه شیشه رفته تو دستم میای برام در بیاری ؟.از جام تکون نخوردم یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ….سحر که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس …….
رفتم پایین که ناشتایی درست کنم کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیر زمین بود …..وقتی اومدم بالا دیدم نیست …نفمیدم چه جوری رفته…. بازم دلم فرو ریخت بازم ترسیدم بره و دیر بیاد دلم براش سوخته بود خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم.از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه از خودم بدم میومد احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ….با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذر خواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله کینه می کرد و حالا حالا ها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه بچه ها اذیت نشن …. نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه…تا شب صبر کردم نیومد دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد …. ازش پرسیدم کجا بودی اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده اون بشدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره ، که چطوری با اون در میون بزاره ، خان باجی گفته بود صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه بعداً …یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ….من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم……به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم …
کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ….
و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم.آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک ذغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم …معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های ذغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره یک روز جمعه بود اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون …. خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد طاقت نیوردم یه ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک ….
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 هیچوقت چیزی از زندگی یاد نمیگیری، اگه فکر کنی همیشه حق با توئه
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامي
بہ زیبایي عـشـــ❤️ــق
بہ لطـــــافــت دڸ
به وسعت تبسم زندڪَی
صبح سه شنبه تون بخیر دوستان✋☺️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی خوب در دوجمله خلاصه میشود:
لذت بردن از روزهای خوب صبر کردن در روزهای بد
روزتون را با این کلیپ زیبا شروع کنید
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز درخت کاری... - @mer30tv.mp3
4.96M
صبح 15 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادوچهار من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادوپنج
اوس عباس بدش نیومد خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره شروع کرد به خوندن تصنیف جدیدی که اومده بود (تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد )…
از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس,
بابا جان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
خانما یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
به به ….به به چه قشنگ است و ملوس
باباجان یکی ………..
او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه ذغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود گوله می کردیم می زاشتیم کنار دیوار ولی همه با اون قر می دادیم…اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که کجاش سیاه شده ؟ بچه ها یاد گرفتن همه همدیگر رو سیاه می کردیم اوس عباس دنبال ما می کرد تا دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم هممون سعی داشتیم اونو سیاه کنیم می خندیدیم و می دویدیم. اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ….بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونُ تمیز کنیم حالا مگه می شد…بعضی از لباسها رو که انداختم دور از بس سیاه بود روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما آب گرم کنیم با هزار بدبختی خودمون رو توی زیر زمین بشوریم ولی فردا صبح هم کوکب وهم رجب هم سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت …صبح اوس عباس دو تا گارکر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود …حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم.(تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت )و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیر زمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت اوس عباس می گفتن …البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یادمیگرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا (گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد.یک روز که هوا تقریبا سرد شده بود اوس عباس اومد و دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه که به زور داره میاره تو…حالا خودشم خوشحال رو پاش بند نبود اونو گذاشت کنار اتاق و به ما گفت همه بیاین اینجا تا معجزه رو ببینین…یک صفحه ی گرد سیاه هم در آورد و گذاشت روش و یه دسته کنارش بود که اونو چرخوند وچرخوندو یه ماسماسک روش بود که گذاشت روی اون صفحه ی سیاه.یه دفعه صدای یه زن که داشت می خوند بلند شد.ما در حالیکه از تعجب دهنمون باز مونده بود بهش نیگامیکردیم من تا صدا رو شنیدم،زدم تو صورتم که ای وای زن آوردی تو خونه ؟ زنِ داره می خونه کجاس قایمش کردی؟( فکر کردم زنی توی جعبه ی پایینش قایم شده و به دستور اون هندل که اوس عباس می چرخوند, فرمون می گرفت) اوس عباس از خنده رود برشده بودبرای ماگفت که ماجرا چیه. ما همه دور اون جمع شده بودیم.صدای اون همه ی ما رو جذب خودش کرد اون می خووند :
آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من , مرگ است ,نامش زندگانی
رحمتی کن , کز غمت جان می سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
……خیلی زیاد بود ولی آخرش این بود
دانمت که بر سرم گذر کنی , ز رحمت . اما , آن زمان که پر کشد گیاه غم , سر از مزارم.گفتم الهی قربونت برم عزیز جان هنوز یادته.خنده ی بلند و مغرورانه ای کرد و گفت وا چرا یادم نباشه روزی هزار بار گوش می کردم خنگ که نبودم چیم از اوس عباس کمتربودیاد گرفتم دیگه و هر وقت اون می خوند منم باهاش می خوندم و خوش می گذشت ..پرسیدم آقاجون خوشش اومد شما پا به پاش
می خوندی؟سرشو بالا آورد و گفت: اوووووووووووووووووخیلی )و اون همون طور می خوند و اوس عباس هم باهاش دم گرفته بود و ما هم زار زار باهاش گریه می کردیم ….خلاصه خیلی مسخره بود که بعدِ ها که این چیزا عادی شده بود خودم خندم می گرفت.البته اون وقتها این چیزا گناه محسوب میشد ولی من خیلی دوست داشتم.یواشکی تو روز برای خودم می ذاشتم و گوش می کردم هر بار هم به پهنای صورتم اشک می ریختم ولی بعد احساس گناه می کردم و حتی وقتی نماز میخوندم ازخداطلب مغفرت میکردم.حبس صدا رو توی یک اتاق قایم کرده بودم یه پارچه کشیده بودم روش که کسی نبینه و واسمون حرف در بیاره و فقط خودمون گوش می کردیم تا یک روز رفتیم خونه ی آقاجان و دیدیم که اونام خریدن ولی صدای مردها رو گوش می کنن این بود که دیگه خیالم راحت شد و با دل درست پای صدای قمر می نشستم و عشق می کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_آلو
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ یک عدد پیاز
✅ دو عدد آلو
✅ ۲ قاشق زرشک
✅ یک قاشق رب گوجه و انار
✅ نمک،فلفل،زردچوبه به مقدارلازم
✅ شکر به مقدار دلخواه
✅ زعفران
✅ روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
295_32332346062990.mp3
8.84M
چشای بچه پلنگش خنده ماه و قشنگش
موهای خرمایی رنگش دلم و برده به جنگش
دلم و برده به جنگش ....👌😍
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارنامه های دهه شصت و هفتاد سه ثلث امتحان😵💫😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادوپنج اوس عباس بدش نیومد خوشحالم شد و برای اینکه سرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادوشش
یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس عباس بودم ..خیلی زود اومد خونه و یکی دیگه از اون صفحه ها دستش بود حبس صدا رو آوردم و گذاشتم وبا بچه ها هم دورش جمع شدیم.اون خوند و اوس عباس هم باهاش می خوند و می رقصید و همه ی ما هم دنبالش می رقصیدیم و قر می دادیم ….
یک یاری دارم خیلی قشنگه مست و ملنگه ……خیلی شوخ و شنگه.بچه سال و خیلی ظریف و خوشگل و خوش اندام و خوش سیما و طناز و دلارام و خیلی شیرین گفتاره …این شعری بود که مدت ها بود اوس عباس برای من می خوند و تقربیا همه ی ما بلد بودیم این بود که خیلی زود یاد گرفتیم و باهاش دم گرفتیم.از اون به بعد توی اون زمستون سرد خونه ی ما گرمِ گرم بود….ولی من وقتی می خواستم نماز بخونم از خدا خجالت می کشیدم و توبه می کردم ولی باز وقتی اوس عباس می خواست نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم تازه یواشکی به تو میگم خودمم خیلی دوست داشتم.
تا اینکه زهرا مریض شد تب کرد چه تبی ,, دل درد بود و حالت تهوع داشت بردمش پیش حکیم …جوشنده داد و یه چند تا حپ بهش دادم ولی افاقه نکرد …
کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت منو اوس عباس شده بود حالش خیلی بد بود این بار به اصرار اوس عباس اونو بردیم به شفا خونه ….
دکتر که معاینه اش کرد گفت زود بخوابونینش حصبه گرفته و واگیر داره ، دنیا روی سرم خراب شد.باید اونو می گذاشتم تو شفا خونه و می رفتم البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد .
زهرا خانم کمکم می کرد صبح اکبر و شیر می دادم یه وعده هم براش می دوشیدم
می بردمش پیش زهرا خانم و با اوس عباس میرفتم شفا خونه و بعد اون می رفت سر کارو من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه می موندم اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ، هر چی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد از بس بهش سوزن زده بودن سوراخ سوراخ شده بود از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن.داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت …اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم خودش داشت از غصه دق میکرد.زمستون سخت و سرد با برف زیاد …رفت و امد خیلی سخت بود آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند…تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه..در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچه مو نجات بدن ولی فایده ای نداشت مثل مجنون ها شده بودم رفتم بالای سرش چشماش خشک شده بود و لبهاش بهم چسبیده بود.اوس عباس با زور منو رسوند خونه غم دنیا به دلم بود یه چیزی دادم به اوس عباس و خورد و رفت پیش زهرا و خودم رفتم تو زیر زمین وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم و ……نمی دونم چی گفتم فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا گفتم ….من نمی دونم چه طوری فقط اونو از تو می خوام می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرا مو به من برگردون داغشو به دلم نزار نمی تونم تحمل کنم منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم.و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم …شاید باور نکنی وقتی صبح با نا امیدی رفتم شفا خونه زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم …نه که من بگم همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده …ولی من می دونستم.یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم ,خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد ….رقیه با همه ی دختر ها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود.من خیلی اونو یادم نبود خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت :خیلی دلم می خواست تو رو ببینم از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی تو مجلس ها شرکت نمی کنی من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ..ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی می دونی همه به تو حسودی می کنن…
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کتلت دستپخت هر مامانی
مثل اثر انگشتشه
امکان نداره دو تا مامانی تو دنیا
شبیه هم کتلت بپزن...❤️ 🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب ✨
روزي واعظي به مردمش مي گفت:
«اي مردم!
هر کس دعا را از روي اخلاص بگويد، مي تواند از روي آب بگذرد، مانند کسي که در خشکي راه ميرود.»
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز مي بايست از رودخانه مي گذشت، در پاي منبر بود.
چون اين سخن از واعظ شنيد،
بسيار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گويان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهاي بعد نيز کارش همين بود و در دل از واعظ بسيار سپاسگزاري مي کرد.
آرزو داشت که هدايت و ارشاد او را جبران کند.
روزي واعظ را به منزل خويش دعوت کرد، تا از او به شايستگي پذيرايي کند.
واعظ نيز دعوت جوان پاکدل را پذيرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسيدند، جوان "دعا" گفت و پاي بر آب نهاد و از روي آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجاي خويش ايستاده بود و گام بر نمي داشت...
جوان گفت: "اي بزرگوار!
تو خود، اين راه و روش را به ما آموختي و من از آن روز چنين ميکنم، پس چرا اينک برجاي خود ايستاده اي، دعا را بگو و از روي آب گذر کن!"
واعظ، آهي کشيد و گفت: «حق،
همان است که تو مي گويي،
اما دلي که تو داري، من ندارم!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اتوی زغالی بسیار زیبا و قدیمی که هنوزم در خانه ی بعضی مادربزرگها دیده میشه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگی از خاطرات مدرسه😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f