eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
تخیل.... - @mer30tv.mp3
4.12M
صبح 13 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادوهشت اون روز تا نهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد …خ
انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت: نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگس من مثل این نداشته باشه این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم..در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود …طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود…هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت کجایین ؟صاب خونه ؟ فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن.هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های پارچه ای کهنه و بد ترکیب که تو بغلمون می گرفتیم و به خونه ی هم می رفتیم. روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم.اوس عباس آبجی رقیه رو خبر کرده بود. اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن. اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود اونم منو بوسید و گفت خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود خانم جان که گفت میاد اینجا منم راه افتادم. گفتم خاله قربونت بره فدات شم منم دلم برات تنگ بود.همه با هم رفتیم بالا اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم..قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد.آبجیم اینا خیلی نموندن زود رفتن… ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد …و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره مرتب کنم. شب بچه هارو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینهه …دستهامو باز کردم و اونم بالافاصه دستهاشو باز کرد خودمو انداختم توی بغلش اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیارو به پات بریزم فقط بگو حالا راضی شدی ؟دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن نمی تونم تحمل کنم آخه تو عزیز جان منی.. سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی.فردا روز دیگری بود شاد و سر حال بیدارشدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد…رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم …زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو… سلام و احوال پرسی کردیم او مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین اومدم اینا رو بدم و باهاتو آشنا بشم …بعدا خدمت میرسم ببخشید خودم درست کردم …نوش جان و با تعارفات معمول او رفت …تا غروب منو زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده,, اون معمولا ساکت بود …شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود.یک هفته بعد باز بی موقع صدای در اومد …زهرا رفت و در باز کرد …من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا رو بوسی می کنه.. خودش بود و دو تا دایه که باهاش اومده بودن…تا دم در پرواز کردم ..اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم …همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زود تر از اکبر بدنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه ….از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و برای همین اومده یه کم از این مسئله بدم اومده بود دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه …ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق (اسم پسر خانم بود )شیر بده…و بالاخره گفت : نرگس به خدا نه فکر کنی کسی نیست ها …هست خیلی ام زیاد ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم.. . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(شیرینی ماه رمضانی)😋 موادلازم : ✅ آرد سه لیوان ✅ شکر سه قاشق ✅ شیر خشک سه قاشق ✅ نشاسته سه قاشق ✅ مایه خمیر یک قاشق ✅ آب ولرم ✅ روغن ۳ قاشق ✅ نمک یک قاشق ✅ پودر هل یک قاشق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5925012113314551310.mp3
13.04M
- آخرین آهنگ فارسی فرهاد مهراد قبل از مرگش جالبه بدونید فرهاد به بیماری هپاتیت سی مبتلا شده بود و از مهر سال ۷۹ بیماریش جدی تر شد و کبدش رو درگیر کرد در نهایت برای درمان به فرانسه رفت در ۹ شهریور بعد از مدتی کما در بیمارستان، در سن ۵۹ سالگی درگذشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دل تنگ خونه تکونی های قدیم و شستن فرش ها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادونه انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخت
به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای پیش من.به خدا دلم برات تنگ میشه یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرينی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کارمیکرد و خانمو دیده بود.اول رفت تومطبخ ودستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرارکردکه خانم برای نهار بمونه …خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار.من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون.خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود.ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود.می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم.سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟آهی کشید و گفت آره مهمه خب ولی عیب نداره…ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن.خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن.الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن…من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم.موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر و یکی, خونه ی نو مبارک.چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم…وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم…هر دو تا اشرفی رو قایم کردم…. ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بر بخوره این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم ..از اون روز بعد من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و بر می گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم گاهی که ماشین دیر می رسید نگران فارق می شدم می ترسیدم بهانه ی منو بگیره این علاقه دو طرفه بود اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن …. با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم ….ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره خوب حق هم داشت… نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم ….ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه ….پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم…باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد…و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روز ی نبود که من مهمون نداشته باشم …همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم دوتا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون …یک کارگر پیر درو باز کرد ….پرسیدم خانم مصدق هستن ؟ سرشو انداخت پایین و رفت کمی بعد همون خانم اومد دم در از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم …زهرا خانم یک زن به تمام معنی بود دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق وزیر مالیه اس و قبلا استان دار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد …زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درد دل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن..یکشب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن.اونشب اوس عباس سر حال بود پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم براش کاخ بسازه …اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این رادیو قدیمیا کیا داشتن؟؟ معمولا مامانا یکیشو تو آشپزخونه یا اتاق قالی شون داشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد ثروتمندی به دانایی می گوید: «نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.» دانا گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.» خوک به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.» اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود: «شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیاید اعتراف کنید کدومتون از این پارچ لیوان ها تو تولد ۵ سالگیتون کادو گرفتین😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروسکا! کجایید؟ مادربزرگ! هادی! هدی! بیایید بیایید عروسکای خوبیم از نخ و میخ و چوبیم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتاد به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای
عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود.برای همین وقتی قرار شد بره و رو نمایی بخره دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه.وقتی برگشت من تو حوضخونه لباس پهن می کردم اومد و روی پشتی نشست یه دستمال در آورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت عزیز جان بیا کارت دارم بیا ببین چی خریدم …دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ..از تو جیب کتش یک گردنبد ه خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال در آورد و به من گفت: خوبه ؟ سرم داغ شد چه لزومی داشت همچین چیزی برای رو نمایی بخره یه کم نیگاش کردم و گفتم زیادی خوبه مبارکشون باشه دوباره شروع کردی اوس عباس چه خبر بود آخه …. و رومو برگردوندم تا برم دستمو کشید و گفت : قرربونت برم برای تو خریدم خوبه ؟ تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس حالا چیکار کنم؟مونده بودم گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟اوس عباس گفت : ببخشید…آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلا هاتو فروختی و دادی به من …. فکر نکن یادم رفته بازم برات می خرم بیا بندازم گردنت قربونت برم..همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت پرسیدم پس پیشکشی چی؟ دست در چیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت: شش تا النگو خریدم هر چند تا شو که می خوای بده به عروس بقیه رو برای خودت نگه دار ..گفتم نه دیگه همه رو می دم بد میشه ….به خاطر خان باجی ….گفت نه من در واقع سه تا شو برای تو خریدم …ولی هر چی تو صلاح می دونی. سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهمتر شکم نداشتم ….آخه می دونی اون زمان به جز دخترا همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .یک روز به عروسی اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا, تا اگر کمکی از دستم ما بر میومد انجام بدیم…. ولی حرف از اینا بیشتر بود چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو براه کنن …از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد… معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده اون به خاطر کار زیاد تو گاو داری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری جاجی جاجی مکه تو به من قول ندادی زود, زود میای پیش ما چی شد؟دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید خان بابا ما بیشتر دلمون تنگ شده بود …دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که ….میدونی خیلی کار می کنه……. چشم به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم حالا سرمون فارغ تره ….خلاصه از دلش در آوردم …..این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید …من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست, دست می کنه ….تو خونه برو و بیا ی غریبی بود هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم …. منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم ، و صبح روز عروسی خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبا رو….. و بر خلاف ملوک اهل حرف زدن و نظر دادن…. با هم رو بوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین عروس و دختر بزرگ منه که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست مجبورتون می کنه خاطر خواش بشین یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….و خودش قاه قاه خندید … مادر لیلی با من که رو بوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه خوشحال شدم که لیلی جاری مثل شما داره ……به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شده و بزن و به کوب راه افتاد البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …خان باجی دست منو کشید و گفت بسه دیگه بیا توام برو خودتو بزک کن دستمو از.دستش دراوردم و با تندی گفتم نه نمی خوام …با تعجب پرسید چرا مادر مگه تو پیر زنی ؟ باید که خودتو درست کنی ..یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار سفید یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺به بزرگی آرزویت نیندیش به بزرگى کسى بیندیش 🍃که میخواهد آرزویت رابرآورده کند براى برآورده شدن آرزوهایتان 🌺خـــدا را براى شما آرزو میکنم 🍃شب همگی بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺 تا در طلب گوهر کانی کانی 🌼 تا در هوس لقمهٔ نانی نانی 🌺 این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی 🌼 هر چیزی که در جستن آنی آنی 🌺 سلام و درود بر شما صبح بخیر 🌼 دوشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت پنج بعدازظهر جلوی تلویزیون منتظر پخش کارتون😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای سیل بلوچستان.... - @mer30tv.mp3
3.58M
صبح 14 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادویک عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند ر
یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی که اون زمان در گلویم مونده بود بیرون بریزم بی اختیار چند بار سرم رو به اطراف تکون دادم و از اتاق فرار کردم و از در پشتی رفتم بیرون و گریه رو سر دادم وقتی به خودم اومدم خان باجی و زهرا کنارم بودن اشکهامو پاک کردم و گفتم ببخشید نمی دونم چم شده ….خان باجی آهسته گفت : دوست نداری بزک بشی ؟ گفتم نه اصلا ….گفت باشه مادر تو احتیاج نداری بد ترکیب ها خودشونو درست کنن برو حاضر شو و بچه هاتم حاضر كن … اون شب شاید کل آدمای معروف تهرون اونجا بودن دکتر مصدق, آقاجان, نور محمدیان خانم همسر فرمانفرماییان, رضا خان که اون موقع هنوز شاه نشده بود و خیلی از دوستان خان بابا که عروسی تبدیل شده بود به یک مجلس اشرافی .توی حیاط و باغ خان بابا پر بود از ماشین بود. من تا اون موقع اون همه ماشین رو یک جا ندیده بودم. آخر شب که همه ی مهمونا رفتن و خودمون موندیم, و خانواده ی لیلی ….و البته که طلعت خانم,و دخترش ….. خان بابا از همه خواست که جمع بشن تا عروس و داماد رو دست به دست بدن که فتح الله نبود . همه دنبالش کشتن و خان بابا فرستاد توی تمام باغ رو کشتن دلش می خواست که اونم باشه , ولی چون پیداش نکردن همه نگران شدن و به تنها چیزی که فکر می کردن نبودن فتح الله بود اونم که نبود که نبود ….رنگ از روی خان باجی پریده ….چون اون می دونست که چه اتفاقی افتاده و نمی خواست کسی بفهمد مخصوصا خان بابا , و برای اولین بار می دیدم که اوضاع از دستش در رفته …من اینجا با خودم گفتم نوبت توست نرگس که به خان باجی کمک کنی ….زهرا رو کشیدم کنار و گفتم هر چی من گفتم تو تایید کن و برگشتم و با یه خنده بلند مثل خان باجی گفتم بابا شلوغش کردیم زهرا میگه درشکه یکی از مهمونا بیرون باغ گیر کرده بود عمو رفته کمک الان میاد شما شروع کنین خان بابا الان میاد بیچاره ها مونده بودن اگه نیومد اوس عباس میره دنبالش . خان بابا به یه نفر گفت تو برو ببین چی شده بگو فتح الله بیاد .عروس و داماد رو دست به دست دادن و شیرینی خوردن .اون زمان رسم بود که چند تا زن از فامیل عروس , شب رو می موندن تا صبح سند دختر بودن عروس رو مهر کنن و برن خوب این بار به جای چند تا زن ده یا دوازده نفری موندن که به اضافه ی طلعت خانم و دخترش زیاد می شدن و خان باجی که واقعا کلافه بود منوکشید کنار و گفت : چیکار کنیم نرگس الان گندش درمیادخودمو زدم به اون راه و گفتم :چرا ؟ دستشو بالا و پایین کردوگفت ول کن بابا میدونم که می دونی فتح الله چه جوریه پس راه چاره رو بگو.گفتم فقط باید به اوس عباس بگم غیر این چاره ای نداریم. گفت باشه برو بگو بالاخره که چی ؟ اومدیم که بریم دیدم فتح الله تو اتاقشه.با هیجان به خان باجی گفتم تو اتاقشه چیکار کنم خان باجی منو هول داد که برو درستش کن توبرووگرنه من می زنمش.رفتم تو اتاق و در و بستم ونگاش کردم سرش پایین بود گفتم: عمو همه دارن دنبالت می گردن فکر می کنن از در میای تو چه جوری اومدی توسرشو بالا کردچشاش قرمز بود و خیلی خسته به نظر می رسید گفت نپرس زن داداش من مثل شما نیستم اصلا خودمم نمی دونم چه جوریم که برای شما بگم ولی باشه بعدا حرف می زنیم حالا بگو چیکار کنم گفتم همون طور که اومدی تو اتاق برو ازدربیانگاهی به من کرد و گفت دیگه الان نمی تونم شرط داره.گفتم پس صبرکن الان میام ورفتم و چادر خان باجی رو از اتاقش بر داشتم و برگشتم .گفتم سرت کن دولا راه بروفکرکنن زنی از مطبخ برو بیرون.اینکاروکرد و چنددیقه بعددر حالیکه چادر خان باجی دستش بوداومدتو .من و خان باجی که خندیدیم. اون فقط شانزده سال داشت و خودش نمی دونست که چطور آدمیه و چرا کارایی می تونه بکنه که بقیه ی آدما از انجامش عاجزن .حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله بامافرق میکنه من وزهراوخان باجی واین تا فرداصبح طول بیشتر نکشید. چون اوس عباس هم خبر دار شد.ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود وجابرای خوابیدن کم بود اوس عباس به رمضون گفت که مارو با کالسکه برسونه.خان باجی از رفتن ما ناراحت شد ه بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و ما برگشتیم خونه .اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد.منم چیزی نگفتم.ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورابی اعتنابه من کوکب روکه خوابش برده بودبردتو،من موندم ورجب که خواب بودواکبروسایلمونم.زهراکمک کردکآقا رمضونم رجب روآورد و رفتیم تو .دلم میخواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباسهایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر کهنه داشته باشم درعین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پیاز ✅ مرغ ✅ زرشک ✅ گردو ✅ برنج ✅ ادویه ✅ کشمش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5989843974632772202.mp3
2.84M
سیتی سماغی فرش انداخته نشسته سیتی سماغی چشای تو نوری داره چایی دم کرده تو قوری داره سیتی سماغی چشای تو نوری داره چایی دم کرده تو قوری داره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجری‌ها‌ی تلویزیون تو خونه‌ی مادربزرگ ها(((: •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f