eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 مرد ثروتمندی به دانایی می گوید: «نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.» دانا گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.» خوک به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.» اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود: «شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیاید اعتراف کنید کدومتون از این پارچ لیوان ها تو تولد ۵ سالگیتون کادو گرفتین😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروسکا! کجایید؟ مادربزرگ! هادی! هدی! بیایید بیایید عروسکای خوبیم از نخ و میخ و چوبیم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتاد به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای
عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود.برای همین وقتی قرار شد بره و رو نمایی بخره دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه.وقتی برگشت من تو حوضخونه لباس پهن می کردم اومد و روی پشتی نشست یه دستمال در آورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت عزیز جان بیا کارت دارم بیا ببین چی خریدم …دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ..از تو جیب کتش یک گردنبد ه خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال در آورد و به من گفت: خوبه ؟ سرم داغ شد چه لزومی داشت همچین چیزی برای رو نمایی بخره یه کم نیگاش کردم و گفتم زیادی خوبه مبارکشون باشه دوباره شروع کردی اوس عباس چه خبر بود آخه …. و رومو برگردوندم تا برم دستمو کشید و گفت : قرربونت برم برای تو خریدم خوبه ؟ تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس حالا چیکار کنم؟مونده بودم گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟اوس عباس گفت : ببخشید…آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلا هاتو فروختی و دادی به من …. فکر نکن یادم رفته بازم برات می خرم بیا بندازم گردنت قربونت برم..همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت پرسیدم پس پیشکشی چی؟ دست در چیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت: شش تا النگو خریدم هر چند تا شو که می خوای بده به عروس بقیه رو برای خودت نگه دار ..گفتم نه دیگه همه رو می دم بد میشه ….به خاطر خان باجی ….گفت نه من در واقع سه تا شو برای تو خریدم …ولی هر چی تو صلاح می دونی. سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهمتر شکم نداشتم ….آخه می دونی اون زمان به جز دخترا همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .یک روز به عروسی اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا, تا اگر کمکی از دستم ما بر میومد انجام بدیم…. ولی حرف از اینا بیشتر بود چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو براه کنن …از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد… معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده اون به خاطر کار زیاد تو گاو داری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری جاجی جاجی مکه تو به من قول ندادی زود, زود میای پیش ما چی شد؟دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید خان بابا ما بیشتر دلمون تنگ شده بود …دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که ….میدونی خیلی کار می کنه……. چشم به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم حالا سرمون فارغ تره ….خلاصه از دلش در آوردم …..این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید …من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست, دست می کنه ….تو خونه برو و بیا ی غریبی بود هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم …. منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم ، و صبح روز عروسی خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبا رو….. و بر خلاف ملوک اهل حرف زدن و نظر دادن…. با هم رو بوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین عروس و دختر بزرگ منه که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست مجبورتون می کنه خاطر خواش بشین یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….و خودش قاه قاه خندید … مادر لیلی با من که رو بوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه خوشحال شدم که لیلی جاری مثل شما داره ……به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شده و بزن و به کوب راه افتاد البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …خان باجی دست منو کشید و گفت بسه دیگه بیا توام برو خودتو بزک کن دستمو از.دستش دراوردم و با تندی گفتم نه نمی خوام …با تعجب پرسید چرا مادر مگه تو پیر زنی ؟ باید که خودتو درست کنی ..یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار سفید یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺به بزرگی آرزویت نیندیش به بزرگى کسى بیندیش 🍃که میخواهد آرزویت رابرآورده کند براى برآورده شدن آرزوهایتان 🌺خـــدا را براى شما آرزو میکنم 🍃شب همگی بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺 تا در طلب گوهر کانی کانی 🌼 تا در هوس لقمهٔ نانی نانی 🌺 این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی 🌼 هر چیزی که در جستن آنی آنی 🌺 سلام و درود بر شما صبح بخیر 🌼 دوشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت پنج بعدازظهر جلوی تلویزیون منتظر پخش کارتون😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای سیل بلوچستان.... - @mer30tv.mp3
3.58M
صبح 14 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادویک عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند ر
یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی که اون زمان در گلویم مونده بود بیرون بریزم بی اختیار چند بار سرم رو به اطراف تکون دادم و از اتاق فرار کردم و از در پشتی رفتم بیرون و گریه رو سر دادم وقتی به خودم اومدم خان باجی و زهرا کنارم بودن اشکهامو پاک کردم و گفتم ببخشید نمی دونم چم شده ….خان باجی آهسته گفت : دوست نداری بزک بشی ؟ گفتم نه اصلا ….گفت باشه مادر تو احتیاج نداری بد ترکیب ها خودشونو درست کنن برو حاضر شو و بچه هاتم حاضر كن … اون شب شاید کل آدمای معروف تهرون اونجا بودن دکتر مصدق, آقاجان, نور محمدیان خانم همسر فرمانفرماییان, رضا خان که اون موقع هنوز شاه نشده بود و خیلی از دوستان خان بابا که عروسی تبدیل شده بود به یک مجلس اشرافی .توی حیاط و باغ خان بابا پر بود از ماشین بود. من تا اون موقع اون همه ماشین رو یک جا ندیده بودم. آخر شب که همه ی مهمونا رفتن و خودمون موندیم, و خانواده ی لیلی ….و البته که طلعت خانم,و دخترش ….. خان بابا از همه خواست که جمع بشن تا عروس و داماد رو دست به دست بدن که فتح الله نبود . همه دنبالش کشتن و خان بابا فرستاد توی تمام باغ رو کشتن دلش می خواست که اونم باشه , ولی چون پیداش نکردن همه نگران شدن و به تنها چیزی که فکر می کردن نبودن فتح الله بود اونم که نبود که نبود ….رنگ از روی خان باجی پریده ….چون اون می دونست که چه اتفاقی افتاده و نمی خواست کسی بفهمد مخصوصا خان بابا , و برای اولین بار می دیدم که اوضاع از دستش در رفته …من اینجا با خودم گفتم نوبت توست نرگس که به خان باجی کمک کنی ….زهرا رو کشیدم کنار و گفتم هر چی من گفتم تو تایید کن و برگشتم و با یه خنده بلند مثل خان باجی گفتم بابا شلوغش کردیم زهرا میگه درشکه یکی از مهمونا بیرون باغ گیر کرده بود عمو رفته کمک الان میاد شما شروع کنین خان بابا الان میاد بیچاره ها مونده بودن اگه نیومد اوس عباس میره دنبالش . خان بابا به یه نفر گفت تو برو ببین چی شده بگو فتح الله بیاد .عروس و داماد رو دست به دست دادن و شیرینی خوردن .اون زمان رسم بود که چند تا زن از فامیل عروس , شب رو می موندن تا صبح سند دختر بودن عروس رو مهر کنن و برن خوب این بار به جای چند تا زن ده یا دوازده نفری موندن که به اضافه ی طلعت خانم و دخترش زیاد می شدن و خان باجی که واقعا کلافه بود منوکشید کنار و گفت : چیکار کنیم نرگس الان گندش درمیادخودمو زدم به اون راه و گفتم :چرا ؟ دستشو بالا و پایین کردوگفت ول کن بابا میدونم که می دونی فتح الله چه جوریه پس راه چاره رو بگو.گفتم فقط باید به اوس عباس بگم غیر این چاره ای نداریم. گفت باشه برو بگو بالاخره که چی ؟ اومدیم که بریم دیدم فتح الله تو اتاقشه.با هیجان به خان باجی گفتم تو اتاقشه چیکار کنم خان باجی منو هول داد که برو درستش کن توبرووگرنه من می زنمش.رفتم تو اتاق و در و بستم ونگاش کردم سرش پایین بود گفتم: عمو همه دارن دنبالت می گردن فکر می کنن از در میای تو چه جوری اومدی توسرشو بالا کردچشاش قرمز بود و خیلی خسته به نظر می رسید گفت نپرس زن داداش من مثل شما نیستم اصلا خودمم نمی دونم چه جوریم که برای شما بگم ولی باشه بعدا حرف می زنیم حالا بگو چیکار کنم گفتم همون طور که اومدی تو اتاق برو ازدربیانگاهی به من کرد و گفت دیگه الان نمی تونم شرط داره.گفتم پس صبرکن الان میام ورفتم و چادر خان باجی رو از اتاقش بر داشتم و برگشتم .گفتم سرت کن دولا راه بروفکرکنن زنی از مطبخ برو بیرون.اینکاروکرد و چنددیقه بعددر حالیکه چادر خان باجی دستش بوداومدتو .من و خان باجی که خندیدیم. اون فقط شانزده سال داشت و خودش نمی دونست که چطور آدمیه و چرا کارایی می تونه بکنه که بقیه ی آدما از انجامش عاجزن .حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله بامافرق میکنه من وزهراوخان باجی واین تا فرداصبح طول بیشتر نکشید. چون اوس عباس هم خبر دار شد.ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود وجابرای خوابیدن کم بود اوس عباس به رمضون گفت که مارو با کالسکه برسونه.خان باجی از رفتن ما ناراحت شد ه بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و ما برگشتیم خونه .اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد.منم چیزی نگفتم.ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورابی اعتنابه من کوکب روکه خوابش برده بودبردتو،من موندم ورجب که خواب بودواکبروسایلمونم.زهراکمک کردکآقا رمضونم رجب روآورد و رفتیم تو .دلم میخواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباسهایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر کهنه داشته باشم درعین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پیاز ✅ مرغ ✅ زرشک ✅ گردو ✅ برنج ✅ ادویه ✅ کشمش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5989843974632772202.mp3
2.84M
سیتی سماغی فرش انداخته نشسته سیتی سماغی چشای تو نوری داره چایی دم کرده تو قوری داره سیتی سماغی چشای تو نوری داره چایی دم کرده تو قوری داره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجری‌ها‌ی تلویزیون تو خونه‌ی مادربزرگ ها(((: •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادودو یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی
تازه داشتم لباسارو جمع میکردم که دیدم اومدپایین خشم ازنگاش میباریدولی آهسته گفت تو اتاق فتح الله چی میخواستی منومیگی هاج و واج مونده بودم.گفتم ببین اوس عباس احترامت و دست خودت نگهدارو ازاین حرفابه من نزن.تا اینوگفتم با مشت زدتو شیشه و اونوخردکردو شروع کردبه فحش دادن کاری که تا حالا ازش ندیده بودم…وامونده شدم،دوباره فریاد زدازت یه سوال کردم جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ….من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی…. هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم… بعدم چالت می کنم..اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری نمی کردم حتی گریه ام نمی اومد ، فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد ، قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه مینداخت پس بی فایده بود …نفسم به سختی بالا میومد …از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد عاجز و در مونده شده بود که زهرا در حالیکه هق و هق گریه می کرد اومد پایین داد زد آقا جون من بهت میگم من می دونم.داد زدم نه به تو مربوط نیست حرف نزن باور نمی کنه برو بالا..اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا بگو.اگه منو دوست داری بگو..زهرا ترسیده بود همین طور که گریه می کرد گفت : بهت میگم شما آروم شو.اوس عباس نعره کشید که نمی تونم زود باش بگو ..ولی …ولی دورغ بگی می فهمم ….منم داد زدم برو بالا زهرا گفتم به تو مربوط نیست ..زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقاجون برو از خان باجی بپرس اونم می دونه عزیز جان , خان باجی فرستاد تو اتاق ….برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ….اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاقش بردی بیرون مگه من خرم ….خدااااااااا خداااااااا و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد …یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه ….زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم می خوای از خان باجی بپرس عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد, اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره.اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود داشت خودشو کنترل می کرد …از زهرا پرسید : از اول برام بگو زود باش.زهرا گفت: اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین, باز یه بار دیدم که…از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد.ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد تا یه روز عزیز جانم دید….یعنی با هم دیدیم عزیز گفت به کسی نگو به ما مربوط نیست. عمو اون روز دید که ما دیدیمش….و چون عزیز جان به کسی نگفت, اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد ….امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم تا تو اتاقش پیدا شد ، من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت, تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها نشستم روی زمینن و اشکم سرازیر شد )اوس عباس گفت همچین چیزی غیر ممکنه یعنی چی این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی …. زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس اون می دونه برو دیگه ….آقاجون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی …اوس عباس سرو کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود پرسید شما ها از کی می دونین ؟ زهرا گفت اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت ….مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ؟ یادتون اومد ؟ اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من گفت : چه طوری از زمین رفت بالا چقدر؟ نمی دونم به خدا ….نه بابا شاید فکر کردین ….به جای من زهرا جواب داد که :نه آقاجون, این کارو کرد, یه کم میره بالا و زود میاد پایین ….بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه‌. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم عکسشو که میبینم، بوی لوله‌ی خودکار بیک داغ شده، میپیچه توی دماغم، و چقدر هم که دستمون رو سوزوندیم برا درست کردنش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌕 نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند أمّا شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم طعم این آدامس ها زیر زبونمه😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همشاگردی سلام به همراه یکی از خاطره انگیزترین سرودهای مدرسه و اول مهر در دهه 60 تقدیم به بچه های مهربونِ دیروز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتادوسه تازه داشتم لباسارو جمع میکردم که دیدم اومدپایین
من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم …باز عزیز زیاد ندیده من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیزجان سفارش کرده بود به کسی نگفتم …من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ..اوس عباس گفت کجا میری عزیز جان ببخشید تقصیر خودته که به من نگفتی ، حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم وای خدا چقدر بد بود داشتم میمردم خرد شدم داغونم تو رو خدا منو ببخش قربونت برم …من با سرعت رفتم بالا …اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام ….در حالیکه خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم …..اونا دیر اومدن بالا مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیر پاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره . دو تایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ….اوس عباس شرمنده اومد سراغم, کنار من نشست دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بزار جای من از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه اونم مال آخرشب خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟ آهسته گفتم فقط می دونم که دیوونه بازی در نمی آوردم صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ….گفت : راست میگی آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه من وقتی تو به کسی نگاه می کنی خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده می ترسم …. حسودیم میشه دست خودم نیست عاشق توام پس در این مورد دیوونه بازی در میارم اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه چون دست خودم نیست …وای نرگس اگه دستم بهت می خورد خودمو می کشتم خدا رو شکر دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ، بمیرم الهی خیلی ناراحت شدی به خدا حالم خیلی بده, سرم داره می ترکه, ببین دستم داره خون میاد مثل اینکه شیشه رفته تو دستم میای برام در بیاری ؟.از جام تکون نخوردم یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ….سحر که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس ……. رفتم پایین که ناشتایی درست کنم کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیر زمین بود …..وقتی اومدم بالا دیدم نیست …نفمیدم چه جوری رفته…. بازم دلم فرو ریخت بازم ترسیدم بره و دیر بیاد دلم براش سوخته بود خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم.از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه از خودم بدم میومد احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ….با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذر خواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله کینه می کرد و حالا حالا ها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه بچه ها اذیت نشن …. نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه…تا شب صبر کردم نیومد دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد …. ازش پرسیدم کجا بودی اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده اون بشدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره ، که چطوری با اون در میون بزاره ، خان باجی گفته بود صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه بعداً …یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ….من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم……به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم … کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد …. و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم.آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک ذغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم …معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های ذغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره یک روز جمعه بود اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون …. خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد طاقت نیوردم یه ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک …. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 هیچوقت چیزی از زندگی یاد نمی‌گیری، اگه فکر کنی همیشه حق با توئه 🌙 شب‌ بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامي بہ زیبایي عـشـــ❤️ــق بہ لطـــــافــت دڸ به وسعت تبسم زندڪَی صبح سه شنبه تون بخیر  دوستان✋☺️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f