زمستون یه همچین جایی با نخودچی و کشمش و یه پدربزرگ و مادربزرگ 🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادوشش با سر اشاره کردم نه …خوبم هنوز چشم هامو باز نکر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هفتادوهفت
خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده عباس تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد.اوس عباس اکبر رو بغل کرد و هی بالاو پایین انداخت و رجب کنارش وایساده بود چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت بیا پسرم تو داداش بزرگ تری بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی ….بیا حالا اکبر بزارم تو بغلت بیا بابا ….رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا کرد …ده روزی از بدنیا اومدن اکبر گذشته بود… صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده …خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره.خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم ….نمی خواستم چیزی باعث دلخوري و ناسپاسی بشه …قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت : خدا امروز به همه ی ما رحم کنه …خدا بخیر بگذرونه ….گفتم چی شده خان باجی مشکلی پیش اومده ؟خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم شنیده باشه ..چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد بدش میومد …ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده جواب داد : دیگه امروز باید تن مونو چرب کنیم خان بابا بد اخلاقه اومدم بهت بگم دم پرش نرو ….گفتم خان باجی من کاری کردم ؟ باز خندید و گفت اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا کسی با تو کاری نداره از دست عباس ناراحته بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده بهتره تا جلوش آفتابی نشی ….لج کرده که سر کارم نرفته مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ….گفتم تو رو خدا خان باجی بگو چرا از چی ناراحته ؟ …قاه قاه خندید و گفت نپرس ….نپرس که قرار نیست بگم عباس منو می کشه …..اکبر رو گذاشتم زمین و رفتم جلو و بهش نیگا کردم و با التماس پرسیدم : خان باجی میشه بهم بگی دیگه نمی تونم صبر کنم بگو تو رو خدا ……خندش بیشتر شد و همون طور که شونه هاش از خنده تکون می خورد ولی تردید داشت که بگه یا نگه گفت : آخه به عباس قول دادم …….به خدا فقط می خواستم حواست جمع بشه می دونم که تو سرهنگ خیالی همه چیز رو به خودت می گیری ترسیدم خان بابا یه چیزی بگه توام ندونی از کجا آب خورده به خودت بگیری ….
گفتم خان باجی جون به لبم کردی قسم می خورم به هیچ کس نمی گم قول میدم ….
گفت: باشه مادر فقط عباس ندونه برام کافیه از اونه که می ترسم …..راستش عباس امروز کاره خونه رو تموم می کنه و می خواد فردا شما هارو ببره تو خونه ی نو و می خواد امشب تو رو خوشحال کنه . رجب رو برده تا کمکش کنه دست تنها نباشه …حالا خان بابا فهمیده و قاطی کرده خودش که داره دق می کنه..می خواد مارو هم دق بده ….تو رو خدا عباس که اومد تو ذوقش نزنی ها خیلی خوشحال شو که نفهمه که می دونی ….برای امشب خیلی زحمت کشیده بچه ام …اینو گفت و رفت…… من وا رفته بودم از یک طرف خوشحال شدم و از طرف دیگه دلم نمی خواست از اون جا برم اصلا رغبتی به دیدن خونه ی جدید نداشتم نمی دونم شاید دلم نمی خواست از خان باجی جدا بشم….. یه جورایی دوست داشتم پیش اونا باشم خیالم راحت بود از خورد و خوراک و بچه ها و حتی اوس عباس ….. اینجا که بودم از اون همه اضطراب هایی که برای همه چیز داشتم خبری نبود …با خودم فکر کردم نرگس دنیا رو ببین جایی که با اشک و آه اومدی حالا دلت نمی خواد بری …نمی دونم شاید از آینده می ترسیدم و اینکه ممکن بود اون خونه هم فروخته بشه و من دیگه اصلا حوصله نداشتم.خان باجی ازم خواسته بود خیلی خوشحال بشم ولی می دونستم که اگر خود اوس عباس هم این خبر رو بهم می داد بازم نمی تونستم با خیال راحت توی اون خونه برم ….
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسمش شکلات خوری بود ما که هیچ وقت داخلش شکلات ندیدم هروقت میرفتی سروقتش توش یه مشت کاغذ و کوپن بود😒😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : "کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده"
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : "این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . "
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :" بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. "
کباب فروش گفت :" این چه پول دادن است؟ "
گفت :" کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد."
از کتاب 📕امثال و حکم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما بااین کوپن ها چی میخریدین؟؟
#ارسالی_اعضا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این موقعا مامانا شروع به خونه تکونی عید میکردن یادش بخیر فرش میشستیم تو حیاط با کاسه آخر سر مامان میگفت آب فرش و بگیریم….چی یادتون اومد؟🥰
زمانی
مادر قوت داشت
خانه وسعت داشت
فرش حرمت داشت
آب برکت داشت
ولی زمان
امان از چرخ زمان
چه قدر سرعت داشت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادوهفت خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هفتادوهشت
اون روز تا نهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد …خان بابا تا همه جمع نمی شدن اجازه نمی داد کسی غذا بخوره این بود که منم سر سفره نشستم ..ولی خان بابا غمگین بود و کلامی حرف نزد وخیلی بی اشتها با غذا بازی کرد طوری بود که حتی خان باجی هم جرات حرف زدن نداشت …تنها ماشالله بود که به خاطر نزدیک شدن به عروسیش نمی تونست خوشحال نباشه …..قدیما خیلی دیر شام می خوردن ساعت هشت شب بود بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن ویا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ولی اون شب ساعت نه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد اوقاتش تلخ تر می شد ……
ملوک اومد تو اتاق من…. باز شروع کرد به غیبت خان باجی من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید …..پس نمی تونستم از دستش در برم به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه …گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه مثل من کجا می تونه پیدا کنه با همه چی ساختم با بد اخلاقی های حيدر ساختم …..( دیدم داره عین مادرش حرف می زنه از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم ) حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو …..
که صدای زهرا اومد که عزیز جان …عزیز جان آقاجون اومد …..و منو از دست اون نجات داد .
قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت عزیز جان ما صبح میریم خونه ی خودمون . من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟ قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره …اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش ملایم باشه گفت : اخه پدر من فردا که ماشالله عروسی کرد ما کجا بریم همین طوری برای خودتون حرف می زنین ؟ …
خان بابا بلندشد ومحکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم تو بمون من خودم فکر شو می کنم … اون با من …..اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم….خان بابا رو کرد به من که آره ؟ آره نرگس تو اینجا ناراحتی کسی حرفی بهت زده بی احترامی کردیم..اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین عباس بچه ی ماست از اون در بره بیرون از اون در میاد تو حالا بزار بره خونه ی جدیدش ذوق داره خدا بزرگه بچه رفته برای زنش خونه ساخته حالا اینجا بمونه ؟ بیان شام بخوریم دارم از گشنگی میمیرم ….شهربانو زود باش….نرگس اکبررو بده بغل یکی شام بخور که بچه شير ميدي……
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خونه نمای آجری داشت با یک زیر زمین بزرگ و جا دار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگهای آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط پر از آب … اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد توحیاط وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی …. دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود ……دو ردیف پله در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت… اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد ومن با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد، چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده…
چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله دستهامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : دیگه خوشحال باش نرگس اینجا خونه ی توس ….بعد از دیدن اتاق های بالا اوس عباس منو به زیر زمین برد… خیلی خوب بود یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا ندیده بودم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔶 خدایا کارهایم را به تو میسپارم
و از تنگی سینه و تهی شدن صبرم به تو پناه میبرم
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـروز ☀️
فقط چند دقیقه آروم بشیند و
بابت چیزایی که دارید ، فکر کنید و
شاکر باشید
به آرامش خوبی خواهید رسید...💐
صبح یکشنبه بخیر و زیبایی🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی های دهه 60 و دهه 70
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تخیل.... - @mer30tv.mp3
4.12M
صبح 13 اسفند
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادوهشت اون روز تا نهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد …خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هفتادونه
انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت: نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگس من مثل این نداشته باشه این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم..در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود …طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود…هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت کجایین ؟صاب خونه ؟ فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن.هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های پارچه ای کهنه و بد ترکیب که تو بغلمون می گرفتیم و به خونه ی هم می رفتیم. روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم.اوس عباس آبجی رقیه رو خبر کرده بود. اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن. اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود اونم منو بوسید و گفت خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود خانم جان که گفت میاد اینجا منم راه افتادم. گفتم خاله قربونت بره فدات شم منم دلم برات تنگ بود.همه با هم رفتیم بالا اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم..قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد.آبجیم اینا خیلی نموندن زود رفتن… ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد …و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره مرتب کنم.
شب بچه هارو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینهه …دستهامو باز کردم و اونم بالافاصه دستهاشو باز کرد خودمو انداختم توی بغلش اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیارو به پات بریزم فقط بگو حالا راضی شدی ؟دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن نمی تونم تحمل کنم آخه تو عزیز جان منی.. سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی.فردا روز دیگری بود شاد و سر حال بیدارشدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد…رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم …زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو… سلام و احوال پرسی کردیم او مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین اومدم اینا رو بدم و باهاتو آشنا بشم …بعدا خدمت میرسم ببخشید خودم درست کردم …نوش جان و با تعارفات معمول او رفت …تا غروب منو زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده,, اون معمولا ساکت بود …شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود.یک هفته بعد باز بی موقع صدای در اومد …زهرا رفت و در باز کرد …من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا رو بوسی می کنه.. خودش بود و دو تا دایه که باهاش اومده بودن…تا دم در پرواز کردم ..اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم …همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زود تر از اکبر بدنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه ….از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و برای همین اومده یه کم از این مسئله بدم اومده بود دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه …ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق (اسم پسر خانم بود )شیر بده…و بالاخره گفت : نرگس به خدا نه فکر کنی کسی نیست ها …هست خیلی ام زیاد ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم.. .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لقیمات (شیرینی ماه رمضانی)😋
موادلازم :
✅ آرد سه لیوان
✅ شکر سه قاشق
✅ شیر خشک سه قاشق
✅ نشاسته سه قاشق
✅ مایه خمیر یک قاشق
✅ آب ولرم
✅ روغن ۳ قاشق
✅ نمک یک قاشق
✅ پودر هل یک قاشق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5925012113314551310.mp3
13.04M
- آخرین آهنگ فارسی فرهاد مهراد قبل از مرگش
جالبه بدونید فرهاد به بیماری هپاتیت سی مبتلا شده بود و از مهر سال ۷۹ بیماریش جدی تر شد و کبدش رو درگیر کرد در نهایت برای درمان به فرانسه رفت در ۹ شهریور بعد از مدتی کما در بیمارستان، در سن ۵۹ سالگی درگذشت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دل تنگ خونه تکونی های قدیم و شستن فرش ها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادونه انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتاد
به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای پیش من.به خدا دلم برات تنگ میشه یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرينی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کارمیکرد و خانمو دیده بود.اول رفت تومطبخ ودستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرارکردکه خانم برای نهار بمونه …خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار.من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون.خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود.ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود.می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم.سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟آهی کشید و گفت آره مهمه خب ولی عیب نداره…ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن.خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن.الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن…من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم.موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر و یکی, خونه ی نو مبارک.چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم…وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم…هر دو تا اشرفی رو قایم کردم…. ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بر بخوره این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم ..از اون روز بعد من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و بر می گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم گاهی که ماشین دیر می رسید نگران فارق می شدم می ترسیدم بهانه ی منو بگیره این علاقه دو طرفه بود اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن ….
با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم ….ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره خوب حق هم داشت…
نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم ….ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه ….پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم…باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد…و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روز ی نبود که من مهمون نداشته باشم …همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم دوتا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون …یک کارگر پیر درو باز کرد ….پرسیدم خانم مصدق هستن ؟ سرشو انداخت پایین و رفت کمی بعد همون خانم اومد دم در از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم …زهرا خانم یک زن به تمام معنی بود دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق وزیر مالیه اس و قبلا استان دار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد …زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درد دل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن..یکشب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن.اونشب اوس عباس سر حال بود پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم براش کاخ بسازه …اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این رادیو قدیمیا کیا داشتن؟؟
معمولا مامانا یکیشو تو آشپزخونه یا اتاق قالی شون داشتن😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مرد ثروتمندی به دانایی می گوید: «نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.» دانا گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.»
اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود: «شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f