یادش بخیر بچه بودم فک میکردم وقتی بزرگ شم به همه هدفام خودبخود میرسم، ینی فک میکردم قانون زندگی کلا اینه که تو بچگی باید فک کنی، بزرگ شدی به هرچی بخوای خودبخود میرسی، ای بچه ی ساده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا پرت بشیم به دوران بچگی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهشتم آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیونهم
شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش هرگز دست محمود و همایون به دخترهایش نرسد.
محمود به خانه همایون رفت او را در کتابخانه محبوبش یافت.کتاب لیلی و مجنون در دست داشت وبرای بار هزارم آن را میخواند.خدا میداند چه برسر لیلی او آمده بود که هزار بار این کتاب را یاد او می خواند
سر که بلند کرد چهره برافروخته برادرش کوچکترش رادید. متوجه شد او با خبرهای بدی آمده.کتاب را بست.بلند شد و مقابل محمود که از چشم هایش خون می بارید ایستاد و پرسید:چی شده ؟محمود بی حرف وارد اتاق شددر راپشت سرش بست تا کسی صدایش را نشنود و گفت: دخترها فرار کردن چشمهای همایون گرد شد.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش جمله برادرش را حلاجی کند.سپس با خشم پرسید:آیلار فرار کرده ؟محمود سر تکان داد و پاسخ گفت: بانو هم همراهش رفته خون خونش را میخورد.دلش می خواست یک مشت محکم توی صورت برادرش بخواباندبا این دختر بزرگ کردنش کتش را برداشت و با عصبانیت به بردارش گفت :دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت دختره بی شعور دیگه می خواد چه بی آبرویی به بار بیاره؟از اتاق خارج شد در را محکم کوبید
ادامه داد :البته تقصیری هم نداره بیچاره
بابا که بالای سرش نبوده ...دلش پر بود
داشت دق و دلشی را خالی می کرد
به محمود با خشم نگاه کرد و گفت :سنی نداشت که تو بی خیالشون شدی و رفتی دنبال دلت.محمود در حال منفجر شدن بودبرادرش عادت به تکه پرانی نداشت
همه زورش را زد تا در برابر حرفهای برادرش سکوت کند.اگر مقاومت نمی کرد حتما به از او می پرسید.تو که بالای سر بچه هایت بودی چرا درست تربیتشان نکردی مگر یک طرف این ماجرا علیرضا پسر تو نبود ؟عامل اصلی این بی آبرویی در خانه تو بزرگ شد.نان تو را به دهان گذاشت.آخرش هم شد یک ناموس دزد.
همایون دم در اتاق علیرضا ایستادحدس میزد فراری دادن دخترها کار او باشد
بدون در زدن آن را با شتاب باز کرد.ناهید گوشه ای از اتاق نشسته و مشغول قلاب بافی بود با این حرکت ترسیده سر بلند کردنگاهش به قامت همایون که در آستانه در ایستاده بود افتادبلند شد و با تعجب گفت :چیزی شده دایی؟آمدن همایون را پیش بینی می کرد اما سعی کرد متعجب جلوه کند همایون با تندی پرسید :علیرضا کجاست ؟ناهید پاسخ داد :رفته سر زمین کشاورزی.همایون پرسید :چرا صبح سر سفره صبحانه نبود ؟
ناهید گفت :عصبی شده یک خرده معده درد داشت .صبح براش نبات داغ درست کردم با عرق نعنا بهش دادم همون خورد رفت.همایون مشکوک نگاهش کرد و گفت :یعنی تو میخوای بگی از فرار دخترها خبر نداری ؟ناهیدمثلا جا خورد:فرار دخترا ؟کدوم دختر ؟اینبار محمود غرید :آیلار و بانو .از خونه رفتن .راستش بگو ناهید کار تو و علیرضا س ؟ناهید با لبخند کمرنگی بر لب گفت :معلومه که کار ما نیست.همایون عصبی پرسید :به چی میخندی ؟ناهید خودش را جمع و جور کرد و گفت :خیلی طبیعیه که خوشحال باشم دایی ،بالاخره آیلار قرار بود هووی من بشه.همایون خواست از اتاق خارج شود
بکیاره برگشت وگفت :اگه فرار آیلار کار تو باشه وای به حالت.بدون اینکه منتظر جواب باشد بیرون رفت لبخند بزرگی روی لبهای ناهید نشست.اولین مقصد دو برادر زمین های کشاورزی بود .وقتی علیرضا را آنجا یافتند از شکشان نسبت به او قدری کاسته شد .علیرضا هم مثل همسرش خبر فرار دخترها را که شنید جا خورد و مثل یک پسر عمویی با غیرت برای پیدا کردنشان همراه پدر و عمویش شد
حسابی هم تعصب نشان داد.نمی دانستند از کجا شروع کنندچطور دنبال دخترها بگردند که کسی متوجه رفتنشان نشود.نمی خواستند بی آبرویی روی بی آبرویی شود اما ...اما چاره ای نداشتند.دو دختر جوان آواره شده بودند.آنها نمی دانستند زیر کدام سقف سر بر بالین می گذارند.همه باغ ها ،زمین ها و خانه اقوام و آشنایان را گشتند.هرجا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند.سراغ دو دختر جوان را از هر کس که میشد گرفتند.اما خبری نبود که نبود.شب که شد خسته از دویدن و نرسیدن در خانه محمود جمع شدند.محمود از همه پریشان تر بود.جمیله سینی چای را مقابلش گرفت و گفت :شاید رفتن خونه عاطفه ؟محمود سر بلند کرد جواب داد:نه از احمد پرسیدم.امروز دخترها اصلا سوار مینی بوسش نشدن.جمیله گفت :خوب شاید با یک ماشین عبوری رفتن ،یا اصلا با ماشین آشنا از ده خارج شده اونا هم رفتن.محمود سر بالا انداخت :نه بابا تو بانو رو نمی شناسی؟پا میشه فرار می کنه میره خونه عاطفه که سرکوفت بشه براش ؟نمیدونی چقدر ملاحظه همه چی می کنه یکدفعه خیز برداشت سمت شعله وگفت:این زنیکه میدونه اون دوتا جادوگر کجا هستن .من مطمئنم.همایون مقابل برادرش ایستاد و مانع حمله او به زن بینوا شد.جمیله گفت: باور کن نمیدونه من خودم توی اتاق خوابیده بودم کسی نیومد اصلا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی...
خدا همیشه هواتونو داشته باشه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است،
و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر
و با سینی صبحانه ای در دست که
طعم شیرین عشق دارد و بوی
دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ . . .
سلام صبح آدینه تون بخیر☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر ناراحت کنندست که دیگه می بینی تو کوچه ها بچه ها لی لی بازی نمیکنن
بچه ها خاله بازی نمیکنن
الک دولک "قایم موشک "عمو زنجیر باف"
وسطی" گرگم به هوا"خر پلیس"هفت سنگ" بالابلندی...بازی نمیکنن! افسوس
بگذریم
بریم یه عموزنجیر باف ببینیم جیگرمون یکم حال بیاد
نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش ما... - @mer30tv.mp3
3.97M
صبح 24 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیونهم شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهل
محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خودتم میدونی؟جمیله برای یک لحظه ترسید اما زود به خودش مسلط شد وگفت :نه به جون بچه ام من نمیدونم کجا هستن.دروغ نگفته بود نگذاشت بانو برایش توضیح دهد کجا می روندهمچین اتفاقی را پیش بینی می کرد.محمود کلافه و خسته روی زمین نشست به پشتی تکیه داد.لیوان چایش را داغ داغ سر کشیدگفت :کجا برم ؟کجا بگردم دنبال دوتا دختر جوون؟اگر یک بلایی سرشون بیاد که وضعیت از اینی که هست بد تر بشه چه خاکی میشه توی سر من.همایون هم گفت:دخترای بی شعور ،بی عقل معلوم نیست کجا آواره شدن اگه دستم بهشون برسه زنده اشون نمیذارم.هوا حسابی تاریک بود.آیلار دم در غار ایستاده بود و به تاریکی مطلق نگاه می کرد.وحشتناک ترین صحنه که می توانست در آن لحظه ببیند همین بود تاریکی مطلق و سایه درختان.اگر حیوانی حرکت می کرد یا آدمی به سمتش می آمد توی آن تاریکی تشخیصش خیلی سخت بود.هیچ چیز را نمی دیدجز سایه ای از کوه و سایه ای از درختان.برگشتن به غار را به دیدن آن منظره وحشتناک ترجیه داد.داخل غار کوچکشان کنار بانو نشست.غار با نور آتش روشن بود به بانو گفت بیرون خیلی ترسناکه ،خدا لعنت کنه اون علیرضا نامرد که باعث شده ما همچین جایی گیر بیفتیم.بانو با چوب هیزم های آتش را جابه جا کرد و گفت:نرو بیرون تماشا کن .وقتی هربار که میری فقط ترست بیشتر میشه چرا هی میری؟آیلار با ترس گفت: اگه یکی بیاد اینجا و یک بلایی سرمون بیاره چه کنیم بانو ؟بانو به خواهرش نگاه کرد چهره اش در اثر نور آتش سرخ شده بوددستش را در دست گرفت و گفت:توکلت به خدا باشه .نترس همه چی بخیر میگذره.آیلار کنار آتش دراز کشید سرش را روی زانوی بانو گذاشت.خواهر مهربانش دست میان موهای دخترک فرو برد.آیلار گفت: نمیدونم این فرار سرانجامی داره یا نه؟اصلا اگه بعد این بی آبرویی سیاوش دیگه من رو نخواد چی؟بانو موهایش را نوازش کرد گفت :سیاوش تورو بیشتر از همه دنیا میخواد خیالت جمع.آیلار سرش را جابه جا کرد و گفت :بانو وقتی فرار کردیم تو هم بر نگرد برو سراغ ناصر.بانو نفس آه گونه ای کشید وگفت: اتفاقا خودمم بهش فکر کردم .ولی آیلار اگه من رنج سفر و بی آبرویی و فرار تحمل کردم پیداش کردم ولی ازدواج کرده بود چی؟آیلار خیره به شعله های آتش پاسخ داد:لااقل وجدانت راحته برای رسیدن به عشقت تلاش خودت رو کردی و به خودت بدهکار نیستی.بانو یک تکه نان برداشت و از کتکلت های که جمیله برایشان پخته بود میان نان گذاشت به دست او داد و گفت:وجدان خودم رو آروم کنم. مامانم چیکار کنم ؟به کی بسپرمش؟آیلار نفس عمیقی کشید وگفت: خدای مامان هم بزرگه .اصلا شاید من وسیاوش ازدواج کردیم و برگشتیم پیش.بانو گاز کوچکی به لقمه خودش زد وگفت:بذار ببینیم چی پیش میاد.هر دو خیره به آتش در افکارشان غرق شدندو هنوز هم صحنه بیرون از غار یکی از ترسناکترین صحنه ها بودتاریکی ،صدای حیوانات و سایه درختان.تمام شبشان به بیداری گذشت.غار با وجود آتش باز هم سرد بود و سنگ های که روی زمین قرار داشتند هم به سردی می افزودند.هم مانع میشد بتوانند دراز بکشند و از همه مهم تر ترس از وجود جانواری که ممکن بود در آنجا باشد نمی گذاشت بتوانند چشم بر هم بگذراند.هرچندمی دانستند آتش جانواران را فراری می دهد.اما باز هم جرات چشم بر هم گذاشتن نداشتند.نزدیک های صبح بود که بالاخره نتوانستند مقاومت کنند و پلکهایشان روی هم بانو با درد بدی که در گردنش احساس کرد از خواب بیدار شد.بعد از اینکه کمی گردنش را ماساژ داد. نگاهش به سمت آیلار که در خودش جمع شده و خوابش برده بود افتادپالتویش را از تن بیرون آورد دور او پیچید و آهسته روی زمین سُرش دادتا قدری راحتتر بخوابد.از غار بیرون رفت.هوا روشن شدمعلوم بود که ساعت های آغازین صبح است.آسمان صاف صاف و آبی تیره بود.هوا با این سردی پاییز را داشت اما یک جور خاصی مطبوع بود.نفس عمیقی کشید به منظره پاییز زده رو به رو خیر شد.درختان پاییز زده ای که زیرشان پر از برگ های زرد بود و در پس زمینه آسمان با رنگ آبی تیره همچون تابلوی نقاشی زیبایی جلوه می کرد.نفس دوم را عمیق تر کشید اما اینبار سینه اش به درد آمد و چشمانش پر از اشک شد.دلش برای خانه ومادرش تنگ بود.یاد روز های که صبح از خواب بیدار میشد.نان تازه می پخت و مادرش برای کمک می آمد افتاد.بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که ندیده بودش و از او هیچ خبری نداشت بی خبری درد بدی بود.آنهم بی خبر ماندن از مادری بیماراشکهایش را پاک کرد آن روزها آیلار به اندازه کافی به هم ریخته بوداو نباید بیشتر به بدحالی اش می افزود.علیرضا چشمه کوچکی را که آن اطراف بود نشانش داده بود.کتری را برداشت و رفت تا قدری آب بیاورد.آهسته و بی عجله قدم بر می داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیر_ترشی
مواد لازم :
✅ سیر به مقدار دلخواه
✅ سرکه قرمز
✅ آلبالو خشک
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(پسر باهوش)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f