eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
از لحاظ روحی نیاز دارم ساعت ها بشینم بی دغدغه بازی کنم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوپنج مجبور بودیک چیزهایی بگویدجوری که بیش از این
همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی.کل زندگیش را یک شب باخت بی گناه محکوم شد و تازه فهمید دروغ ترین ضرب المثل دنیا بی گناه بالای دار نمی رود است او را که بی گناه دار زدند کشتند.هر روز روزی هزار بار می کشتند .خفه می کنند و او هر روز روزی هزار بار جان می دهد بخصوص از روزی که سیاوش برگشته از همان لحظه ای که عطرش در خانه پیچیدو هوای ده آغشته به نفس هایش شد از هیچ چیز لذت نبردنه منظره زیبایی فاصله ده تا رود نه طبیعت بکر اطراف رود.تمام فکرش معطوف آن شب کابوس زهر آگین بودو روز رویایی تلخ برگشتن سیاوش کنار رود نشست و پاهایش را در آب گذاشت آتش تن داغ دیده اش را به سردی آب رود در سردترین ماه پاییز سپرد.لرز بر جانش نشست در خودش جمع شدو عطر سیاوش در بینی اش پیچیدکتش را روی شانه آیلار انداخت و گفت :پاتوبیار بیرون سرما میخوری از دیدنش جا خورد.سیاوش اما خونسرد با موهای ژولیده صورتی نامرتب کنارش نشست به آیلار که با درد،اندوه و تعجب نگاهش می کرد.نگاه کرد و پرسید :خوبی ؟اشک از چشم سمت چپ خترک همان چشمی که سیاوش بیشتر به او دید داشت چکیدسیاوش سر پایین انداخت باز واقعیت برای بار هزارم به صورتش کوبیده شد.دوباره سر بلند کرد و خیره چشمان خسته دخترک شد آیلار هم نگاه از دو گوی سیاه محبوبش که حالا غلتان میان کاسه خون بود نگرفت سیاوش را مثل کف دست می شناخت با صدای خفه ای پرسید :چند شبه نخوابیدی ؟سیاوش زهر آگین پاسخ داد :از همون روزی که خبر مسرت بخش ازدواج برادر بزرگم شنیدم.قلب دخترک در سینه مچاله شد یکی با بی انصافی دست روی گلویش گذاشته بود و با نهایت توان فشار میداد راه نفسش بسته بود مرده ؟خدایا چرا نمیبینی،سیاوش با سر به دست گچ گرفته آیلار اشاره کرد پرسید :کی این بلارو سرت آورد؟آیلار با صدای که از زور بغض به سختی بالا می آمد گفت :بابا.سیاوش پوزخند زد :اون شوهر نامردت کجا بود وقتی اینطوری صحبت می کردن قلب آیلار مالامال نفرت از علیرضا شد وقتی سیاوش نام شوهر را پر کینه به زبان آورد .کاش شوهرش می رفت و می وبا نفرت گفت :تنها جایی که اون نامرد به دادم رسیدهمونجا بود .وگرنه بابام که هیچ علاقه ای برای نشون دادن دستم به دکتر نداشت سیاوش کنایه زد :پس خیلی َمرده و سیگار و فندک را از جیبش بیرون آورد سیگاری روی لب هایش گذاشت آیلار متحیر از دیدن سیگار کشیدن سیاوش خیره لب هایش شد این لب ها که حالا سیگار میانشان بود همان نبودند.که یک ماه پیش درست کنار همین رود روی پیشانی او بوسه عشق می کاشتند؟سیاوش فندک را زیر سیگار گرفت کام اول را که گرفت آیلار هم مشتاق شد لب زد منم میخوام.سیاوش خیره وعصبی نگاهش کرد و گفت :تو غلط می کنی که میخوای .آیلار لب ورچیدمرد جوان را می شناخت عمیقا با سیگار مخالف بود اما حالا میان لبهایش بود و عمیق ترین کام ها را می گرفت آیلار باز بغض کرد :منم حالم خرابه. این روزا خیلی به هم ریخته و عصبیم وخیره به دود فرستاده شده به هوا از میان لب های مرد محبوبش..ای وای نه لب های برادر شوهرش شدباز اشکش چکید.سیاوش گفت این خوبه .گریه کن..اما هیچ وقت.هیچ وقت از سیگار حرف نزن و صدایش خش دار ترین صدای بغض آلود دنیا بود شاید اگر او هم سیگار نمی کشیداگر بلند نمیشد و نمی رفت اگر کمی بیشتر می نشست گریه می کرد نگاه آیلار به گام هایش دوخته شد رفت رفت تا او هم گریه نکند ؟یا اینکه بیش از این هم کلام همسر برادرش نباشد.پس چرا عطر تنش را کتش را روی شانه های درخترک جا گذاشت ؟میخواست او هر لحظه بیشتر از داغ این عشق بسوزداز ذهنش گذشت.انصافت کجاست مردک بی انصاف؟میروی الاقل مرا هم با خودت ببر من زیر آوار عطر تنت جان خواهم داد... *** همایون و محمود در باغ قدم می زدنند محمود گفت :هوا هر روزداره سردتر میشه .باید قبل رسیدن زمستون و اومدن برف و سرما عروسی بچه ها رو بگیریم و برن سر زندگیشون .دهن مردم هم هر چه زودتر بسته بشه بهتره همایون چشم هایش را باز و بسته کرد منتظر همچین حرفی بودبی میل گفت :باشه .همین روزا براشون مراسم میگیریم هرچه زودتر تموم بشه وبازهم گوشه قلبش برای سیاوش درد کشیدمحمود گفت :آخر هفته دیگه چطوره ؟همایون سر تکان داد :خوبه آخر هفته دیگر قرار بود یکبار دیگر سقف آسمان روی سر پسرش ویران شودبا فکر کردن به سیاوش و رنجی که می کشید قرار بود بیشتر هم شود.درد بدی در سینه اش پیچیداو هم درد عشق را چشیده بود و می دانست از دست دادن محبوب چه رنج عظیمی ست.خبر برگزاری جشن عروسی خیلی زود در دو خانواده پیچید سیاوش انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.دنبال راه چاره می گشت باید کاری می کرد.نمی توانست بنشیندو ازدواج آیلار و علیرضا را تماشا کند اولین فکری که به سرش زد رفتن سراغ علیرضا بود .شب هنگام بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
👌👌👌 کانال مجازی در فضای ایتا با عنوان: نهضت جهانی دفاع از حیات جنین با عضویت درین کانال میتوانید ، در راستای حقوق جنین گامی بردارید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2804744263Cde4835ee98
🌸 آشپزخانه‌یِ مادربزرگ کاشی‌های قدیمی طعم خوب نان و پنیر چای شیرین و عطر برنج زعفرونی و قرمه سبزی که از صبح زود توی خونه میپیچه... ‌ ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد. 🕋از حج که بازگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبۀ خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!» 🔰پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیر در توبۀ تو نخواهد داشت.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برنامه عروسکی دو موزی واقعا جالب بود یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سکانس هنوزم برام خنده دار و باحاله🤣خودشم نمیخوره غذایی که درست کرده رو😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوشش همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی
علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم سرا کم نداشت نشسته و به مصیبتهای زندگیش فکر میکرد.همسرش رفت و تنهایش گذاشت و در تدارک مراسم همسر جدیدش بودند که دختر مورد علاقه برادرش بود.سیاوش بدون در زدن وارد اتاق شدعلیرضا سر بلند کرد و نگاهش کردسیاوش رفت و روی تخت نشست و بدون نگاه کردن.به صورت علیرضا دستور داد :آیلار رو طلاق بده.علیرضا متعجب نگاهش کرد سیاوش پرسید:نشنیدی چی گفتم ؟طلاقش بده علیرضا پرسید :که بعدش چی بشه ؟سیاوش پاسخ داد :من عقدش کنم سر علیرضا با ضرب بلند شد با لحن عصبی گفت:حالت خوبه میدونی چی داری میگی ؟من زنم طلاق بدم تا تو عقدش کنی ؟سیاوش جواب داد :بله درست فهمیدعلیرضا گفت :انگار خوب نمیدونی چه اتفاقی افتاده.دیگه چقدر بی آبرویی بار بیاریم دختری که از بغل من بیرون کشیدن و به زور برام عقدش کردن طلاق بدم تا عقد برادرم بشه .یعنی این گند هی همش بزنیم تا بیشتر نقل دهن مردم بشیم.سیاوش پرخشگرانه گفت :تو کارو به اینجا رسوندی علیرضا .خودت خرابش کردی .خودت درستش کن.یک جوری حرف میزنی انگار واقعا بغل خوابت شده.علیرضا سرتکان داد و گفت :تنها کاری که برای درست کردنش از دستم بر اومد همین بود .عقدش کردم تا زنم بشه.سیاوش پوزخند زد :خبر که داری زنت عشق من بوده علیرضا عصبی بلند شدهرچه بود آیلار ناموسش حساب میشداما سعی کرد خودش را کنترل کندبلند شد و گفت :سیاوش این ماجرا به اینجا رسیده.بهتره سعی کنیم باهاش کنار بیاییم چون غیر این راهی دیگه ای نداریم .هر کاری فقط بی آبروی بیشترمی کنه.سیاوش هم بلند شد و گفت "می فهمی چی میگی علی؟من بشینم نگاه کنم که آیلار با تو بره زیر یک سقف؟علیرضا سینه به سینه برادرش ایستاد بابت اتفاقی که افتاده بدهکار او بود اما هنوز انقدر بی غیرت نشده که زن عقدی اش را دو دستی تقدیم مرد دیگری کند حتی اگر آن مرد عاشق دیرینه باشد حتی اگر او زنش را نخواهدحتی اگر زندگیش سر آمدن همین زن تازه رسیده از هم پاشیده باشد حتی اگر آن مرد برادرش باشد سر غیرت و ناموسش نه با کسی شوخی داشت و نه کوتاه می آمد دستش را روی سینه سیاوش با کمی فشار گذاشت و گفت :حواست باشه داریم درباره چی حرف میزنیم سیاوش .تو چشای من نگاه کردی گفتی زنت عشق منه اگه نزدم دهنت پر خون نکردم سر برادریمون بود و اینکه خودمو شرمنده ات میدونم .اما گوش کن ببین چی میگم .اون دختر الان زن منه.اسمش کنار اسم منه پس بهتره دیگه اسمش و به زبونت نیاری .هرچی بین تو و آیلار بود تموم شد .فراموشش کن و برو دنبال زندگیت سیاوش اما بر خالف علیرضا سعی برای کنترل رفتارش نکردو یقه علیرضا را گرفت و گفت :من میدونم چی دارم میگم اما تو انگار خیلی حواست نیست .اونی که اینجوری واسش زنم ،زنم ،راه انداختی همون دختریه که از بچگی با من بوده ...هر نقشه ای داشتیم .هر برنامه ای برای آینده داشتیم همه اش با هم بوده.حاال تو اومدی گند زدی وسط همه برنامه هامون واسه من طلبکار هم هستی ؟اصلا میدونی چی علی ؟من و آیلار ..علیرضا هم یقه سیاوش را گرفت دو برادر با هم گلاویز شده بودندعلیرضا گفت :اسمتودیگه کنار اسم آیلار نیار...دارم بهت میگم اون الان زن منه .بی غیرت نیستم راست راست تو چشمام نگاه می کنی اسم اون میاری کنار اسم خودت ...زن زوری باشه .زن اجباری و اشتباهی باشه .هرچی که هست الان رسما و شرعا محرم منه .زن منه.پس اسمشو نذار کنار اسمت سیاوش‌سیاوش عصبی خندید و گفت :اسمش کنار اسم من هست .همیشه بوده .همه همیشه گفتن آیلارو سیاوش .اولیش خودت .تا یک جا خلوت گیر آوردی زن داداش ،زن داداش به نافش بستی. چی شده حالا که زن داداشت شده زن شرعی و رسمی ؟صبر کن ببینم ....نکنه همه اون روزها چشمت دنبالش بود علی ؟علیرضا اینبار محکم تخت سینه سیاوش کوبید و گفت:من هیچ وقت ،هیچ وقت چشمم دنبال ناموس برادرم نبود .آیلار همیشه واسه من عین لیلا بوده وقتی اومد توی حریم تو که دیگه بدتر از لیلا هم عزیزتر شد برام ...با انگشت روی سینه سیاوش کوبید و گفت :حالا ببین چی میگم .الان آیلار تو حریم منه .ناموس منه....همینجوریش هم حرف مردم سر غلط زیادی خودم دنبال ناموسم هست نمیذارم تو دیگه خراب ترش کنیسیاوش آتش گرفت.علیرضا را هل داد و گفت :به حسابت میرسم علی .به حسابت میرسم .همه چی خراب کردی طلبکارم هستی. وقتی از جدال با علیرضا به نتیجه ای نرسیدتصمیم دیگری گرفت.راهی خانه عمویش شدبا آیلار صحبت می کرد می دانست خیلی راحت راضی میشود از علیرضاطلاق بگیرید.آیلار در حیاط لبه حوض کوچکی که گوشه حیاط قرار داشت نشسته بودبرگهای زرد گلدان های شمعدانی را جدا می کرد.عاشق بوی برگ شمعدانی هایش بودهر چند این روزها حتی بوی شمعدانی هم حالش را جا نمی آورد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز🌹 ستاره هایی باشہ کہ هرشب⭐️ بہ خدا سفارشتونو میکنن💗 رویاهاتـون شیرین🌷 ❤️ شبتون پُر از نگاه مهربون خدا 🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f