eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوشش همه چیز سر جایش بود جز او که به نحو وحشتناکی
علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم سرا کم نداشت نشسته و به مصیبتهای زندگیش فکر میکرد.همسرش رفت و تنهایش گذاشت و در تدارک مراسم همسر جدیدش بودند که دختر مورد علاقه برادرش بود.سیاوش بدون در زدن وارد اتاق شدعلیرضا سر بلند کرد و نگاهش کردسیاوش رفت و روی تخت نشست و بدون نگاه کردن.به صورت علیرضا دستور داد :آیلار رو طلاق بده.علیرضا متعجب نگاهش کرد سیاوش پرسید:نشنیدی چی گفتم ؟طلاقش بده علیرضا پرسید :که بعدش چی بشه ؟سیاوش پاسخ داد :من عقدش کنم سر علیرضا با ضرب بلند شد با لحن عصبی گفت:حالت خوبه میدونی چی داری میگی ؟من زنم طلاق بدم تا تو عقدش کنی ؟سیاوش جواب داد :بله درست فهمیدعلیرضا گفت :انگار خوب نمیدونی چه اتفاقی افتاده.دیگه چقدر بی آبرویی بار بیاریم دختری که از بغل من بیرون کشیدن و به زور برام عقدش کردن طلاق بدم تا عقد برادرم بشه .یعنی این گند هی همش بزنیم تا بیشتر نقل دهن مردم بشیم.سیاوش پرخشگرانه گفت :تو کارو به اینجا رسوندی علیرضا .خودت خرابش کردی .خودت درستش کن.یک جوری حرف میزنی انگار واقعا بغل خوابت شده.علیرضا سرتکان داد و گفت :تنها کاری که برای درست کردنش از دستم بر اومد همین بود .عقدش کردم تا زنم بشه.سیاوش پوزخند زد :خبر که داری زنت عشق من بوده علیرضا عصبی بلند شدهرچه بود آیلار ناموسش حساب میشداما سعی کرد خودش را کنترل کندبلند شد و گفت :سیاوش این ماجرا به اینجا رسیده.بهتره سعی کنیم باهاش کنار بیاییم چون غیر این راهی دیگه ای نداریم .هر کاری فقط بی آبروی بیشترمی کنه.سیاوش هم بلند شد و گفت "می فهمی چی میگی علی؟من بشینم نگاه کنم که آیلار با تو بره زیر یک سقف؟علیرضا سینه به سینه برادرش ایستاد بابت اتفاقی که افتاده بدهکار او بود اما هنوز انقدر بی غیرت نشده که زن عقدی اش را دو دستی تقدیم مرد دیگری کند حتی اگر آن مرد عاشق دیرینه باشد حتی اگر او زنش را نخواهدحتی اگر زندگیش سر آمدن همین زن تازه رسیده از هم پاشیده باشد حتی اگر آن مرد برادرش باشد سر غیرت و ناموسش نه با کسی شوخی داشت و نه کوتاه می آمد دستش را روی سینه سیاوش با کمی فشار گذاشت و گفت :حواست باشه داریم درباره چی حرف میزنیم سیاوش .تو چشای من نگاه کردی گفتی زنت عشق منه اگه نزدم دهنت پر خون نکردم سر برادریمون بود و اینکه خودمو شرمنده ات میدونم .اما گوش کن ببین چی میگم .اون دختر الان زن منه.اسمش کنار اسم منه پس بهتره دیگه اسمش و به زبونت نیاری .هرچی بین تو و آیلار بود تموم شد .فراموشش کن و برو دنبال زندگیت سیاوش اما بر خالف علیرضا سعی برای کنترل رفتارش نکردو یقه علیرضا را گرفت و گفت :من میدونم چی دارم میگم اما تو انگار خیلی حواست نیست .اونی که اینجوری واسش زنم ،زنم ،راه انداختی همون دختریه که از بچگی با من بوده ...هر نقشه ای داشتیم .هر برنامه ای برای آینده داشتیم همه اش با هم بوده.حاال تو اومدی گند زدی وسط همه برنامه هامون واسه من طلبکار هم هستی ؟اصلا میدونی چی علی ؟من و آیلار ..علیرضا هم یقه سیاوش را گرفت دو برادر با هم گلاویز شده بودندعلیرضا گفت :اسمتودیگه کنار اسم آیلار نیار...دارم بهت میگم اون الان زن منه .بی غیرت نیستم راست راست تو چشمام نگاه می کنی اسم اون میاری کنار اسم خودت ...زن زوری باشه .زن اجباری و اشتباهی باشه .هرچی که هست الان رسما و شرعا محرم منه .زن منه.پس اسمشو نذار کنار اسمت سیاوش‌سیاوش عصبی خندید و گفت :اسمش کنار اسم من هست .همیشه بوده .همه همیشه گفتن آیلارو سیاوش .اولیش خودت .تا یک جا خلوت گیر آوردی زن داداش ،زن داداش به نافش بستی. چی شده حالا که زن داداشت شده زن شرعی و رسمی ؟صبر کن ببینم ....نکنه همه اون روزها چشمت دنبالش بود علی ؟علیرضا اینبار محکم تخت سینه سیاوش کوبید و گفت:من هیچ وقت ،هیچ وقت چشمم دنبال ناموس برادرم نبود .آیلار همیشه واسه من عین لیلا بوده وقتی اومد توی حریم تو که دیگه بدتر از لیلا هم عزیزتر شد برام ...با انگشت روی سینه سیاوش کوبید و گفت :حالا ببین چی میگم .الان آیلار تو حریم منه .ناموس منه....همینجوریش هم حرف مردم سر غلط زیادی خودم دنبال ناموسم هست نمیذارم تو دیگه خراب ترش کنیسیاوش آتش گرفت.علیرضا را هل داد و گفت :به حسابت میرسم علی .به حسابت میرسم .همه چی خراب کردی طلبکارم هستی. وقتی از جدال با علیرضا به نتیجه ای نرسیدتصمیم دیگری گرفت.راهی خانه عمویش شدبا آیلار صحبت می کرد می دانست خیلی راحت راضی میشود از علیرضاطلاق بگیرید.آیلار در حیاط لبه حوض کوچکی که گوشه حیاط قرار داشت نشسته بودبرگهای زرد گلدان های شمعدانی را جدا می کرد.عاشق بوی برگ شمعدانی هایش بودهر چند این روزها حتی بوی شمعدانی هم حالش را جا نمی آورد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز🌹 ستاره هایی باشہ کہ هرشب⭐️ بہ خدا سفارشتونو میکنن💗 رویاهاتـون شیرین🌷 ❤️ شبتون پُر از نگاه مهربون خدا 🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺 درود بر شما دوستان خوبم 🌸 درودی به زیبایی قلب مهربونتون 🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️ 🌸 و پراز حس قشنگ آرامش 🌺 امیدوارم امروز 🌸 غرق در احساس خوشبختی 🌺 و عشق و رحمت الهی شوید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد همه ی مادر بزرگ هایی که با هاونگ قند میشکستن و ما به ذوق خوردن گل قند کنارشون می‌نشستیم این‌ کلیپ زیبارو ببینیم🥲🫶🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فروردین تمام نشدنی.... - @mer30tv.mp3
3.92M
صبح 30 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهفت علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم س
سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک نگاه کردوسلا داد.آیلار سربلند باچشمانی که امیداز آنها رخت بسته بودنگاهش کردوگفت سلام. سیاوش لبه حوض نشست.همانطورکه نگاهش به برگ زردافتاده روی آب بود گفت :اومدم باهات حرف بزنم ودر ادامه حرفش نگاه از برگ کند وبه آیلار که منتظر ادامه سخنش بوددوخت بی مقدمه جمله اش را گفت به علی هم گفتم نمیشینم نگاه کنم که باهاش بری زیریک سقف..از علیرضاطلاق بگیر..خودم همه کارهاش می کنم .آیلار متعجب نگاهش کرد سیاوش ادامه دادبا همدیگه ازدواج می کنیم.آیلار توقع شنیدن این حرفها را داشت می دانست مرد رو به رویش تسلیم نمی شود می دانست تنها راه تسلیم شدن او ناامید کردنش است الان همه به اسم شوهرم میشناسن طلاق بگیرم بشم زن برادرش ؟؟که چی بشه مردم بگن یک روز با علی خوابید تا علی گرفتش رفت بغل خواب سیاوش شد .این دفعه شوهرش طلاقش داد و برادرشوهرش عقدش کرد.سیاوش عصبی بود انتظار شنیدن این حرفها را از آیالر نداشت.آمده بود تا موافقت او را آن هم با کمال میل بشنود.دست میان موهای به ریخته اش برد و گفت :از اینجا می برمت .با هم میریم از این خراب شده تا کسی چیزی نگه .تا چیزی نشنوی آیلار باز هم سر تکان داد :ما میرم .خانواده هامون چی ؟مادرم ؟منصور ؟بانو ؟سیاوش بذار تموم بشه.هیچکدوممون بیش از این تحمل حرف و نیش و کنایه مردم نداریم سیاوش بلند شد ایستادوگفت :چی داری میگی آیلار .به قول خودت تشت بی آبرویت از پشت بوم افتاد تموم شد .دیگه بیشتر از این چی میشه. آیلار خسته‌ بود نای جنگیدن نداشت آن هم جنگیدن با مردی که برای به دست آوردن خودش می جنگیدولی باید توضیح میداداین مرد انگار هنوز با واقعیت کنار نیامده بود بلند شد ایستادوگفت :سیاوش اون دفعه عمه محبوبه بی شرفی من جار زد ولی این دفعه اگه من از علی طلاق بگیرم زن تو بشم خودم بی شرفیمو جار زدم . ازدواجم زوریه درسته ؟اما پای این ازدواج می ایستم تا بی آبروییم.بیشتر از این به مردم ثابت نشه .زنی که امروز زن یک برادر و فردا برادر دیگه جز اینکه مشکل از خودشه چیه ؟کی میدونه این زن با برادر شوهرش چه گذشته ای داشته .چه نقشه های کشیدن .چه آرزوها داشتن ....بغض مثل خنجر گلویش را دریدصدایش خش دار شد :سیاوش قسمت من و تو با هم نبود .راه من و تو از هم جدا شده.سیاوش زهر خندی زد و گفت :انگار خیلی هم بد نبوده که انقدر راحت پذیرفتی .مثل اینکه انقدرها هم سخت نیست زن علیرضا بودن.آیلار به چشمان زغالی سیاوش خیره شد شاید آخرین بار بود که این گونه مستقیم نگاهش میکرد سیاوش هم نگاه از زغال چشمان آیلار نمی کند.وجه اشتراک چهره اشان همین بود چشمانشان ...شب سیاه چشمان آیلار بارانی شد و گفت :من سخت ترین اتفاق زندگیم گذروندم .بعد اون دیگه هیچ چی زیاد سخت نیست .....آب دهانش را قورت داد اما بغض لعنتی سرجایش مانده بود هرچه اشک می بارید از حجمش کاسته نمیشدمیان بغض و اشک ادامه داد :من تو رو از دست دادم سیاوش ....مصیبت زندگی من این بود ....بعدش دیگه هیچ چی برام فرق نمی کنه .حتی اینکه زن علیزضا باشم یا همین فردا صبح بمیرم سیاوش وقتی داشت از در خارج میشدشانه هایش افتاده بودانگار بار سنگین مصیبت را تازه به دوش می کشیدشاید هم حجمی اتفاقی که تازه داشت باورش می کرد زیادی سنگین بود.در تدارک مراسم عروسی بودند.اما هیچ کس شوق و ذوقی نداشت.کارها را انجام می داند ولی به اجبار و از روی بستن دهان مردم.علیرضا برای دیدن آیلار آمده بود آیلار در اتاقش نشسته بود که علی با چند ضربه کوتاه وارد شد وکنارش روی تخت نشست. آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت. سلام کوتاهی داد و چشمانش را به پنجره بسته اتاق دوخت.علیرضا خیره نگاهش کرد و پرسید:دستت بهتره؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوالش سر تکان داد و گفت:بد نیست.علیرضا دست هایش را در هم قلاب کرد و توضیح داد: اگه یکی،دوبار بیشتر برای دیدنت و پرسیدن حالت نیومدم چون می دونستم دیدنم اذیتت می کنه. دورا دور جویای حالت بودم.آیلار پوزخند زد.یعنی می خواست بگوید شوهر مسئولیت پذیری ست؟علیرضا کمی مکث کرد سپس دوباره گفت: آیلار؟لعنت به صدایش که این همه شبیه سیاوش بود.لعنت به لحنش که شبیه او صدایش می کرد.آیلار نگاهش کرد. چقدر نگاهش خسته و بی انگیزه بود.ادامه سخنش را با خیرگی به چشمان بی فروغ همسر جوانِ پیر شده اش گفت: برای خرید عروسی ....ادامه نداد.نگاه دخترک پر از مرگ بود!حرف از عروسی زدن در این حالش حرکت ناشایسته ای می شد.از خودش خجالت کشید.از آیلار هم.او نباید می آمد اینجا تا برای عروسی خودش و آیلار برنامه ریزی کند.باید آنجا می بود وبرنامه می ریخت اما برای عروسی برادرش ...صدای آیلار افکارش را پاره کرد: میشه عروسی نگیریم؟عذاب وجدان در تمام وجودش پیچید. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخ کرده ✅ ۱ لیوان لپه نیم پز ✅ ۱ لیوان برنج نیم پز ✅ ۱ عدد پیاز رنده و آب گرفته شده ✅ ۲ قاشق غذا خوری مرزه و ریحان ✅ ۴ قاشق تره جعفری ✅ ادویه نمک فلفل زرد چوبه دارچین یا زنجبیل مواد میانی: ✅ پیاز داغ ✅ الو ✅ گردو ✅ زرشک •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5832610865513239353.mp3
5.05M
- خیلی به فرهاد کم توجهی میشه:) «تو هم با من نبودی مثل من با من و حتی مثل تن‌ با من» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نصف بچگیم همش تو فکر اینکه بقالا چطوری اون همه چیپسو پفکو شکلاتو خودشون نمیشینن بخورن گذشت😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f