eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه هامون وقتی بخیرمیشد‌ که آفتاب تانیمه‌ رو بدنمون بود و ماکماکان‌ توپشه‌ بند خواب بودیم یادتونه میگفتن زود بیا توپشه‌ بند پرازپشه‌ میشه😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفت سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خو
سیاوش که بله را گفت امید داشتن او برای همیشه در قلبش مُرد! مُرد و تمام شد. لیلا را دید که به همان سمت می رود؛ این روزها حس می کرد از لیلا بیشتر از هر کسی بدش می آید! لیلا که شاید هیچ گناهی نداشت و تنها تلاشش برای دوام زندگی برادرش بود.داشت با سیاوش حرف می‌زد؛ حرف‌هایش را نشنیده می دانست. از او می خواست به حجله اش برود؛ امشب شب زفاف سیاوش بود.گام های سیاوش که از انتهای باغ کنده شد، قلبش هزار تکه شد؛ دلش نیامدن سیاوش را می خواست اما آمده بود! پرده میان دستش مشت شد؛ امشب از هر شبی سخت تر بود. او شوهر داشت و باکره بود! او شوهر داشت و همسرش در این خانه با زن دیگری سر بر بالین می گذاشت. او شوهر داشت و تنها بود؛ او شوهر داشت و سیاوش امشب زن دیگری اختیارکرد‌.انگار پا گذاشتن روی دل زنها در این خانواده رسم شده بود. آن از ناهید، آن هم آیلار! از عشق سوختن ، انگار داشت میراث خانوادگی‌شان میشد!علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد؛ آیلار به سمتش برگشت. با صورتی که از اشک خیس بود! علیرضا جلو آمد و بازوان آیلار را گرفت و نگران پرسید: خوبی؟آیلار دیگر توان صبوری نداشت؛ با مشت به سینه‌ی علیرضا کوبید و گفت: ازدواج کرد... زن گرفت... امشب عروسیش بود... خدا لعنتت کنه... خدا لعنتت کنه علیرضا..یکسره می گفت و با مشت بر سینه مرد پر از عذاب وجدان این روزها می کوبید؛ آنقدر گریه کرد که زانوانش سست شد و روی زمین نشست. علیرضا هم همانطور که بازوهایش را گرفته بود رو به رویش نشست؛ همچنان سینه اش آماج مشت های آیلار بود.آیلار مشت می‌زد و گریه می کرد: تموم شد... تموم شد... زن گرفت... خدا لعنتت کنه؛ آیلار بی حال سر روی سینه اش گذاشت و گریست و بد و بیراه گفت. گاهی هم مشت زد.علیرضا خون به جوش آمده اش را بی خیال شد؛ رگ غیرت باد کرده اش را کنار گذاشت. امشب فقط حال آیلار مهم بود! حتی اگر او برای عشق مرد دیگری می گریست! * تا سیاوش را دید بلند شد و ایستاد؛ میان اتاق رو به روی هم بودند. از صورت سیاوش خستگی می بارید؛ پای خودداری اش دیگر لنگ می زد. سحر دستش را جلو برد و روی صورت دامادِ ماتم زده گذاشت. خیره به سرخی چشم هایش پرسید: خوبی؟سیاوش نگاهش کرد؛ چشم هایش را نمی شناخت. این زن غریبه بود! کسی که قرار بود امشب در این اتاق باشد، او نبود! درد وحشتناکی در سینه اش پیچید؛بغض بزرگی داشت گلویش را می درید. چقدر بد که مردها نمی توانند گریه کنند؛ نگاهش دوخته شده به چشم های اشکی زن مقابلش.صورتش را به دست لطیف سحر مالید؛ به هیچ وجه نمی خواست او را ناراحت کند. لب زد: خوبم!عروس زیبا دست دیگرش را میان موهای مردش فرستاد؛ شروع کرد به نوازش کردن موهایش و گفت: چیکار کنم آروم بشی؟ می خواست دردش را به جان بخرد و آرامش کند.سیاوش کتش را بیرون آورد و گفت: باید...نمی دانست چه بگوید!؛ باید چه می کردند؟ با صدای ضعیفی گفت: بیرون اتاق منتظر هستن... * آیلار کنار بروا، اسب سیاه و دوست داشتنی سیاوش، ایستاده بود؛ آهسته نوازشش می کرد. نه حرفی می‌زد و نه اشک می ریخت؛ فقط انگشتانش بازی می کردند و نگاهش درگیر سیاهی بروا بود.دلگیر بود و دلتنگ و هیچ کس مثل بروا نمی توانست آرامش کند؛ باید کمی سواری می کرد. شاید مغزش آرام می گرفت؛ افسار بروا را گرفت و به سمت در خروجی رفت تا از اصطبل خارج شوند. دم در، درست لحظه ای که آنها در حال خروج بودند، سیاوش قصد ورود داشت؛ آیلار زیر لب سلام کرد و زود نگاهش را از داماد شب گذشته گرفت. می دانست اگر نگاه نگیرد خودداری نمی تواند و اشکش می چکد و گفت: می‌خواستم با بروا یک دوری بزنم؛ ببخشید که بی اجازه داشتم می بردمش.غریبگی می کرد دخترک؛ قبلاً از این عادت‌ها نداشت. بروا بیش از اینکه مال سیاوش باشد، برای او بود. چند سالی که سیاوش نبود او به بروا می رسید. سوارش چه دشت ها را که نگشته و چه تپه ها را که در نور دیده بود.سیاوش گلایه مند گفت: می‌دونی که هیچ وقت لازم نیست برای بروا از من اجازه بگیری.آیلار بی آنکه نگاهش کند گفت: پس میری کنار ما بریم؟انگار قهر بود؛ حتی یک لحظه هم نگاهش نمی کرد. با اینکه خودش می دانست قهر نیست و فقط توان نگاه کردن به سیاوش را نداشت. سیاوش افسار اسبش را گرفت و پرسید: کمی حرف بزنیم.آیلار سر تکان داد: حرف بزنیم.هر دو، همراه بروا از خانه، خارج شدند؛ در سکوت قدم می‌زدند. دشت سرتاسر پر از گل‌های وحشی بهاری بود؛ همه رنگ، همه نمونه، بوی خوش گل‌های بهاری با نسیم خنک اول صبح در آمیخته و هر کسی را به وجد می آورد.البته غیر از آیلار و سیاوش را که در افکارشان غوطه ور بودند؛ آیلار سکوت را شکست و گفت: قرار بود حرف بزنیم؟ نفسش سخت بالا می آمد و میان حرف زدن، لابه لای بغضش گیر می کرد؛ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد: آیلار اتفاق های این مدت باب میل هیچ کدوممون نبود... هر دوتامون اذیت شدیم... اما... اما ازدواج من به نفع هر دومون بود؛ من ازدواج کردم تا سر هر جفتمون گرم زندگی بشه. خیالمون راحت بشه که به قول تو راهمون از همدیگه جداست.آیلار عمیق نگاهش کرد؛ نفسی کشید و گفت: مگه من حرفی زدم؟سیاوش گفت: تو نه، اما چشمات خیلی دلگیره؛ دلخوره!آیلار خودش را بغل کرد؛ نگاهش به رو به رو بود که تا چشم کار می کرد چمن بود و گل‌های وحشی. هزار البته که او اصلاً این ها را نمی دید و همه حواسش پی غم قلبش بود.گفت: من از سرنوشت دلگیرم... از قسمت! وگرنه که به قول مازار این حق توئه وقتی نمی تونی کنار من خوشبخت باشی بری و با یکی دیگه زندگی و خوشبختی‌و بسازی.اینبار سیاوش بود که نفس عمیق کشید؛ هیچ حرف و توضیحی نداشت. افسار اسب را به آیلار داد. در سکوت مسیرش را از او جدا کرد؛ آیلار ایستاد و پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: میرم درمانگاه.آیلار چند گام به سمتش برداشت و گفت: بیا تو با بروا برو؛ من برمی گردم خونه.سیاوش سر بالا انداخت. نه لازم نیست؛ می‌خوام راه برم.آیلار سرجایش ایستاد و گفت: ولی راهت دوره؛ باید کل ده‌و دور بزنی.سیاوش دستی در هوا تکان داد و گفت: برو سواری کن؛ من می‌خوام قدم بزنم.آیلار سوار بروا شد؛ شروع کرد به تاختن. سرعت حیوان حسابی بالا رفته بود و او هم ناراضی به نظر نمی رسید. حس پرواز داشت؛ مغزش از هر چیزی جز خودش و بروا خالی بود. فقط می تاخت و پیش می رفت؛ اگر می توانست و اگر جرات و توانش را داشت آنقدر می تاخت تا برای همیشه از خانه عمویش و آن سرنوشت نحسی که برایش رقم زده بودند، رها شود.سیاوش هم به سوی درمانگاه رفت؛ باید کمی در اتاقش با خودش خلوت می کرد. جایی که غیر از خودش هیچ کس نباشد و ساعاتی را فقط در سکوت بگذراند. یقیناً اگر آیلار برای سواری پیش دستی نمی کرد، او سوار اسب دوست داشتنی اش می‌شد و تا جایی که می توانست می تاخت.علیرضا از خواب بیدار شد؛ استخوان های کمر و گردنش درد می کرد. چند ثانیه طول کشید تا مغزش شب گذشت را به یاد بیاورد.در همان حالت نشسته خوابش برده بود و حالا تمام استخوان هایش درد می کرد.از جایش بلند شد؛ آیلار نبود! تا خواست دنبالش بگردد نوشته چسبیده به آینه روی دیوار را دید.«میرم یکم هوا بخورم و یک دوری بزنم»این یعنی که سراغم را از کسی نگیر و دنبالم نگرد؛ خودم هر وقت که اعصابم سر جایش بیاید بر می گردم.از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودشان رفت؛ همان لحظه لیلا را دید که از اتاق سیاوش و سحر خارج شد.سیاوش همانطور لم داده روی صندلی سیگار سوم را دود می کرد و چشمش به باغچه ی توی حیاط بود که از پنجره اتاقش به آن دید داشت؛ تابستان گذشته آیلار با چه شوقی به این باغچه می رسید و چه تلاشی برای احیا کردنش می کرد. حالا چند ماه بود که حتی پایش را در حیاط درمانگاه نگذاشته بود؛ سیاوش تا توانسته و بلد بود به گلهای آیلار می رسید. دلش نمی آمد بگذارد خشک شوند؛ همان‌طور که چشم به حیاط دوخته بود ناگهان لیلا را دید که وارد حیاط درمانگاه شد. متعجب نگاهش کرد؛حتماً کاری داشت. از جایش بلند شد و به استقبال لیلا رفت؛ در نزدیکی در سالن به هم رسیدند. سیاوش با لحنی متعجب گفت: خیر باشه لیلا جان! اینجا چیکار می کنی؟لیلا لبخندی مهربان حواله برادرش کرد و گفت: تو چرا اومدی؟ ناسلامتی روز اول زندگیته، از صبح کله‌ی سحر اینجا چیکار می کنی؟سیاوش با صدای خسته گفت: اومدم اینجا یک ذره تنها باشم؛ یکم با خودم خلوت کنم..و به سمت در سالن حرکت کرد و گفت: بریم تو.لیلا بازویش را گرفت. نه! یک سر بریم خونه؛ حال سحر خیلی خوب نیست. یک ذره ضعف داره انگار... بریم ببینش اگه لازمه ببریمش متخصص زنان.عروس زیبا خجالت زده گفت: صبح که بیدار شدم نبودی؛ چرا؟سیاوش نگاهش را به چشمان گله مند او دوخت؛ هیچ علاقه ای برای شکستن قلبش نداشت. شب گذشته هم که دست خودش را با حال به هم ریخته اش برای سحر رو کرده بود، خیلی زود پشیمان شد. هر چند که سحر کاملاً خانومانه رفو کرد. این‌بار برای اینکه دوباره حال خراب اول صبحش را برای سحر باز گو نکند؛ دروغ گفت: خبر دادن مریض دارم؛ باید می رفتم...سیاوش گفت: اگه ضعفت تا ظهر بهتر نشد، می‌ریم متخصص ببینتت.سحر موهایش را کنار زد؛ حالت نگاهش و خجالت کشیدن هایش هنوز پا برجا بود و گفت صبحونه بخورم بهتر میشم.سیاوش متعجب نگاهش کرد مگه صبحونه نخوردی؟سحر پاسخ داد نه هر چی مامان و لیلا اصرار کردن، گفتم صبر می کنم با هم بخوریم.نگاه سیاوش این‌بار سرزنش آمیز بود، وقتی که گفت: پس واسه چی داری دنبال دلیل ضعفت می گردی؟ تو باید صبحونه ات‌و می خوردی. اومدیم من تا ظهر نمی اومدم، می خواستی گرسنه بمونی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینارو یادتون میاد ؟🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند . و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند. 💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. 💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🖤 🕯ﺣﺪﯾﺚِ ﻓﻀﻞِ ﺗﻮ اذڪﺎر ﻫﺮ روز شیعہ 🍁ﻫﻤﯿشہ ﻧﺎم ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻟﺐ شیعہ 🕯ﺗﻮیے رﺋﯿﺲِ ﺑﻼﻋﺰل ﻣﺬﻫﺐ شیعہ 🍁اﻻ اﻣﯿﺮ و ﻋﻠﻤﺪارِ ﻣڪتبِ شیعہ (ع)🥀 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه 🎵 یه امامی که حرم نداره 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونه این را سیاوش به وضوح حس کرد!سیاوش زبان باز کرد
سحر لب ورچید و مظلومانه گفت:می‌خواستم اولین صبحونه زندگیمون‌و ‌با هم بخوریم.سیاوش سعی کرد ملایم تر حرف بزند و گفت: ببخشید، تقصیر منه؛ نباید صبح می رفتم... ولی کار پیش اومد؛ تو نباید منتظر می موندی... الان میگم صبحانه بیارن.از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت؛ همه تلاشش را کرد تا خاطره اولین صبحانه دو نفره‌شان با آیلار را که داشت با بی رحمی تمام خودش را به در و دیوار مغزش می کوبید تا یادآوری شود، بخاطر نیاورد.چه مزه ای داده بود آن اولین صبحانه دو نفره! هرچند که آخرش به قهر آیلار ختم شد. با یادآوری دلخوری آیلار و قهرش لبخند کم رنگی روی لبانش نشست. لیلا در اتاق را باز کرد و لبخند نشسته روی لب‌های سیاوش را شکار کرد؛ بی آنکه بداند دلیلش چیست! سیاوش خاطراتی را که برای فراموشی‌شان تلاش می کرد گوشه ای از مغزش پرتاب کرد.سینی پر و پیمانی که دست لیلا بود را گرفت و گفت: صبحانه آوردی؟ داشتم می اومدم دنبالت.لیلا با عشق به برادرش نگاه کرد و گفت: آره گفتم زودتر بیارم بخورید، حال سحر جا بیاد؛ مامان شریفه آورده اما سحر خواست تا اومدن تو صبر کنیم. فقط همینا نیستا! یک سینی دیگه هم هست.سینی دوم همراه پروین و شریفه رسید؛ چند نفری دور هم نشسته بودند تا عروس و داماد صبحانه اشان را بخورند.سیاوش که بیشتر بازی می کرد؛ اشتهایی نداشت فقط وانمود به خوردن می کرد.لقمه های کوچکی می گرفت و به دهان می گذاشت تا کسی متوجه بی میلی اش به غذا نشود اما سحر صبحانه اش را کامل خورد؛ شریفه برایش لقمه می گرفت و او که ضعف شب گذشته همه‌ی وجودش را فرا گرفته بود دست مادرش را رد نمی کرد. شریفه بعد از سیر شدن سحر هم به زور متوسل شد و قدری بیشتر جگر کباب شده به او خوراند.بعد از غذا قرار شد ساعتی را استراحت کنند.سحر خوابید اما سیاوش غرق درافکارش بود.همه چیز خیلی سریع پیش رفت؛ به خودش زمان تردید و فرصت فکر کردن را نداد. با سحر ازدواج کرد، با وجود اینکه هنوز خاطراتش با آیلار تمام وجودش را به وجد می آورد.داشت فکر می کرد شاید باید به خودش زمان بیشتری می‌داد؛ مثلا به خواسته پدرش عمل می کرد و از روستا می رفت. یا حتی برای همیشه از کشور می رفت و در کشور دیگری درس می خواند.او اما سخت ترین راه را انتخاب کرده بوده؛ ماندن در کنار آیلار و نفس کشیدن در هوایی که او هم نفس می کشید و پایبند کردن خودش به دختری دیگر؛ دیشب وقتی لیلا خواسته بود پای به حجله بگذارد با خودش اندیشید می آید و تعهدش را به این دختر به بیشترین حد ممکن می رساند تا پای تردیدش را کامل بشکند.حالا سحر زن او بود؛ او اهل نامردی نبود. هرچند هنوز هم پای تردیدش نشکسته و شک داشت کار درستی کرده یا نه! از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد؛ چند ساعتی میشد که آیلار با بروا رفته بود. چرا بر نمی گشت؟آیلار کنار بروا که با علف ها مشغول بود نشسته و از روی تپه منظره پایین را نگاه می کرد؛ دستش را دور زانوانش حلقه کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.نسیم ملایم و خنکی می وزید؛ علف ها و گل های وحشی را به بازی گرفته بود.تمام روستا را می دید؛ حواس او فقط پرت یکی از آدم های این روستا بود.سوالات مثل خوره به جان مغزش افتاده بودند. اینجا دیگر نقطه پایان آرزهایشان بود؟ هیچ وقت دیگر برای هم نمی شدند؟ خودش مگر به سیاوش نگفت برود دنبال زندگیش چون راهشان از هم جدا شد؟ پس چرا حالا احساس می کرد دنیا با همه بزرگیش روی سرش خراب شده؟ چرا قلبش زیر حجم بار این غم داشت می ترکید و چشمانش تا سیاوش را دست در دست عروسی دیگر دید هوای باریدن کرد؟ چه عروس زیبایی شده بود سحر و چه داماد خوش قد و بالایی بود سیاوش! خطبه عقد که خواند شد سحر با خجالت و شوقی زیر پوستی بله داد اما سیاوش بله اش با دنیایی از غم همراه بود. مگر مُرده باشد که حال چشمان سیاوش را نشناسد! مگر مُرده باشد که حرف چشمان او را نفهمد! اما چه فایده که سیاوش هم مثل او دنیا دنیا غم در سینه اش داشت.حس نشستن شخصی در کنارش رشته افکارش را پاره کرد؛ در همان حالتی که بود سر برگرداند. مازار را کنارش دید؛ همان لحظه مازار با گوشی اش عکسی گرفت. نگاهش کرد و گفت: عجب عکسی شد! ببین…و گوشی را به سمت آیلار گرفت؛ آیلار نگاه کوتاهی به عکس انداخت و مازار گفت: خدا کنه روزی بیاد اینجا دکل نصب بشه، گوشی من غیر عکاسی به درد دیگه ای هم بخوره.آیلار پرسید: اینجا چیکار می کنی؟مازار گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و گفت: فردا می‌خوام برم؛ گفتم این روز آخری بیام یکم قدم بزنم.این سری اصلاً درست فرصت راه رفتن و کوه نوردی نکردم... تو رو که دیدم راهم کج کردم این طرف.هر دو دستش را تکیه گاه کمرش کرد به آن تکیه داد و گفت: عجب جایی انتخاب کردی واسه نشستن.آیلار گفت: آره؛ می بینی چه قدر قشنگه؟! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟در این شب زیبـا 💫آرزویم این است که 🌟صفحه غم و اندوه 💫در دفتر زندگیتان 🌟همیشه سفید بماند... 💫اوقاتتون به وقت مهربانی 🌟لبخندتون بـه رنگ عشق 💫شبتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f