eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Malekzadeh - Aram Aram (Guitar).mp3
3.66M
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم ميخواهد به كودكي برگردم ؛ دور از هیاهوی جهان.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونوزده بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمل
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که می‌دونی نمی مونه چرا هر روز خودت‌و رنج میدی.. هر روز خودت‌و راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایه‌ی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدت‌ها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لب‌هایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرف‌های همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.این‌بار لبخند بود که بر لب‌های همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زن‌عمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده می‌شود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دست‌های پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زن‌عمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن می‌ذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمی‌خوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرف‌هایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس می‌خونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدم‌هاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم لطف کرد همه امکانات رو برای فرار از این خونه و آدم‌هاش‌و فراهم کرد.سیاوش متفکرانه سر تکان داد؛ گفت: روی من حساب کن آیلار: من هرجا که حس کنی به وجودم و کمکم احتیاج داری هستم.آیلار لبخند زد؛ نگاه کوتاهی به صورت سیاوش انداخت و گفت: باشه ممنون و رفت.سیاوش در اتاقش در حال آماده شدن برای رفتن به درمانگاه بود؛ سحر با صورتی بغ کرده کنارش ایستاد و از توی آینه خیره اش شد. سیاوش هم از توی آینه نگاهش کرد؛ می دانست از چه چیزی ناراحت است. در این مدت که ازدواج کرده بودند، کمی اخلاقش دستش آمده بود اما صبر کرد تا خودش صحبت را شروع کند.سحر بالاخره طاقت نیاورد با همان قیافه که شبیه دختر بچه ها شده بود گفت: یک سوال بپرسم ناراحت نمی‌شی؟سیاوش خودش را به ندانستن سوالش زد و گفت: نه بپرس.سحر پرسید: رفتی بیرون با آیلار صحبت کردی؟سیاوش شانه را سر جایش گذاشت و گفت: اوهوم.سحر کنجکاو پرسید: چی بهش گفتی؟سیاوش با لحنی که هیچ حسی در آن نمایان نبود گفت: ازش پرسیدم درس می‌خونه اونم گفت آره؛ منم بهش گفتم اگه چیزی لازم داشت بهم بگه.سحر سکوت کرد؛ سیاوش به سمتش برگشت و گفت: سحر... سحر نگاهم کن ببینم.سحر که حرکتی نکرد سیاوش دستش را زیر چانه سحر برد؛ سرش را بلند کرد وگفت: تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی آدمی هستم که از سر هوس میرم با زن برادرم حرف بزنم.سحر تند تند گفت: نه، نه من بخدا...سیاوش میان حرفش رفت: آیلار دختر عمومه سحر؛ دختر عمویی که هم تو، هم بقیه می‌دونید چقدر برام عزیزه... اما هیچ وقت، هیچ وقت به این فکر نکن که من ممکنه به زن برادرم چشم داشته باشم... شب خواستگاری بهت گفتم، تو انتخاب خودمی؛ من به خواست کسی اینجا نیستم، این یعنی اینکه هر فکری برای آینده خودم و آیلار داشتم انداختم دور...سحر با خودش قرار صبوری گذاشته بود؛ تصمیم داشت کسی را قضاوت نکند، پیش داوری نکند، اگر کوتاهی از سیاوش دید درک کند و به روی خودش نیاورد اما آنطور که از خودش توقع داشت صبوری نکرد! رفتار های سیاوش را قبلاً پیش بینی کرده بود اما صبوری کردن در برابرش آن‌قدر ها هم که فکر می کرد راحت نبود. سیاوش بی احترامی نمی کرد، نامهربان نبود، هوایش را داشت اما آن طور که باید شبیه تازه دامادها نبودسحر نتوانست بغضش را کنترل کند؛ اشکش چکید روی انگشت سیاوش که هنوز زیر چانه اش بود .گفت: پس چرا بعد از شب عروسی جدا از من می‌خوابی؟ چرا یک ذره با هم بیرون نمی‌ریم؟ چرا مثل مردهای دیگه...سیاوش باز میان حرفش رفت و گفت: زمان همه چیز و درست می کنه سحر؛ بهم یک مقدار زمان بده...صدایش را کمی آهسته کرد و گفت: باهام یکم راه بیا؛ صبوری کن…سحر خجالت را کنار گذاشت و با چشمان اشکی به چشمان سیاوش خیره شد و گفت: اگه صبوری کنم و بعدش پاداشم داشتن قلب تو باشه، من تا آخر دنیا صبر می کنم.لبخند پر رنگی روی لب‌های سیاوش نشست؛ سرش را جلو برد و لب‌هایش به پیشانی سحر چسبید. عمیق بوسید.بوسه اش چون شراب کهنه هفت ساله بود؛ همان‌قدر ناب، همان‌قدر بی نظیر! شاید او اولین انسانی بود که از بوسه پیشانی مست می‌شد اما سحر از همین بوسه جان گرفته بود. همه انرژی های خوب دنیا به وجودش تزریق شدسیاوش فاصله گرفت؛ خیره دو گوی عسلی سحر که هنوز از شبنم اشک خیس بود گفت: همین الان هم من فقط برای تو هستم.لبخند روی لب‌های دخترک جان گرفت. این مرد زبان بازی نمی کرد؛ آن چیزی را می گفت که هر دویشان دوست داشتند ، روزی جز آن حقیقت دیگری نباشد.آهسته گونه سحر را نوازش کرد و گفت: امروز نهار بیار درمانگاه؛ دوتایی با هم غذا بخوریم.سحر لبخند زد؛ با شوق گفت: واقعاً؟سیاوش لبخند پر محبتی زد و گفت: آره... امروز ظهر فقط خودمون دوتا باشیم.سیاوش بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. سعی می کرد هوایش را داشته باشد اما دست خودش نبود، شب که میشد دلش تنهایی می خواست و غرق شدن میان افکارش و دست و پا زدن در حال خرابی که هنوز نتوانسته بود از شرش خلاص شود. اما امروز وقتی سحر بالاخره خودداری را کنار گذاشت و با آن چشمان معصوم از بی محبتی های سیاوش گله کرد. قلبش به درد آمد؛ هرگز قصد آسیب زدن و آزار رساندن به این دختر را نداشت. او همه تلاشش برای ساختن زندگی بود. *** آیلار در آشپزخانه شیک و مرتب مازار که کاملا به سبک شهری درست شده بود، پشت میز نشسته بود؛ تازه اولین قاشق از لوبیا پلوی خوشمزه ای که ریحانه برایش آورد را به دهان گذاشت که یکی وارد شد.ظهر بود انتظار آمدن کسی را نداشت؛ بلند شد به سمت سالن رفت. علیرضا وسط سالن ایستاده بود. تا آیلار را دید گفت :سلام؛ تنهایی؟ اومده بودم بهت سر بزنم.آیلار گفت: آره تنهام؛ می‌خواستم غذا بخورم بیا توی آشپزخونه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ولی یه زمانی این بنده خدا هفت هشتا برند بی‌ربط میگرفت برای تبلیغ تا باهاش غذا درست کنه. یهو میدیدی ماهی سالمون خوابونده تو ماست با کدو حلوایی و سالاد شیرازی داره ابگوشت درست میکنه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند. جوامع الحکایات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر😆😆😆 اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن، اش‌اش‌اش‌اش‌اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن😶 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ببینیم در زمان قاجار کتاب درسی ریاضی و مسائل ریاضی چه شکلی بوده! مغزم هنگ کرد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستویک آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم ل
علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و قاشق و یک کاسه ترشی گذاشت. علیرضا گفت: بیا بشین خودت بخور من نمی‌خورم.آیلار پشت میز نشست و گفت: ریحانه زیاد آورده؛ نترس کم نمیاد.و از توی قابلمه کوچک روی میز برای علیرضا غذا کشید؛ علیرضا قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دستت درد نکنه... چه خوش رنگه؛ حسابی بهت می‌رسن!لبخندی روی صورت آیلار نشست و گفت: آره؛ هر وقت که بدونن من ظهر اینجا می مونم یا بانو یا ریحانه برام غذا میارن..علیرضا قاشقی از برنج به دهان گذاشت و پرسید: اینجا راحت‌تری؟آیلار با صادقانه ترین لحن ممکن گفت: خیلی... علیرضا من...همزمان علیرضا هم گفت: می‌خوای درس بخونی؟هر دو جمله‌شان را با هم بیان کرده بودند؛ آیلار پس از وقفه‌ی کوتاهی که میان جملات هرجفتشان افتاد، جواب سوال علیرضا را داد: آره... باور کن علیرضا می‌خواستم قبل از همه به تو بگم؛ چند روز بیشتر نیست که شروع کردم. علیرضا بر خلاف انتظار آیلار مهربانانه گفت: من آیندت‌و خراب کردم؛ می‌دونم تا ته ته دنیا بدهکار تو و سیاوش و آرزوهاتون هستم..نگاهش را از بشقاب گرفت؛ به آیلار دوخت و گفت: اگه درس خوندنت بتونه بخشی از اون لطمه که من به آرزوهات زدم رو جبران کنه با کمال میل قبول می کنم که درس بخونی؛ از هیچ چیزی هم دریغ نمی کنم.لبخند گرمی روی لب‌های آیلار نشست و گفت: اینجوری عالی میشه؛ ازت ممنونم... یک خواهش دیگه هم دارم.علیرضا که دستش را به سمت ظرف ترشی دراز کرده بود، منتظر به آیلار نگاه کرد. آیلار مکث کرد. علیرضا خیره آیلار ماند؛ از ذهنش گذشت: چه صورت زیبایی دارد این دختر!آیلار نگاه خیره علیرضا را شکار کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت: می‌خوام از این بعد بیشتر وقتم‌و اینجا بگذرونم؛ اینجوری هم برای من بهتره، هم ناهید هم..سومین نفر سیاوش بود که آیلار از آوردن نامش خود داری کرد؛ علیرضا گفت: باشه هر طور که تو راحتی.آیلار دوباره مشغول غذایش شد و گفت: راستی یک نکته؛ به ناهید بگو باید بیاد اینجا براش تشکیل پرونده بدم. لازمه که یک سری چیزا مثل وزن، فشار خون، اندازه شکمش هر چند وقت یک‌بار چک کنم. علیرضا گفت: باشه بهش میگم.آیلار با لحنی پر از آرامش گفت: برای ناهید خوشحالم؛ واقعاً لیاقت مادر شدن‌و داره. علیرضا پر از عذاب وجدان گفت: اما من لایق پدر شدن نیستم.آیلار نگاهش را درگیر میز کرد وگفت: من منظورم این نبود.علیرضا بحث را به جای دیگری کشاند و گفت: راستی می‌دونی اومده بودم چه خبری بهت بدم؟آیلار با دقت به صورت شوهرش نگاه کرد؛ علی گفت: اومدن برای خط تلفن اسم نوشتن؛ منم هم برای خونه هم برای اینجا اسم نوشتم. آیلار با خوشحالی دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: وای چه خوب! دستت درد نکنه؛ کار خوبی کردی.سحر سبد غذا به دست راهی درمانگاه شد؛ صبح سیاوش پیشنهاد نهار خوردن با هم را داده و او هم با کمال میل قبول کرده بود.در راه متوجه نگاه‌های زنان روستا میشد؛ بخاطر پایش که قدری در راه رفتن مشکل داشت جلب توجه می کرد. از کنار دسته ای از زنان که دور هم نشسته بودند گذشت و پشت دیوار سبد را زمین گذاشت تا قدری استراحت کند.سبد سنگین بود؛ یک قابلمه برنج، قابلمه دیگر خورش بادمجان، سبد کوچکی حاوی سبزی خوردن و یک ظرف در دار پر از ماست و خیار. کبری خانوم خدمتکار مهربان و دلسوز خانه به اصرار مقداری هم شیرینی خانگی و میوه در ظرف برایش گذاشت تا ببرد.سبد را گذاشت تا هم نفسی تازه کند؛ هم روسریش را درست کند که صدای یکی از زن‌ها را از پشت دیوار شنید.چون او پشت دیوار ایستاده بود، دیدی به او نداشتند؛ زن با صدایی که تمسخر در آن موج می‌زد گفت: عروس پروین این بود؟دختره که ناقصه.صدای زن دیگری که داشت می گفت: حیف سیاوش نبود؟ آقا، درس خونده، خوش قد و بالا؛ چی کم داشت که رفتن براش این‌و گرفتن؟و یکی دیگر گفت: شنیدم مجبور شدن؛ میگن لیلا بچه اش نمی‌شه برادر دختره هم به سیاوش گفته خواهرم بگیر تا خواهرت نگه دارم.زن اول گفت: واقعاً لیلا بچه اش نمی‌شه؟و سحر متعجب شد از خبرهایی که خودشان هم نشنیده بودند و زنان روستا از آن خبر داشتند؛ بچه دار نشدن لیلا! تهدید افشین برای طلاق دادنش! واقعاً این حرف‌ها را از کجایشان در می آوردند؟یکی از زن‌ها گفت: با اون گندی که علیرضا و آیلار زدن دیگه آبرو برای اینا نموند؛ مجبورن خودشون از خودشون زن بگیرن وگرنه کی بهش زن می‌داد؟یکی دیگر گفت: گند اونا چه ربطی به سیاوش داشت؟ خیلیا بودن که حاضر بودن به سیاوش زن بدن؛ خود من چند بار به اون پروین کج سلیقه گفتم اگه خواستی برای سیاوش زن بگیری دختر خواهرم هست. پرستار، خوش آب و رنگ، عین قرص ماه!سحر دیگر منتظر نماند تا ادامه حرفهای زهر آلودشان را بشنود؛ راهی شد تا زودتر غذا را قبل از سرد شدن به سیاوش برساند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f