eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا شکرت که پنجره دلم به سوی تو باز است و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم ...♡ شبتون ماه ...♡ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 نه پشیمون شو 🌷 نه حسرت بخور 🌸 یا لذتتو بردی، 🌷 یا تجربشو خریدی... 🌸 درود بر شما یاران باوفا 🌷 سلام صبحتون بخیر 🌸 و سرشار از لذت و تجربه‌های شیرین 🌷 سه شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی دلت میخواد خاطراتت رو از لا به لای عکسهای قدیمیِ رنگ و رو رفتهِ آلبوم قدیمی بیرون بکشی و گذشته ات رو مرور کنی ... با تک تک عکسها خاطراتِ همون روز و همون لحظه که با لبخندی به لنز دوربین نگاه کردی و برای همیشه ثبت شد رو به یاد بیاری ، سه ،دو، یک آماده ؟ بگید سیییب » عکس دسته جمعی خانوادگی... عکس جوانیِ پدر و مادرت عکس یادگاری آخرین روز مدرسه با همکلاسی‌ها و معلم... زیارت مشهد و عکسِ دست به سینه تو عکاسخونهٔ نزدیک حرم... عکس نوزادی که زیاد واضح نیست عکس جشن تولد کودکی عکسهای حنا بندون و عروسی فامیل و خودت عکسهای تار و نیمه سوخته ،عکسهای سیاه و سفید و رنگی سه در چهار و شش در چهار ... انتظار ظاهر شدن عکسهای بیست و چهار تایی و سی و شش تایی که چندتایی سوخته بود... ذوقِ گرفتنِ عکسها از عکاسی و دیدنِ چندین باره شون با شوقِ فراوون... عکس پدربزرگ ،مادربزرگ ،و کسانی که نیستند و خاطراتشون در میان عکسها به جا مونده ، ،عکسهای یهویی عکسهایی که با هر ژستی ،خنده دار ،شکلک ،شوخی چشمای بسته ،نصفه نیمه چاپ شدند و هنوز هم بعد از سالها دیدنشون لبخند به لبمون میارن... چهره های واقعی و بدون نقاب... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه شنبه ها.... - @mer30tv.mp3
5.48M
صبح 18 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستودو علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و
با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بودند، همراه هم از درمانگاه، قدم زنان به خانه برگشته بودند؛ آن غذا و آن قدم زدن حسابی به سحر چسبیده بود! شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود.شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود. به سحر نگاه می کرد که جلو آینه به موهایش شانه می کشید؛ سحر از توی آینه به سیاوش که امشب برای اولین بار قبل از او به رخت خواب رفته بود نگاه کرد.همیشه بعد از شام بیشتر وقتش پشت پنجره می گذشت؛ آن‌قدر خیره سیاهی شب میشد تا سحر به خواب می رفت.قلب سحر تاپ تاپ می تپید سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرش را به سر سحر تکیه داد و گفت: اگه کوتاهی کردم ببخشید.لبخند بزرگی روی لب‌های سحر نشست و گفت: تو هیچ کوتاهی در حق من نکردی؛ همیشه خوبی، همیشه مهربونی…سیاوش گفت: یک مدت بریم از اینجا... از همه دور باشیم... هم من برای تخصصم اقدام کنم، هم دور از همه زندگی کنیم؛ فقط خودمون دوتا باشیم... یک مقدار به زندگیمون سر و سامون بدیم؛ یک خرده جور بشیم با همدیگه، بیشتر اخلاقمون دست هم بیاد. نظرت چیه؟سحر هم با همان لحن سیاوش آرام و ملایم گفت: هر کاری تو بخوای می کنیم.سیاوش پرسید: از پدر و مادرت دور بشی سختت نمی‌شه؟سحر پاسخ داد: من کنار تو که باشم هیچی سخت نیست.لبخند روی لب‌های سیاوش نشست؛جمله اش به دل مرد جوان نشسته بود. آهسته انگار که با خودش حرف می‌زد، گفت: همه‌ی تلاشم‌و می کنم که خوشبختت کنم.آیلار در اتاق خانه پدریش نشسته بود؛ در حالی که سعی می کرد با تکان دادن پاهایش امید کوچک را بخواباند، به ماه بزرگ وسط آسمان خیره بود. حرف‌های کوثر برای بار هزارم از مغزش می گذشت. کوثر همسر علی حسین بود؛ بچه دومش را باردار بود. آیلار داشت وزنش را وارد کارتش می کرد که گفت: چرا این قدر دیر اومدی؟ باید زودتر مراقبت رو شروع می کردی.کوثر من من کنان پاسخ داد: والا چی بگم…نشد دیگه.آیلار منتظر نگاهش کرد و گفت: مشکلی داری؟ اگه مشکلی هست بهم بگو.کوثر باز من من کرد و گفت: نه آیلار جان فقط من شاید دیگه نتونم بیام؛ هر کاری لازمه بهم بگو.آیلار این‌بار جدی شد و گفت: نمیشه که دیگه نیایی؛ باید مدام چکاپ بشی..خیره‌ی کوثر شد و گفت: چرا نمیگی مشکلت چیه؟کوثر سر به زیر انداخت؛ چادرش را میان دست مچاله کرد و گفت: والا مادر شوهرم نمی‌ذاره بیام اینجا.کوثر بعد از اینکه حسابی چادرش را مچاله کرد گفت: مادر شوهرم بد میگه پشتت...این‌قدر بد میگه که دیگه شوهرمم نمی‌خواد بیام اینجا.آیلار می دانست چه می گوید اما باز پرسید؛ انگار خود آزاری داشت! پورخندی زد و گفت: چی میگه؟کوثر شرمنده گفت: چی بگم؟ والله از همین حرف‌های بی سر و ته که آیلار خونه خراب کنه؛ زیر پای شوهر ناهید نشست… چی بگم آخه؟ ول کن تو رو خدا..این حرف‌ها را از گوشه و کنار می شنید؛ می گفتند خانه خراب کن است. شوهر ناهید را از راه به در کرد تا از زندگی بازش کند؛ افتاد میان ناهید و شوهرش خواست زندگیش را خراب کندخیره صورت گرد و سفید امید شد؛ باز افکارش در سرش رژه رفتند. به او می گفتند خانه خراب! به او می گفتند...به حرف‌های کسی اهمیت نمی‌داد اما نمیشد، کامل بی تفاوت بود؛ چطور می توانستند بدون اینکه از زندگی کسی خبر داشته باشند آنقدر راحت تهمت بزنند؟ قضاوت کنند؟خدا چرا از او دفاع نمی کرد؟ چرا وقتی تهمت های ناروا می‌زنند زبانشان را از کار نمی انداخت؟ هم عشقش را از دست داد و هم هر حرف و تهمتی که دلشان می خواست پشت سرش زدند!چه کسی خبر داشت؟ *** یکی از شب‌های زیبای بهاری روستا بود؛ از آن شب‌های خرداد ماهی که هنوز هوا حس و حال خوش بهار را حفظ کرده بود.باغ چشمه، روستای زیبای آیلار چون کوهستانی بود، دیرتر طعم گرما را می چشید و زودتر سرد میشد. حالا هم هوا عالی بود!آیلار در اتاقش نشسته؛ مقابلش دو کاسه‌ی کوچک پر از آلبالو خشک و قیسی بود. دانه دانه به دهان می گذاشت.حسابی از تنهایی خودش حوصله اش سر رفته بود.زیاد عادت به تنهایی نداشت. آنها در خانه‌شان بیشتر وقتشان را دور هم می گذرانند؛ در خانه‌ی عمویش هم البته اعضای خانواده وقت زیادی برای هم می گذاشتند اما آیلار اوایل بخاطر معذب بودن ناهید و بعد هم بخاطر آمدن سحر، زمان کمتری را در جمع آنها سپری می کرد. بیشتر به اتاق آرام خودش پناه می برد.کسی چند ضربه کوتاه به در زد و پشت بندش علیرضا وارد اتاق شد و گفت: سلام؛ مهمون نمی‌خوای؟آیلار بلند شد ایستاد و گفت: سلام بیا تو.علیرضا به سمت همسرش رفت؛ نزدیک همانجایی که آیلار ایستاده بود نشست و گفت: چیکار می کردی؟آیلار هم نشست.هیچی؛ نشسته بودم... خسته نباشی؛ کی رسیدی؟علیرضا پاسخ داد: سلامت باشی... یک نیم ساعتی میشه رسیدم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ‌ به اندازه دلخواه ✅ شوید تر ✅ باقالی تازه ✅ پیاز ✅ روغن حیوانی ✅ نمک،فلفل،زردچوبه،پودرسیر ✅ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
567_40716729270797.mp3
3.59M
🎶 نام آهنگ: گل 🗣 نام خواننده:‌ منوچهر سخایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیر آب داغ انقد میسابیدنمون که قرمز میشدیم به نفس نفس میفتادیم 😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوسه با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بو
آیلار باز پرسید: بستریش کردن؟مرد جوان سر تکان داد: اوهوم؛ دکترش گفت مشکلی خاصی نداره ولی چند روز بیمارستان باشه با توجه به سابقه سقط هایی که داشته بهتره.آیلار خیره قیسی های توی ظرف گفت: ان‌شاءالله که طوری نیست.علیرضا درست همان قیسی که چشم آیلار به آن بود را برداشت و گفت: نه دکتر گفت جای نگرانی نیست؛ فقط اینجوری برای خودش و بچه بهتره... گفت غیر از این بار شاید بازم لازم به بستری باشه.آیلار خودش هم ندانست چرا پرسید: شام خوردی؟ می‌خوای برات شام بیارم؟علیرضا متعجب به همسرش نگاه کرد؛ آیلار برای او از این دلسوزی ها نمی کرد. البته غیر از امروز عصر که ناهید وحشت زده از لکه بینی اش گفته بود؛ علیرضا هراس به جانش افتاده بود که مبادا این یکی را هم از دست بدهند. زن و شوهر طوری ترسیده بودند که آیلار قلباً برایشان ناراحت شد.مرد جوان رو به آیلار گفت: نه شام خوردم؛ تنها بودم گفتم بیام اینجا... اذیت که نمی‌شی؟آیلار سر بالا انداخت و گفت: نه؛ منم تنهایی حوصله ام سر رفته بود.علیرضا دانه ای دیگر قیسی به دهان گذاشت و گفت: آیلار راستش اومدم باهات حرف بزنم؛ توی راه وقتی داشتم رانندگی می کردم فکرم رفت سمت تو، سمت تنهاییت، سمت آینده‌ات..آیلار به صورت شوهرش نگاه کرد.علیرضا پرسید: برنامه ات چیه آیلار؟می‌خوای تا آخر همینجوری ادامه بدی؟تنها؟ از صبح تا شب سر کار و درس؛ شب تا صبح هم تنها توی این اتاق؟ این زندگی رو تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ یک روزی خسته می‌شی!آیلار لبخند تلخی زد و گفت: شرایط منم اینه؛ دیگه فعلاً همینجوری ادامه می‌دم... فعلاً می‌خوام درس بخونم و کنکور قبول بشم؛ بعدش از اینجا میرم.علیرضا که تقریباً همچین چیزی را پیش بینی می کرد، گفت: پس برنامه ات اینه که یک شهر دور برای ادامه تحصیل انتخاب کنی؟آیلار خیره فرش زیر پایشان جواب شوهرش را این گونه داد: همیشه گفتی بهم مدیونی علیرضا؛ من فقط یک جای زندگیم ازت حمایت می‌خوام، اونم اینه که هر شهری برای درس خوندم قبول شدم، ازم حمایت کنی و اجازه بدی برم.علیرضا کمی درسکوت خیره دست های آیلار شد؛ سپس نگاهش را تا صورت او بالا کشید و گفت: ولی این فقط یک بخش از زندگیه؛ هر زنی دلش میخواد مادر بشه. زندگیش ثمره داشته باشه...آیلار هم نگاهش را به دستانش دوخت و گفت: من فعلاً فقط به همون بخش درس خوندن فکر می کنم... به اینکه کنکور قبول بشم؛ برم از این روستا. درباره‌ی بعدش، بعداً فکر می کنم.نگاهش را به صورت علیرضا دوخت و گفت: تو ازم حمایت می کنی، مگه نه؟ اینطوری برای زندگی تو و ناهید هم بهتره. علیرضا ساکت بود؛ جوابی برای سوال آیلار نداشت. آیا از او حمایت می کرد و او را به شهر دیگری می فرستاد؟ یا کنار خودش نگهش می داشت و یک زندگی جدید و تمام و کمال برایش فراهم می کرد؟شاید خیلی چیزها بستگی به آمدن یا نیامدن جنین موجود در بطن ناهید داشت؛ اگر این یکی هم از بین می رفت، شاید تصمیم می گرفت شانسش را برای پدر شدن با آیلار امتحان کند. دختری که در زیبایی و ملاحت از ناهید فراتر بود و می توانست مادر خوبی هم باشد. او هم حق پدر شدن داشت.اگر ناهید نتوانست او را پدر کند، میشد با آیلار این طعم شیرین را بچشد؛ دختری که شرعاً و قانوناً همسرش بود. هر بار که می دیدش، هربار که به او دقت می کرد، بیشتر به زیبایی اش پی می برد و به اینکه می تواند مادر دوست داشتنی برای فرزندانش باشد.هر مردی دیگری جای او بود، از این دخترک که می توانست بزرگترین مشکل او یعنی پدر نشدن را حل کند نمی گذشت اما او گذشته بود؛ چون در برابر دخترک حس عذاب وجدان داشت. ولی تا کی قرار بود بگذرد و کوتاه بیاید؟ اگر این یکی هم نمی ماند؛ شاید خیلی چیزها عوض میشد.آیلار سکوت علیرضا را به نشانه موافقت گذاشت؛ فکر کرد، ساکت است یعنی با خیال راحت درس بخوان، با آرامش خاطر شرکت کن. به جبران همه روزهایی که آمده ام و از عذاب وجدانم برایت حرف زده ام همه جور پشتت هستم.بی خبر از اینکه او فکرهای دیگری در سر می پروراند و تصمیم داشت نقص احتمالی ناهید را با حضور او جبران کند.دکتر امروز حرف‌هایی زده بود که فکر علیرضا را خیلی مشغول کرد.آیلار روز پر مشغله ای را گذرانده بود؛ خواب کم کم به چشمانش لشکر می کشید. علیرضا از چشم‌های خسته اش متوجه شد و گفت: خوابت میاد؟آیلار سعی می کرد مودب باشد؛ علیرضا حکم مهمان را داشت و او هم دختر مهمون نوازی بود .لبخند کوتاهی زد اما چیزی نگفت.علیرضا متوجه مثبت بودن جوابش شد و پرسید: اشکال نداره امشب اینجا بخوابم؟آیلار متحیر شد؛ علیرضا در اتاق او بخوابد؟ در چند ماه گذشته از این اتفاقات نیفتاده بود؛ این اولین بار بود که علی درخواست ماندن در اتاق را می‌کرد.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.آیلار خبر نداشت همسرش دارد کم کم زمینه های انس گرفتن را فراهم می کند؛علیرضا به آیلار دروغ گفته بود. عصر در بیمارستان دکتر نگفت مشکلی نیست و برای راحتی خیالشان ناهید را بستری می کند؛ دکتر گفت شرایط ناهید از دفعه های قبل بهتر است اما نمی‌شود درباره‌ی ماندن جنین قول صد در صد داد.باید چند روزی تحت نظر باشد؛ دکتر حتی این را هم گفته بود که اگر ناهید نتواند این یکی را هم حفظ کند، احتمال اینکه بتواند دوباره باردار شود نزدیک صفر است.علیرضا تمام راه به این فکر کرده بود که این‌بار حتی اگر خودش هم نخواهد پدرش برای بچه داشتن از آیلار اصرار می کند.البته که اوهم مرد بود و دوست داشت طعم پدر شدن را بچشد و شاید باید به آیلار بیشتر نزدیک میشد. آیلار نتوانست نه بگوید؛ اگرچه که میلی برای ماندن مرد جوان در اتاقش نداشت و اگر او می رفت راحت‌تر بود اما نمی توانست این را به زبان بیاورد. آن هم وقتی علیرضا برای ماندن خیلی مودبانه خواهش کرده بود.لبخند بی معنی زد و گفت: نه مشکلی نیست.تشک علیرضا را با فاصله از خودش پهن کرد؛ رو به روی آینه ایستاد و موهایش را باز کرد. شانه را برداشت و بی توجه به علیرضا که در جایش نشسته بود و او را تماشا می کرد، شانه بر موهای سیاهش کشید.علیرضا خیره موهای سیاه آیلار شد؛ برادرش هم این آبشار زیبا را دیده و دل به آن سپرده بود؟ از جایش بلند شد و پشت سر آیلار درست رو به روی آینه ایستاد. خیره تصویر آیلار در آینه گفت: موهات خیلی قشنگه.آیلار در سکوت شانه به موهایش کشید و باز علیرضا خیره تصویرش در آینه شد؛ باز او در سکوت شانه به موهایش کشید..علیرضا دست جلو برد و شانه را از دست آیلار گرفت؛ میان خرمن سیاه گیسوان آیلار فرو برد و بیشتر با شانه قصد نوازش موهای دخترک چشم سیاه را داشت تا مرتب کردن!آیلار در آینه به تصویر خودش و مردی که پشت سرش بود نگاه کرد؛ این صحنه شبیه رویاهایش نبود. آن‌که باید باشد نبود، آن‌که بود نباید می بود!وسط زندگی علیرضا چه می کرد؟ وقتی ناهید شب را در بیمارستان می گذراند تا گزندی به جنینش نرسد، او با علیرضا تنها در اتاق چه می کرد؟آن‌که باید باشد چرا نبود؟ سیاوش آن روز کنار رودخانه چه گفت؟ قرار بود هر شب خودش بر موهای آیلار شانه بکشد و از دیدن زیبایی اشان غرق لذت شود؛ راستی حالا طلایی های سحر را او شانه می‌زد؟ پنجه میان موهایش می کشید؟ از دیدنشان غرق لذت میشد؟رویاهایش انگار وارونه شده بودند؛ شاید مرغ آمین وقتی برای آرزوهایش آمین می گفت نیمی از جملاتش را نشنید. دخترک توی آینه هم به او دهن کجی می کرد؛انگار به کج و کوله شدن نقشه هایش می خندید.علیرضا همچنان در گیر مرتب کردن موهای آیلار بود؛ در واقع با افکارش می جنگید. چطور می توانست از این دختر بخواهد دل به زندگی با او و مادر شدن بدهد؟ وقتی هنوز خودش هر وقت او را نگاه می کرد یاد سیاوش می افتاد و عذاب وجدان از همه جای وجودش شراره می کشید و بیخ خرش را می چسبید.آخ اگر این بچه می ماند! او هم آیلار را به آرزویش می رساند؛ هر شهری که قبول میشد حمایتش می کرد، هر کجا که می خواست برود پشتش بود و کوتاهی نمی کرد. هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت.اصلاً نذرش همین شد؛ نذر کرد کودکش صحیح و سالم به دنیا بیاید، او هر چه که آیلار خواست انجام دهد.شانه را لبه‌ی آینه گذاشت؛ برگشت سر جایش دراز کشید.دستش را زیر سرش گذاشت و به آیلار گفت: دعا کن این یکی بچه بمونه.آیلار بی خبر از افکار علیرضا، بی خبر از اینکه ماندن یا نماندن یک موجود کوچک قرار است چه نقش بزرگی در آینده اش ایفا کند، از اعماق قلبش آرزو کرد فرزند ناهید سالم بماند و او طعم مادر شدن را حس کند.گفت: ان شاءالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد؛ نگران نباش.چراغ را خاموش کرد؛ او هم دراز کشید.سیاوش رفتن علیرضا را به اتاق آیلار دیده بود؛ دست خودش نبود اما عین مرغ سر کنده بال بال می‌زد.هنوز هم هر بار که علی به اتاق آیلار می رفت و او متوجه میشد؛ گوش هایش بی اجازه اش تیز می‌شدند تا بشنوند برادرش کی اتاق را ترک می کند. امشب اما فهمیده بود خبری از رفتن علیرضا در کار نیست.به بهانه آب آوردن که از اتاق بیرون رفت.دید که علی از اتاق خارج نشد و چراغ ها خاموش شدند؛فهمید برادرش امشب را تا صبح مهمان اتاق آیلار است.به رختخواب پناه برد؛ سعی کرد این کلافگی خسته کننده را دور بریزد.سیاوش خسته بود؛ ذهنش در هم و به هم ریخته. مغز لعنتی‌اش هر وقت علیرضا به اتاق آیلار می رفت، با تمام قوا کمر به رنج دادنش می بست.امشب که در آن اتاق کذایی ماندگار شد از همه بدتر هم می خواست به ناهید وفادار بماند.آخ... آخ از ناهید و آن چشمان اشکی اش! وقتی که داشتند خداحافظی می کردند، ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f