eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوبیستوچهار می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید
باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم …این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم.به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود …. ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم.در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم.در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده.نمی دونی چه حالی شدم مثل یخ وا رفتم…خودمو جمع و جور کردم و گفتم والله منم نمی خواستم بیام از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بد قول.چه می دونستم …خوب حالام کاری نشده می زارم پیش شما.آخه من چقدر بی عقل بودم، باید حدس می زدم که تو این برف کسی از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد… حالا با این بی پولی کالسکه هم گرفته بودم.دیگه جونی تو تنم نمونده بود.نه کسی برای سفارش اومده بود ، نه اونایی که لباسهاشونُ دوخته بود.دیگه چاره ای نبود لباسها رو دادم به عزیز خانم…و گفتم باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین جمعه میام. عزیز خانم در حالیکه که داشت از اتاق میرفت بیرون ، گفت :نرگس جون یه کم صبر کن کارت دارم گفتم ببخشید میشه زود تر بیان؟سرشو تکون داد و رفت طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت اینم دستمزدت من از اونا میگیرم… آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون خیلی سرد برفم میادگفتم نه بابا عجله ندارم فکر کردم نکنه ، بد قولی کنم (و پولو نگرفتم )کالسکه دم در، با اون اومدم و برمی گردم (اینو گفتم تا نگران نشه ) گفت پس با کالسکه اومدی؟ تو رو خدا اینو بگیر حقته.زحمت کشیدی منم از اونا میگیرم کارِ دیگه ممکنه جمعه هم نتونی بیای اقلاً پولتُ گرفته باشی، اونا میان و به من می دن پیش من بمونه ناراحت میشم. یه خواهش ازت داشتم .میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم و بدی؟ کار خیره سیسمونی برای یه نفره می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه خیلی وضعش خرابه گفتم البته که میبرم.گفت خونه اش سر راهت نزدیک شماس یک دقیقه بده و برو.یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم توی پاکت روش بود…خداحافظی کردم و برگشتم تو کالسکه و گفتم اول برو به این آدرس. من اینو بدم بعد میرم خونه … گفت آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه اسب تو برف راه نمیره ، گفتم معطل نمی کنم زود برمیگردم.وقتی کالسکه راه افتاد پاکت رو در آوردم وبعد پولایی که عزیز خانم داده بود شمردم.خیلی خوشحال شدم اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود خیالم راحت شد روی قلبم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم‌.پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم خدا بده برکت.جایی که عزیز خانم نشونی داده بود نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود توی یک کوچه باریک و پر از چاله و چوله کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود … بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه. دیگه عصبانی شده بود و از همون جا می شنیدم داره به خودش فحش میده بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم رسیدیم ، پیاده شدم دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ..حق رو بهش دادم و گفتم خدا منو بکشه می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره.حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی خدا بهت میده میگی نه امتحان کن.می دونی چیه اونوقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن.در چوبی کوتاهی بود یه مرد خیلی کثیف در و باز کرد من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم؟وای که چه وضعی داشتن تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی. یک زن و شوهر جوون.که همشون داشتن از لاغری میمردن زن داشت درد می برد و وقتی من وارد شدم مرد گفت خانم خدا تو رو رسوند بیا کمک کن داره میزاد.گفتم چی داره می زاد ؟ پس چرا قابله خبر نکردی من الان چیکار کنم بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم زن بیچاره داشت بشدت درد می کشید و فریاد می زد به مرد گفتم خوب برو دنبال قابله من نمی تونم بمونم بچه هام میان پشت در می مونن …گفت الان تو این برف من برم دنبال کی؟گفتم ای بابا اگه من نیومده بودم چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله گفت فکر نمی کردم به این زودی باشه یه دفعه این طوری شده تازه دردش شروع شده.گفتم کالسکه دم در باهاش برو قابله رو بیار که فریاد اون بلند شد ، خدا دارم میمیرم به دادم برسین داره میاد. دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم این بود که دست بکار شدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.آیلار خبر نداشت همسرش دارد کم کم زمینه های انس گرفتن را فراهم می کند؛علیرضا به آیلار دروغ گفته بود. عصر در بیمارستان دکتر نگفت مشکلی نیست و برای راحتی خیالشان ناهید را بستری می کند؛ دکتر گفت شرایط ناهید از دفعه های قبل بهتر است اما نمی‌شود درباره‌ی ماندن جنین قول صد در صد داد.باید چند روزی تحت نظر باشد؛ دکتر حتی این را هم گفته بود که اگر ناهید نتواند این یکی را هم حفظ کند، احتمال اینکه بتواند دوباره باردار شود نزدیک صفر است.علیرضا تمام راه به این فکر کرده بود که این‌بار حتی اگر خودش هم نخواهد پدرش برای بچه داشتن از آیلار اصرار می کند.البته که اوهم مرد بود و دوست داشت طعم پدر شدن را بچشد و شاید باید به آیلار بیشتر نزدیک میشد. آیلار نتوانست نه بگوید؛ اگرچه که میلی برای ماندن مرد جوان در اتاقش نداشت و اگر او می رفت راحت‌تر بود اما نمی توانست این را به زبان بیاورد. آن هم وقتی علیرضا برای ماندن خیلی مودبانه خواهش کرده بود.لبخند بی معنی زد و گفت: نه مشکلی نیست.تشک علیرضا را با فاصله از خودش پهن کرد؛ رو به روی آینه ایستاد و موهایش را باز کرد. شانه را برداشت و بی توجه به علیرضا که در جایش نشسته بود و او را تماشا می کرد، شانه بر موهای سیاهش کشید.علیرضا خیره موهای سیاه آیلار شد؛ برادرش هم این آبشار زیبا را دیده و دل به آن سپرده بود؟ از جایش بلند شد و پشت سر آیلار درست رو به روی آینه ایستاد. خیره تصویر آیلار در آینه گفت: موهات خیلی قشنگه.آیلار در سکوت شانه به موهایش کشید و باز علیرضا خیره تصویرش در آینه شد؛ باز او در سکوت شانه به موهایش کشید..علیرضا دست جلو برد و شانه را از دست آیلار گرفت؛ میان خرمن سیاه گیسوان آیلار فرو برد و بیشتر با شانه قصد نوازش موهای دخترک چشم سیاه را داشت تا مرتب کردن!آیلار در آینه به تصویر خودش و مردی که پشت سرش بود نگاه کرد؛ این صحنه شبیه رویاهایش نبود. آن‌که باید باشد نبود، آن‌که بود نباید می بود!وسط زندگی علیرضا چه می کرد؟ وقتی ناهید شب را در بیمارستان می گذراند تا گزندی به جنینش نرسد، او با علیرضا تنها در اتاق چه می کرد؟آن‌که باید باشد چرا نبود؟ سیاوش آن روز کنار رودخانه چه گفت؟ قرار بود هر شب خودش بر موهای آیلار شانه بکشد و از دیدن زیبایی اشان غرق لذت شود؛ راستی حالا طلایی های سحر را او شانه می‌زد؟ پنجه میان موهایش می کشید؟ از دیدنشان غرق لذت میشد؟رویاهایش انگار وارونه شده بودند؛ شاید مرغ آمین وقتی برای آرزوهایش آمین می گفت نیمی از جملاتش را نشنید. دخترک توی آینه هم به او دهن کجی می کرد؛انگار به کج و کوله شدن نقشه هایش می خندید.علیرضا همچنان در گیر مرتب کردن موهای آیلار بود؛ در واقع با افکارش می جنگید. چطور می توانست از این دختر بخواهد دل به زندگی با او و مادر شدن بدهد؟ وقتی هنوز خودش هر وقت او را نگاه می کرد یاد سیاوش می افتاد و عذاب وجدان از همه جای وجودش شراره می کشید و بیخ خرش را می چسبید.آخ اگر این بچه می ماند! او هم آیلار را به آرزویش می رساند؛ هر شهری که قبول میشد حمایتش می کرد، هر کجا که می خواست برود پشتش بود و کوتاهی نمی کرد. هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت.اصلاً نذرش همین شد؛ نذر کرد کودکش صحیح و سالم به دنیا بیاید، او هر چه که آیلار خواست انجام دهد.شانه را لبه‌ی آینه گذاشت؛ برگشت سر جایش دراز کشید.دستش را زیر سرش گذاشت و به آیلار گفت: دعا کن این یکی بچه بمونه.آیلار بی خبر از افکار علیرضا، بی خبر از اینکه ماندن یا نماندن یک موجود کوچک قرار است چه نقش بزرگی در آینده اش ایفا کند، از اعماق قلبش آرزو کرد فرزند ناهید سالم بماند و او طعم مادر شدن را حس کند.گفت: ان شاءالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد؛ نگران نباش.چراغ را خاموش کرد؛ او هم دراز کشید.سیاوش رفتن علیرضا را به اتاق آیلار دیده بود؛ دست خودش نبود اما عین مرغ سر کنده بال بال می‌زد.هنوز هم هر بار که علی به اتاق آیلار می رفت و او متوجه میشد؛ گوش هایش بی اجازه اش تیز می‌شدند تا بشنوند برادرش کی اتاق را ترک می کند. امشب اما فهمیده بود خبری از رفتن علیرضا در کار نیست.به بهانه آب آوردن که از اتاق بیرون رفت.دید که علی از اتاق خارج نشد و چراغ ها خاموش شدند؛فهمید برادرش امشب را تا صبح مهمان اتاق آیلار است.به رختخواب پناه برد؛ سعی کرد این کلافگی خسته کننده را دور بریزد.سیاوش خسته بود؛ ذهنش در هم و به هم ریخته. مغز لعنتی‌اش هر وقت علیرضا به اتاق آیلار می رفت، با تمام قوا کمر به رنج دادنش می بست.امشب که در آن اتاق کذایی ماندگار شد از همه بدتر هم می خواست به ناهید وفادار بماند.آخ... آخ از ناهید و آن چشمان اشکی اش! وقتی که داشتند خداحافظی می کردند، ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوبیستوچهار از جایم بلند شدم و دستکش های باغبانیم را در آورد
تمایل شدیدم به داشتن یک خانواده که دوستم داشته باشند و من را جزوی از خودشان بدانند بزرگترین نقطه ضعف من بود. من توانستم بودم آرش را با تمام عشقی که روزگاری به او داشتم از مغز و قلبم پاک کنم ولی نمی توانستم خانواده ام را هر چقدر نامهربان از زندگیم حذف کنم. من هنوز ناامیدانه منتظر روزی بودم که دلخوریشان از من به پایان برسد و دوباره من را مثل یکی از اعضای خانواده بپذیرند ولی در این شش ماه هیچ کدامشان با من تماس نگرفته بودند.دوباره به اسم آرش که در صدر لیست تماس هایم جا خوش کرده بود، خیره شدم.از تمام کسانی که احتمال می دادم روزی به من زنگ بزنند آرش بعیدترین آدم بود. هیچ وقت تصور نمی کردم آرشی که از من متنفر بود. آرشی که من را از شهر و دیارم رانده بود تا خواسته زنش را برآورده کند. آرشی که من را تهدیدی برای زندگیش می دانست حاضر شود یک بار دیگر به من زنگ بزند و صدایم را بشنود. ولی آرش زنگ زده بود. آن هم نه یک بار بلکه چهار بار این یعنی اتفاقی افتاده بود.مطمئناً آرش زنگ نزده بود تا از حال من و یا دخترش باخبر شود. شاید به خواست خاله با من تماس گرفته بود؟ اگر این طور بود پس چرا خاله خودش به من زنگ نزده بود؟ شاید اتفاقی برای خاله افتاده بود و آرش زنگ زده بود تا من را خبر کند. هر چه بود من نه تنها خواهرزاده بلکه مادر نوه اش بودم. از فکر این که ممکن است حال خاله اینقدر بد باشد که پی من و آذین فرستاده باشد، غمگین شدم.  با این که از خاله و دایی و بقیه اعضای خانواده  دلگیر و ناراحت بودم ولی دوست نداشتم اتفاق بدی برای هیچ کدامشان بیفتد.هر چه بود آن ها خانواده من بودند. می دانستم بلاخره روزی دلشان برایم تنگ می شود و به سراغم می آیند. من فقط باید کمی صبر می کردم.موبایل که در دستم لرزید دست از فکر و خیال برداشتم و به صفحه ای که برای بار پنجم اسم آرش روی آن  نقش بسته بود، نگاه کردم. هر اتفاقی افتاده بود، آنقدر مهم بود که آرش را وادار کرده بود برای بار پنجم به من زنگ بزند. نفس عمیقی کشیدم و آیکون تماس را لمس کردم. تصمیم داشتم با قدرت و اعتماد به نفس بالا جواب آرش را بدهم. میخواستم از نوع حرف زدنم بفهمد که هیچ مشکلی در زندگیم ندارم و بسیار راضی و خوشبختم ولی هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده بود که آرش دیوانه وار فریاد زد: -میکشمت سحر، به خداوندی خدا می کشمت. تیکه تیکه ات.............با ترس تلفن را قطع کردم و محکم به سینه ام که با شدت بالا و پایین می رفت، چسباندم. آرش انگار دیوانه شده بود.صدایش چنان بلند و پر از خشم و دیوانگی بود که تمام موهای بدنم از ترس راست شده بود.سعی کردم خودم را آرام کنم ولی دستم می لرزید و قلبم چنان در سینه ام می کوبید که انگار می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و به بیرون بپرد. نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود که آرش را اینطور دیوانه کرده بود و از آن بدتر نمی فهمیم این اتفاق چه ربطی به من داشت؟ من که از وقتی از آن شهر بیرون آمده بودم او و زندگیش را پشت سرم رها کرده بودم. من که حتی به خودم اجازه نداده بود به خاله زنگ بزنم و احوالش را بپرسم چرا که نمی خواستم تنش دیگری بین من و آرش بوجود آید. من نمی فهمیدم چرا باید آرش به من زنگ بزند و سرم فریاد بکشد.با دستی لرزان شماره نغمه را گرفتم. باید می فهمیدم چه شده. نغمه با صدای خواب آلودی جواب تلفن را داد. همیشه عادت داشت بعد از ناهار یک چرت بخوابد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزان و نامطمئن گفتم: -خواب بودی؟ ببخشید بیدارت کردم اگه مهم نبود زنگ نمی زدم.حواس نغمه جمع شد: -چیزی شده؟ -الان آرش زنگ زد و تهدیدم کرد. گفت من و می کشه؟ -تهدیدت کرد؟ چرا؟ -نمی دونم. به خدا نمی دونم بعد از شش ماه زنگ زده و مثل دیوونه¬ها هوار می¬کشه که می کشمت. -یعنی چی؟ چرا باید به تو زنگ بزنه و تهدیدت کنه؟ -نمی دونم نغمه. منم مثل تو گیجم. می تونی یه پرس و جو کنی ببینی باز چه اتفاقی تو زندگی آرش افتاده که مقصرش من بودم. نغمه که خودش هم کنجکاو شده بود، گفت: -قطع کن زنگ بزنم به مامانم ببینم چیزی می دونه. باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم ولی همان موقع پیامی از طرف آرش رسید. با ترس پیام را باز کردم. نوشته بود: -دعا کن دستم بهت نرسه وگرنه با دست های خودم خفت می کنم.از حرص موبایل را چنان روی میز پرت کردم که به لبه میز خورد. از جایم بلند شدم و با حرص صندلی را از پشت میز بیرون کشیدم و همین که برای برداشتن موبایلم خم شدم تعادلم را از دست دادم و روی زمین بین دیوار میز افتادم.همیشه همین طور بود. وقتی عصبی می شدم دست و پایم را گم می کردم و مثل دست و پاچلفتی ها به در و دیوار می خوردم و همیشه هم به خاطر این اخلاق مزخرفم مضحکه بقیه می شدم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم بله خواهر همه خوب بودن خیلی بهشون خوش گذشته وقتی برین خونه خودشون براتون تعریف می کنن گفت خدا صبرت بده واقعا داری مادرمو تحمل می کنی و صدات در نمیاد منو کشت اونقدر که نق زد و ایراد گرفت دست تو سپرده من دیگه دارم میرم همون پنجشنبه میام اما مثل اینکه تو این هفته نمیری خونه تون؟گفتم نه فکر نمی کنم گفت پس من جمعه میام که بچه ها دارن میان اینجا باشم غذای خوب درست کنیم هر چند که مادر اذیتم می کنه و قدر کارای منو نمی دونه ولی تو توی دلش خوب جا شدی که اصلا نمی تونه دوری تو رو تحمل کنه گفتم ما نبودیم چیزی رو فراموش نکرد ؟ گفت نمی دونم ولی تو رو همش یادش بود و مرتب از تو حرف می زد گفتم خب ازم چی می گفتن ؟ گفت گاهی ازت راضی بود و تعریف می کرد وگاهی هم ازت دلخور می شد که ولش کردی و رفتی سفر اون روزخواهر با آقای احمدی رفت و نریمان هم نزدیک ظهر وقتی خانم خواب بود از پله ها اومد و پایین و در حالیکه مقدار زیادی طرح دستش بود منو صدا کرد و گفت طرح هایی که کشیدی رو بده بمن گفتم می خوای بری ؟ گفت آره خیلی کار دارم همینطور که میرفتم از روی میز طرح ها رو بهش بدم گفتم ناهار داره آماده میشه بخور برو گفت نه الان میل ندارم ولی فکر کنم از اون کتلت ها توی ماشین باشه پرستو وقتی پیاده شد اونا رو از توی سبد گذاشت توی ماشین همونو می خورم و کاغذ ها رو از دستم گرفت و گفت خدا حافظ مراقب خودت باش و در حالیکه دور می شد ادامه داد مرسی که به فکر من بودی تا صدای در عمارت رو شنیدم همینطور بی حرکت ایستاده بودم و فکر می کردم اون راست می گفت ؟ من به فکرش بودم ؟ چون گفتم ناهار بخور و برو ؟ نه این که دلیل نمیشه هر کس بود همینو می گفتم نکنه اشتباه برداشت کنه و واقعا فکر کنه من بهش فکر می کنم؟ای خدا بسه دیگه منو توی یک چاله ی دیگه ننداز راستش اون روزا هر وقت حرف اومدن مهمون های خانم از فرانسه می شد من حال بدی پیدا می کردم دلم نمیخواست بیان و احساس می کردم ازشون خجالت می کشم یا اینکه چون از خارج میومدن در مقابلشون کم خواهم آورد و یا اصلا از اومدن کامی و سارا خانم واهمه داشتم نمی دونم به هر حال حالم خوب نبود اونشب نریمان بر نگشت و تلفن هم نزد و خانم مدام چشم انتظار بود چند بار به خونه ی آقای سالارزاده زنگ زد که گفته بود خبر نداره و چندین بار به طلا فروشی که شاگردش گفت تازه رفته و اینجا نیست بالاخره خانم رو متقاعد کردم که بخوابه و منتظر نریمان نباشه ولی بدون دلیل همش گوشم به در عمارت بود که نکنه نریمان دیر وقت بیاد و گرسنه باشه و این چه حالی بود داشتم رو نمی دونم.روز بعد حدود ساعت یازده صبح بود که خانم روی مبل نشسته بود و چرت می زد و من طراحی می کردم که صدای ماشین شنیدم ؛ بلند شدم و از پنجره نگاه کردم خانم پرسید کیه ؟ کی اومده ؟ گفتم آقا نریمان گفت خدا رو شکر شالیزار رو صدا کن بره کمکش کنه حتما چیزی خریده گفتم منم میرم خانم ؟ گفت نه تو کجا ؟ بشین سر جات کارتو بکن همینطور که میرفتم شالیزار رو صدا کنم خنده ی زورکی کردم و با اخم گفتم به خاطر شما که اینقدر نگران نیومدنش بودین بهتون خبر دادم کمی طول کشید که نریمان اومد خسته به نظر می رسید و سر و وضع خوبی هم نداشت گفت مامان بزرگ گوسفند زنده خریدم اما خیالتون راحت باشه دادم احمدی و قربان بکشن و خرد کنن بعد بیارن توی عمارت خانم پرسید کجا بودی ؟ چرا دیشب نیومدی ؟ گفت تا صبح داشتیم کار می کردیم باید تا اومدن نادر آماده شون کنم از هر کدوم دادم سه تا بزنن.برای افتتاحیه ی میرداماد لازم میشه این طور چیزا رو توی بازار نمی خرن اغلب سرویس عروس و النگو می پسندن جواهر نمی خرن باید یک جای لوکس و مدرن باشه انشالله تا نادر و کامی نرفتن افتتاح می کنم خانم پرسید مگه مغازه ی میرداماد رو خریدی ؟ گفت بله خیلی وقته دارن دکورشو می زنن به زودی می برمتون خودتون از نزدیک ببینین راستی پریماه طرح انگشتر خیلی خوب شد اما با یکم تغییر دادم بسازن گفتم فهمیدم اشکالش چی بوده کاش به جای شش تا مروارید سه تا می زنین گفت باریکلا از کجا فهمیدی ؟ گفتم همون موقع که طرح رو می کشیدم با خودم فکر کردم ممکنه زیاد باشه یک وقت چهار تا نزنن که خوب نمیشه چون انگشتر حالت گرد داشت گفت آره همین کارو کردیم و بین شون با طلای سفید حالت دادیم ولی تو واقعا برای این کار ساخته شدی خیلی خوشم اومد چیزتازه ای برامون داری ؟ گفتم هنوز نه دارم روش کار می کنم ببینم چی میشه حتما باید مروارید داشته باشه ؟ گفت برای افتتاحیه می خوایم بیشتر از مروارید استفاده کنیم من میرم بخوابم اصلا به هیچ وجه صدام نکنین تا خودم بیام پایین راستی پریماه خودت باید یک سر بیای کارگاه از نزدیک ببینی و بدونی چی میگم شاید فردا رفتیم نریمان اینو گفت و رفت بالا ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f