زیر آب داغ انقد میسابیدنمون که قرمز میشدیم به نفس نفس میفتادیم 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوسه با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوچهار
آیلار باز پرسید: بستریش کردن؟مرد جوان سر تکان داد: اوهوم؛ دکترش گفت مشکلی خاصی نداره ولی چند روز بیمارستان باشه با توجه به سابقه سقط هایی که داشته بهتره.آیلار خیره قیسی های توی ظرف گفت: انشاءالله که طوری نیست.علیرضا درست همان قیسی که چشم آیلار به آن بود را برداشت و گفت: نه دکتر گفت جای نگرانی نیست؛ فقط اینجوری برای خودش و بچه بهتره... گفت غیر از این بار شاید بازم لازم به بستری باشه.آیلار خودش هم ندانست چرا پرسید: شام خوردی؟ میخوای برات شام بیارم؟علیرضا متعجب به همسرش نگاه کرد؛ آیلار برای او از این دلسوزی ها نمی کرد. البته غیر از امروز عصر که ناهید وحشت زده از لکه بینی اش گفته بود؛ علیرضا هراس به جانش افتاده بود که مبادا این یکی را هم از دست بدهند. زن و شوهر طوری ترسیده بودند که آیلار قلباً برایشان ناراحت شد.مرد جوان رو به آیلار گفت: نه شام خوردم؛ تنها بودم گفتم بیام اینجا... اذیت که نمیشی؟آیلار سر بالا انداخت و گفت: نه؛ منم تنهایی حوصله ام سر رفته بود.علیرضا دانه ای دیگر قیسی به دهان گذاشت و گفت: آیلار راستش اومدم باهات حرف بزنم؛ توی راه وقتی داشتم رانندگی می کردم فکرم رفت سمت تو، سمت تنهاییت، سمت آیندهات..آیلار به صورت شوهرش نگاه کرد.علیرضا پرسید: برنامه ات چیه آیلار؟میخوای تا آخر همینجوری ادامه بدی؟تنها؟ از صبح تا شب سر کار و درس؛ شب تا صبح هم تنها توی این اتاق؟ این زندگی رو تا کی میخوای ادامه بدی؟ یک روزی خسته میشی!آیلار لبخند تلخی زد و گفت: شرایط منم اینه؛ دیگه فعلاً همینجوری ادامه میدم... فعلاً میخوام درس بخونم و کنکور قبول بشم؛ بعدش از اینجا میرم.علیرضا که تقریباً همچین چیزی را پیش بینی می کرد، گفت: پس برنامه ات اینه که یک شهر دور برای ادامه تحصیل انتخاب کنی؟آیلار خیره فرش زیر پایشان جواب شوهرش را این گونه داد: همیشه گفتی بهم مدیونی علیرضا؛ من فقط یک جای زندگیم ازت حمایت میخوام، اونم اینه که هر شهری برای درس خوندم قبول شدم، ازم حمایت کنی و اجازه بدی برم.علیرضا کمی درسکوت خیره دست های آیلار شد؛ سپس نگاهش را تا صورت او بالا کشید و گفت: ولی این فقط یک بخش از زندگیه؛ هر زنی دلش میخواد مادر بشه. زندگیش ثمره داشته باشه...آیلار هم نگاهش را به دستانش دوخت و گفت: من فعلاً فقط به همون بخش درس خوندن فکر می کنم... به اینکه کنکور قبول بشم؛ برم از این روستا. دربارهی بعدش، بعداً فکر می کنم.نگاهش را به صورت علیرضا دوخت و گفت: تو ازم حمایت می کنی، مگه نه؟ اینطوری برای زندگی تو و ناهید هم بهتره.
علیرضا ساکت بود؛ جوابی برای سوال آیلار نداشت. آیا از او حمایت می کرد و او را به شهر دیگری می فرستاد؟ یا کنار خودش نگهش می داشت و یک زندگی جدید و تمام و کمال برایش فراهم می کرد؟شاید خیلی چیزها بستگی به آمدن یا نیامدن جنین موجود در بطن ناهید داشت؛ اگر این یکی هم از بین می رفت، شاید تصمیم می گرفت شانسش را برای پدر شدن با آیلار امتحان کند. دختری که در زیبایی و ملاحت از ناهید فراتر بود و می توانست مادر خوبی هم باشد. او هم حق پدر شدن داشت.اگر ناهید نتوانست او را پدر کند، میشد با آیلار این طعم شیرین را بچشد؛ دختری که شرعاً و قانوناً همسرش بود. هر بار که می دیدش، هربار که به او دقت می کرد، بیشتر به زیبایی اش پی می برد و به اینکه می تواند مادر دوست داشتنی برای فرزندانش باشد.هر مردی دیگری جای او بود، از این دخترک که می توانست بزرگترین مشکل او یعنی پدر نشدن را حل کند نمی گذشت اما او گذشته بود؛ چون در برابر دخترک حس عذاب وجدان داشت. ولی تا کی قرار بود بگذرد و کوتاه بیاید؟ اگر این یکی هم نمی ماند؛ شاید خیلی چیزها عوض میشد.آیلار سکوت علیرضا را به نشانه موافقت گذاشت؛ فکر کرد، ساکت است یعنی با خیال راحت درس بخوان، با آرامش خاطر شرکت کن. به جبران همه روزهایی که آمده ام و از عذاب وجدانم برایت حرف زده ام همه جور پشتت هستم.بی خبر از اینکه او فکرهای دیگری در سر می پروراند و تصمیم داشت نقص احتمالی ناهید را با حضور او جبران کند.دکتر امروز حرفهایی زده بود که فکر علیرضا را خیلی مشغول کرد.آیلار روز پر مشغله ای را گذرانده بود؛ خواب کم کم به چشمانش لشکر می کشید. علیرضا از چشمهای خسته اش متوجه شد و گفت: خوابت میاد؟آیلار سعی می کرد مودب باشد؛ علیرضا حکم مهمان را داشت و او هم دختر مهمون نوازی بود .لبخند کوتاهی زد اما چیزی نگفت.علیرضا متوجه مثبت بودن جوابش شد و پرسید: اشکال نداره امشب اینجا بخوابم؟آیلار متحیر شد؛ علیرضا در اتاق او بخوابد؟ در چند ماه گذشته از این اتفاقات نیفتاده بود؛ این اولین بار بود که علی درخواست ماندن در اتاق را میکرد..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوپنج
.آیلار خبر نداشت همسرش دارد کم کم زمینه های انس گرفتن را فراهم می کند؛علیرضا به آیلار دروغ گفته بود. عصر در بیمارستان دکتر نگفت مشکلی نیست و برای راحتی خیالشان ناهید را بستری می کند؛ دکتر گفت شرایط ناهید از دفعه های قبل بهتر است اما نمیشود دربارهی ماندن جنین قول صد در صد داد.باید چند روزی تحت نظر باشد؛ دکتر حتی این را هم گفته بود که اگر ناهید نتواند این یکی را هم حفظ کند، احتمال اینکه بتواند دوباره باردار شود نزدیک صفر است.علیرضا تمام راه به این فکر کرده بود که اینبار حتی اگر خودش هم نخواهد پدرش برای بچه داشتن از آیلار اصرار می کند.البته که اوهم مرد بود و دوست داشت طعم پدر شدن را بچشد و شاید باید به آیلار بیشتر نزدیک میشد. آیلار نتوانست نه بگوید؛ اگرچه که میلی برای ماندن مرد جوان در اتاقش نداشت و اگر او می رفت راحتتر بود اما نمی توانست این را به زبان بیاورد. آن هم وقتی علیرضا برای ماندن خیلی مودبانه خواهش کرده بود.لبخند بی معنی زد و گفت: نه مشکلی نیست.تشک علیرضا را با فاصله از خودش پهن کرد؛ رو به روی آینه ایستاد و موهایش را باز کرد. شانه را برداشت و بی توجه به علیرضا که در جایش نشسته بود و او را تماشا می کرد، شانه بر موهای سیاهش کشید.علیرضا خیره موهای سیاه آیلار شد؛ برادرش هم این آبشار زیبا را دیده و دل به آن سپرده بود؟ از جایش بلند شد و پشت سر آیلار درست رو به روی آینه ایستاد. خیره تصویر آیلار در آینه گفت: موهات خیلی قشنگه.آیلار در سکوت شانه به موهایش کشید و باز علیرضا خیره تصویرش در آینه شد؛ باز او در سکوت شانه به موهایش کشید..علیرضا دست جلو برد و شانه را از دست آیلار گرفت؛ میان خرمن سیاه گیسوان آیلار فرو برد و بیشتر با شانه قصد نوازش موهای دخترک چشم سیاه را داشت تا مرتب کردن!آیلار در آینه به تصویر خودش و مردی که پشت سرش بود نگاه کرد؛ این صحنه شبیه رویاهایش نبود. آنکه باید باشد نبود، آنکه بود نباید می بود!وسط زندگی علیرضا چه می کرد؟ وقتی ناهید شب را در بیمارستان می گذراند تا گزندی به جنینش نرسد، او با علیرضا تنها در اتاق چه می کرد؟آنکه باید باشد چرا نبود؟ سیاوش آن روز کنار رودخانه چه گفت؟ قرار بود هر شب خودش بر موهای آیلار شانه بکشد و از دیدن زیبایی اشان غرق لذت شود؛ راستی حالا طلایی های سحر را او شانه میزد؟ پنجه میان موهایش می کشید؟ از دیدنشان غرق لذت میشد؟رویاهایش انگار وارونه شده بودند؛ شاید مرغ آمین وقتی برای آرزوهایش آمین می گفت نیمی از جملاتش را نشنید. دخترک توی آینه هم به او دهن کجی می کرد؛انگار به کج و کوله شدن نقشه هایش می خندید.علیرضا همچنان در گیر مرتب کردن موهای آیلار بود؛ در واقع با افکارش می جنگید. چطور می توانست از این دختر بخواهد دل به زندگی با او و مادر شدن بدهد؟ وقتی هنوز خودش هر وقت او را نگاه می کرد یاد سیاوش می افتاد و عذاب وجدان از همه جای وجودش شراره می کشید و بیخ خرش را می چسبید.آخ اگر این بچه می ماند! او هم آیلار را به آرزویش می رساند؛ هر شهری که قبول میشد حمایتش می کرد، هر کجا که می خواست برود پشتش بود و کوتاهی نمی کرد. هیچ چیز برایش کم نمی گذاشت.اصلاً نذرش همین شد؛ نذر کرد کودکش صحیح و سالم به دنیا بیاید، او هر چه که آیلار خواست انجام دهد.شانه را لبهی آینه گذاشت؛ برگشت سر جایش دراز کشید.دستش را زیر سرش گذاشت و به آیلار گفت: دعا کن این یکی بچه بمونه.آیلار بی خبر از افکار علیرضا، بی خبر از اینکه ماندن یا نماندن یک موجود کوچک قرار است چه نقش بزرگی در آینده اش ایفا کند، از اعماق قلبش آرزو کرد فرزند ناهید سالم بماند و او طعم مادر شدن را حس کند.گفت: ان شاءالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد؛ نگران نباش.چراغ را خاموش کرد؛ او هم دراز کشید.سیاوش رفتن علیرضا را به اتاق آیلار دیده بود؛ دست خودش نبود اما عین مرغ سر کنده بال بال میزد.هنوز هم هر بار که علی به اتاق آیلار می رفت و او متوجه میشد؛ گوش هایش بی اجازه اش تیز میشدند تا بشنوند برادرش کی اتاق را ترک می کند. امشب اما فهمیده بود خبری از رفتن علیرضا در کار نیست.به بهانه آب آوردن که از اتاق بیرون رفت.دید که علی از اتاق خارج نشد و چراغ ها خاموش شدند؛فهمید برادرش امشب را تا صبح مهمان اتاق آیلار است.به رختخواب پناه برد؛ سعی کرد این کلافگی خسته کننده را دور بریزد.سیاوش خسته بود؛ ذهنش در هم و به هم ریخته. مغز لعنتیاش هر وقت علیرضا به اتاق آیلار می رفت، با تمام قوا کمر به رنج دادنش می بست.امشب که در آن اتاق کذایی ماندگار شد از همه بدتر هم می خواست به ناهید وفادار بماند.آخ... آخ از ناهید و آن چشمان اشکی اش! وقتی که داشتند خداحافظی می کردند،
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.
این حروف رو با نخود و لوبیا و عدس روی مقوا درست میکردیم میبردیم مدرسه
جالب اینجاست تا برسیم به مدرسه همش می ریخت😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم..
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما کدوم از اینا رو داشتید؟
پاك كن ها و مداد تراش هاى دهه 60 و 70
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلویزیون ها سیاه سفید بود ولی زندگی ها رنگی ! خوشبحال اون روزا …
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوپنج .آیلار خبر نداشت همسرش دارد کم کم زمینه ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوشش
ناهید گریان گفته بود: علی برام دعا کن؛ اگه این بچه نمونه بخدا بابات دیگه محاله دست از سرمون برداره.
***
محبوبه از سر شب هر کار کرد نتوانست دخترش را راضی به غذا خوردن کند؛ کنار تختش نشسته و لقمه ی کوچکی گرفت و گفت: قربونت برم مادر یک لقمه بخوربخدا این بچه گناه داره. اگه اینجوری کنی یک بلایی سرش میاری؛ باید تقویت بشه. ناهید بالاخره تسلیم اصرارهای مادرش شد؛ از سر شب یکسره داشت اصرار می کرد. لقمه را گرفت و به دهان گذاشت؛ طعم خوب کباب هایی که البته سرد شده بودند، اشتهایش را تحریک کرد.علیرضا قبل از رفتن برایش کباب گرفته بود تا مجبور نباشد از غذای بیمارستان بخورد؛ با صدای پر از اندوه گفت: خدا کنه این دیگه بمونه مامان وگرنه مطمئنم دایی همایون دست از سر علی بر نمیداره.محبوبه انگار که میخواهد دربارهی موضوع مشمئز کننده ای حرف بزندصورتش را جمع کرد و گفت: اگه اون آیلار خیر ندیده وسط زندگیتون نبود خیلی خوب میشد؛ اما با وجود اون... من می ترسم یه توله بندازه تو بغل اون شوهرت و از زندگی بازت کنه.ناهید بر خلاف قولی که به علیرضا داده بود گفت: نگران نباش مامان علی کاری به کار آیلار نداره؛ اصلا باهاش نمی خوابه.محبوبه ابرو بالا انداخت و متعجب گفت: تو از کجا میدونی؟نگاه ناهید پیروزمندانه بود و گفت:خودش بهم گفت؛ حتی شب عروسی هم علی بهش دست نزد. کمرشو زخم کرد؛ با خون زخم کمرش پارچه رو کثیف کرده.لبخند بزرگی روی لبهای محبوبه نشست اما یک لحظه لبهایش جمع شد و گفت: تو نباید زودتر به من می گفتی؟ میدونی من اون شب و شبهای بعدش چی کشیدم؟ میدونی من چقدر حرص خوردم؟ناهید دلسوزانه به مادرش نگاه کرد و گفت: ببخشید مامان؛ علی ازم قول گرفته بود که نگم.نیش محبوبه دوباره باز شد و گفت: حالا اینا رو ولش کن... چه بهتر! باید یک کاری کنم این دختره گورشو از زندگی علی گم کنه؛ بعدم از اون خونه بیارمت بیرون تا شوهر بی عرضه ات اینهمه تحت تاثیر حرفهای باباش نباشه.ناهید با حسرت گفت: مامان کاش سیاوش زن نگرفته بود.محبوبه ابرو در هم کشید و پرسید: چه ربطی به سیاوش داره؟ناهید امشب قصد داشت همهی رازها را بر ملا کند؛ گفت: سیاوش خیلی آیلار رو می خواست؛ اگه زن نگرفته بود، امیدوار بودم یک روز بالاخره آیلار کم بیاره با سیاوش برن ولی حالا..لبخند بزرگی که با حیرت محبوبه هیچ سنخیتی نداشت روی لبهایش نشسته بود.با همان حیرت و لبخند گفت: یعنی آیلار و سیاوش عاشق هم بودن؟ الان آیلار جلو چشم سیاوش زن علیرضاست، تو هم مثل بی عرضه ها نشستی نگاه کردی تا پسره زن بگیره؟ناهید مبهوت از لحن و حالت مادرش گفت: خوب باید چیکار می کردم؟لبخند محبوبه بزرگتر شد: خیلی کارها.ناهید دقیق به مادرش نگاه کرد؛ انگار می خواست افکارش را از ذهنش بخواند. وقتی به نتیجه نرسید؛ بی حوصله گفت: مامان تو رو خدا میخوای چیکار کنی؟ اگه علیرضا بفهمه اینا رو بهت گفتم واویلا
می کنه.محبوبه سر بالا انداخت و گفت: تو نگران هیچی نباش؛ من چیکار به علی دارم؟صبح روز بعد علیرضا از خواب بیدار شد اما آیلار هنوز در خواب بود. علیرضا کنارش نشست؛ موهای ریخته توی صورتش را آهسته کنار زد.با انگشت آهسته گونه دخترک را نوازش کرد.پوستش هم مثل احساساتش لطیف بود.آهسته زمزمه کرد: دعا کن نذرم قبول بشه؛ تو واسه من حیفی! بی سر و صدا از اتاق خارج شد؛ همزمان با علی سیاوش هم از اتاق خارج شد. انگار یکی با مشت به سینه اش کوبید؛ سرش را پایین انداخت و از کنار علیرضا رد دشد. سلام کوتاهی داد و گذشت.آیلار امروز هوس رود را کرده بود؛ دلش کمی خلوت کنار آن خروشان دوست داشتنی را می خواست. پس به جای رفتن به باغچه مازار راهش را به سمت رود کج کرد.روی تخت سنگی نشسته بود؛ روحش با صدای شُرشُر آب به آرامش رسیده بود.گوش سپرده بود به صدای آواز پرندگان که مستانه می خواندند؛ دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و سر بر زانو داشت که با صدای شیهه اسبی سر بلند کرد.پشت سرش که نگاه کرد؛ سیاوش و بروا را شناخت. انگار هنوز هم دلشان به دل همدیگر راه داشت که هر دو در یک روز هوس رود به سرشان زده بود.آیلار از جایش بلند شد: لباسش را مرتب کرد. سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد. آیلار هم سلام داد و پرسید: نرفتی درمانگاه؟ اینجا چیکار می کنی؟سیاوش پاسخ داد.نه بی حوصله بودم گفتم اول بیام اینجا یک مقدار قدم بزنم بعد برم؛ تو چرا نرفتی سرکار؟آیلار دست نوازشی بر موهای اسب دوست داشتنی سیاوش کشید و گفت: منم راستش زیاد سرحال نبودم. سیاوش همراه نفس آه گونه ای که از سینه بیرون داد ، گفت: هنوزم اینجا بهترین جای دنیاست؛ حالم که خوب نباشه ، بیام اینجا خوب میشه.آیلار لبخند تلخی زد؛ چند دقیقه در سکوت هر دو باهم قدم زدند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هیچکس توقع چیزی رو نداشته باش
اتفاقات قشنگ همیشه از سمت خدا میاد
بگو خدایاشکرت
شب خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز در قوری دوستی چای دم کنید،
با قند مهربانی نوش جان کنید
و با عشق، با هم بودن را جشن بگیرید
چای گاهی فقط یک بهانه است
برای دقایقی در کنار هم بودن...
سلام صبح بخیر
چهارشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f