فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه صفایی داشت آشپزخانههای کوچک و سادهی خانههایمان...❤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دهم باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم کارم سب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_آخر
چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد
ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم.چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد
ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم گفتم به فکرسلامتی خودت باش اگربخاطرسعیدکه هم پسرش داره هم دخترشه
گفت خودمم نمیخواستم ولی شده دیگه..
ویاربتول ازدوتابارداری قبلیش خیلی بدتربودانقدرتهوع داشت که گاهی بستریش میکردیم
واردماه چهارم شده بودکه افتادخونریزی وباتمام تلاشی که کردن بچه سقط شدبعدازاین اتفاق خیلی جدی به سعیدگفتم یاخودت بروجراحی کن یابتول ببرش سنش بالاست براش خطرداره سعیدکه خودش زیربارجراحی نرفت هزارتابهانه الکی اوردبه ناچاربابتول صحبت کردم امااونم میگفت حاضرم بمیرم ولی اتاق عمل نرم
خلاصه نتونستم حریف هیچ کدومشون بشم..
کنارهم زندگی ارومی داشتیم تایه روزماهوربهانه پارک وشهربازی گرفت به بتول گفتم من خیلی خسته ام خودت ببرش
گفت دست تنهانمیتونم ازپس جفتشون بربیام تومهریماه نگهدارمن ماهورمیبرم
دوسه ساعتی ازرفتنشون گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد
مهری ماه گوشیم اوردشماره ناشناس بودفکرکردم مشتریه برای خیاطی زنگ زده بابی حوصلگی جواب دادم بفرمایید
یهوصدای یه اقای پیچیدتوگوشم گفت یه خانمی تصادف کرده راننده اوردش بیمارستان شماره شماروداده بهتون اطلاع بدم
انقدرهول کرده بودم که نپرسیدم حالشون چطوره فقط ادرس اسم بیمارستان پرسیدم بامهری ماه راه افتادم وتوراه به سعیدخبردادم
من جلوترازسعیدرسیدم
متاسفانه بتول موقع عبورازخیابان بایه نیسان ابی که سرعتش زیادبودتصادف میکنه
راننده نیسان وقتی فهمیدمن ازبستگان بتولم امدپیشم باالتماس میگفت رضایت بدیم
خیلی عصبانی بودم سرش دادزدم مردحسابی زدی دونفرآش لاش کردی معلوم نیست چه بلای سرشون امده تودنبال رضایتی
بتول حالش خوب نبودتومراقب های ویژه بودماهورم دستش شکسته بود
سعیدکه رسیدرضایت دادتاماهورببرن اتاق عمل
ماهورمثل بچه خودم بودتوسالن انتظاردست به دعابودم تااوردنش بیرون خداروشکرحالش خوب بود
یه کم که فکرمون اروم شدبه برادربتول خبردادیم
دکترش میگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده حالش خوب نیست
یه مدت تورفت امدبیمارستان بودیم تابهترشد
لگنش از۲جاشکسته بودتمام بدنش ورم کرده بودسه هفته ای بیمارستان بودتایه کم حالش بهترشدمرخصش کردن
وقتی اوردیمش خونه مسئولیت من چندبرابرشدمراقبت ازبچه هایه طرف مریض داری هم یه طرف
گاهی وقتهاازشدت خستگی نشسته خوابم میبردامااخم به ابرونمیاوردم چندوقتی ازترخیص بتول
گذشته بودولی همچنان سردردداشت
یه شب دردش انقدرزیادشدکه حالت تهوع بدی گرفت..بتول بعدازترخیص ازبیمارستان سردردهای بدی داشت ولی یه شب دیگه حالش خیلی بدشدباحالت تهوع شدیدرسوندیمش بیمارستان دکترتومعاینه اولیه چیزی تشخیص ندادبراش مسکن نوشت ولی یکساعتی که گذشت دوبینی پیداکردمیگفت نمیتونم چشمام بازکنم بادادبیدادسعیددکتردوباره معاینش کردبراش ازمایش وعکس اورژانسی نوشت
بتول انقدرحالش بدبودکه نمیتونست روپاهاش وایسته باویلچرجابجاش میکردیم
حالافکرش کنیدبااون حال بدبتول۲تابچه ام باهامون بودم
مهری ماه خوابش میومدمدام بهانه میگرفت
سعیدگفت بچه هامریض میشن توبروخونه من پیشش میمونم
به ناچاربابچه هارفتم خونه
نزدیک صبح به سعیدزنگزدم حال بتول پرسیدم گفت بستریش کردن یه کم بهتره وقتی خیالم ازبتول راحت شدرفتم کناربچه هاخوابیدم
سرظهرسعیدامدخونه تادیدمش گفتم بتول خوبه؟باصدای که بغض داشت گفت نه!!گفتم صبح که حالش پرسیدم گفتی بهتره!!چی شده؟گفت رفته توکمابراش دعاکن
باورم نمیشد
گفتم سعیدجان مهری ماه ماهورراستش بگو
گفت چندتاازمورگهای سرش پاره شدخونریزی داره موندنش باخداست
احساس کردم پاهام تحمل وزنم روندارن وهرلحظه ممکنه پخش زمین بشم دستم گرفتم به مبل نشستم روزمین یه دل سیرگریه کردم ودست به دامن امام رضاشدم ازش خواستم بتول شفابده
ولی دست سرنوشت چیزدیگه ای روبرامون رقم زده بودوبتول۳روزبعدش فوت کرد
قبل ازمرگش رفتم دیدنش بهش قول دادم بچه هاش رو روی تخم چشمام بزرگکنم
روزخاکسپاریش انقدرشلوغ بودکه خودمونم مونده بودیم این همه ادم ازکجاامده..
بتول هیچ وقت برام حکم هوو رونداشت چون قلب پاک بود
چندساله ازفوت بتول میگذره ولی من سعی میکنم هرماه برم سرخاکش((اگرنمیگم هرپنج شنبه چون توروستاخاکش کردن یه کم به مادوره))خداروشکربچه هامنوبه عنوان مادرشون قبول کردن
گاهی میگم شایدرسالت بتول این بودکه این ۲تافرشته روبه من هدیه بده بره..
به لطف خداکناربچه هاوسعیدزندگی ارومی دارم وخداروبابت این ارامشم سپاسگزارم
من به خواست خودم بتول رو واردزندگیم کردم ولی به کسی این پیشنهادرونمیکنم چون هرکسی یه ذاتی داره وممکنه مثل بتول سررراهتون قرارنگیره
ممنون ازاینکه وقت گذاشتید داستان زندگیم روخوندیدبراتون بهترینهاروارزومیکنم
درپناه خداباشید
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت : خدا هیچ وقت دیر نمی کنه ✨
شب بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روزت رو با گفتن
🌼اين جمله شروع كن:
🌸باور دارم امروز یڪ اتفاق
🌼فوق العاده برای من می افته
🌸بارها و بارها تكرارش كن
🌼جهان فقط چیزهایی رو
🌸به ما میده ڪه باور داریم
🌼می تونیم داشته باشیم
🌸هفتهتون پراز موفقیت
🌼شنبهتون گــلبــارون عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این گروه سرود بعد از 30 سال دور هم جمع شدند ❤️
یادتون میاد 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بذر امید... - @mer30tv.mp3
4.7M
صبح 26 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_اول
عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گفتم من با این موها سر درد میگیرم.ننه لابه لای موهامو چک کرد و گفت شپش دخترای داداشت اگه تو هم بگیری این همه مو رو چطور ریشه کن کنم .موهاموکشیدوگفت بلندشو برویه چای برامن بریز بیار که گلوم خشک شده.پنجمین بچه خونه دختری بودم که بعدچهارتاپسر بزرگ و زن گرفته ناخواسته بدنیا اومده بودم.مادرم منو باردارمیشه و یه دخترباموهای بوروپرپشت بدنیا میاد.موهام بقدری پرپشت بودن که همیشه باهاشون درگیر بودم.برادرهام و زنهاشون گوشه حیاط بزرگ خونه اقام دوتا اتاق ساخته بودن و کنارهم زندگی میکردیم.من ازدوتا پسربرادربزرگترمم کوچیکتر بودم.ننه بهم میگفت دیبا و همه دیبا صدام میزدن اما اسمم زهرا بود.ننه از وقتی یادم میادخونه ما بود و هر از گاهی به خونه خودش سرمیزد.دوتا از زن برادرهام دختر های خاله هام بودن و خیلی صمیمیت داشتن با مادرم.مادرم زن با محبتی نبود و با اینکه من یدونه بودم اما بیشتر پسرهاشو دوست داشت .عمه من زن دوم ارباب بود .تو ابادی و ده بزرگ ما خیلی ادم های زیادی بودن .عمه ام مثل من بور و زیبا بود و ارباب همسن و سال پدربزرگم بود .تو یه سرکشی به زمین هاش ناخواسته عمه جوون و خوشگل منو میبینه و چه خواستگاری بهتر از ارباب .تو طایفه ما وضع مالی ها بقدری بود که بشه فقط زندگی کرد .ارباب و عمه ده سال بود زندگی میکردن و تو یه عمارت بزرگ اونا زن ها و دوتا هوو ها با هم بودن .میگفتن زن اول ارباب زیبایی خاصی نداره .ارباب دوتا پسر از زن اولش داشت و عمه من دوتا دختر بدنیا اورده بود .بارها شنیده بودم که ننه بهش اصرار میکنه گرمی جات بخوره تا پسر بدنیا بیاره .عمه هم مثل من تک دختر بود و شش تا عمو .ننه کلافه گفت زود بزرگ شو یه شوهر بیاد بدیم بری راحت بشیم .با شوخی میگفت چون میدونستم دوستم داره.مامان چادرشو به کمر بسته بود و اومد داخل و گفت سفره انداختم نمیاید ناهار ؟ننه نفس عمیقی کشید و گفت سبزی چیدی از باغچه ؟ننه زن باسلیقه ای یود و به لطف اون سیفی جات و سبزی جات تازه همیشه داشتیم .مامان چادرشو وا کرد و گفت بله شستم .به من چشم غره رفت و گفت بلند شو یچیزی دست بگیر.شما این دختر رو تنبل بار اوردی ننه.فردا روز میزنن تو سرش منو لهنت میکنن.ننه دستمو گرفت همونطور که با خودش میبرد گفت کم غر بزن سر بچه ام.ریز ریز میخندید و همیشه ازم حمایت میکرد.ناهار پلو داشتیم و اقام از سر زمین برگشته بود.جلو اومد و گفت ارباب امروز اومده بود سر زمین امسال محصولات زیاد نیست .برادرهام صحبت میکردن و من غذامو میخوردم .هنوز غذام تموم نشده بود که برادر بزرگم امیر علی رو به پدرم گفت به مامان گفتی ؟اقام با سر گفت نه و امیر ادامه داد.برای دیبا خواستگار اومده پسر ادم حسابی .میگن اگه دیبا رو بهش بدیم میرن شهر.پسره اونجا خدمت میکنه همونجا هم میخواد زندگی کنه.لقمه تو دهنم موند.اولین خواستگارم نبود و روزی نبود که پیغام برای ازدواج من نیاد .ننه تکه نونی کند و گفت بگو هنوز بچه است پونزده بشه بعد.زن برادر کوچیکم گفت ننه من همسن دییا بودم عروس شدم .ننه رک بود و گفت تو رو ننه ات هول بود ترسیدبترشی این دیبا هرچی بزرگتر بشه خوشگلتر میشه .پونزده سالگیش تموم شد شوهر میکنه .اونم به یه ادم معمولی نه به یه مرد سرشناس .اقام ریز ریز خندید و گفت اینطوری نمیشه ننه میخوای بترشه ؟ اره هرچی جا بیوفته بهتره .دیگه کسی حرفشو نزد و فقط خندیدیم.اون روز به شوخی گذشت و رفت.طبق گفته ننه پونزده سالگیم تموم شد و دیگه خبری از خواستگار نبودبرعکس روزهای قبل دیگه کسی نمیومد و انگار همه دلسرد شده بودن .اون روز بود که دلنگرونی ها شروع شد.وقتی شونزده شد هفده و هفده شد هجده .دیگه دختر هجده ساله تو ده ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مـرده پیدا میشد و میگرفتش باید خدارو شکر میکرد .ننه و مامان هرجا دعانویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و باز هم نمیتونست کاری از پیش جلو ببره .دخترای همسنم بجه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه سرم تو بافتنی بود.هزارتا ارزو که هر روز کمرنگتر از قبل میشدن .ننه تو هر مجلسی پی خواستگار بود ولی انگار همه پسرا زن گرفته بودن .از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم بخورم که مامان با اخم گفت معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی ؟ننه نبود و پشت سرش گفت اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی .گاهی منم دلم میگرفت و مامان گفت خدیجه ( زن برادر سومم ) گفت یه نفر هست زنش سر زا رفته دوتا بجه داره .به مادرم گفتم اگه پی زن بودن بیان اینجا .اون زن برادرم بود و چشم دیدن منو نداشت .شرمنده سرمو پایین انداختم و ادامه داد .شانس دیگه مردم شانس دارن ولی تو نداری .مامان حرفشو تایید کرد و گفت شانس منه .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#قرمه_رشتی
موادلازم:
✅ سبزی سرخ شده
✅ مرغ به تعداد دلخواه
✅ یک پیمانه لوبیا چشم بلبلی پخته
✅ دوعدد پیاز متوسط
✅ نمک،فلفل سیاه ،زردچوبه
✅ چاشنی آبغوره یا آب نارنج
✅ رب انار یا الوچه به دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_44501506510181.mp3
3.69M
🎶 نام آهنگ: مثل قدیما
🗣 نام خواننده: ایرج
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچگیامون
آخر سال که میشد بین همه کلاس
دفترچه خاطرات ها رد و بدل میشد
و برای همدیگه خاطره و شعر می نوشتیم
و چه شعرهایی ...
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f