eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهشتم همه‌ داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بو
با عصبانیت گفتم؛اون شوهرمه میفهمی؟ چی رو دارین از من پنهون میکنین؟از منی که زنشم،مادر بجشم.حقمه که بدونم شوهرم الان کجاست و چه بلایی سرش اومده.جمال شونه هاش میلرزید و گریه امونشو بریده بود با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:یه جسد سو خته دیگه هم پیدا شده اون جمشیده.لحظه ای حس کردم جون از تن و بدنم رفت.زانوهام سست شد و افتادم روی زمین.عمه که همه ی حواسش بمن بود دستمو گرفت تا سرم به جایی نخوره.صدام میلرزید و بدنم یخ کرده بودنمیتونستم اینحرفارو باورکنم.منو ببرین جایی که الان جمشید هست،میخوام بینمش.مگه نمیگین مرده؟من باور نمیکنم.اصلا میخوام برای اخرین بار ببینمش.حرف میزدم و با صدای بلند گریه میکردم.جمال که کلافه شده بود صداشو برد بالا و گفت:زنداداش جمشید سوخته،متوجه حرفم میشی؟برادرم سوخته حتی صورتش با دیدنش حالت بدتر میشه چون حتی تو که زنشی نمیتونی بشناسیش هیچوقت جمالو اونطور ندیده بودم.اما من حالم بدتر از همه بود و نمیخواستم حرفشونو بفهمم.اخمی کردم و گفتم:اگه شناخته نمیشه اصلا از کجا معلوم که جسد جمشید باشه؟شاید یه نفر دیگست.جمال اومد سمتم و هیکل درشتش روم سایه انداخت و با جدیت گفت:زنداداش،کاش حرفای تو و امیدی که داری حقیقت داشت اما وسایل جمشید هم از توی ماشین پیدا شده و شـک نداریم جسد دومی که پیدا شده جمشیده.همهی این حرف ها،برنگشتن جمشیدو هزار تا نشونه دیگه خبراز این اتفاق شوم میداد اما قلب من نمیخواست باور کنه که عشقی که ثمره اش توی شکمم بود به نابودی کشیده شده.زندگی وسرنوشتم یک شبه سیاه شد و حالا من هم هزار بار مرگ رو تجربه کردم.با مُردن جمشید جسمم زنده بود اما روحم پر پر شد جمشید یکبار مُرد اما من از امروز بعداز اون روزی هزار بار میمیرم زیرلب گفتم:خیلی بی معرفتی جمشید،بهم قول دادی که برمیگردی.کاش قدر لحظه های باتو بودنو بیشتر میدونستم،کاش عمر زندگی و ثانیه های خوشمون اینقدر کوتاه نبود.یک هفته میشد که جمشیدو ندیده بودم و هنوز زنده بودم و نفس میکشیدم.همیشه فکر میکردم اگه جمشید نباشه منم میمیرم جسمم زنده بود اما روحم هرروز جون میداد هرروز منو میبردن سرخاکش تا باور کنم که جمشید رفته زیرخاک اما هرلحظه باورش برام سختتر میشدنه تنها سرد نشده بودم که هرروز دلتنگ تر و بی قرار تراز روز قبل میشدم.همه نگرانم بودن زیرلب با جمشید حرف میزدم و هق هق گریه ام هرلحظه بیشتر میشدمن حالا بدون تو توی این دنیا چیکار کنم جمشید؟چطور تک و تنها این بجه رو بزرگ کنم کاش رفتنت دروغ باشه کاش همه ی اینایه خواب باشه.کاش برگردی و حال بی قرارمو تسکین بدی.چندساعتی بی وقفه گریه میکردم و با جمشید حرف میزدم.درعرض چندساعت کل عمارت با پارچه های سیاه پر شد و عمارت سیاه پوش شداما من دلم نمیخواست سیاه بپوشم.رفتن جمشیدو باور نداشتم،چرا باید لباس سیاه تـنم میکردم؟هرچقدر عمه و عزیز اصرار کردن که لباسمو عوض کنم و سیاه تـن کنم قبول نکردم.چطور باید لباس سیاه عزای شوهرمو تـن میکردم وقتی هنوز بچه اش توی شـکمم بی قرار پدرش بود؟عمارت پر شد از ادم شلوغی و گریه و زاری.اماده رفتن به قبرستان بودیم تا جسدی که میگفتن جمشیده دفن بشه همه گریه میکردن پشت سر تابوت به سروکله میزدن.به تابوت چشم دوختم.اینقدر گریه کرده بودم که باهر قطره اشکی که از میفتاد چشمام میسوخت...زیرلب گفتم:جمشید این تویی؟تویی که داری تنهام میزاری؟صورت قشنگتو نمیزارن ببینم.من چطور باور کنم که تو داری میری زیرخاک اجازه ندادن روی جمشید باز بشه.هرچقدر اصرار کردم کسی به حرفم گوش نکردمیگفتن چون حامله ای نباید جمشیدو توی این وضعیت ببینی پس چطور باید باور میکردم اینی که داره میره زیرخاک‌جمشیده خاک ریخته شد و قلب من هم باهاش دفن شد قلب و احساس من هم توی اون لحظه مُرد خودمو انداختم روی سنگشو فریادمیزدم جمشید بچه ات تورو میخواد نمیدونم چقدر گذشت اما بی حال روی سنگ افتاده بودم و بدن بی جونم نای حرکت نداشت...همه چیز مثل یک کابوس بود.کابوسی که قرار نبود تموم بشه کابوسی که از اون لحظه هر ثانیه بامن بود به سمت عمارت حرکت کردیم.اما من خودمو اونجا جاگذاشتم.زندگی و آیندمو زیرخاک دفن کردم.حالا چطور باید زندگی میکردم؟با چه انگیزه ای؟قدمام همراهیم نمیکردن،زانوهام خم شده بود و با رفتن جمشید کمرم شکست اون بچه چه گناهی کرده بود که هنوز پا به این دنیا نذاشته پدرشو از دست داد.خدایا چطور باید این بچه رو بدون جمشید بزرگ کنم.آهی کشیدم و با سوز اشک ریختم عمه و عزیز کنارم بودن و هوامو داشتن تا زمین نخورم به عمه نگاه کردم و گفتم:عمه دیدی چطور سیاه بخت شدم؟دیدی چطور همه چیزم رفت؟عمه سری تکون داد و اشک از گوشه چشمش افتاد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آلبالو ✅ گوشت ✅ پیاز ✅ برنج ✅ زردچوبه،فلفل ✅ نمک ✅ شکر ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
657_45216991101682.mp3
8.13M
برف پیری افتخاری 😍 ✌مروری بر خاطرات✌     •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس خوبی که این‌ عکس ها دارن :🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتونهم با عصبانیت گفتم؛اون شوهرمه میفهمی؟ چی رو دارین از
به عمارت رسیدیم عمارت پراز مهمان بود که از شهرو روستاهای اطراف برای مراسم جمشید اومده بودن.مجبور بودم به احترام مهمان ها توی جمع بمونم.دلم میخواست تنها باشم و توی تنهایی برای جمشیدم سوگواری کنم اما چاره ای نداشتم.باید توی مراسم شوهرم شرکت میکردم توی اتاق مهمان که سرتاسر ادم نشسته بود کنارخانم بزرگ و خواهرای جمشید نشستم چادر سیاهی که عمه بهم دادو سرم انداختم و چادرو کمی روی صورتم کشیدم تا اشک بریزم هیچکس دردمو نمیفهمید همه ی این ادما تاچندساعت دیگه میرفتن.من میموندم و آینده ای که ازش میترسیدم چطور میتونستم آینده رو بدون جمشید تصور کنم خدای من،خدای من چطور قلب تیکه پاره ام رو تسکین بدم؟من کمرم شکسته چطور دوباره سرپا بشم؟زیر چادر با خودم حرف میزدم و بی صدا اشک میریختم.خانم بزرگ گاهی بی صدا اشک میریخت گاهی به سروصورتش میزد روزها میگذشت روزهایی که توی عمارت مراسم های متعددی برای جمشید برگزار میشدمردم برای عزای جمشید به عمارت میومدن و عمارت پرمیشد از گریه و ناله منم مجبور بودم توی این مراسمات شرکت کنم.اما خسته بودم از شلوغی دلم کنج خلوتی میخواست تا بشینم و زجه بزنم‌‌.مثل دیوونه هاشده بودم گاهی ساعت ها به نقطه ای خیره میشدم و اشک میریختم.گاهی بلندبلند با جمشید خیالی حرف میزدم گاهی ساعت ها جلوی پنجره منتظر جمشید مینشستم تا برگرده و باهم ناهار بخوریم رفتن جمشیدو باور نمیکردم همه ی وجودم مرگشو انکار میکرد دلم میخواست همه ی اونایی رو که برای عزای جمشید به عمارت میانو ازاونجا بیرون کنم.بیرونشون کنم و سرشون داد بزنم:چرا اینجا جمع شدین؟جمشید من هنوز زندست‌.خانوادم تنهام نمیذاشتن عزیز پیشم مونده بود مریم و رعنا هم بیشتر وقتا پیشم بودن.بچه توی شکمم روز به روز بزرگتر میشد و دلتنگی من هم بیشتر میشد یک هفته ای از مرگ جمشید میگذشت و عمارت کمی خلوت تر شده بودنگران بچه ای که معلوم نبود بااین اتفاقات و اوضاع و احوال من سالم به دنیا میاد یانه باگذشت این چندروز حرفهایی به گوشم میرسید که بیشتر حالمو بدمیکرد بارفتن جمشید باید برای عمارت ارباب جدیدی تعیین میشد و اون کسی نبود جز جمال..جمال از اربابی و ریاست متنفر بود اما چاره ای نداشت جزاینکه انگشتراربابی رو دستش کنه.قبول کردن اربابی جمال برای همه سخت بود کسی فکرشو نمیکرد یه روزه ورق برگرده و همه چیز عوض بشه ازهمه سخت تر برای من بود.دیدن کسی جز جمشید درمقام اربابی آزارم میداد.به پشتی تکیه داده بودم ودستمو گذاشته بودم روی شکمم بچه تکون میخورد و حسش میکردم عزیز‌ عینکشو روی صورتش جابجا کرد و گفت:امروز انگشتر اربابی رو میندازن دست جمال خان.‌‌با شنیدن این حرف بغض سنگینی توی گلوم نشست.اونقدر سنگین که حتی نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود.عزیزه در زد و وارد اتاق شد و گفت:دیبا خانم،خانم بزرگ فرمودن برای مراسم انگشتر ارباب تا یک ساعت دیگه برین توی اتاق مهمان.دلم نمیخواست بااون صحنه ها روبرو بشم اما چاره ای نداشتم بلندشدم خودمو تو آینه نگاه کردم.چشمام پف داشت و زیرشون کبود شده بود صورتم کمی لاغرتر شده بود این چندروز زیاد چیزی نخورده بودم و هرچی بقیه اصرار میکردن بخاطر بچه غذا بخورم اما هیچی از گلوم پایین نمیرفت.دستی به موهام کشیدم و چونه ام لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.دلم برای دستای جمشید تنگ شده بود،دستاهایی که موهامو نوازش میکردن ازم خواسته بود موهامو کوتاه نکنم اما حالا در نبودش این موهارو میخواستم چیکار؟به اطراف نگاه کردم در کمدو باز کردم تا قیچی رو بردارم چشمم به لباس های جمشید افتاد بوی تنش هنوز روی لباساش بود لحظه ای حس کردم کنارمه.پیراهنشو توی بغلم گرفتم و بو کشیدم.بغضم ترکید و همونطور که پیراهنشو توی بغلم گرفته بودم اشک میریختم عزیز اومد سمتم.پا به پای من اشک میریخت و میخواست پیراهنو به زور از دستم بگیره پیراهنو کشیدو گفت:چرااینقدر خودتو اذیت میکنی دیبا؟بااین کارا دیوونه میشی دخترم بزار وسایل جمشیدو جمع کنم و از اتاق ببرم بیرون محکم دست عزیزو پس زدم و صدامو بردم بالا و گفتم کسی حق نداره به وسایل جمشید دست بزنه قیچی رو از توی کمد برداشتم و رفتم سمت آینه عزیز که انگار ترسیده بود گفت میخوای چیکار کنی دیبا؟همونطور که موهامو صاف میکردم گفتم:میخوام موهامو کوتاه کنم.نگهداری ازشون برام سخته.باگفتن این حرف،یاد روزی افتادم که جمشید ازم خواست موهامو کوتاه نکنم‌.اشک چشموو پاک کردم و قیچی رو گرفتم جلوی موهام.عزیز بدون معطلی اومد سمتم و گفت:تو که نمیتونی،بده به من قیچی رو از دستم کشیدو موهامو شونه زدبا حرکت قیچی روی موهام و با موهایی که روی زمین میریخت اشکام بی اختیار روی صورتم میریخت و قلبم تیر میکشیدکاش یکبار دیگه صدای جمشید توی گوشم میپیچید ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقتی اینجوری دورت میریزی دیوونه ام میکنی.عزیز موهایی که کف اتاق ریخته بود و جمع کرد و چندقیقه ای رفت بیرون.توی آینه خودمو نگاه کردم.موهام تا روی شونه هام اومده بود.با حسرت نگاهی بهشون کردم و روسری بزرگی انداختم روی سرم و بدون توجه به چهره ام اماده رفتن به اتاق مهمان شدم.دیگه هیچی برام مهم نبود نه قیافه ام و نه لباس تنم.هیچکدوم دیگه اهمیتی نداشتن.به سمت اتاق مهمان راه افتادم.لـبامو میجویدم و مزه خون توی دهنم حس کردم.همه ی احساسات بد دنیا به سمتم هجوم آورده بودن.غم نگرانی،استرس و هزار جور احساسی که تابحال تجربشون نکرده بودم.با قدم هایی لرزان به سمت اتاق مهمان رفتم و عزیزهم پشت سرم اومد وارد اتاق شدم همه توی اتاق نشسته بودن و منتظر ورود من بودن.همه ی نگاه ها به سمت من برگشت.همون جلوی در جایی رو برای نشستن انتخاب کردم و زیرلـب سلامی کردم و نشستم.جمال بالای اتاق نشسته بود و خانم بزرگ و نسرین وقدیر هم کنارش نشسته بودن از چهره ی جمال میشد نگرانی رو خواند آینده برای همه مبهم و ترسناک بود بانبودن جمشید همه چیز عوض شده بود همه میدونستن جمال نمیتونه به خوبی جمشید این عمارت و کارهای اربابی رو اداره کنه و از پس همه چیز بربیادبقیه خواهر های جمال و مریم و رعنا و عمه هم توی اتاق بودن و همه منتظر بودن تا کسی چیزی بگه.انگار زبون کسی به حرف زدن نمیچرخید.همه ساکت بودن و هرازگاهی صدای بازی و خنده بجه ها میومد خانم بزرگ تسبیحش رو توی دستش چرخوند و با صدایی لرزان گفت:کاش میمردم و نمیدیدم یه روزی با مرگ جمشیدم اربابی واگذار میشه.بااین حرف خانم بزرگ همه زدن زیر گریه و چشمای همه خیس اشک شد.جمال هم بی صدا اشک میریخت و تند تند اشکاشو پاک میکرد.بی صدا با بغض همیشگیم گوشه ای نشسته بودم و مات و مبهوت به جایی که جمال نشسته بود نگاه میکردم.اون پشتی جایی بود که همیشه جمشید بهش تکیه میداد و منم کنارش مینشستم.جمشیدو تصور کردم که به پشتی تکیه داده و دود قلیونش دورش رو گرفته.آه چه تصویر دردناکی آه‌‌.قلب بی قرارم آروم بگیر میدونم دیگه طاقت نداری آروم بگیر خانم بزرگ به من نگاه کرد و گفت:جمشیدم دیگه نیست اما یادگارش توی شکم دیباست وقتی این بچه به دنیا بیاد انگار جمشیدم دوباره کنارم برگشته.لحن حرفای خانم بزرگ جوری بود که حس بدی بهم میداد دستمو گذاشتم روی شکمم باحرفای خانم بزرگ احساس ناامنی بهم دست داد جمال کمی جابجا شد و با چشم هایی سرخ صداشو صاف کرد و گفت:برای منم سخته که بخوام اینطور جای برادرمو بگیرم،همتون میدونین که من از این جایگاه فراری بودم اما با اتفاقی که افتاد چاره ای ندارم جز اینکه اداره امور رو به دست بگیرم‌.خانم بزرگ بلند شد وانگشتری که میدونستم انگشتر اربابِ بزرگ بوده رو به صورت نمادین دست جمال کرد و گفت:امیدوارم توهم مثل برادرت باابهت و کاردان باشی پسرم.جمال به انگشتر توی دستش نگاه کرد و سری برای خانم بزرگ تکون داد اون انگشتر فقط نمادین بود و بعداز این مراسم از دست ارباب دوباره به خانم بزرگ سپرده میشد اونطور که معلوم بود خیلی باارزشه جمال نگاهی به جمع کرد و نگاهش روی من ثابت موند و گفت:همه ی سعیمو میکنم که ارباب خوبی برای مردم و این عمارت باشم و همچنین عموی خوبی برای یادگارِ جمشید.خانم بزرگ نگاهی بمن انداخت و زیر گوش نسرین چیزی گفت.رفتار های خانم بزرگ طبیعی نبود و حس میکردم میخواد کاری بکنه.مراسم انگشتر اربابی تمام شد و همه یکی یکی از اتاق مرخص میشدن.میخواستم از در خارج بشم که جمال صدام کرد زنداداش؟چندلحظه به سمتش برگشتم و بدون اینکه جوابی بدم منتظرموندم تا حرفشو بزنه خانم بزرگ و نسرین هنوز توی اتاق بودن و از نگاهشون معلوم بود خیلی کنجکاون که بدونن جمال چی میخواد بگه.جمال از جاش بلند شد و دوتا دستشو برد پشتشو به من نزدیک شد.اگر کم و کسری داشتی به من بگو.میدونم نبودن جمشید برات خیلی سخته.اگر کاری چیزی بود تعارف نکن.هرکاری داشته باشی همه ی ما کنارتیم خیالت راحت ازاین که اینقدر ادم فهمیده ای بود خوشحال بودم میتونستم مثل یک برادر بهش تکیه کنم تشکر کردم بااجازه ای گفتم و از اتاق رفتم بیرون.عزیز جلوی در منتظرم بودگوشه ی پیرهنمو گرفت وآروم گفت:جمال خان چیکارت داشت میخواست ببینه کم و کسری نداشته باشم عزیز پوفی کرد و گفت:آخیش ترسیدم مادر،حالا که جمشید خان مرده،نکنه تورو با هشت ماه شکم از عمارت طرد کنن.پیرهنمو از دست عزیز بیرون کشیدم و با حرص گفتم:این چه حرفیه عزیز بچه ی جمشید توی شکم منه چرا باید منو طرد کنن.با رفتن جمشید خیلی وقت بود که خواب آروم و راحتی نداشتم‌..‌همش کابوس میدیدم صحنه ی پرت شدن ماشین جمشید توی دره و سوختنش رو خواب میدیدم و با گریه از خواب بیدار میشدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پژمان بازغی، سید جواد رضویان و سام درخشانی ۱۹ سال پیش😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 تاجران پارچه ، خسته و خواب آلود هر یک به گوشه ای لمیده بودند و استراحت می کردند. گدایی از راه رسید کاسه گدایی به دست. گدا گفت: به من کمک کنید ، از مال خود به من هم کمک کنید. یکی از تاجران: ای بابا این جا هم رهایمان نمی کنید. خسته و داغانیم. صدای بقیه تاجران هم در می آید. گدا گفت: اگر شما تاجرها و داراها انصاف داشتید و به عدل خرید و فروش می کردید و ما گدایان هم کمی قناعت داشتیم، روزگارمان این نبود و هیچ گدایی روی زمین وجود نداشت. گدا درحال دور شدن از آن ها گفت: از قناعت توان گرم گردان که ورای تو هیچ نعمتی نیست کنج صبر اختیار لقمان است هرکه را صبر نیست حکمت نیست. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا از این‌ دفترا داشتن ،؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f