eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شماها به آرزوهاتون رسیدین‌ یا نه؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادویکم فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقت
دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابوس ها خیلی عذابم میداد.با عزیز رفتیم توی اتاق وخودمو انداختم روی زیرانداز کنار اتاق و به بدنم کش و قوسی دادم.کمرم و بدنم خیلی درد میکردهرچی به ماه آخر نزدیک میشدم کمـر دردهام بیشتر میشد چشمام از بیخوابی سرخ شده بود.عزیز کنارم نشست و گفت:بگیر یکم بخواب مادر،از بیخوابی داری هلاک میشی دستی به صورتم کشیدم و گفتم؛نمیتونم عزیز،نمیتونم.خیلی خوابم میاد اما میترسم دوباره اون کابوسهای وحشتناک رو ببینم از خوابیدن میترسم عزیز پتو رو کشید روم و گفت:من همینجا میشینم اگر فهمیدم داری خواب میبینی بیدارت میکنم.بفکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.یک ماه دیگه به دنیا میاد و حال و روز تو اینه عزیز درست میگفت.این بچه چه گناهی داشت.‌‌چشمامو بستم تا کمی آروم بشم.خیلی زود چشمام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چندساعت خوابیدم که با صدای ضربه هایی که به در میخورد چشمامو باز کردم.به اطرافم نگاه کردم،عزیز توی اتاق نبود.فکر کردم خیالاته اما چند ثانیه بعد دوباره چندتا ضربه به در خورد.به سختی از جام بلند شدم و زیرلب غر میزدم تازه خوابم برده بود عزیز،کجا بلند شدی رفتی.باتعجب به در نگاه کردم که از داخل قفل بود قفل درو باز کردم و با حرص گفتم:مگه قرار نبود روی سرمن بشینی عزیز.درو محکم باز کردم.چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم‌‌‌.جمشید بود که جلوم ایستاده بود.‌‌باهمون لباس هایی که روز آخر رفت،ساکش توی دستش بود و با لبخند گفت:بلاخره برگشتم چشمامو بستم و باز کردم و رفتم سمتش.زبونم قفل شده بود.دستی به صورتش کشیدم وگفتم؛خودتی جمشید؟تو واقعی هستی؟خنده ی بلندی کرد وگفت:چت شده دیبا؟قراره واقعی نباشم.دورش چرخیدم و چندبار لمسش کردم.اشکام بی اختیار میریخت و چونه ام میلرزید با صدایی لرزان گفتم:من بهشون گفتم تو زنده ای،بهشون گفتم تو برمیگردی.اما هیچکس حرفمو باور نکردمن میدونستم تو تنهام نمیزاری جمشید ساکشو گذاشت روی زمین تا میتونستم گریه کردم.گریه میکردم و حرف میزدم تا بغض این چندروزو خالی کنم. عطر تنشو بو میکشیدم.دلم برات تنگ شده بود جمشید‌‌‌‌‌..تو کجا بودی؟میدونی این چندروز من چی کشیدم؟میدونی چقدر منتظرت بودم تا به همه ثابت کنم تو هنوز زنده ای.تا به همه ثابت کنم جمشید من بی وفا نیست و وقتی گفته برمیگردم،برمیگرده.پس چرا اینقدر دیر برگشتی؟نصفه عمرم کردی جمشید.جمشید به حرفام گوش میداد.سرشو گذاشت بود روی سرم و اشک میریخت.تابحال اینطور اشک ریختن جمشیدو ندیده بودم.حرفی نمیزد و فقط اشک میریخت.سرمو بردم زیرگلوشو عطر تنشو نفس کشیدم.تا میتونستم عمیق نفس کشیدم.گریه ام بند نمیومد و به هق هق افتاده بودم.با تکون هایی که به دستم میخوردچشمامو باز کردم.صورتم خیس اشک بود و عزیز با چشم هایی نگران بهم خیره شده بود سرجام نشستم و به اطرافم نگاه کردم.جمشید کجاست؟عزیز با گوشه روسریش اشکشوپاک کرد وگفت:خواب دیدی مادر،خواب دیدی دادزدم:جمشـــیــد.زانوهامو تو بغل گرفتم و زدم زیرگریه.عزیز سعی میکرد آرومم کنه.اما نمیتونست.بعداز این همه مدت جمشید اومد به خوابم و عزیز بیدارم کرد صدام میلرزید و بریده بریده گفتم:چرا بیدارم کردی؟چـــرا؟کاش تاابد توی همون خواب میموندم.عطر تنشو حس کردم عزیز جمشید برگشته بود مطمئنم این خواب یه نشونست.جمشید من زنده ست عزیز لیوان آبی گرفت جلوی دهنم و گفت بخور.چند جرعه آب نوشیدم و گلوی خشکم خیس شد.مثل دیوونه ها زانوهامو بغل گرفته بودم و اشک میریختم و زیر لب میگفتم جمشید من زندست نمیخواستم باور کنم اون فقط یه خواب بود‌‌‌‌‌.نمیخواستم باور کنم عطر تنش فقط خیال بود دلتنگ تر شده بودم و همه ی وجودم تمنای جمشید رو داشت.روزهای سخت ماه های آخر بارداریم بدون جمشید و در حسرت دیدنش میگذشت.تقریبا دیگه همه از عمارت رفته بودن مریم و رعنا هم رفته بودن سرخونه زندگیشون فقط نسرین توی عمارت مونده بود تا خانم بزرگ تنها نمونه و خدایی نکرده از غم مرگ جمشید بلایی سرش نیاد عزیز هم پیش من مونده بودگاهی میرفت خونه سری میزد و به ساعت نکشیده برمیگشت پیش من و نمیذاشت تنها بمونم.وقتایی که هم که میرفت تا به‌خونه سر بزنه از عمه میخواست که بیاد پیشم.میترسیدن تنهام بزارن.از دهن عمه پرید که میتررسن من بلایی سر خودم بیارم.عزیز سراسیمه وارد اتاق شد و گوشه ی چادرشو به دندون گرفته بود‌میزد روی پاشو و زیرلب چیزی میگفت...من و عمه متعجب نگاهش میکردیم تا حرفی بزنه عزیز چادرشو انداخت گوشه اتاق و گفت:کاش میمردم و این روزارو‌نمیدیدم.عمه‌ حرصش گرفت و گفت:دِ حرف بزن نصفه جونمون کردی عزیز دستشو گرفت جلوی صورتش و گفت:جمیله‌جان دخترم هم مثل خودم سیاه بخته ماها از هیچی شانس نداریم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم لبخند مهمون همیشگی زندگیتون باشه ♥️ شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زیبا گفت سهراب🌺 باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایـم را بدهـم .... تـا برسـانـد بـه خــــدا روزتـون زیبـا و پُراز آرزوهای قشنگـــــ🍃🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزانی که دیگه بین ما نیستن🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دماوند .... - @mer30tv.mp3
4.43M
صبح 13 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادودوم دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابو
اون از شوهر کردنش که تارفت رنگ‌خوشبختی رو ببینه شوهرش جوونمرگ شد،اینم از بچه دار شدنش یه آب خوش قرار نیست از گلوی ماها پایین بره.باتعجب گفتم:چی شده عزیز؟عزیز باگوشه روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت:به گوشم رسیده که خانم بزرگ حرف انداخته که با به دنیا اومدن بچه دیبا باید از عمارت بره.اینحرفارو از کجا آوردی عزیز؟اصلا از کی شنیدی؟عزیز که انگار میترسید حرف بزنه،صداشو آرومتر کرد و گفت:خودم شنیدم،صدای نسرین و خانم بزرگو شنیدم که راجب دیبا حرف میزدن.کنجکاو شدم و خودمو جلوی در اتاقشون کمی معطل کردم تاببینم چی میگن خانم بزرگ داشت میگفت دیبا زن جوونه و حالا دیگه محرمی توی عمارت نداره.درست نیست توی عمارت بمونه و فقط تا به دنیا اومدن بچه نگهش میداریم.یادگار جمشیدم که به دنیا بیاد،دیبا دیگه جایی اینجا نداره.دستمو گذاشتم جلوی دهنم شوکه شده بودم و دلیل این حرفا و تصمیم خانم بزرگو‌درک نمیکردم.از همون بچگی عمر روزای خوشم کوتاه بود عمه که انگار خیلی از این تصمیم تعجب نکرده بود علی رو توی بغل گرفت و گفت:این تصمیمات خانم بزرگ تعجبی نداره،برای منم ازاین نقشه ها کشیده بود،اما خدابیامرز جمشیدخان نذاشت بعداز مرگ ارباب من ازاین عمارت برم.دیبا اگر شانس بیاره،جمال خان مانع رفتنش بشه وگرنه کسی نمیتونه روی حرف خانم بزرگ حرف بیاره.عمه برگشت به اتاق خودش.رفتم جلوی پنجره و به حیاط عمارت چشم دوختم.این حیاط و این عمارت بهترین و بدترین خاطرات زندگیمو رقم زده بود من اینجا خندیدم و عاشقی کردم.گریه کـردم و از دست دادم.همینجا بود که عاشقی کردم و بهترین روزای زندگیمونو با جمشید ساختیم همینجا بود که بچه دار شدیم و از ته دل خندیدیم.توی همون حیاط لعنتی بود که خبر مرگ جمشیدمو بهم دادن.باهمه ی این اتفاقات چطور میتونستم بچه ای که ثمره ی عشق من و جمشیدِ رو بزارم و برم.درسته جمشید دیگه نیست اما من برای نگه داشتن این بجه و مادری کـ.ـردن براش میجنگم.جلوی همه می ایستم و نمیزارم لحظه ای منو از یادگار جمشید دور کنن تصمیمو گرفته بودم.اگر این تصمیم خانم بزرگ علنی بشه ،نمیزارم بجمو ازم بگیرن.نفس عمیقی کشیدم و آهی گفتم.عزیز توی فکر بود و میدونستم خیلی نگرانمه خودم هم نگران بودم.حتی دیگه نمیدونستم چی درانتظارمه و چه آینده ای قراره برام رقم بخوره.با مرگ جمشید فهمیدم با سرنوشت نمیشه جنگید و اگر چیزی توی سرنوشتت نوشته شده باشه چه بخوای چه نخوای اتفاق می افته.ازاونروز دور از چشم من پچ پچ ها و چپ چپ نگاه کردنا توی عمارت شروع شد.همه دور از چشم من حرفهایی میزدن و همه جا حرف از من و بچه ام بود اما تا وارد جمعی میشدم حرفشون رو قطع میکردن.حتی خدمتکارها هم زیرگوش هم حرفهایی میزدن.دورادور حرفا از طریق عزیز و عمه به گوشم میرسید اما به روی خودم نمیاوردم.همه چیزو میریختم توی دلم و خودخوری میکردم بهترین کار همین بود.نمیخواستم روی خانم بزرگ و بقیه به روی من باز بشه و جلوی خودم اینحرفا گفته بشه چندوقتی بود که حتی برای دور هم غذا خوردن هم منو صدا نمیزدن و غذام رو توی اتاقم میخوردم.هرچند اینطوری راحت تر بودم و خودم هم ترجیح میدادم توی اتاقم باشم.اما اینا نشونه ی خوبی نبود.اونا بعداز جمشید منو از جمعشون جدا کرده بودن و من هرروز تنهاتر و دلتنگتر میشدم‌‌.وارد ماه نهم حاملگیم شده بودم و شرایط برام خیلی سخت تر شد بودم.شرایط روحی خیلی بدی داشتم و توهماتی داشتم که بعداز مرگ جمشید شروع شده بودهرازگاهی خواب جمشیدو میدیدم که برگشته و همین باعث شده بود باور مرگ جمشید برام سخت تر بشه.همیشه ته دلم امید داشتم که جمشید برمیگرده و همین افکار حال روحیم رو خیلی خراب کرده بودحال جسمیم هم تعریف چندانی نداشت.حسابی چاق شده بودم و اضافه وزن شدیدی پیدا کرده بودم قابله خیلی تاکید میکرد که وضعیتم خطرناکه اما گوشم بدهکار نبود و نمیتونستم بفکر سلامتیم باشم و کاملا بیخیال همه چیز شده بودم.احساس پوچی که بهم دست داده بودباعث میشد انگیزه ای نداشته باشم و فقط توی گذشته زندگی کنم خاطراتم با جمشید و مرور میکردم و اشک میریختم....بعداز چندین هفته خانم بزرگ عزیزه رو فرستاد که بمن بگه برای شام به اتاقش برم.خیلی استرس داشتم و دلم میگفت که خبراییه.از بعدظهر که عزیزه گفت باید برای شام به اتاق خانم بزرگ برم دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.توی اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.گاهی تصور میکردم ممکنه و خانم بزرگ چی بگه و توی ذهنم برای حرفاش جواب اماده میکردم تا امادگی داشته باشم .عزیز نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:دیبا یه نگاه به خودت انداختی؟اصلا خودتو تو آینه دیدی؟میدونی چندروزه حتی یه حمام نرفتی و لباساتو عوض نکردی؟بااین سرو وضع میخوای به اتاق خانم بزرگ بری؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ لوبیا سبز ✅ گوشت ✅ پیاز ✅ برنج ✅ سیب زمینی ✅ رب گوجه ✅ روغن ✅ نمک،فلفل،زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
593_40172171477355.mp3
4.92M
آهنگ زیبای باغ دلم حبیب ❤️‍🔥😘 (در باغ دلم تازه گلی سرزد و گم شد..) 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی می‌دونه اینا چی بودن؟؟؟ دخترای دهه‌ی شصت خوب یادشونه😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f