eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم می‌خواد دوباره تو یکی از پنجشنبه‌های پونزده سالگیم ظاهر شم. از مدرسه میام خونه، بوی کباب تابه‌ای و کته میاد. ساعت یکه و فیلم سینمایی کانال پنج داره شروع میشه و تنها دغدغه‌م کشیدن رسم ریاضی صفحه‌ی سی‌وهفته :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهم از جام بلند شدم رفتم سمت بیرون هوای تازه که بهم خورد
فرخ لقا رو اذیت نمیکردم که هیچ دشمن شادم شده بودیم و فرخ لقا حسابی داشت کیف میکرد از این موضوع و خوش حال بود .در گوش الوند پچ پچ میکرد و شاید کار خودش بود که تقصیر انداخته بود گردن من تا من و از چشم الوند بندازه هر چند من کی به چشمش بودم که الان بخوام از چشمش بیفتم! به مامان تیکه مینداخت و شاهانه تو عمارت قدم میزد و کسی جرئت نداشت بهش چپ نگاه کنه از روز ازدواج منو الوند به بعد و رابطه خرابمون افسردگیش خوب شده بود که هیچ حالش از قبل بهترم شده بود!! بلاخره در اتاق ترنج باز شد و ماه جانجان از اتاق زد بیرون پشت سرشم الوند و ترنج لبخند روی لبای الوند وترنج ترس مینداخت به جونم به بی اراده از جام بلند شدم و منتظر نگاهشون کردم . ماه جانجان نگاهی به اطراف انداخت و وقتی فرخ لقا و ناریه رو هم رو ایوون دید رفت جلو تر و بالای پله ها وایستاد _ همه گوش کنید دستم و از نرده های چوبی ایوون گرفتم که نخورم زمین میدونستم ماه جانجان میخواد چیو اعلام کنه و نگاهمو با نفزت روونه ترنج کردم همه کم کم دور ماهجانجان جمع شدن وحتی کارگراهم اومدن جلو و منتظر موندن ماه جانجان حرفشو بزنه + خوب گوش بگیرین به من.. از فردا کارتون سخت تر میشه پس امروز زودتر تعطیل کنین و برین استراحت کنین قدسی گلو صاف کرد وگفت _ مگه از فردا چخبره خانم جان ؟ + خانواده ترنج قراره مهمون عمارت بشن .. نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت +به همین زودیا هم عروسیشون و برپا میکنیم ..تا تدارکات لازم و ببینیم یکم طول میکشه از فردا همه باید سخت کار کنین همه شروع کردن به دست زدن و زنها کل میکشیدن و من تقریبا وا رفته بودم بتول از دستم گرفت و اروم کنار گوشم گفت _ همه دارن شما رو نگاه مکنن خانم جان محکم وایستا رو پات سرتم بگیر بالا بدونن برات مهم نیست نقطع ضعف دستشون نده ... سری تکون دادم و به حرف بتول گوش دادم محکم وایستادم و سرمو گرفتم بالا + امروز زودتر برین اتاقاتون و استراحت کنین _ خانم جان مهمانا کی میرسن؟ شیرین بود که داشت با لحجه بامزه اش سوال میپرسید + چند روز دیگه تو همین هفته همه چیز باید اماده باشه حالا برید سر کارتون .گلنسا تو بیا بالا کارت دارم همه یکی یکی رفتن سر کارشون و فرخ لقا هم رفت طرف ترنج و الوند و شروع کرد باهاشو به حرف زدن مامان یک سمت ایوون وایستاده بود و داشت با نگاهش سر زنشم میکرد میدونستم الان داره با خودش میگه این دختر شیر من و نخورده و چقدر بی عرضه است! رفتم سمت اتاقم که با صدای ماهجانجان متعجب برگشتم سمتش _ گلاب + بله ماهجانجان _ توهم بیا اتاقم کارت دارم همه متعجب من و نگاه میکردن .از کنارشون گذشتم و پشت سر ماهجانجان وارد اتاق شدم گلنسا هم اومد تو و در و بست . ماهجانجان رو چهارپایه چوبیش کنار پنجره نشست و گفت + گلنسا همه چیز و میسپارم دست تو میخوام جشن خوبی برگزار بشه قراره خانهای دیگه ابادی ها هم بیان پس حسابی رو و ابرو میخوایم _ به روی جفت چشام خانم جان .. تدارکی ببینم که همه انگشت به دهان بمونن + خوبه بالا سر کارگرا باش که تنبلی نکنن اما بهشون بگو عروسی که برگزار بشه ماهجانجان بهتون یک شیرینی خوب میده گلنسا لبخند زد و دستشو گذاشت رو چشماش _به روی جفت چشمام خانم جان . + خیله خب بعدا بهت لیست کارارو میدم فعلا برو به کارات برس _ چشم خانم با من امری نیست پس... +برو به سلامت گلنسا از اتاق رفت بیرون و ماه جانجان بشت طرفم اخماش تو هم بود و انگاری که از دستم عصبانی بود _ هیچ معلوم هست تو داری چیکار میکنی دختر؟ +چیزی شده ماهجانجان! _ از من میپرسی؟ لب گزیدم و سرمو انداختم پایین که خودش ادامه داد + این چه شوهر داری که تو میکنی چرا شوهرت هر شب باید به جای اتاق تو بره بغل یک زن دیگه ... سرموگرفتم بالا و به صورت درهم ماهجانجان نگاه کردم + تقصیر من چیه؟ _ تقصیر تو اینه که زنیت نداری .زن اگه زن باشه شوهرش تو یک هفته اسیر ودیوونه خودش میکنه مگه یک مرد چی میخواد از زندگی!!+اما الوند خان اصلا با من حرفم نمیزنه _معلومه که نمیزنه دختر اون اربابه .. تو باید باهاش حرف بزنی .تو باید بری طرفش خودتو شیرین کنی با خجالت سرمو انداختم پایین که با لحن تند تری گفت _ الان وقت خجالت نیست دختر سرتو بگیر بالا و گوش بده ببین چی میگم به صورتش نگاه کردم که انگار اخماش باز شده بود+ الوند هم مرده مثل همه مردهای دیگه .اگه میخوای مردی رو دیوونه خودت کنی به دو تا چیزش برس به شکم و ... سرخ شدمو سرمو انداختم پایین _تو الان یک زن شوهر داری گلاب باید یک سری چیزا رو بدونی مادرت باهام حرف زده و میدونم که شب اول باهم نخوابیدین .. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دختری و الوند بهت دست نزده اما من اونو سرزنش نمیکنم تو روسرزنش میکنم که چرا تا الان جای اینکه خودتو تو دل شوهرت جا کنی ساکت شدی و کشیدی کنار تا هوو اومدن به سرتو ببینی .. _ الوند خان ترنج و دوست داره +چون ترنج بلده اونو به راه خودش دربیاره توهم یادبگیر دختر با بزرگ ترت صحبت کن مادرت بهت میگه چیکار کنی و نکنی چشم بهم بزنی ترنج یک بچه هم گذاشته بغل الوند و تو میمونی و یک عمر تنهایی کنج همون اتاق _ ماهجانجان فکر میکردم شما از من بدت میاد و خوش حال میشی اگه الوند طلاقم بده +من از کسی بدم نمیاد دختر جان خداهم نیستم که بخوام بنده هاشو قضاوت کنم اما ظلمی که در حقت شد و میتونم بفهمم میخوام که خوشبحت بشی و کمکت کنم میخوام که دلت از پسرم صاف بشه .. با ناباوری به ماهجانجان که این حرفا رو میزد نگاه کردم . _ به خودت برس ..این چه رنگ ورویه داری ادم دلش بهم میاد که نگاهت کنه چجوری انتظار داری الوند بیاد طرفت یکم به خودت برس و سعی کن به چشم بیای به اون چشمات سرمه بکش لباتو سرخ کن لباسای جدید بدوز _چشم ماهجانجان +از امروز حواسم بهت هست گلاب اگه فقط تایک هفته دیگه نتونی تغییری تواین زندگی بدی هر چی زودتر الوند و زنش میدم و برای همیشه شانستو از دست میدی .. این عمارت احتیاج به یک خان داره و خان احتیاج به بچه ..اونم بچه پسر پس زودبه خودت بیا و این وضع و تمومش کن +چشم ماهجانجان . بلاخره ماهجانجان رضایت دادو از اتاقش زدم بیرون اما فکرم حسابی درگیر بود برگشتم تو اتاقو یک گوشه کز کردم که بتول اومد طرفم _ چیزی شده خانم جان..از ازدواج الوند خان ناراحتی؟ +بتول _جانم خانم جان + تو بلدی چجوری باید یک مردو جذب خودت کنی _ منکه نه اما توی ابادی یک دختری هست میگن همه مردهای ابادی عاشقشن ...حتی زنهای شوهر دارم از ترس اینکه شوهراشون عاشق دختره نشن با خانواده دختره رفت و امد نمیکنن +مگه دختره چجوریه ؟ _منکه ندیدمش اما میگن خیلی خاطرخواه داره . انقدر اسمش افتاده ورد زبونا که نگم برات + بتول _ جانم خانم +میتونی بری بیاریش پیش من ... _دختر رو؟ + اره دیگه .. _ نمیدانم بیاد یا نه + بهش پول بده هر چقدر که خواست .نزار کسی ببینتش یواشکی بیارش پیش من .. بتول فکری کرد و گفت _ کی برم دنبالش؟ +همین الان با چشمای گرد شده گفت _ الان خانم جان؟ + اره دیگه برو .. هر طور شده بیارش بگو پول خوبی بهش میدم .ظهر بیارش که همه خدمتکارا خوابن کسی تو عمارت نیست.. نزار کسی ببینش _ به رویه جفت چشام! +ببینم تو عمارت کسی میشناسش؟ _ منکه تاحالا ازش حرفی نشنیدم +خیله خب برو ..منتظرم بتول سری تکون داد واز اتاق زد بیرون به حرفاش فکر کردم و متعجب تر از قبل سری تکون دادم چجوری میشه که همه مردای یک ابادی عاشق یک دختر بشن ..مگه چقدر خوشگله ..خوشگله یا سحر و جا*و بلده ناهار و تنهایی خوردم و همچنان از بتول خبری نبود ظهر همه خواب بودن و عمارت تو سکوت فرو رفته بود که بلاخره بتول به همراه دختری اومد در اتاق باز شد و اول بتول اومد داخل پشت سرش یک دختر که چادرشو تا رو صورتش کشیده بود پایین _چقدر دیر کردین +مگه ورپریده رو پیدا میکردم خانم جان ... بتول اومد کنارم وایستاد و به دختر رو به روم گفت _چادرتو بردار دیگه دختر چادرشو زد کنار و من یکه ای خوردم از دیدنش ..زیر لب به بتول گفتم +اینه؟ _خودشه ..از هرکی پرسیدم گفتن افسون در به در همینه +اسمش افسونه _اسمش مرضیه اس لقبش افسونه با ناباوری به دختر رو به روم نگاه کردم +مطمئنی بتول؟ بتول دهن باز کرد جواب بده که خود افسون گفت _ همه چیز که به زیبایی نیست! از صداش و مدل حرف زدنش یکه ای خوردم .. صدای به شدت نازک و قشنگی داشت + تو کی ای؟! راسته میگن همه مردای ابادی عاشقتن سری تکون داد اما نه مثله من .. سرشو با نازو اروم تکون داد _ چطور شده؟ نگاهش کشیده شد سمت بتول که گفتم +بتول برو بیرون مواظب باش کسی این سمتا پیداش نشه +چشم خانم جان ... بتول رفت بیرون و در و بست _ خب + تو خوشگلی از اینکه انقدر راحت حرف میزد متعجب شده بودم اما به روش نیاوردم که ناراحت نشه _ چجوریه که همه تو رو دوست دارن؟ چند قدم اومد سمتمو رو به روم وایستاد نگاهی از سر تا نوک پام کرد و لبخندی زد چرخی دورم زدو من احساس کردم چقدر رفتارش شبیه این جا*و گراست + تو خوشگلی.. خوش اندامی اما ظرافت زنونه نداری!!دوباره رو به روم وایستاد که اخمام رفت توهم _ منظورت چیه؟ + منظورم از ظرافت زنونه فقط زیبایی و ظاهر نیست .. ظرافت زنونه یعنی ناز و عشوه یعنی دلبری کردن دستی رو شونه ام گذاشت و اروم دستشو کشید پایین _ خب .. تو میتونی بهم یادبدی ..هر چقدر بخوای بهت پول میدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شکلات پستونکی هارو یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 آورده‌اند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: "پس گوشت چه شد؟!" پسر گفت:" به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده،قصاب گفت: "گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد."با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: "از بهترین کره ای که داری به ما بده.او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد"، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت:" شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.این گونه بود که دست خالی برگشتم. " پدر گفت: "چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد."پسر گفت: "نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!!" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهودوم انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دخ
لبخندی زد و سری تکون داد + برای همین اینجام ... _ من باید چیکار کنم؟..افسون لبخندی زد و دستمو گرفت یک گوشه نشوند .خودشم رو به روم نشست + باید یادبگیری که با چشمات افسونشون کنی متعجب به حرفای بی سر و تهی که میزد گوش میدادم .افسون گفت و گفت و گفت ... انقدر حرف زد که به خودم اومدم دیدم ساعت ها غرق حرفاش شدم و دارم بهش گوش میدم .خودمو تصور میکنم و میبینم که واقعا درست میگه و حرفاش حقه هیچکس تاحالا بهم نگفته بود که مردا چجوری ان و چطوری میشه رامشون کرد .. شایدم هیچکس این چیزا رو بلد نبود اصلا ..افسون اولین نفری بود که انقدر قاطع حرف میزد و خب از حرفایی که راجبش بود میشد فهمید همچین بی راهم نمیگه ... به در اتاق ضربه خورد و بتول اومد تو + خانم جان دیر وقته افسون باید بره شمام یکم بیاین بیرون بهتون شک نکنن .مادرتونم دنبالتون میگرده . سری تکون دادم .افسون از جاش بلند شد + بتول افسون و برسون بیرون و اگه کسی جلوتو گرفت بگو خیاط منه.دو تیکه پارچه هم بهش بده .افسون میخوام که فردا هم بیای لبخندی زد و سری تکون داد _ یادت نره که بهت چی گفتم گلاب ... خیلی راحت و صمیمی باهام حرف میزد و این باعث شده بود که جلوش معذب نباشم _ برو اماده شو همونجوری که گفتم ... لب گزیدم و سر تکون دادم ... افسون و بتول راهی شدن و منم رفتم سر صندوقچه لباسام . یک لباس سرخ مخمل بلند بیرون کشیدم نگاهی بهش انداختم و شونه ای بالا انداختم .. یکبارم به حرف افسون لباس و پوشیدم و چارقدی سرم انداختم چشمامو سرمه کشیدم و لبامو سرخ کردم لبخند زدم و به خودم توی اینه نگاه کردم .. چارقدم و خیلی کم دادم عقب تر و موهامو فرق وسط باز کردم ... کارایی که افسون بهم گفته بود و مو به مو انجام دادم . مضطرب بودم و استرس داشتم. میترسیدم از عکس العمل بقیه و خصوصا الوند .. نمیدونستم تو عمارت هست یا نه . این پا اون پا میکردم که دیر تر برم تا مطمئن بشم الوند تو عمارته .دلم میخواست من و میدید و شوکه شدن و تو چشماش میدیدم ..برق شیفتگی و تو چشماش میدیدم ... افسون میگفت توجه نکن .. وقتی میبینی توجه جواب نمیده توجه نکن میگفت یکی مثله الوند که از اول عمرش همه دخترا زیر دستش بودن و چشم چشم ارباب از زبونشون نمیفتاده ..دیگه مطیع بودن جواب نمیده ..میگفت جذبش کن طرف خودت متفاوت از دور و بریاش باش .. میگفت یکم بهش بی توجهی کن که فکر کنه برات مهم نیست بعد خودش کم کم میاد طرفت بعد تو با دست پس بزن با پا پیش بکش .. حرفاش گیجم میکرد و بهشون اطمینان نداشتم اما قصد داشتم که انجامشون بدم . از گوشه کنارای در بیرون و نگاه کردم اما چیزی دیده نمیشد کلافه نفسی کشیدم و در و باز کردم پا گذاشتم رو ایوون و نگاه همه تو یک لحظه اومد سمتم . معذب شده بودم و خواستم لبخندی بزنم که یکم راحت تر بشم اما افسون گفت که مغرور باش و گستاخ .. نه فقط با الوند باهمه ... از مقابل اون همه نگاه های متحیر گذشتم و رفتم سمت اتاق مامان.. حق داشتن انقدر تعجب بکنن همیشه لباسای ساده میپوشیدم و مثله بقیه زنها فقط موقع جشن و پایکوبیا یکم سرمه میکشیدم به چشمام .. الان کاملا فرق کرده بودم رفتم تو اتاق و مامانم با دیدنم متعجب شد بلنو شد اومد طرفم + چیزی شده؟ _ بتول گفت کارم داشتین +اره .. این لباسا چیه؟ _ زشته؟ + نه خیلیم قشنگه . مامان لبخندی زد _ چیکار داشتین با من ؟ + ماهجانجان باهام حرف زد صورتم رفت توهم + گفت که انگار لازمه یک چیزایی بهت یاد بدم ... سرخ شدم و سرمو انداختم پایین _تو الان دیگه یک زن شوهر داری نباید خجالت بکشی گلاب به جاش بیا اینجا و خوب به حرفام گوش بده مجبوری نشستم کنار مامان و مامان برام چیزایی گفت و من فقط از شدت شرم عرق میریختم .. بلاخره حرفاش تموم شد و من احساس میکردم فشارم افتاده ..از جام بلند شدم و رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون.هوای تازه که بهم خورد نفسی کشیدم و تازه انگار جون گرفتم .. سرمو بلند کردم که با الوند چشم تو چشم شدم .تکونی خوردم و حرفای افسون تو مغزم زنگ خورد و تکرار شد .. سرمو گرفتم بالا و سعی کردم جدی به نظر برسم .یک گوشه از دامنم با دستم گرفتم بالا و رفتم سمت اتاقم .الوند خیره نگاهم میکرد و چقدر لذت بخش بود این نگاها اونم درست جلوی چشمای ترنج .. به الوند که رسیدم مکثی کردم و فقط زیر لب سلامی دادم و دوباره ازش گذشتم . به اتاق که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم .. برای منی که همیشه یک جور دیگه پوشیدم و گشتم و زندگی کردم این مدل لباس پوشیدن و مرکز توجه قرار گرفتن خیلی سخت بود.بتولم نبود که بگم برام یک چیز شیرین بیاره بزارم دهنم .ضعف داشتم و گرسنه بودم .رفتم سمت اینه و به خودم نگاهی انداختم .... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خیلی ارزشمندی رفیق...✨️ حواست به خودت باشه❤️ شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸گر نداری دانشِ ترڪیبِ رنگ 🌸بین گل‌ها زشت یا زیبا مڪُن 🌼خوب دیدن شرط انسان بودن است 🌼عیب را در این و آن پیدا مڪُن 🌷سلام دوستان مهربان 🌷صبحتون زیبا و آرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آخرین نسلی هستیم که می‌دونیم دنیای قبل از اینترنت چه شکل و حالی داشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f