eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ای ‏کاش میشد برگشت به زمانی که میخواستیم با یه قلک پلاستیکی پولدار بشیم و همه آرزوهامونو برآورده کنیم...😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلونه دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد د
یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن.از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت از سرنوشتش از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشیدتموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ولی من چیکار کردم رفتم توی خونه ی یه نامحرم.حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد،ای کاش من جای بابام مرده بودم،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم.محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم هیچ حسی نداشتم اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم. مهمونا اومدن استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرف‌های محسن هم اعتماد کنم این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم پسره دسته گل رو به دستم دادگل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم دور آشپزخونه چرخی زدم به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم وشروع کردم به جویدن ناخن‌ هام با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم سوسن سینی چای رو جلوم گرفت دختره ی خودشیرین فکر کرده با این کارها من میبخشمش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون چای رو جلوی همشون گرفتم و کنار مامان نشستم چادرم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاهی به پسره انداختم که داشت با محسن حرف میزد پسری قد بلند و چهارشونه با قیافه ای متوسط چهره اش خوب و جذاب بود ولی به دل من ننشست شاید هم من از کاری که علی باهام کرد دیگه به کسی میلی نداشتم .اونشب تموم حرف‌ها زده شد و تموم قرار مدار ها گذاشته شد حتی کسی ازمون نخواست که با هم حرف بزنیم محسن مجلس رو دست گرفته بود و خودش برامون تصمیم میگرفت قرار شد که فردا برای آزمایش بریم و بعدش هم عقد کنیم وقتی مهمون ها رفتن باز هم هیچکس از من نپرسید که نظرم چیه از پسره خوشم اومده یا نه همشون ذوق کرده بودن و از النگوهای توی دست خواهر و مادرش حرف میزدن و از مال و ثروتی که خود کیارش داشت وقتی سوسن داشت با محسن درباره عقد حرف میزد یه لحظه از کوره در رفتم و اومدم چیزی بهش بگم که چشمم به مامان افتاد که ذوق کرده بود و داشت با لبخند به حرف‌های سوسن گوش میکردمن باید به خاطر مامان هم که شده ازدواج میکردم شاید اون خوشحال بشه و دیگه غصه منو نخورِ.فرداش به همراه مامان و کیارش و مادرش رفتیم آزمایش و برگشتیم،، عصر که شد محسن اومد گفت که برای دو روز دیگه قرار محضر گذاشتیم و به غفار و گلنار خبر بدین. همه چیز خیلی زود داشت اتفاق می افتاد و من قرار بود دوباره بدون هیچ شناختی وارد یه زندگی بشم فقط از خدا می خواستم که کمکم کنه که خوشبخت بشم چون دیگه نمی تونستم سختی بکشم، مامان زنگ زد به غفار و گلنار هم گفت و اونا هم قرار شد که بیان،محسن گفت کیارش گفته من خودم وسیله همه چی دارم و خونم کامله و نیازی به هیچ چیزی ندارم که نگار با خودش بیاره مامان هم وقتی این چیز هارو میشنید همش از مردونگی کیارش حرف میزد و اینکه من دارم خوشبخت میشم. باید قبل از ازدواج با یاسمین حرف میزدم باید بهش میگفتم که میخوام ازدواج کنم لباسامو پوشیدم و با تاکسی رفتم در خونه رضا اینا سر کوچشون که رسیدم یه لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی نمیتونستم بدون اینکه به بچم بگم ازدواج کنم اون حق داشت که بدونه.با تردید جلو رفتم و در خونشون رو زدم که چند دقیقه بعد یه خانمی اومد و درو برام باز کرد،، نمیشناختمش حتی یه بار هم ندیده بودمش اول تعجب کردم ولی یهو یاد حرف محسن افتادم که گفت رضا زن گرفته نگاهی به سر تا پاش انداختم که دستش رو به کمرش زده بود و با چشمهای خمار شده خیره ی من بود،پته های روسریشو بالای سرش گره زده بود و موهای حناییش کمی از روسریش زده بود بیرون صورتی لاغر و سیاهی داشت با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود چشم از صورتش گرفتم و به لباساش نگاهی انداختم چقدر لاغر و شلخته بود انتخاب برادر من رو ببین،چقدر رضا رو خوشبخت کرده بود، زهر خندی کردم و گفتم،با یاسمین کار دارم،، بدون اینکه چیزی بگه برگشت و رفت و چند دقیقه بعدش یاسمین اومد دم در خم شدم و محکم بغلش کردم و با هم رفتیم توی پارک نزدیکی‌های خونه از یاسمین پرسیدم که اون زن کی بود اول سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت که زن بابامه، اسمش ملوکه یاسمین خیلی ناراحت بود از اینکه رضا ازدواج کرده،یه لحظه خواستم که موضوع ازدواج رو بهش نگم که از اون بیشتر ناراحتش نکنم، ولی آخرش که چی ؟از زبون خودم می فهمید بهتر بوددست به کمرش کشیدم و موضوع رو بهش گفتم، اول شوکه شد و با تعجب نگام کرد ولی یهو زد زیر گریه و هیچ جوری نمیتونستم که آرومش کنم فقط بدون حرف اشک میریخت سعی کردم با حرفام آرومش کنم و یه جوری قانعش کنم که مجبورم ازدواج کنم، با کلی بدبختی بالاخره آروم شد و لبخند زد و گفت بهم قول بده اگر ازدواج کردی زود به زود بیای به دیدنم،، ای کاش جواد هم کمی مثل یاسمین دل رحم بود و فقط یه بار میومد تا ببینمش،، ولی اون مثل فرشته بود و مثل خود رضا بویی از انسانیت نبرده بود ،،خدا رو شکر میکردم که حداقل یاسمین قلب پاکی داره و به فکر منه ،،روز عقد رسید و هممون رفتیم محضر،، گلنارو غفار هم اومده بودن، خیلی دلم شور میزد و از ازدواج دوبارم خیلی میترسیدم، هیچ حسی به کیارش نداشتم ،چطور میخواستم یه عمر زندگی کنم،، کیارش هم همراه خانوادش اومده بود،، سر سفره عقد نشستیم و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ،،نگاهی به مامان انداختم که دستاشو بالا گرفته بود و داشت دعا میکرد ،،محسن خیلی خوشحال بود و غفار مثل قبل اخم کرده بود،، حتی اینبار هم نیومد درباره ازدواجم نظری بده،، مثل غریبه ها اومد و نشست که شاهد عقدم باشه ،،شاهد ازدواجم با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و نمیشناختمش و حتی نمیدونستم چند تا خواهر و برادر داره و شغلش چیه ،،حتی دربارش از محسن هم هیچ سوالی نپرسیده بودم اون هم هیچ چیزی بهم نگفته بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زی زی گولو آسی پاسی دراز کوتاه تا به تا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مسافر تاکسى آهسته روى شانه راننده زد چون می‌خواست از او سوالی بپرسد.ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده‌رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!" مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که يه ضربه کوچولو، آنقدر تو رو می‌ترسونه." راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده تاکسى دارم کار می‌كنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش‌کش بودم … نتیجه «گاه آن‌چنان به تکرارهاى زندگى عادت می‌کنيم که فراموش می‌کنيم جور ديگر هم می‌توان بود» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهویکم چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخ
با صدای عاقد که بله رو ازم می خواست از فکر بیرون اومدم و از توی آیینه ی روبروم خیره شدم به کیارش،کیارشی که قراربود شوهرم بشه و من با یه جواب بله تموم زندگیم رو به دستش می دادم ،چشم ازش گرفتم و با صدای آرومی بله رو گفتم،صدای دست زدن توی سالن پیچید یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن مامان اومد و صورت هردومون رو بوسید و بهمون تبریک گفت و به کیارش گفت دخترمو دست تو میسپارم خوشبختش کن کیارش دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت چشم مادر جون ،،خواهر کیارش که اون شب باهاشون اومده بود دوتا جعبه انگشتر آورد و به دستمون داد ،،حتی برای خریدن حلقه هم منو با خودشون نبرده بودن حلقه ها رو دست هم کردیم و از محضر اومدیم بیرون ،،همه خوشحال بودن به جز من ،،باورم نمیشد که دیگه یه زن متاهلم ،،چقدر زود همه چی اتفاق افتاد مهمونا هرکدوم سوار ماشین شدن و رفتن، سوسن و مامان و محسن بعد از خداحافظی با بقیه اومدن نزدیک منو کیارش که بدون حرف دم در محضر ایستاده بودیم، محسن دستی پشت کمر کیارش زد و گفت، شادوماد، آخر خودتو چسبوندی به ما..هر دوشون بلند زدن زیر خنده.. چشم ازشون گرفتم و صورتمو برگردوندم که نگاهم به سوسن افتاد که با لبخند زل زده بود به کیارش ، زیر چشمی نگاهی به کیارش کردم که اونم هی به سوسن نگاه میکردنفسم رو با صدا بیرون دادم ،حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم، ایناهم اصلا حالشون خوب نیست.مامان که دید من خسته و کلافه ام رو به محسن گفت ،خوب محسن مادر بیا بریم تا این دو تا جوون هم برن سر زندگیشون خسته شون نکن وقت واسه حرف زدن زیاده،، مامان چی میگفت؟ یعنی من قراره همین الان باهاش برم پس چرا به من چیزی نگفته بودن یه قدم به مامان نزدیک شدم و با صدای آرومی گفتم: -مامان چی میگی؟ من باید برم؟ مامان من میخوام بیام خونه .مامان لبش رو به دندون گرفت و گفت: - دختر زشته یه موقع آقا کیارش میشنوه، اون دیگه شوهرته ،همه چی هم خودش داره، بهتره بری سر زندگیت، دختر ۱۲ ساله نیستی که با جشن بفرستمت خونه ی بخت، برو مادر انشالله خوشبخت بشی ،حواستو جمع کن به شوهرتو به زندگیت ،این بار راه برگشتی نیست، تو روی دوست و دشمن خوب زندگی کن و سرافرازم کن، فدای تو بشم.با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم که مامان گفت لباساتم توی ماشین آقا کیارشه ساکتو خودم بستم برو مادر صورتش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم دلم میخواست دم محضر زار بزنم برگشتم و به کیارش نزدیک شدم که داشت با سوسن و محسن حرف میزد سوسن تا چشمش به من افتاد با ناز و عشوه به کیارش گفت آقا کیارش هوای نگار خانم مارو داشته باش، خیلی خجالتیه ها بعدش هم بلند زد زیر خنده دختره ی بی شعور نمیفهمید چی میگه، با محسن خداحافظی کردم و با کیارش راه افتادیم سمت ماشین،کیارش در رو برام باز کرد، نگاه آخرم رو به مامان انداختم که دستی برام تکون داد، سوار ماشین شدم و کیارش در رو بست و خودش هم اومد و سوار شد و راه افتاد سمت خونش... سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم ،،توی فکر آینده نامعلومم با کیارش، آینده‌ای که نمیدونستم چی میشه و چه چیزهایی در انتظارمه، با صداش کمی خودم رو روی صندلی جابجا کردم و سرم رو سمتش چرخوندم،، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - اینقدر تو فکری که متوجه نشدی چی گفتم، نببینم ناراحتی ،چی شده خانم ؟نکنه منو نمی پسندی ؟ با خجالت سرم رو پایین انداختم، خجالت بود یا ترس نمی دونم، فقط دلم هیچ مردی رو نمی خواست ،تا خونه کیارش کلی باهام حرف زد و مسخره بازی در آورد و از خودش برام گفت، با حرفاش و رفتارش کمی دلم قرص شده بود که آدم خوبیه و میشه بهش تکیه کرد ،،به قول محسن یکی از خوبیهاشم همین بود که پولدار بود و حداقل بعد از اون همه بدبختی و آوارگی توی خونه رضا الان دیگه می تونستم توی رفاه باشم و طعم خوشی رو بچشم...!! وقتی رسیدیم خونه، کیارش در رو برام باز کرد و بهم تعارف کرد ،اول من رفتم و پشت سرم هم خودش اومد تو ،از دیدن خونه چشمام برقی زد خونه خیلی زیبا و بزرگی بود، از حیاط و نمای بیرونش میشد فهمید که چقدر بزرگ و زیباست، به دور تا دور حیاط نگاه کردم که پر از درخت و گل های خیلی زیبا بود ،تختی گوشه حیاط زیر یکی از درختا بود که عاشقش شدم ،، به سمت ساختمون راه افتادم .همونطور که حدس میزدم ساختمون هم مثل بیرون خیلی قشنگ و بزرگ بود و با وسایل خیلی زیبایی چیده شده بود ،،کیارش به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد و ساکم رو داخلش گذاشت و بیرون اومدو گفت نگار برو لباساتو عوض کن من دارم میرم بیرون تا شب هم شاید نیام، همه چیزم توی یخچال هست، یه شام درست کن که بیام با هم بخوریم، سری تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم ،بدون حرف دیگه ای رفت بیرون،به دور تا دور خونه نگاهی انداختم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ثابت کرده برای زندگی کردن و شاد بودن باید دور خدا بگردی... شبتان پر از مهر و الطاف الهی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روز صبح که چشم می‌گشایی 🦋یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه 🌸شگفت زندگی بازی کنی! 🦋و هر روز جدید، آغازی جدید است 🌸درود بر تو صبحتـــ بخیر 🦋هر روزت پـراز آرامــش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باصدا ببینید و لذت ببرید و خنک بشید🎶 بند رختی که اینور حیاط رو به اونور حیاط وصل می‌کرد اون روزا اگه می‌دونستیم یه روزی دلمون برای همین بند رخت هم تنگ میشه شاید پهن کردن لباس رو بیشتر طولش می‌دادیم ... چه بیهوده فکر می کردیم اگر خانه های بلندتر بسازیم خوشبخت خواهیم بود کاش یک نفر بلند صدایمان بزند شاید این خوابی بود و بیدار شدیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 25 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f