eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چینی بند زن یادتون میاد اون موقع ها که هنوز چینی مخصوصاًگلسرخی ارزش واعتباری داشت و گرون بود یه آدمهایی بودن بنام چینی بند زن که دور کوچه ها میگشتند و چینی های شکسته مردم رو سرهم میکردن وبا چسب های مخصوص قوری رو درست میکردند..حالا نه مثل روز اول ولی کار راه مینداخت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت مي کنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ ⭕️هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهفتم دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه ما
هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خودش مشکل داشت و من نمیخواستم غصه منو بخوره ،غم رو توی چهرش میدیدم و بی قراری که برای جواد داشت ....جواد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ،نه پسر خوبی ب ای نگار و نه برادر خوبی برای من بود ،فقط به حرف مامان فرشته گوش میکرد و کاری به کسی نداشت ،اون اصلا علاقه ای به کسی نداشت ،برعکس من که تموم زندگیم مامان نگار و مامان جون منیژه بودن ،فقط انتظار میکشیدم برای دیدن مامانم که کمی کنارش اروم بشم ،ولی یه روز که رفته بودم پیشش بهم گفت میخواد ازدواج کنه و اونروز من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی پیشش گریه کردم ،میترسیدم ...از اینکه دیگه نبینمش خیلی میترسیدم ،ولی بخت مامانم خیلی سیاه بود و دوباره طلاق گرفت و اینبار جوری شد که روزها میگذشت و من هر روز توی اون خونه بزرگ و بزرگتر میشدم ،بابا مدتی بود که خیلی حالش بد بود و دائمن میبردیمش دکتر ،مامان فرشته با ملوک دعوا میکرد و بابا رضا باز هم طرف ملوک رو میگرفت و اینقدر این بحث ها و دعوا ها طول کشید و بابا غرق مواد شد که اخر هم سکته کرد و مرد .درسته برام پدر خوبی نبود ولی با همه ی نامهربونی هاش و کمبود هایی که برام میذاشت بازم دوستش داشتم و دوست داشتم که باشه ،حتی همون گوشه ی زیر زمین ... وقتی بابا مرد دیگه نمیشد طرف مامان فرشته رفت ،جوری بود که چند باری ملوک رو کتک زد و اونو باعث مرگ بابا میدید ،با بابا بهروز سر ناسازگاری میگرفت و اون هم مثل همیشه یه گوشه مینشست و فقط غصه میخورد .... دیگه نمیتونستم توی اون خونه بمونم ،به جواد گفتم بیا بریم پیش مامان ولی اون اسم مامان که میومد ابروهاشو توی هم گره میزد و سرم داد میکشید ،وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان منیژه ...حتی کسی ازم نخواست که بمونم یا براشون مهم نبود کجا میرم .... مامان خیلی کمکم میکرد و همه ی تلاشش رو میکرد که من غمی نداشته باشم ،کنار مامان که بودم تنها غصم مرگ بابا بود که مامان منیژه با صحبت هاش ارومم میکرد .... همه چیز خوب بود و من کنار مامان خوشبخت بودم ،یه روز که پسر عموی مامان اومد و بهش گفت که برات خواستگار اومده دنیا روی سرم اوار شد ،ترس از اینکه دوباره برگردم توی اون خونه مثل خوره روحم رو میخورد ،ولی مامان بهم قول داد که هیچوقت تنهام نمیزاره .... ولی سر قولش نموند ،درسته مرگ مامان منیژه سخت بود برای هممون سخت بود و هممون رو نابود کرد ...ولی ما زندگیمون خوب بود ،با اومدن بابا پیمان تو زندگیمون هم من و هم مامان روی ارامش رو دیدیم ...بابا پیمان برای من مثل یه پدر واقعی و برای مامان همه چیز بود ،پس چرا اینکارو باهامون کرد ،چرا یه غم دیگه تو زندگیمون اورد ،چرا نمیزاره حالا که خدا میخواد ما هم خوشبخت باشیم ...من دیگه بچه نیستم ،۱۶سالمه و همه چیز رو میفهمم و درک میکنم ،مامان خیلی عذاب کشید و یه جاهایی از زندگی ادم کم میاره ،ولی مامان دیگه تنها نبود ،من و سارا بدون اون چیکار کنیم .با صدای در ورودی از فکر بیرون اومدم ،دستی به گردن خشک شدم کشیدم ،هوا روشن شده بود و نور خورشید نصف فرش رو گرفته بود،سرم رو به سمت در چرخوندم و به بابا نگاه کردم که با حالی پریشون و سری افتاده اومد تو و در رو بست ،با دیدنش ترس وجودمو گرفت ،سر سارا رو از روی پام برداشتم و کوسن مبل رو زیر سرش گذاشتم و از جام بلند شدم ،به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم ،دستامو توی هم گره زدم بابا سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم کرد وقتی چشمای قرمز و متورمش رو دیدم اشک توی چشمام حلقه زد ،با صدای ارومی زیر لب اسمشو صدا زدم ،بابا چشم ازم گرفت و به سمت مبلا رفت ،روی مبل یه نفره نشست و سرش رو با دست گرفت و گفت -یاسمین یه مسکن و یه لیوان آب برام بیار به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب و یه مسکن برداشتم و توی بشقاب شیشه ای گذاشتم و بیرون اومدم ،بشقاب رو روی میز عسلی گذاشتم سرجام پشت میز روی زمین نشستم ،بابا قرص رو باز کرد و خورد ،هیچ حرفی نمیزد ،.نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده باشه ،زبون باز کردم و گفتم -بابا حال مامان چطوره ؟ چیکار کردین؟ چرا تنهاش گذاشتی ؟ بابا سری تکون داد و با صدایی که ناراحتی درش موج میزد و از بغض میلرزید نفسی کشید و گفت -براش دعا کن یاسمین ،نگار زیاد حالش خوب نیست ،براش دعا کن ،دکترا معدشو شستشو دادن ،خیلی دارو خورده و مشخص نیست که کی بهوش بیاد ،دکتر میگفت تموم میکنه ،کلی دکتر و پرستار دورش ریختن و معدشو شستشو میدادن ،بمیرم الهی این چه کاری بود با خودش کرد ،حواست کجا بود یاسمین دیدی که مادرت حالش خوب نیست چرا حواست بهش نبود ،اگر براش اتفاقی بیفته چیکار کنیم..بابا با گریه از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت ،اشک تموم صورتمو خیس کرده بود ،با شنیدن اون حرفا بغضم بیشتر شده بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو پناهگاه منی زمانی که راه‌ها با همه وسعتشان درمانده‌ام کنند 🌙 شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺سـلام صبح بخیر دوست خوبم ☕️یک روز بی نظیـر 🌺یک صبح دلنشین ☕️یک لبخنـد از ته دل 🌺یک خدای همیشه همراه ☕با هـزار آرزوی زیبـا تقدیم به تو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عکاس... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 29 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهشتم هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خود
نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل خونرو برداشته بود ،با صدای گریه ی من سارا هم بیدار شد و اومد کنارم نشست ،دلم برای جفتمون میسوخت کنار هم نشسته بودیم و با صدای بلند گریه میکردیم ،برای مادری که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ،برای مادری که همه چیزمون بود و جز اون هیچ کسی رو نداشتیم.روزهای خیلی بدی بود ،مامان بهوش نیومده بود و حال هیچکدوممون خوب نبود ،حتی سارا هم حال خوبی نداشت و بهونه ی مامان رو میگرفت ،بابا شب تا صبح سر سجاده گریه میکرد و خدارو صدا میزد ،چقدر مامان بعد از بستری شدنش برای درمان اعصابش از بیمارستان نفرت داشت ،همیشه اسم بیمارستان که میومد حالش بد میشد ،اونوقت حالا روی تخت افتاده بود و اروم چشماشو بسته بود بدون هیچ دغدغه ای.حال بابا از هممون بد تر بود ،توی این ۲.روز تازه متوجه شده بودم که بابا چقدر عاشق مامانه ،خیلی پریشون بود و حواس درست و حسابی نداشت خیلی کم میخوابید و به اصرار کمی غذا میخورد ،گاهی فکر میکردم مامان چقدر خودخواه شده بود که به فکر بابا هم نبود و اون بلا رو به سر خودش اورد ،بابا توی این چند روز کلی نذر کرده بود و دائم میگفت نگار که بهوش بیاد میبرمش مشهد .نفسم رو با صدا بیرون دادم و چشم از آیینه گرفتم ،کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون زدم ،همزمان با من بابا هم که سارا رو خونه مامان بزرگش گذاشته بود برگشت ،قرار بود بریم بیمارستان ،جلو رفتم و به بابا سلام کردم ،با دیدن لبخندش سرجام خشکم زده بود،از شبی که مامانو بردیم بیمارستان لبخندی روی لب بابا ندیده بودم ،بابا با خوشحالی نزدیکم شد و جلوم ایستاد ،چشماش برق میزدن و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،از دیدن لبخندش منم لبخندی زدم و گفتم -بابا خیر باشه چی شده خوشحالی ؟ بابا دستی به شونه ام زد و گفت : -یاسمین بدو بریم که مامانت بهوش اومده ،همین الان از بیمارستان زنگ زدن بدو دختر از خوشحالی دستمو جلوی دهنم گذاشتم وجیغ خفه ای کشیدم ،سر جام بالا پایین میپریدم و بابا بلند میخندید ،دستامو بالا گرفتم و خدا رو از ته قلبم شکر گفتم که صدامونو شنید و مامان رو بهمون برگردوند ،بابا لباساشو عوض کرد و با هم راه افتادیم سمت بیمارستان ،هر دو خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم برای دیدن مامان ،خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و با هم از ماشین پیاده شدیم ،بابا با نگهبان دم راهرو صحبت کرد و اون هم که توی این چند روز حال پریشون بابا رو دیده بود گذاشت رفتیم تو ،،از پله ها بالا رفتیم و از پرستاری که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود سوال کردیم و خودش راهنماییمون کرد سمت اتاق مامان ،هر لحظه به در اتاق نزدیک تر‌میشدم و خوشحالیم بیشتر میشد ،اشک توی چشمام حلقه زده بود ،دم در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و توی دلم خدارو شکر کردم ،بخاطر اینکه همیشه هست و صدامو میشنوه ،چشمم به بابا افتاد که توی چهار چوب در ایستاده بود و با لبخند به داخل اتاق خیره بود ،خداروشکر که مامان همچین پشتیبان خوب و محکمی داشت .با صدای قدم های چند نفر چشم هامو باز کردم و سرم رو سمت در چرخوندم ،از لای چشم های نیمه بازم قامت پیمان رو دیدم که با لبخند توی چارچوب در ایستاده بود ،خوب توی چهرش میخوندم که چی کشیده و چقدر از دستم ناراحته پشت سرش چهره ی خندون یاسمین ظاهر شد ،مثل همیشه اروم و با اون چشمای مشکی و مهربونش نگاهی بهم انداخت و با پیمان اومدن تو،به تخت نزدیک شدن ،یاسمین اومد کنارم و شروع کرد به بوسیدن صورتم و قربون صدقم رفتن ، میبوسیدم و خداروشکر میکرد ،پیمان دست یاسمین رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد و گفت : -تمومش کردی ،میزاری منم ببینمش ؟ یاسمین دستی روی چشمش گذاشت و با لبخند گفت : -ای به چشم ،بفرمایین ،اصلا همش برای خودتون ،ما که چیزی نگفتیم اقا پیمان فقط دلتنگ نگار خانم بودیم ... پیمان خنده ی ریزی کرد و در حالی که به سمت تخت میومد گفت : -شیطون نشو دیگه برو بیرون یکم ما پیر مرد پیر زن رو تنها بزار یاسمین چشمکی به من زد و از اتاق بیرون رفت .. پیمان لبه ی تخت نشست و خیره شد به صورتم ،به چشماش که نگاه میکردم هر لحظه از کاری که کردم پشیمون تر میشدم... پیمان دستشو دراز کرد سمتم ،با یه دستش دستمو گرفت و یه دستشو روی صورتم گذاشت و با انگشتش صورتم رو نوازش میکرد ،چشمام پر اشک شدن ،من چیکار کردم ،چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و اینقدر شوهر و بچه هامو عذاب دادم ،چرا اون همه قرص رو خوردم ....اونا کم عذاب نکشیده بودن که حالا بخاطر من ... با صداش خیره شدم توی چشم هاش ،چشم هایی که عاشقانه نگاهم میکرد ،چشم هایی که ازم دلخور بودن و کلی حرف برای گفتن داشتن ،صداش بغض داش ولی مثل همیشه با ارامش باهام حرف زد ،همیشه همین بود ،با صداش ارومم میکرد ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۵۰۰گرم گوشت ✅ ۲۵۰گرم لپه ✅ ۳عدد تخم مرغ ✅ ۲عدد پیاز متوسط ✅ ۱ عدد سیب زمینی آب پز ✅ فلفل نمک زردچوبه ✅ پودر گشنیز بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.mp3
2.96M
حرارت عشق غالبه همه جا هوا مهم نیست باشه چند درجه به نیت فرج همه اومدیم از این ستون تا اون ستون فرجه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f