32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سالاد_لبو
مواد لازم :
✅ ۳عددلبوی پخته
✅ نصف یک عددکلم قرمز
✅ نصف یک عدد برگ کلم سفید
✅ نصف لیوان گردوی خردشده
✅ نصف لیوان ذرت بخارپز
✅ ۱۰۰گرم شویدتازه
✅ ۱۰۰گرم گشنیز برای سس
✅ ۳قاشق سس مایونز
✅ ۵قاشق ماست
✅ ۱ عدد لیموترش
✅ کمی نمک فلفل و اویشن
✅ ۳قاشق روغن زیتون
✅ ۱عددانارشیرین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_50027037700193.mp3
8.37M
🎵 مثلا تو قبول کردی
🎵 کوله بارمو هم بستم
#اربعین 🏴
🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی کلی هله هوله می شد باهاش خرید
الان حتی پیدا هم نمی شن دیگه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوپنجم پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوششم
اروم رفتم توی اتاق و به تخت نزدیک شدم ،کنار تخت که ایستادم پام رفت روی چیزی که صدای بدی داد ،نگاهی به مامان انداختم و بعد هم به زیر پام ،چشم هام از تعجب گشاد شدن ،مامان داروی اعصاب مصرف میکرد ولی الان ...این همه پاکت دارو ....خدای من .خم شدم و پاکت دارو هارو از روی زمین برداشتم ،موهام که افتاد روی صورتم رو با دست کنار زدم و نگاهی به پاکت های خالی انداختم ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،زمان همونجا برام متوقف شد ،حتی نمیتونستم به سمت مامان برم ،نمیخواستم باور کنم که مامان دارو هارو خورده باشه ،به صورتش نگاه کردم که سفیده سفید بود ،اصلا رنگ به رو نداشت ،به خودم اومدم و پاکت هارو روی زمین انداختم و با پاهای بی جونم به سمتش رفتم،روی تخت کنارش نشستم و دستای لرزونم و به سمتش دراز کردم و تکونش دادم ،هر چی صداش میکردم اصلا جوابمو نمیداد ،گریه میکردم و با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ،از صدای داد من سارا هم بیدار شده بود و از ترس دم در ایستاده بود و در حالی که دستش روی چشمش بود و خیره ی من با صدای بلند اشک میریخت ،با صدای گریه ی سارا به خودم اومدم و از جام بلند شدم و با قدم های بلند از کنارش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم ،دور خودم تاب میخوردم و دنبال تلفن میگشتم اینقدر حالم بد بود که مغذم کار نمیکرد و حتی جای تلفن رو هم یادم رفته بود ..
اشک جلوی چشمامو تار کرده بود و به زور میتونستم اطرافمو ببینم ،خدایا اگه برا مامانم اتفاقی بیفته من چیکار کنم ،چشمم به تلفن افتاد به سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم و شماره بابا پیمان رو گرفتم ،بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید ،اون هم ترسیده بود که این موقع شب بهش زنگ زدم ،،هول کرده بودم ،نمیدونستم چی بهش بگم و از کجا بگم که نترسه ،نمیتونستم که جلوی اشکامو لرزش صدامو بگیرم ،بابا هم از اونطرف تلفن هی الو الو میکرد و من بیشتر اشک میریختم ،نفس عمیقی کشیدم و بهش ماجرا رو گفتم و گفت که الان زنگ میزنه به بیمارستان و خودش رو میرسونه.بابا همراه امبولانس خودش رو رسوند و مامان رو بردن بیمارستان ،چون سارا تنها بود بابا نذاشت که منم همراهشون برم ،سارا رو بغل کرده بودم و روی مبل نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم ،اگه برای مامان اتفاقی می افتاد ما چیکار میکردیم ،دیگه تحمل نداشتم ،تحمل رفتن یه عزیز دیگرو نداشتم ،نگاهی به سارا انداختم که سرش رو روی پام گذاشته بود و چشماشو بسته بود ،دستی توی موهای لختش کشیدم که چند تا تارش روی صورتش افتاده بود ،دخترک ۳ساله چقدر معصوم بود ،خوش بحالش که بدون فکر اینقدر اروم خوابیده ..
من همه ی سعیمو میکردم که سارا خوشحال باشه و بچگی کنه ،مثل من بچگیش تباه نشه ،گاهی پیش خودم فکر میکردم که چرا من به دنیا اومدم ،چرا مامان که میدید اینقدر مشکلات داره منو هم وارد این بازی زندگی کرد ،دلم پر میشد از همه ی نداشته هام و اذیت شدن هم ولی هیچی نمیگفتم ،چی میگفتم ؟ به کی میگفتم ؟مامان اینقدر غرق مشکلاتش بود که من نمیخواستم غصه منو هم بخوره و بابا رضایی که اصلا توجهی به من نمیکرد ....
با همه ی بچگی که داشتم دلم برای مامان خیلی میسوخت،گاهی فکر میکردم که یه ادم چقدر میتونه تحمل کنه ،شاید مسخره باشه ولی من با سن کمم خیلی زود وارد سختی هایی شده بودم که منو از دنیای بچگیم دور کرده بود ،بعضی وقتا ما خود ادم هاییم که باعث زجر کشیدن هامون میشیم ،مامان همیشه همه ی مشکلات رو به پای سرنوشت و تقدیر میزاره ،ولی من میگم همش به دست خود ادم بستگی داره ،چون اینجوری فهمیده بودم و زندگی اینو بهم ثابت کرده بود ،مامان وقتی که با بابا رضا ازدواج کرد شاید سرنوشت بود ولی من و جواد رو به این دنیا اوردن دیگه سرنوشت نبود ،نمیدونم سادگی بود یا اعتماد ،من تو دل مامان نبودم ،ولی میدیدم که چطور عذاب میکشه و فقط اشک میریزه ،همیشه صحنه ای که اون اقاها اومدن و وسایلمون رو بردن و مامان گوشه ی حیاط نشسته بود و گریه میکرد جلوی چشممه ،بچه بودم ،خیلی بچه،ولی توی ذهنم اشک ها و اون صحنه ها نقش بست.من مامان رو از بابا هم همیشه بیشتر دوست داشتم ،وقتایی که با بابا دعوا میکردن و من از صدای بلند بابا میترسیدم تنها آغوش مامان بود که بهش پناه میبردم و احساس امنیت میکردم ،ولی روزی که مامان طلاق گرفت ...
نمیدونستم طلاق یعنی چی ،نمیدونستم که بچه طلاق بودن یعنی چی ،فقط یه چیز هایی اطرافم اتفاق می افتاد و من با همون بچگیم ازشون میگذشتم و تموم میشد ...حتی نمیدونستم که بابا رضا رو زندان کردن یعنی چی ،فقط خوشحال بودم که دیگه با مامانم دعوا نمیکنن و اشک مامانمو در نمیاره ،خوشحال بودم که پیش مامان بزرگیم و من و جواد خوشحالیم ،اما خوشحالی من و جواد فقط همون چند وقتی بود که خونه مامان بزرگ بودیم.
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوهفتم
دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه مارو از خونه مامان بزرگ بردن هیچی قشنگ نبود ...وقتی که بابا منو از مامان جدا کرد و برد خونه مامان فرشته با تموم کودکیم رویاهامو خراب کرد ،بچگیمو از بین برد و من رو با هزار زخم توی اون خونه بزرگ کرد ،جواد خیلی عوض شده بود ،یه پسر بچه ی دیگه بود ...انگار من براش غریبه بودم ،وقتی منو دید اومد رو به روم ایستاد و با اخم گفت چرا زودتر نیومدی ،چرا موندی پیش اون ...
اون ....چه راحت مادرمون رو اون صدا میزد ،چه راحت فراموشش کرده بود ،اصلا چی شد که اینجوری شد ؟خیلی بچه بودم ،زمانی که پا توی اون خونه گذاشتم اینقدر بچه بودم که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و به بابا بگم من میخوام برم پیش مامانم ...نه که نگفتم ...نه ....گفتم ....ولی جواب حرفم سیلی بود که بابا توی گوشم زد ،مگه من چی گفته بودم ؟ فقط دلم مامانمو میخواست ،ولی جواب حرفم اولین سیلی بود که بابا توی گوش من زد و این اخرینش هم نبود ....
چقد توی اون خونه احساس غریبی میکردم ،مگه اونا خانواده من نبودن ؟ چرا هیچ حسی نسبت به من توی چشماشون نبود.از روزی که رفتم توی خونه مامان فرشته شدم کلفت همشون ،مامان تا چشمش به من می افتاد کلی کار دستم میداد ،از جارو زدن و گرد گیری و حتی اشپزی ،بار ها سر گاز دستم سوخت و گریه میکردم ولی اون سنگ دل تر از این حرفا بود که دلش برای من دختر نگار به رحم بیاد ،هر چی عقده توی دلش مخصوصا از مامان نگارم داشت سر من خالی میکرد ،جواد رو خیلی دوست داشت و مثل پروانه دورش میگشت ،ولی من مثل دشمنش بودم براش،یه روز خوب یادمه که داشتم حیاط رو جارو میزدم ،اومد کنارم ایستاد و محکم بازوم رو چنگ زد که تا یک ساعت جای ناخون های بلندش توی گوشت دستم میسوخت ،مگه من نوه ی اون نبودم چرا باهام اون کارو میکرد ،گناهم چی بود که دختر شده بودم ،از یه طرف اذیت کردن های مامان بزرگ و بی محلی های بابا و از یه طرف دوری مامان نگارم ،چند باری جواد رو صدا زدم یه گوشه ای و دم گوشش گفتم که بیا دزدکی بریم و مامان نگار رو ببینیم ،غافل از اینکه جواد هم توی اون خونه از همه ی غریبه ها با من غریبه تر بود ،اونروز هیچوقت از یادم نمیره که جواد چطور رفت به بابا گفت و من چقدر کتک خوردم ....
ولی ای کاش شرایطِ من همونجور میموند ،من وقتی که بابا رضا رفت و زن گرفت شکستم ،نمیتونستم کسی رو جای مامانم ببینم ،چی میخواست به سرمون بیاد ،همه توی اون خونه خوشحال بودن ،جواد هم خوشحال بود و با ذوق درباره اون زن از مامان فرشته سوال میپرسید ،ولی من ...با همون بچگی که داشتم احساس خطر میکردم ...
هیچ حرفی نتونستم بزنم و اخر ملوک وارد خونه ی ما شد ،زنی لاغر اندام و سیاه چهره که اصلا ازش خوشم نیومد ،حتی نفهمیدم که کی عقد کردن و حالا اینجور بی سر و صدا دستشو گرفته بود و اورده بودش توی خونمون ....
از روزی که ملوک پاشو توی خونمون گذاشت بدبختی همه ی ما شروع شد ،نه تنها من بلکه مامان فرشته و بابا رضا ،ملوک یه زن سالم نبود ،اون یه زن معتاد بود که اومد و همه ی ارزوهامونو گرفت ،ملوک شب ها تا دیر وقت بیدار بود و روزها هم یه گوشه ای برای خودش چرت میزد ،چرا بابا اونو گرفت ،مگه نمیدونست معتاده ،مامان سرش داد میکشید و بهش ناسزا میگفت ،گاهی ملوک زیر سایه ی درخت مینشست و از نعشگی سرش روی پاهاش بود و مامان وقتی این هارو میدید توی حیاط جیغ و داد راه مینداخت و توی سینش میکوبید ولی ملوک عین خیالش هم نبود ،دستی براش توی هوا تکون میداد و دوباره برمیگشت توی زیر زمین.مدت خیلی زیادی توی خونمون نبود ،ولی تنها صحنه ای که ازش توی ذهنمه سیخ سرخ شدش روی پیک نیکه و چشم های خمار شدش و صدایی که به زور شنیده میشد که بهم دستور میداد برام چای نبات بیار ،من هم این وسط فقط براش چای نبات میبردم و به دستوراش عمل میکردم ،منو میترسوند ،با همون سیخ داغش وقتی میگفت میزارم روی دستت تموم بدنم به لرزه می افتاد و هر چی که میگفت با ترس انجام میدادم..ولی این همه ی ماجرا نبود ،یه روز که رفتم توی زیر زمین و برای ملوک چای ببرم دیدم که بابا نشسته پیش ملوک کنار پیک نیک ،وقتی لول رو دم دهنش دیدم سر جام خشکم زده بود ،نمیتونستم باور کنم بابا رضامم معتاد باشه ...
نمیدونم معتاد بود و پیش من نمیکشید یا ملوک معتادش کرده بود ،هر چی که بود بابا از اون روز دیگه اصلا من و جواد رو ندید ....
همیشه سرش توی پیک نیکش بود و یا اینکه دم در حیاط از ساقی ها مواد میگرفت ،حتی دیگه بهم نمیگفت که برو مادرت رو ببین یا نه ،یه بار با ترس ازش پرسیدم بابا من برم مامانمو ببینم دلم براش تنگ شده ولی اون اصلا جوابمو نداد ،منم از اونروز میرفتم به دیدن مامان نگارمو همین دیدار ها بود که کمی ارومم میکرد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چینی بند زن
یادتون میاد اون موقع ها که هنوز چینی مخصوصاًگلسرخی ارزش واعتباری داشت و گرون بود یه آدمهایی بودن بنام چینی بند زن که دور کوچه ها میگشتند و چینی های شکسته مردم رو سرهم میکردن وبا چسب های مخصوص قوری رو درست میکردند..حالا نه مثل روز اول ولی کار راه مینداخت.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند:
«هرچه کني به خود کني
گر همه نيک و بد کني.»
زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت مي کنم حرفش اشتباه است.
از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام.
درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟
درويش فوري رفت و زن را خبر کرد.
زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است!
همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛
⭕️هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهفتم دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوهشتم
هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خودش مشکل داشت و من نمیخواستم غصه منو بخوره ،غم رو توی چهرش میدیدم و بی قراری که برای جواد داشت ....جواد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ،نه پسر خوبی ب ای نگار و نه برادر خوبی برای من بود ،فقط به حرف مامان فرشته گوش میکرد و کاری به کسی نداشت ،اون اصلا علاقه ای به کسی نداشت ،برعکس من که تموم زندگیم مامان نگار و مامان جون منیژه بودن ،فقط انتظار میکشیدم برای دیدن مامانم که کمی کنارش اروم بشم ،ولی یه روز که رفته بودم پیشش بهم گفت میخواد ازدواج کنه و اونروز من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی پیشش گریه کردم ،میترسیدم ...از اینکه دیگه نبینمش خیلی میترسیدم ،ولی بخت مامانم خیلی سیاه بود و دوباره طلاق گرفت و اینبار جوری شد که روزها میگذشت و من هر روز توی اون خونه بزرگ و بزرگتر میشدم ،بابا مدتی بود که خیلی حالش بد بود و دائمن میبردیمش دکتر ،مامان فرشته با ملوک دعوا میکرد و بابا رضا باز هم طرف ملوک رو میگرفت و اینقدر این بحث ها و دعوا ها طول کشید و بابا غرق مواد شد که اخر هم سکته کرد و مرد .درسته برام پدر خوبی نبود ولی با همه ی نامهربونی هاش و کمبود هایی که برام میذاشت بازم دوستش داشتم و دوست داشتم که باشه ،حتی همون گوشه ی زیر زمین ...
وقتی بابا مرد دیگه نمیشد طرف مامان فرشته رفت ،جوری بود که چند باری ملوک رو کتک زد و اونو باعث مرگ بابا میدید ،با بابا بهروز سر ناسازگاری میگرفت و اون هم مثل همیشه یه گوشه مینشست و فقط غصه میخورد ....
دیگه نمیتونستم توی اون خونه بمونم ،به جواد گفتم بیا بریم پیش مامان ولی اون اسم مامان که میومد ابروهاشو توی هم گره میزد و سرم داد میکشید ،وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان منیژه ...حتی کسی ازم نخواست که بمونم یا براشون مهم نبود کجا میرم ....
مامان خیلی کمکم میکرد و همه ی تلاشش رو میکرد که من غمی نداشته باشم ،کنار مامان که بودم تنها غصم مرگ بابا بود که مامان منیژه با صحبت هاش ارومم میکرد ....
همه چیز خوب بود و من کنار مامان خوشبخت بودم ،یه روز که پسر عموی مامان اومد و بهش گفت که برات خواستگار اومده دنیا روی سرم اوار شد ،ترس از اینکه دوباره برگردم توی اون خونه مثل خوره روحم رو میخورد ،ولی مامان بهم قول داد که هیچوقت تنهام نمیزاره ....
ولی سر قولش نموند ،درسته مرگ مامان منیژه سخت بود برای هممون سخت بود و هممون رو نابود کرد ...ولی ما زندگیمون خوب بود ،با اومدن بابا پیمان تو زندگیمون هم من و هم مامان روی ارامش رو دیدیم ...بابا پیمان برای من مثل یه پدر واقعی و برای مامان همه چیز بود ،پس چرا اینکارو باهامون کرد ،چرا یه غم دیگه تو زندگیمون اورد ،چرا نمیزاره حالا که خدا میخواد ما هم خوشبخت باشیم ...من دیگه بچه نیستم ،۱۶سالمه و همه چیز رو میفهمم و درک میکنم ،مامان خیلی عذاب کشید و یه جاهایی از زندگی ادم کم میاره ،ولی مامان دیگه تنها نبود ،من و سارا بدون اون چیکار کنیم .با صدای در ورودی از فکر بیرون اومدم ،دستی به گردن خشک شدم کشیدم ،هوا روشن شده بود و نور خورشید نصف فرش رو گرفته بود،سرم رو به سمت در چرخوندم و به بابا نگاه کردم که با حالی پریشون و سری افتاده اومد تو و در رو بست ،با دیدنش ترس وجودمو گرفت ،سر سارا رو از روی پام برداشتم و کوسن مبل رو زیر سرش گذاشتم و از جام بلند شدم ،به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم ،دستامو توی هم گره زدم بابا سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم کرد
وقتی چشمای قرمز و متورمش رو دیدم اشک توی چشمام حلقه زد ،با صدای ارومی زیر لب اسمشو صدا زدم ،بابا چشم ازم گرفت و به سمت مبلا رفت ،روی مبل یه نفره نشست و سرش رو با دست گرفت و گفت
-یاسمین یه مسکن و یه لیوان آب برام بیار
به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب و یه مسکن برداشتم و توی بشقاب شیشه ای گذاشتم و بیرون اومدم ،بشقاب رو روی میز عسلی گذاشتم سرجام پشت میز روی زمین نشستم ،بابا قرص رو باز کرد و خورد ،هیچ حرفی نمیزد ،.نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده باشه ،زبون باز کردم و گفتم
-بابا حال مامان چطوره ؟ چیکار کردین؟ چرا تنهاش گذاشتی ؟
بابا سری تکون داد و با صدایی که ناراحتی درش موج میزد و از بغض میلرزید نفسی کشید و گفت
-براش دعا کن یاسمین ،نگار زیاد حالش خوب نیست ،براش دعا کن ،دکترا معدشو شستشو دادن ،خیلی دارو خورده و مشخص نیست که کی بهوش بیاد ،دکتر میگفت تموم میکنه ،کلی دکتر و پرستار دورش ریختن و معدشو شستشو میدادن ،بمیرم الهی این چه کاری بود با خودش کرد ،حواست کجا بود یاسمین دیدی که مادرت حالش خوب نیست چرا حواست بهش نبود ،اگر براش اتفاقی بیفته چیکار کنیم..بابا با گریه از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت ،اشک تموم صورتمو خیس کرده بود ،با شنیدن اون حرفا بغضم بیشتر شده بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو پناهگاه منی زمانی که راهها با همه وسعتشان درماندهام کنند
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺سـلام صبح بخیر دوست خوبم
☕️یک روز بی نظیـر
🌺یک صبح دلنشین
☕️یک لبخنـد از ته دل
🌺یک خدای همیشه همراه
☕با هـزار آرزوی زیبـا تقدیم به تو
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلسله مراتب کلیپس در دهه هشتاد 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عکاس... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 29 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهشتم هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتونهم
نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل خونرو برداشته بود ،با صدای گریه ی من سارا هم بیدار شد و اومد کنارم نشست ،دلم برای جفتمون میسوخت کنار هم نشسته بودیم و با صدای بلند گریه میکردیم ،برای مادری که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ،برای مادری که همه چیزمون بود و جز اون هیچ کسی رو نداشتیم.روزهای خیلی بدی بود ،مامان بهوش نیومده بود و حال هیچکدوممون خوب نبود ،حتی سارا هم حال خوبی نداشت و بهونه ی مامان رو میگرفت ،بابا شب تا صبح سر سجاده گریه میکرد و خدارو صدا میزد ،چقدر مامان بعد از بستری شدنش برای درمان اعصابش از بیمارستان نفرت داشت ،همیشه اسم بیمارستان که میومد حالش بد میشد ،اونوقت حالا روی تخت افتاده بود و اروم چشماشو بسته بود بدون هیچ دغدغه ای.حال بابا از هممون بد تر بود ،توی این ۲.روز تازه متوجه شده بودم که بابا چقدر عاشق مامانه ،خیلی پریشون بود و حواس درست و حسابی نداشت خیلی کم میخوابید و به اصرار کمی غذا میخورد ،گاهی فکر میکردم مامان چقدر خودخواه شده بود که به فکر بابا هم نبود و اون بلا رو به سر خودش اورد ،بابا توی این چند روز کلی نذر کرده بود و دائم میگفت نگار که بهوش بیاد میبرمش مشهد .نفسم رو با صدا بیرون دادم و چشم از آیینه گرفتم ،کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون زدم ،همزمان با من بابا هم که سارا رو خونه مامان بزرگش گذاشته بود برگشت ،قرار بود بریم بیمارستان ،جلو رفتم و به بابا سلام کردم ،با دیدن لبخندش سرجام خشکم زده بود،از شبی که مامانو بردیم بیمارستان لبخندی روی لب بابا ندیده بودم ،بابا با خوشحالی نزدیکم شد و جلوم ایستاد ،چشماش برق میزدن و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،از دیدن لبخندش منم لبخندی زدم و گفتم
-بابا خیر باشه چی شده خوشحالی ؟
بابا دستی به شونه ام زد و گفت :
-یاسمین بدو بریم که مامانت بهوش اومده ،همین الان از بیمارستان زنگ زدن بدو دختر از خوشحالی دستمو جلوی دهنم گذاشتم وجیغ خفه ای کشیدم ،سر جام بالا پایین میپریدم و بابا بلند میخندید ،دستامو بالا گرفتم و خدا رو از ته قلبم شکر گفتم که صدامونو شنید و مامان رو بهمون برگردوند ،بابا لباساشو عوض کرد و با هم راه افتادیم سمت بیمارستان ،هر دو خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم برای دیدن مامان ،خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و با هم از ماشین پیاده شدیم ،بابا با نگهبان دم راهرو صحبت کرد و اون هم که توی این چند روز حال پریشون بابا رو دیده بود گذاشت رفتیم تو ،،از پله ها بالا رفتیم و از پرستاری که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود سوال کردیم و خودش راهنماییمون کرد سمت اتاق مامان ،هر لحظه به در اتاق نزدیک ترمیشدم و خوشحالیم بیشتر میشد ،اشک توی چشمام حلقه زده بود ،دم در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و توی دلم خدارو شکر کردم ،بخاطر اینکه همیشه هست و صدامو میشنوه ،چشمم به بابا افتاد که توی چهار چوب در ایستاده بود و با لبخند به داخل اتاق خیره بود ،خداروشکر که مامان همچین پشتیبان خوب و محکمی داشت .با صدای قدم های چند نفر چشم هامو باز کردم و سرم رو سمت در چرخوندم ،از لای چشم های نیمه بازم قامت پیمان رو دیدم که با لبخند توی چارچوب در ایستاده بود ،خوب توی چهرش میخوندم که چی کشیده و چقدر از دستم ناراحته پشت سرش چهره ی خندون یاسمین ظاهر شد ،مثل همیشه اروم و با اون چشمای مشکی و مهربونش نگاهی بهم انداخت و با پیمان اومدن تو،به تخت نزدیک شدن ،یاسمین اومد کنارم و شروع کرد به بوسیدن صورتم و قربون صدقم رفتن ، میبوسیدم و خداروشکر میکرد ،پیمان دست یاسمین رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد و گفت :
-تمومش کردی ،میزاری منم ببینمش ؟
یاسمین دستی روی چشمش گذاشت و با لبخند گفت :
-ای به چشم ،بفرمایین ،اصلا همش برای خودتون ،ما که چیزی نگفتیم اقا پیمان فقط دلتنگ نگار خانم بودیم ...
پیمان خنده ی ریزی کرد و در حالی که به سمت تخت میومد گفت :
-شیطون نشو دیگه برو بیرون یکم ما پیر مرد پیر زن رو تنها بزار
یاسمین چشمکی به من زد و از اتاق بیرون رفت ..
پیمان لبه ی تخت نشست و خیره شد به صورتم ،به چشماش که نگاه میکردم هر لحظه از کاری که کردم پشیمون تر میشدم...
پیمان دستشو دراز کرد سمتم ،با یه دستش دستمو گرفت و یه دستشو روی صورتم گذاشت و با انگشتش صورتم رو نوازش میکرد ،چشمام پر اشک شدن ،من چیکار کردم ،چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و اینقدر شوهر و بچه هامو عذاب دادم ،چرا اون همه قرص رو خوردم ....اونا کم عذاب نکشیده بودن که حالا بخاطر من ...
با صداش خیره شدم توی چشم هاش ،چشم هایی که عاشقانه نگاهم میکرد ،چشم هایی که ازم دلخور بودن و کلی حرف برای گفتن داشتن ،صداش بغض داش ولی مثل همیشه با ارامش باهام حرف زد ،همیشه همین بود ،با صداش ارومم میکرد ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شامی_لپه
مواد لازم :
✅ ۵۰۰گرم گوشت
✅ ۲۵۰گرم لپه
✅ ۳عدد تخم مرغ
✅ ۲عدد پیاز متوسط
✅ ۱ عدد سیب زمینی آب پز
✅ فلفل نمک زردچوبه
✅ پودر گشنیز
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.mp3
2.96M
حرارت عشق غالبه همه جا
هوا مهم نیست باشه چند درجه
به نیت فرج همه اومدیم
از این ستون تا اون ستون فرجه
#اربعین
#امام_حسین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس میکنم اونایی که از این کیف ها داشتن الان وکیل شدن :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتونهم نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفتاد
توی این مدت خیلی عذابش دادم
نمیتونستم خودمو ببخشم از یه طرف پیمان رو از یه طرف بچه هامو،مخصوصا یاسمین یاسمینی که تازه طعم خوشی رو میچشید اونروز توی بیمارستان پیمان باهام خیلی حرف زد ،خیلی ارومم کرد و بهم فهموند که دست به چه کار خطر ناکی زدم من اصلا به فکر خانوادم نبودم فقط به این فکر میکردم که باید از زندگی راحت بشم.بعد از چند روزی که توی بیمارستان بودم بلاخره دکتر مرخصم کرد وقتی اومدم خونه پیمان جلوم گوسفند قربونی کرد و کلی تدارک برام دیده بودن مادر پیمان هم خونمون بود و همشون از برگشت من خوشحال،مادر پیمان زن خیلی خوبی بود حتی به روی من هم نیاورد که چرا همچین کار احمقانه ای رو کردم خود پیمان هم اصلا سرزنشم نکرد و همش قربون صدقم میرفت و میگفت تو رو خدا دوباره بهم برگردوند وقتی رفتم خونه حتی سارا هم از دیدنم کلی ذوق کرده بود دخترک کوچولوم اگر من میمردم اون چیکار میکرد .تخت رو برام اورده بودن توی حال و منو خوابوندن روش و هر کدومشون برام یه چیزی میاوردن و بهم میدادن ،از خوشحالی نمیدونستن که چیکار کنن ،یاسمین اومد کنارم نشست و از این چند روز و حال و هواشون و حال پیمان برام گفت ،فکرشو نمیکردم که اینقدر عاشقم باشه و برای نبودنم اینقدر اشک بریزه با شنیدن اون حرفا از خودم متنفر شدم از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،جلوی ایینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم ،خیره شدم به چشم هایی که زیرش سیاه شده بود ،من چیکار میکنم کی ام چی ام با زندگی خودم و اطرافیانم چیکار میکنم.خیلی پشیمون بودم از بچه ها و پیمان خجالت میکشیدم حتی از خودمم خجالت میکشیدم من ۳۸سالم بود و مادر ۳تا بچه مادر ۲تا دختر که جلوشون الگو بودم اونوقت با کارهام ...اونروز جلوی آیینه به خودم عهد بستم که مادر خوبی برای بچه هام و زن خوبی برای پیمان باشم و سر قولی هم که به خودم دادم موندم ،با اینکه هنوزم حال روحی و جسمیم خوب نبود ولی تموم تلاشمو میکردم که بخاطر خانواده ام خوب باشم بخاطر پیمانی که کم سختی از دست زن سابقش نکشیده بود و از طرفی دوری بچش که پیشش نبود اذیتش میکرد دقیقا مثل من از یه طرف یاسمین که تنها وقتی خنده ی از ته دلشو دیدم که پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم و با کارهایی که پیمان براش میکرد خیلی زود باهاش صمیمی شد جوری که بهش میگفت بابا و بخاطر سارایی که تازه ۳ساله بود و هر رفتاری از ما خیلی زود روش تاثیر میزاشت و دوست هم نداشتم مثل کودکی من و یاسمین کودکی اون هم نابود بشه و با خاطرات بد توی ذهنش رشد کنه .پیمان ترتیب یه سفر ۶روزه به مشهد رو داد و برای هممون بلیط گرفت ،بچه ها از اینکه میخواستیم بریم مسافرت خیلی ذوق داشتن و لحظه شماری میکردن برای رفتن وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ،وقتی که اسم اون شهر رو شنیدم که پیمان همچین برنامه ای ریخته خیلی ناراحت شدم و دلهره گرفتم آخه اصلا خاطره ی خوبی از اونجا نداشتم حتی اسمش هم که میومد یاد روزی میفتادم که با رضا رفتم و توی اون گرما چطور آواره ی خیابون شدم و اخر هم انگشتر توی دستمو فروختم و برگشتم ،به پیمان گفتم که بریم یه جای دیگه من مشهد نمیام ولی یاسمین مخالفت کرد و گفت که من دوست دارم برم زیارت امام رضا بخاطر یاسمین چیزی نگفتم و همگی راه افتادیم .گاهی فکر های بیهوده ای میومد سراغم و دلهره میگرفتم ولی خودمو با یه چیز سرگرم میکردم و با اون حال بدم میجنگیدم که خوب بشم ،بخاطر خانوادم ،بخاطر پیمان که برای خوشحالی من تلاش میکرد برعکس تصوراتم که از اون مسافرت ترس داشتم بهترین سفر عمرم شد و خیلی بهم خوش گذشت ،اولین بارم بود که با پیمان مسافرت میرفتیم ،پیمان خیلی خوش مسافرت بود و اصلا دلمون نمیخواست که برگردیم خونه توی هتل که بودیم با یه خانواده ی خیلی خوبی آشنا شدیم ،یه زن و مرد مسن با یه پسر زنه از وقتی مارو دید هر دفعه به یه بهانه میومد پیشمون و سر صحبت رو باهامون باز میکرد و اخر هم یاسمین رو برای پسرش از من و پیمان خواستگاری کرد ،اصلا دوست نداشتم که یاسمین رو توی این سن شوهر بدم و میترسیدم که اونم مثل من شکست بخوره ،برعکس من که استرس داشتم پیمان خیلی ریلکس بود و حسابی با پسره و پدرش گرم گرفته بود ،اونا هم همشهری ما بودن ،من به زنه گفتم که دخترم میخواد درس بخونه و شوهرش نمیدم ولی اون دست بردار نبود ،نگاه های یاسمین به پسره از چشمم دور نموند و بیشتر زیر نظرشون داشتم ،جفتشون به هم نگاه میکردن و این ترس منو بیشتر میکرد که یاسمین عاشق اون شده باشه ....
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفتادویکم
همونجورم که فکر میکردم شد من تا جایی که میتونستم سعی میکردم که یاسمین باهام راحت باشه و حرف دلش رو بهم بزنه ،یه روز وقتی از زیارت برمیگشتیم بهش نزدیک شدم و نظر خودش روپرسیدم و اون هم بعد از کمی مکث کردن بهم گفت که از پسره خوشش اومده.نمیدونستم چی در انتظارمونه و از همون امام رضا خواستم که راه درست رو جلومون بزاره روز برگشتمون رسید و وقتی میخواستیم از هتل بیایم بیرون ادرس خونشون و شمارشون رو دادن به پیمان و پیمان هم ادرس و شماره خودمون رو بهشون داد و برگشتیم تهران ،پیمان نظر یاسمین رو پرسید و از فردای اونروز رفت دنبال تحقیق کردن درباره پسره و خانوادش و هر بار که تحقیق میکرد فقط از خوبی های محمد میشنید محمد ۲۳سالش بود و پسر کاری و سر به زیری بود که از همون لحظه ی اولی که یاسمین رو دیده بود عاشقش شده بود چند روزی از برگشتمون گذشت و پدر محمد با پیمان تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن ،پیمان همه چیز برای شب خواستگاری فراهم کرد انگار که یاسمین دختر واقعی خودش بود و از هیچ چیزی براش کم نمیذاشت ،یاسمین خیلی خوشحال بود و از اینکه پیمان مثل دختر خودش دوستش داره بیشترخوشحال میشد ،شب خواستگاری که شد یاسمین زنگ زد به جواد و بهش گفت که اونم بیاد ولی جواد اونموقع که من ازدواج نکرده بودم چشم دیدن منو نداشت خوب میدونستم که الان با وجود همسر و به بچه دیگه هیچوقت منو قبول نمیکنه ،اون هر چی که بزرگ تر میشد و کینه ی توی دلش نسبت به من هم بیشتر میشد جواد با اینکه برای خودش مردی شده بود و سر کار میرفت ولی باز هم منو دوست نداشت .شب خواستگاری رسید و مهمونا اومدن از اینکه یاسمین اینقدر خوشحاله و به خودش میرسه منم خوشحال میشدم و کارهایی که هیچکسی برای من انجام نداد من برای دخترم انجام میدادم.اون شب من همه چیز رو به دست پیمان سپردم و ازش خواستم که اون براش تصمیم بگیره ،پیمان همونشب به خواستگار ها گفت که پدر واقعیه یاسمین نیست ولی به اندازه ی دخترش دوستش داره و براش چیزی کم نمیزاره ،بعد از اینکه جواب قطعی رو از یاسمین گرفت به خواستگار ها جواب مثبت داد و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و انگشتری توی دست یاسمین کردند.بعد از خواستگاری من تازه به فکر جهیزیه و خرید عقد یاسمین افتادم ،همه چیز گرون بود و من هم تا اون لحظه حواسم به مخارج نبود .بدون اینکه من چیزی بگم پیمان کارت بانکی یاسمین رو پر از پول کرد و خرید عقد رو به عهده ی خودشون سپرد و با هم شروع کردیم به خریدم جهیزیه ،با اینکه پول زیادی نداشت ولی مردونگی کرد و تا جایی که میتونست بهترین وسیله هارو برای یاسمین خرید و اونارو به عقد هم در اورد و فرستادشون سر زندگیشون ،توی تموم این مدت حتی یک بار هم جواد نیومد به دیدن یاسمین و با اینکه کار هم میکرد هیچ پولی بهش نداد ولی یاسمین پشتیبانی مثل پیمان داشت پیمانی که فرشته ی زندگی ما شد و خوشبختی رو به زندگیمون اورد ،از روزی که خدا پیمان رو بهم داد من طعم خوشبختی رو چشیدم.هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بعد از اون همه سختی و مشکلاتی که داشتم منم خوشبخت بشم و همسری مثل پیمان داشته باشم ،ولی خدا همیشه هست و هوای بندشو داره من با صبوری که داشتم تونستم خوشبخت باشم ،درسته بی عقلی های زیادی توی زندگیم کردم ولی شاید هرکسی به جای من بود بارها خودکشی میکرد و کارهای بدتر از من ،خیلی سخته که عزیز ترین افراد زندگیت بهت ضربه بزنن چوبش رو هم از خدا خوردن ولی هیچوقت درد قلب من کم نشد .سوسن بچه دار شد و بچش از روزی که به دنیا اومد ناراحتی کلیه داشت و هر روز دستش به دوا درمون بند بود و یه روز اومد و ازم حلالیت طلبید ولی من هیچوقت نمیتونم که ببخشمش ،با اینکه اصلا دلم نمیخواست که سر بچش بیاد ولی اون هم یه مادر رو با فرزندش عذاب داده بود و مامان منیژه ی من از غصه ی من مریض شد برادر سوسن هم شب عقد کنونش با ماشین تصادف کرد و با عروسش با هم فوت کردند.غلام برادر و همخون من که هیچوقت برای من برادری نکرد و فقط دنبال ضربه زدن به من بود خدا باهاش کاری کرد که هیچوقت توان ضربه زدن به کسی رو نداشته باشه اون معتاد شد و تموم زندگیشو از دم فروخت و مواد کشید ،اونا فقط همخون من بودن هیچوقت محبتی به من نکردن ،من هیچوقت توی زندگیم نتونستم برای خواهرم درد دل کنم ،خواهری که به چشم یه زن بد به من نگاه میکرد و شوهرش رو از من پنهان میکرد ولی چقدر ساده و بدبخت بود گلنار...به منی که همخونش بودم شک داشت و تموم حواسش رو روی خواهر مطلقش گذاشته بود غافل از اینکه زن های خیابونی شوهرش رو از چنگش بیرون اوردن و عباس جای دیگه ای سرش گرم بود...
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_آخر
عباس زن صیغه کرده بود و تموم حقوقش رو به اون زن خیابونی میداد و گلنار تنها کاری که تونست بکنه خونه ای که توش زندگی میکرد رو به نام خودش زده بود و عباس رو از خونه بیرون کرد ،ولی خدای من هنوزم که بود دست از سرش برنمیداشت و انتقام دل شکستم رو ازش میگرفت ،یادمه همیشه بهم فخر میفروخت که بچه های من درس میخونن و تو فقط شوهر میکنی و طلاق میگیری ،دختر های گلنار برای همیشه پیشش موندن و هیچ خواستگاری براشون نمیومد جز یکیشون که ازدواج کرد و طلاق گرفت ،ارش پسرش رو زن داد وزنش تموم مال ارش رو بعد از عقد به نام خودش زد و مهرش رو گذاشت اجرا و طلاقش رو گرفت ،ولی گلنار با همه ی این بدبختی هایی که به سرش اومد باز هم به من میگفت چجور تو با ۲بار شوهر کردن اینقدر خوشبخت شدی ،دختر هاشم حسودی یاسمین رو میکردن ،چون یاسمین من که چند سال از اونا کوچیک تر بود باردار شده بود و اون ها توی خونه منتظر خواستگار بودن ....
فرشته دختری برای جواد پیدا کرد و خودش براش رفت خواستگاری و عقدشون کرد و من برای عقد کنون پسرم نبودم ،ولی با همه ی این کارهایی که کرد روز های اخر عمرش خیلی بد عذاب کشید ،سرطان حنجره گرفته بود و با نی بهش غذا میدادن و بچه هاشم جمعش نمیکردن ،روز های اخر عمرش به یاسمین گفته بود که به نگار بگو حلالم کن ....چقدر راحت ظلم میکردن و فکر میکردن من هم به همین راحتی میبخشم ....از وقتی ۱۴سالم بود منو وارد بازی زندگی کردن و عذابم دادن ،غلام ..غفار که سرطان گرفت و شیمی درمانی میکرد ...رضا...کیارش و علی که اومدن به جسم و روحم ضربه زدن و رفتن و هیچوقت هم خبری ازشون نداشتم ...
امروز که زندگی روی ارامشش رو بهم نشون داد و کمی از تلخی های گذشتم فاصله گرفتم میتونم بگم و ببالم به زنی که ۴۹سال زندگی کردم .امیدوارم از سرگذشتم لذت برده باشین و درس عبرتی شده باشه برای همه ی زنان ایران زمینم .زندگی به کام ..
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و حق با جناب صائبه، که میفرماید:
ناخوشیها از دلِ بی ذوقِ ماست
ذوق اگر باشد، همه دنیا خوش است!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f