eitaa logo
نوستالژی
62.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که منم همون روز یحیی رو بطور یقین از دست داده بودم همینطور که منتظر بودیم یکی در رو باز کنه به فکرم رسید عجب اتفاقی من و نریمان هر دو در یک روز عشقمون رو از دست دادیم و این خیلی برام عجیب بود احمدی دوبار زنگ زد و منتظر موند ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی در رو باز نکرد احمدی گفت وای مثل اینکه نیستن بزارین ببینم ماشین آقامحسن هست یا نه و از در رفت بالا و نگاه کرد و پرید پایین و گفت رفتن خانم حالا چیکار کنم ؟ بهتون گفتم دیر شده خیلی در خونه ی شما معطل شدم حالا شما روببرم کجا ؟ باغ که خانم نیست میرین ؟ گفتم مگه شما خونه ی مادر ثریا رو بلد نیستین ؟ گفت چرا بلدم ببرمتون اونجا ؟ گفتم آره دیگه چون ممکنه خانم بخواد شب بره باغ گفت پس سوار بشین آخ آخ کاش زودتر می دونستم خونه ی ثریا خانم به خونه ی شما نزدیکه دوباره باید این راه رو برگردیم ای بابا من همش امروز پشت فرمون بودم کمرم داره میشکنه گفتم آقا احمدی خواهش می کنم دوباره شروع نکن می دونی که الان حال خوبی ندارم بیشتر روزا شما اصلا پشت فرمون نیستین حالا یک روز این اتفاق افتاده دیگه گفت شما از دل من جه خبر دارین به خدا زندگیم رو سر همین کار باختم نه از زن چیزی فهمیدم نه از بچه نفهمیدم چطور بزرگ شدن و ازدواج کردن همه ی زحمت اونا به گردن زنم بود پارسال فوت کرد و من حالا خیلی حسرت می خورم که چرا پیشش نبودم ببخشید این فوت ثریا خانم دوباره منو یاد زنم انداخت حالا بچه ها هم عادت به ندیدن من دارن و اصلا سراغم رو نمی گیرن پریماه خانم اینا رو به شما میگم که زندگی من درس عبرت بشه برای شما این خانواده آدم رو اسیر خودشون می کنن اصلا امشب خانم با شما چکار داشت ؟نباید میذاشت پیش مادر و پدرتون بمونین ؟ اما نه رحم ندارن حتم باید در خدمتشون باشین.گفتم وای وای آقا احمدی بسه دیگه تو رو خدا من الان اصلا حوصله ندارم شما باز شروع کردین ؟ من حقوق میگیرم و باید هر چی خانم میگه انجام بدم وگرنه پولم حلال نیست شما هم خودت انتخاب کردی در ازای کاری که می کنیم پول می گیریم باور کنین من از کارم راضیم آخه الان شما وقت گیر آوردین ؟ لحظات تلخی رو می گذروندم و نمی دونم چطور اون زمان می تونستم تحمل کنم ولی اینو می دونستم که باید مرهم دل خانم و نریمان باشم وقتی جلوی در خونه ی مادر ثریا نگه داشت تعجب کردم یک خونه شبیه به خونه ی ما البته کوچکتر و قدیمی تر به نظر می رسید که وضع مالی خیلی خوبی هم ندارن جلوی در خونه سیاه پوش بود و دوتا تاج گل دو طرف در چوبی رنگ و رو رفته ای گذاشته بودن شال سیاهی که برای عزای آقاجونم خریده بودم سرم کردم و با تردید پیاده شدم دم در به عده ای مرد که دور هم جمع شده بودن سلام کردم و وارد شدم صدای قران میومد و شلوغ بود چند قدم رفتم و ایستادم یک آقایی با لباس مشکی بهم نزدیک شد و گفت بفرمایید خوش اومدین زحمت کشیدین.خب اونجا بود که خجالت کشیدم چند قدم بی رمق برداشتم و به گریه افتادم همینطور که اشک هام پایین میومدن یک مرتبه نریمان از در یکی از اتاق ها اومد بیرون و چشمش به من افتاد و مثل یک بمب منفجر شد و دستهاشو گذاشت روی صورتشو گریه کرد رفتم نزدیک گفتم بهت تسلیت میگم حق داری می دونم چی می کشی می دونستی ثریا دلش می خواست تو رو ببینه ؟ پریماه دیدی چی شد یک مرتبه ورپرید و رفت دارم دیوونه میشم نمی تونم تحمل کنم باورم نمیشه که ثریا الان کجا خوابیده نمی دونی چه وضعی دارم در اون زمان نه کلامی به فکرم می رسید که دلداریش بدم و نه قدرت تحمل داشتم پس فقط گریه کردم چند بار سرشو با افسوس حرکت داد و گفت بیا ببرمت پیش مامان بزرگ و خواهر خانم تا منو دید یک جا برام خالی کرد و کنار سهیلا نشستم جای حرف زدن نبود دعا می خوندن و فاتحه می فرستادن حدود یک ساعت تلخ و عذاب آور گذاشت و خانم بلند شد و گفت بریم دیگه من خسته شدم. مادر و خواهرای ثریا خیلی اصرار کردن که شام ما رو نگه دارن ولی خانم قبول نکرد از اتاق رفتیم بیرون خواهر گفت مادر بزارین نریمان رو ببینم نکنه کاری داشته باشه خانم گفت تو برو باهاش حرف بزن من دیگه نمی تونم دارم بی هوش میشم چرا نمی فهمی ؟ پریماه بیا ما بریم حالم بد شده و دسشو گرفتم و از خونه بیرون رفتیم. یکم توی ماشین منتظر خواهر موندیم تا برگشت و گفت داداشم و دوستهای نریمان هستن اون گفت شما ها برین من مراسم که تموم شد میام باغ.وقتی راه افتادیم خانم به احمدی گفت اول برو سهیلا رو برسون و من اونشب عجیب ترین صحنه ی زندگیم رو دیدم خونه ی سهیلا خانم توی روستایی نزدیک باغ بود باورم نمی شد اینا چطوری زندگی می کنن و چرا خانم با این همه ثروتی که داشت دلش میومد که این زن مهربون توی یک همچین خونه ی محقری زندگی کنه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین موشک ساخت ایران با استفاده از چند موشک کاتیوشا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!! ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!! ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...!! پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی! هرگز به خدا نگو چرااااا؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهفت می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که
خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی تازه کنین و برین ؟ گفت دلم می خواد بچه ها رو ببینم ولی خیلی خسته ام گفت شامم که نخورین بیاین پایین شام ما آماده اس پرستو درست کرده زود سفره رو میندازم بخورین و برین ؛ نریمان به این زودی نمیاد خانم یک فکری کرد و گفت باشه باید دستشویی هم برم برو ببین کسی خونه ات نیست من از اون فامیل شوهرت بدم میاد سهیلا که معلوم بود خوشحال شده با هیجان گفت نه می دونم کسی نیست ولی چشم الان نگاه می کنم یک خانم جوون در رو باز کرد در نظر اول به نظر زیبا میومد سهیلا پرسید عمه ات اینجا نیست ؟ گفت نه مامان بزرگه ؟ اومده ؟ و با خوشحال اومد طرف ماشین خانم گفت پیاده شو پریماه بریم بچه ها رو ببینیم و بریم و در ماشین رو باز کرد و اون دختر خودشو انداخت توی بغل خانم و با خوشحالی گفت خوش اومدین مامان بزرگ چه عجب ولی از همون چند کلمه ای که گفت فهمیدم عادی حرف نمی زنه چون یکم کشیده و با لکنت این جمله رو ادا کرد من از اون طرف پیاده شدم ولی واقعا گیج بودم اون روز پر از اتفاق های عجیب و باور نکردنی برام افتاده بود که از صبر من بیرون بود اونشب من با زندگی و بچه های خواهر آشنا شدم پرستو چهل سالش بود یک دستش حالت لمسی داشت و موقع حرف زدن به لکنت میفتاد و دهنش کج می شد آهو هم سن و سال من بود حالت بهتری داشت ولی صورتش و پا های بی اندازه لاغرش که راه رفتن رو براش مشکل می کرد نشون می داد که از سلامتی کامل برخودار نیست و پسر نه سالش تا منو دید با خجالت پرسید تو پریماهی گفتم سلام بله تو کی هستی اسمت چیه ؟ گفت من سلمانم پرسیدم از کجا منو شناختی ؟ گفت مامانم گفته بود تو پیش مامان بزرگ هستی کاراشو می کنی سلمان هم موقع حرف زدن اشکال داشت و درست نمی تونست کلمات رو ادا کنه و حالت خاصی داشت . ولی هر سه ی اونا بی اندازه مهربون و گرم بودن انگار نه انگار که مادر بزرگشون اونا رو توی خونه اش راه نمیده چنان با محبت بهش ابراز علاقه می کردن که باور کردنی نبود هیچ کینه ای از اون به دل نداشتن خواهر فورا یک صندلی گذاشت توی ایوون و خانم روش نشست دخترا کمک کردن و یک گلیم پهن کردن و سفره رو انداختن هیچ نیرویی در تنم نبود ولی بچه های خواهر خیلی منو تحت تاثیر قرار دادن به نظرم می رسید که خوشحالترین آدم های روی زمین هستن ذوق زده از دیدن مامان بزرگشون و حتی من ازمون پذیرایی می کردن سلمان یکسر حرف می زد و با این کارش نشون می داد که چقدر خوشحاله کنار دیوار روی گلیم نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم آدم هایی که نه می دونستن کینه چیه و نه از بدی های مردم دنیا خبر داشتن می تونم بگم اونجا بود که تونستم نفسی بکشم که عاری از هر بدی بود حتی بشدت از خانم که از وجود اونا خجالت می کشید و اجازه نمی داد به خونه اش برن دلگیر شدم اونشب به خاطر روز سختی که داشتم بشدت سرم درد می کرد و چشمم از اشک می سوخت و نای حرف زدن برام نمونده بود پس نتونستم اون طوری که دلم می خواست با دخترای خواهر ارتباط بر قرار کنم .و خانم هم خیلی زود چند لقمه خورد و بلند شدوقتی به عمارت رسیدیم فورا خانم رو بردم توی تختشو و یک مسکن خوردم و خوابیدم نیمه های شب بود که انگار از یک بلندی سقوط کردم از خواب پریدم و دوباره فکر و خیال اومد سراغم دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد هنوز سرم درد می کردم و مثل این بود که یکی مدام می کوبه توی پیشونیم یاد نریمان افتادم که گفته بود مراسم که تموم شد میام باغ ولی من هیچ صدایی نشنیدم از اتاقم رفتم بیرون تا از داروخونه ی خانم یک مسکن دیگه بردارم که دیدم چراغ پذیرایی روشنه در نیمه باز بود رفتم بازش کردم و دیدم نریمان روی مبل نشسته و سرشو گرفته بین دو دستش لباس هاش گلی و کثیف بودن و سر و وضع آشفته ای داشت منو ندید و حتی متوجه هم نشد به نظرم کار درستی نبود اون موقع شب باهاش حرف بزنم گذاشتم به حال خودش باشه و خواستم دوباره در رو ببندم که سرشو بلند کرد و گفت پریماه بیدار شدی ؟سرمو بردم توی اتاق و گفتم شما کی اومدین ؟گفت خیلی وقت نیست رفته بودم سرخاک ثریا دلم طاقت نیاورد امشب تنهاش بزارم. چند قدم رفتم جلو و گفتم بازم تسلیت میگم گفت دیدی چی شد ؟ بالاخره از دستم رفت کلا من آدم کم شانسی هستم هر وقت به کسی دل می بندم خدا ازم می گیره گفتم این حرفا چیه می دونم که الان ناراحت هستی و حق هم داری ولی یک چیزایی توی دنیا هست که از مردن بدتره باور کن نریمان منم امشب مثل تو عزا دارم و احساس تو رو درک می کنم گفت میشه بشینی و حرف بزنیم؟گفتم نه خیلی سرم درد می کنه و کلا مثل تو دو روزی هست که دارم عذاب می کشم پرسید باز با یحیی مشکل داشتی ؟ گفتم درست همزمان با ثریا یحیی هم برای من از این دنیا رفت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده شدن توی نترسیدنه ، نه تو اول شدن :) شبتون خوش 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹سلام صبح‌بخیر امروز براتون 🌹عاقبت بخیری و خوشبختی آرزومندم 🌼امروز را آغازی تازه بدان... 🌺زندگی رودخانه ایست که 🌼مدام به سمت آینده در جریان است. 🌺هیچ قطره ای از آن 🌼دو بار از زیر یک پل رد نمی شود. 🌺برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه امید تو جیبتون باشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنیه دلنشین.... - @mer30tv.mp3
4.34M
صبح 24 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهشت خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی ت
همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون باید با روزگار بسازیم چاره ای هم نداریم باور کن نمیخوام نصیحتت کنم اینا رو گفتم که بدونی تو تنها نیستی به نظرم برو بخواب تا فردا بتونی بازم برای ثریا عزا داری کنی گفت حال شو داری یک چیزی برات تعریف کنم ؟ گفتم آره بگو گفت از همون اولی که تو رو آوردم اینجا با ثریا در مورد تو حرف زدم از رنگ چشم هات بهش گفتم و از کارایی که می کردی همش می گفت خیلی دلم می خواد پریماه رو ببینم ولی نشد امشب بهش گفتم دوبار پریماه اومد به دیدن تو ولی یکبار چشمت بسته بود و این بار زیر خاکی تو نمی دونی چقدر این دختر پاک و مظلوم بود تازه دیشب فهمیدم که تمام بچگی خودشو توی بیمارستان ها گذرونده و خانواده اش به خاطر پول نتونستن عملش کنن حالا خیلی چیزا به فکرم می رسه که داره دیوونه ام می کنه می فهمی چی میگم ؟ امشب نزدیک بود با مادرش دعوام بشه بهش گفتم چرا رک و راست بهم نگفتین وگرنه من همون اول قبل از اینکه اینطور حالش بد بشه بستریش می کردم عملش کنن می دونی بهم چی گفت ؟باور کن از این حرفش آتیش گرفتم خانم میگه خجالت کشیدم همین اول کاری شما رو توی خرج بندازم منم که حال خوشی نداشتم عصبانی شدم می خواستم بگم خجالت نکشیدن اون همه اُرد و فرمون دادین خب من به جای این کارا جونشو نجات می دادم ولی دیدم الان نمک به زخم پاشیدنه باشه بعدا حرفم رو می زنم ولی از درون دارم داغون میشم نریمان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و گفت آره دیگه همینو می خواستم بهت بگم برو بخواب سرت درد می کنه منم میرم بالا صبح به شالیزار بگو صدام نکنه تا خودم بیدار بشم می ببینمت.یک مسکن برداشتم و خوردم و رفتم به اتاقم اما صبح که بیدار شدم شالیزار گفت که آقا نریمان براتون یک یادداشت گذاشت و رفت پرسیدم یاداشت برای من؟کجاست ؟ گفت دست خانم رفتم به اتاق خانم گفت اومدی ؟ کمک کن می خوام برم حمام باید برم خونه ی ثریا این بچه نریمان جز من کسی رو نداره تو با من میای ؟ گفتم اگر اجازه بدین من نیام گفت نه لزومی هم نداره من با سهیلا میرم و تا غروب بر می گردم شایدم زودتر ببینم حال خودم چطوره گفتم آقا نریمان برای من یاداشت گذاشتن ؟ گفت آهان یادم نبود اونجاست روی میز روی یک کاغذ کوچک نوشته بود پریماه مراقب مامان بزرگ باش لطفا این روزا من حال خودم نیستم خیلی ازت ممنونم یاداشت باز بود و حتما خانم هم خونده بود گفتم آقا نریمان سفارش کرده می خواین باهاتون بیام ؟ گفت نه اینجا باشی بهتره من که نیستم اینا هر غلطی دلشون می خواد می کنن تو مراقب همه چیز باش شاید من با نریمان برگشتم اونجا نمونه بهتره خونه شون هم صلاح نیست بره جلوی چشم خودم باشه خیالم راحت تره.خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و برگشتم رفتم به گلخونه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه هوا ابری و سرد بود درست مثل دل من یک ژاکت گرم پوشیدم وطبق دستور خانم قربان رو صدا زدم تا گلدون ها رو ببره توی گلخونه تعدادشون زیاد بود و باید یکی یکی اونا رو جابجا می کردیم تا همه ی گلدون های جلوی ایوون و نزدیک استخر جا بشن و این تا ظهر طول کشید بعد سری به آشپزخونه زدم در قابلمه رو که باز کردم دیدم به اندازه ده نفر گوشت بار گذاشته شده با یک دیگ بزرگ برنج پرسیدم شالیزار این همه غذا برای کیه ؟ مهمون داریم ؟ گفت نه خانم اینقدری نیست گفتم عزیزم این گوشت برای ما سه نفر خیلی زیاده؟ احمدی هم که رفته گفت خب خانم بچه های منم هستن گفتم باشه ولی تو نباید این همه مواد غذایی رو حروم کنی ما مدیون خانم میشیم من همیشه فکر می کردم چرا به تو اعتماد نداره خب همین کارا رو ازت دیده دیگه نکن عزیزم دلم شما ها که همیشه غذای اندازه دارین برای چی حرص می زنی ؟ خندید و زد به مسخره بازی که قصدی نداشته و یک بسته گوشت بزرگ بوده اونم عجله کرده و همونو ریخته مقدار زیادی به از درخت ها گنده بودن و توی سبد های بزرگ گذاشته بودن توی آشپزخونه گفتم بیا اینا رو مربا درست کنیم یکم هم سرخ کنیم بزاریم برای خورش و تاس کباب گفت خانم ولش کنین یک مدت می مونه اگرم خراب شد میریزیم دور گفتم نگو تو رو خدا حیفه من تا حالا از این کارا نکردم ولی دیدم که مامانم و خانجونم این کارو می کنن بیا شروع کنیم راستی تو چند تا بچه داری ؟ گفت سه تا ولی خانم اجازه نمیده از در اتاق بیرون بیان گفته اگر توی باغ اونا رو ببینه بیرونمون می کنه البته یک شش ماهه دارم که هنوز کوچیکه ولی اون دوتا حق بیرون اومدن ندارن گفتم واقعا؟هیچوقت بیرون نمیان ؟ گفت چرا یک در به اون طرف باغ داره وقتی که خانم حواسش نیست میرن بازی می کنن ولی جلوی چشم نیستن کلا خانم با ما صاف نیست چون قبلا برای شوهرش کار می کردیم سالارزاده ی بزرگ آقا کمال اون ما رو آورد اینجا ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگی ابرهای آسمونو دیدید؟انگار خدا ساعت ها نشسته با دقت و‌حوصله نقاشی کشیده ☁️☁️ .عاشق آفتاب بعد بارونم یه روز قبل این کلیپ بارون شدیدی داشتیم به خاطر همین همه ی درختا و سبزه ها از تمیزی برق میزنن انگار یه خونه‌تکونی اساسی کردن برا اومدن پاییز🍂🍂 . امیدوارم از دیدن این کلیپ کوتاه حسابی لذت ببرید خیلی دوستتون دارم 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
454_56051071135419.mp3
3.73M
🎶 نام آهنگ: بیقرار 🗣 نام خواننده: ویگن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f