#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوپنج
گفتم بله خواهر همه خوب بودن خیلی بهشون خوش گذشته وقتی برین خونه خودشون براتون تعریف می کنن گفت خدا صبرت بده واقعا داری مادرمو تحمل می کنی و صدات در نمیاد منو کشت اونقدر که نق زد و ایراد گرفت دست تو سپرده من دیگه دارم میرم همون پنجشنبه میام اما مثل اینکه تو این هفته نمیری خونه تون؟گفتم نه فکر نمی کنم گفت پس من جمعه میام که بچه ها دارن میان اینجا باشم غذای خوب درست کنیم هر چند که مادر اذیتم می کنه و قدر کارای منو نمی دونه ولی تو توی دلش خوب جا شدی که اصلا نمی تونه دوری تو رو تحمل کنه گفتم ما نبودیم چیزی رو فراموش نکرد ؟ گفت نمی دونم ولی تو رو همش یادش بود و مرتب از تو حرف می زد گفتم خب ازم چی می گفتن ؟ گفت گاهی ازت راضی بود و تعریف می کرد وگاهی هم ازت دلخور می شد که ولش کردی و رفتی سفر اون روزخواهر با آقای احمدی رفت و نریمان هم نزدیک ظهر وقتی خانم خواب بود از پله ها اومد و پایین و در حالیکه مقدار زیادی طرح دستش بود منو صدا کرد و گفت طرح هایی که کشیدی رو بده بمن گفتم می خوای بری ؟ گفت آره خیلی کار دارم همینطور که میرفتم از روی میز طرح ها رو بهش بدم گفتم ناهار داره آماده میشه بخور برو گفت نه الان میل ندارم ولی فکر کنم از اون کتلت ها توی ماشین باشه پرستو وقتی پیاده شد اونا رو از توی سبد گذاشت توی ماشین همونو می خورم و کاغذ ها رو از دستم گرفت و گفت خدا حافظ مراقب خودت باش و در حالیکه دور می شد ادامه داد مرسی که به فکر من بودی تا صدای در عمارت رو شنیدم همینطور بی حرکت ایستاده بودم و فکر می کردم اون راست می گفت ؟ من به فکرش بودم ؟ چون گفتم ناهار بخور و برو ؟ نه این که دلیل نمیشه هر کس بود همینو می گفتم نکنه اشتباه برداشت کنه و واقعا فکر کنه من بهش فکر می کنم؟ای خدا بسه دیگه منو توی یک چاله ی دیگه ننداز راستش اون روزا هر وقت حرف اومدن مهمون های خانم از فرانسه می شد من حال بدی پیدا می کردم دلم نمیخواست بیان و احساس می کردم ازشون خجالت می کشم یا اینکه چون از خارج میومدن در مقابلشون کم خواهم آورد و یا اصلا از اومدن کامی و سارا خانم واهمه داشتم نمی دونم به هر حال حالم خوب نبود اونشب نریمان بر نگشت و تلفن هم نزد و خانم مدام چشم انتظار بود چند بار به خونه ی آقای سالارزاده زنگ زد که گفته بود خبر نداره و چندین بار به طلا فروشی که شاگردش گفت تازه رفته و اینجا نیست بالاخره خانم رو متقاعد کردم که بخوابه و منتظر نریمان نباشه ولی بدون دلیل همش گوشم به در عمارت بود که نکنه نریمان دیر وقت بیاد و گرسنه باشه و این چه حالی بود داشتم رو نمی دونم.روز بعد حدود ساعت یازده صبح بود که خانم روی مبل نشسته بود و چرت می زد و من طراحی می کردم که صدای ماشین شنیدم ؛ بلند شدم و از پنجره نگاه کردم خانم پرسید کیه ؟ کی اومده ؟ گفتم آقا نریمان گفت خدا رو شکر شالیزار رو صدا کن بره کمکش کنه حتما چیزی خریده گفتم منم میرم خانم ؟ گفت نه تو کجا ؟ بشین سر جات کارتو بکن همینطور که میرفتم شالیزار رو صدا کنم خنده ی زورکی کردم و با اخم گفتم به خاطر شما که اینقدر نگران نیومدنش بودین بهتون خبر دادم کمی طول کشید که نریمان اومد خسته به نظر می رسید و سر و وضع خوبی هم نداشت گفت مامان بزرگ گوسفند زنده خریدم اما خیالتون راحت باشه دادم احمدی و قربان بکشن و خرد کنن بعد بیارن توی عمارت خانم پرسید کجا بودی ؟ چرا دیشب نیومدی ؟ گفت تا صبح داشتیم کار می کردیم باید تا اومدن نادر آماده شون کنم از هر کدوم دادم سه تا بزنن.برای افتتاحیه ی میرداماد لازم میشه این طور چیزا رو توی بازار نمی خرن اغلب سرویس عروس و النگو می پسندن جواهر نمی خرن باید یک جای لوکس و مدرن باشه انشالله تا نادر و کامی نرفتن افتتاح می کنم خانم پرسید مگه مغازه ی میرداماد رو خریدی ؟ گفت بله خیلی وقته دارن دکورشو می زنن به زودی می برمتون خودتون از نزدیک ببینین راستی پریماه طرح انگشتر خیلی خوب شد اما با یکم تغییر دادم بسازن گفتم فهمیدم اشکالش چی بوده کاش به جای شش تا مروارید سه تا می زنین گفت باریکلا از کجا فهمیدی ؟ گفتم همون موقع که طرح رو می کشیدم با خودم فکر کردم ممکنه زیاد باشه یک وقت چهار تا نزنن که خوب نمیشه چون انگشتر حالت گرد داشت گفت آره همین کارو کردیم و بین شون با طلای سفید حالت دادیم ولی تو واقعا برای این کار ساخته شدی خیلی خوشم اومد چیزتازه ای برامون داری ؟ گفتم هنوز نه دارم روش کار می کنم ببینم چی میشه حتما باید مروارید داشته باشه ؟ گفت برای افتتاحیه می خوایم بیشتر از مروارید استفاده کنیم من میرم بخوابم اصلا به هیچ وجه صدام نکنین تا خودم بیام پایین راستی پریماه خودت باید یک سر بیای کارگاه از نزدیک ببینی و بدونی چی میگم شاید فردا رفتیم نریمان اینو گفت و رفت بالا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر این عکس دلنشین و پر از خاطره ست نه؟!
کدومش براتون نوستالژی تره؟
دلم برای گرمای چراغ علاالدین
دورهمیهای خونه ی مادربزرگ
خوردن میوهی نوبرانهی پاییز
مزه مزه کردن گسی خرمالو
بوی نارنگی ترش و شیرین
و خندههای از تهِ دل پُر میکشه...🤍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مىکرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مىخواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آنرا در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا بهصورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمىکنم، آنرا بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مىکنم، خودت ببر در يکى از قفسههاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آنرا بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آنرا برد و در گوشهاى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشتهاى حتماً همانجا است.بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موشهاى بزرگى دارد که به جواهر علاقهمند هستند! حتماً آنها برهاند!بازرگان گريان و نالان در کوچهها مىرفت که بهلول او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مىکنم. از آنجا به نزد برادرش هارونالرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موشها است. هارونالرشيد بسيار خنديد و حکم را بهدست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پىهاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشستهاى که الآن خانهات خراب مىشود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: 'مىخواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موشهائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان بردهاند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفتهام.' قاضى آمد و گفت: 'دستم به دامنت. بگو پىها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مىدهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارونالرشيد دستور داد ريشهاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحهاى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: 'سزاى خيانت در امانت چنين است،
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فكر میكردين اجرا كنندگان اصلى اين سرود اين تيپى باشن؟
🔹"به لالهٔ در خون خفته" نام یکی از سرودهای انقلابی مشهور ایران است که در سال ۱۳۵۷ و در اوج انقلاب توسط مجتبی میرزاده ساخته شد.. جالبه بدونين شاعر و تنظيم كننده این سرود استاد جهانبخش پازوکی است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوپنج گفتم بله خواهر همه خوب بودن خیلی بهشون خوش گذشته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوشش
خانم با اخم یک فکری کرد و گفت نه اینطوری نمیشه نریمان می خواد تو رو از من بگیره اگر بیفتی توی این کار دیگه از دست من خارج میشی با حالتی اعتراض آمیز گفتم خانم قربونتون برم من مال شما نیستم ولی تا هر وقت بخوای کنارتون می مونم به شرط اینکه فکر نکنین من کلا و اثاث این خونه هستم گفت اییی دختره ی پر رو باز حرف زدی ؟ می دونم منم نگفتم که تو مال منی ولی می خوام پیش خودم باشی نریمان می خواد هر روز تو رو ببره بیرون منم از پیشرفت تو خوشحالم ولی قرار نیست که منو یادت بره بهت گفته بودم برات نقشه های دیگه ای دارم این که گفتم این کارو یاد بگیری برای این بود که به وقتش حکم این نباشه که توی این خونه کار می کنی لقب طراح جواهر بهت دادم که شان تو بره بالا حالا فهمیدی چی میگم؟خانم نمی دونست که من از نقشه ای که برام کشیده خبر دارم و می فهمیدم که همه ی اون کارا رو می کنه تا منو برای کامی نگه داره ؛ اما هر وقت اسمش میومد دچار اضطراب می شدم حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود من داشتم طرح یک دستبند که به فکرم رسیده بود پیاده اش می کردم و خانم کنارم نشسته بود نریمان اومد پایین و رفت توی آشپزخونه و یک بشقاب غذا کشید و همینطور که میومد پیش ما با قاشق میذاشت دهنش و برای اولین بار لباس توی خونه تنش بود از من عذر خواهی کرد و گفت ببخشید اومدم یک چیزی بخورم و برم دوباره بخوابم از گرسنگی بیدار شدم و همینطور که خواب آلود و سر پا غذا می خورد خانم گفت نریمان گفته باشم نمیشه پریماه رو ببری بیرون ما خودمون هزار تا کار داریم هر روز هر روز که نمیشه با دهنی پر و خیلی بی تفاوت گفت باشه حالا من یک چیزی گفتم شما داری براش غصه می خوری؟هر وقت شد میریم راه افتاد و با همون بشقاب غذاش بره بالاگفت به شالیزار گفتم شام درست نکنه می خوایم جگر بخوریم و رفت بالا.یک مرتبه به خودم اومدم و دیدم کارم شده زیر نظر گرفتن رفت و آمد نریمان از خودم بدم اومد طرح هامو برداشتم و رفتم به اتاقم و به خانم گفتم هر وقت کارم داشتین صدام کنین و با خودم فکر کردم چه کار احمقانه ای دختر مگه تو بیشعوری که همش فکر می کنی اون کی رفت بالا و کی اومد پایین ؟ولی یکساعتی که کار کردم بوی ادوکلن نریمان به مشامم رسید و فهمیدم اومده پایین زیر لب گفتم لعنت بر من پریماه تو باید از اینجا بری راه دیگه ای هم نداری از زمانی که اون اومد پایین تا منو صدا کرد شاید سه ربع ساعت طول کشید و بی اراده هر لحظه منتظر بودم که بزنه به در اتاقم و بالاخره زد و آروم گفت پریماه ؟ خانمه پریماه ؟ به در خیره شدم مثل این بود که می خواستم حالت عادی داشته باشم دوباره صدا زد خانم ؟ گفتم بله نریمان کاری داشتی ؟ گفت دارم منتقل روشن می کنم بیا که با هم جگر ها رو سیخ بکشیم مامان بزرگ امشب می خواد زود بخوابه گفتم الان میام خودمو توی آینه نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چیزی نیست تقصیر پرستو شد اون فکرم رو بهم ریخت می ترسم که حرفش راست باشه آره همینه ولی راست نیست چون من می دونم که نریمان تازه ..اصلا ولش کن فقط دارم بهت میگم پریماه احمق نشو می فهمی ؟هوا بشدت سرد بود و نریمان همون جلوی ایوون منتقل رو آتیش کرده بود و خانم دورش یک پتو پیچیده بود و روی صندلی کنارش نشسته بود منو که دید گفت صدات نکردم بلکه یک کار جدید بکشی گفتم کشیدم تقریبا داره تموم میشه خانم گفت من می دونم چیه ولی بهت نمیگم بزار تموم بشه خودت می ببینی باید این بار دستمزد خوبی به پریماه بدی ببینم زبونش دراز تر میشه ؟ گفتم خانم ؟ تو رو خدا نگین دوست دارین تو سری خور باشم ؟ خب اولا که اومده بودم روم نمیشد حرف بزنم من همیشه سر زبون داشتم نریمان با هیجان گفت وای مامان بزرگ راست میگه من دوبار رفتم در خونه شون دیدم چیکار می کنه.کتم رو کشیدم روی سینه ام و خودمو از سرما جمع کردم و گفتم تو رو خدا یادم ننداز تازه داشتم فراموش می کردم که چطوری با تو آشنا شدم خانم با تعجب پرسید چطوری ؟ برای چی رفته بودی در خونه ی اونا ؟ نریمان گفت براتون تعریف کرده بودم یادتون نیست ؟ حالا شب مون رو خراب نکنیم.نریمان یک پلیور سفید یقه اسکی کرم رنگ تنش کرده بود و پایین ایوون ایستاده بود و منقلی که پر از ذغال های گداخته شده با حرارت زیاد جلوی پای خانم گذاشته بود منم یک صندلی کشیدم نزدیک منقل و نشستم تا از گرمای اون آتیش استفاده کنم شالیزار و نریمان جگر ها رو سیخ می کشیدن و در همون حال گفت مامان بزرگ از الان بهتون میگم که نگران نباشین من فردا میرم و تا جمعه نمیام جمعه بعد از ظهر خرید می کنم و میارم که صبح زود باید برم فرودگاه ساعت چهار می رسن اگر تاخیر نداشته باشن شما با من میاین ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر غمت نیز 😍🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح یعنی عشق
عشق یعنی
حس خوب زندگی
زندگی یعنی
زیبـاترین هدیه خـدا
ســـــلام
صبحتون بـخیر
روزتـون قـشنگـــــ
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بوی نفت و چراغ نفتیهای قدیمی بخیر...
یاد ایام نه چندان دور...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوشش خانم با اخم یک فکری کرد و گفت نه اینطوری نمیشه نری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوهفت
نریمان همینطور که جگر ها رو روی آتیش کباب می کرد به خانم نگاه می کرد و آهنگ دختر خان و می خوامش رو می خوندو گاهی با همون حال نگاهی به من مینداخت ولی خیلی زود گذر به آتیش نگاه می کرد و باز خانم باهاش دم گرفته بود احساس کردم نریمان زیادی از حد خوشحاله نمی فهمیدم برای اومدن مسافرشون بود یا چیز دیگه ای ؛ ولی اولین باری میشد که آثار غم رو توی صورتش نمی دیدم بالاخره جگر ها آماده شد و شالیزار سهم خودشون و احمدی رو گرفت و رفت و ما شروع کردیم به خوردن البته من زیاد جگر دوست نداشتم ولی اونشب نخواستم ادا در بیارم دوتا سیخ خوردم و فقط به حرفای اونا گوش می دادم چون حال عجیبی داشتم به این فکر می کردم که من کجا و اینجا کجا چی شد که سر از این عمارت و این حال و هوا در آوردم واقعا دست تقدیر منو به اینجا کشوند ؟ اگر آقاجونم فوت نمی کرد من الان زن یحیی بودم و داشتم توی خونه ی زن عموم زندگی می کردم یاد یحیی و خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و بغض کردم حالا واقعا نمی دونستم که دلم چی می خواد ؟آیا دوست دارم دوباره به عقب برگردم ؟یا نه.اونشب من خیلی زود خانم رو بردم به اتاقشو قرص هاش دادم و خوابید وقتی خواستم برم به اتاقم نریمان منقل و بقیه ی بساط رو جمع کرده بود و داشت از پله ها میرفت بالا به روی خودم نیاوردم و خواستم وارد اتاقم بشم که صدام کرد پریماه ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم مکث کرد ودوباره گفت پریماه ؟ گفتم بله کاری داری ؟ گفت می خواستم ، هیچی ولش کن مامان بزرگ خوابید ؟ گفتم بله دوپله اومد پایین ودستشو گرفت به نرده ها و گفت تو چرا امشب حرف نمی زدی؟گفتم حرف نمی زدم ؟ نمی دونم قصدی نداشتم شاید برای اینکه خانم فکر می کنه زبون دراز شدم گفت این چه حرفیه خودت می دونی که چقدر مامان بزرگ دوستت داره من صبح زود میرم تو کاری نداری ؟ گفتم من ؟ نه گفت طرح هات آماده اس ؟ گفتم آهان در اون مورد ؟ هنوز نه ولی تا اونجایی که بتونم آماده اش می کنم گفت پس شب بخیر و رفت بالا.خواهر از صبح جمعه و نریمان و آقای سالارزاده بعد از ظهر اومدن به عمارت حالا چند روزی بود که شالیزار با قربان زیر و روی خونه رو تمیز می کردن یکی به لوسترها برای تمیز کردنش آویزون بود و یکی می شست و دستمال می کشید و تمام وسایل لوکس رو من و خانم گردگیری کردیم اتاق های بالا همه تمیز و مرتب شد و خواهر که اومد مقدار زیادی نون و کره و ماست محلی آورده بود که خودش جابجا کرد وقتی نریمان از راه رسید یک لحظه ترسیدم به نظر آشفته و پریشون بود ریشش بلند شده بود و سر ووضع خوبی نداشت و در جواب خانم گفت که این چند روزه کارگاه بودم و وقت اصلاح نداشتم و دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا بخوابه موقع شام شالیزار رفت بیدارش کرد باز من از بوی ادوکلنش فهمیدم که اومده پایین از هیجانی که بهم دست داد از خودم منتفر شدم و برای اولین بار بی اراده خودمو یک گوشه توی آشپزخونه مخفی کردم که منو نبینه من از چیزی می ترسیدم که خودمم نمی دونستم چیه و زیر لب گفتم پریماه تو باید از اینجا بری فکر می کنم وقتش رسیده واقعا که دختر احمقی هستی و من زیادی روی تو حساب باز کرده بودم و رفتم سر قابلمه ولی اون یکراست اومد توی آشپزخونه و گفت سلام پریماه خوبی ؟ در حالیکه سعی داشتم متوجه ی اضطراب من نشه با دست قابلمه ی داغ رو برداشتم ودر حالیکه انگشت هام می سوخت گذاشتم روی میز و گفتم خوبم شما برو دارم غذا رو می کشم با یک لبخند گفت ببینم چت شده حالت خوبه ؟با تندی گفتم معلومه که خوبه چرا اینقدر می پرسی ؟ گفت وای ببخشید معذرت می خوام اومدم ازت تشکر کنم طرح هات بی نظیر بودن تو دست مزد خیلی خوبی می گیری و دیگه خودتو جزو نادر زنانی بدون که توی ایران طرح جواهر می کشن من می دونم که روز به روزم کارت بهتر میشه اما ایده هات عالین.دیس رو گذاشتم کنار قابلمه ودرشو باز کردم و گفتم شالیزار تو خورش ها رو ببر اون زعفرون رو هم بده به من خواهر سبزی خوردن آورده اونو بردی ؟ نریمان یکم خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت نه مثل اینکه تو خوب نیستی ببینم نکنه از من دلخوری ؟ گفتم ای بابا شما برو سر میز منتظرن برای چی باید از شما دلخور باشم ؟ دستهاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت باشه خواهیم فهمید انگار وقت بدی رو انتخاب کردم می دونم که مامان بزرگ اذیتت کرده وگرنه تو اهل این کارا نبودی من باهاش حرف می زنم نگران نباش لبم رو بشدت گاز گرفتم و بغض گلومو گرفت و با خودم فکر کردم واقعا که پریماه تو بیشعوری اون اصلا منظوری نداره نمی ببینی رفتارش با تو مثل همیشه اس بی خودی خودتو ناراحت نکن ولی تقصیر اون نیست می دونم خودم نمی تونم بی تفاوت بمونم آخه الان چی شده که تو اینطوری می کنی حالا اگر ازت بپرسه چه مرگت بود چی می خوای جواب بدی ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_یار_الماسی
مواد لازم:
✅ یار الماسی
✅ نمک ۳قاشق
✅ سرکه سفید
✅ ریحان
✅ نعنا
✅ خالیواش
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17322042373089777088957.mp3
2.78M
ننهزهرا:)💔
حسین ستوده
#فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f