@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی..
🎤 حاج_محمود_کریمی
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_یازدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این گوشی داشتید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیونه خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو ع
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهل
گفتم چته نریمان چرا داری داد می زنی مردم دارن نگاه می کنن کی گفته که من می خوام قبول کنم ؟ مامان من از پس اونا بر نمیاد مگر خانجون که خب یحیی هم نوه ی اونه زود تحت تاثیر قرار می گیره خودم باید برم ببینم چه خبره یواش برو نفسم بند اومد به ماشین نزدیک می شدیم اون قدم هاشو تند کرد و رفت نشست توی ماشین احساس می کردم از عصبانیت داره منفجر میشه نشستم توی ماشین و گفتم نریمان تو چرا داری با من اینطوری می کنی ؟منم نمی فهمم چرا داری این کارو با من می کنی بهت میگم مجبورم برم ببینم چی میگن گفت ببخشید باشه راست میگی من کاره ای نیستم نباید اظهار نظر می کردم نمی دونم چم شده برات نگرانم و نمی دونم چطوری عنوانش کنم خب ما سالارزاده ها همیشه همینطوریم این دوروز خودت دیدی از دستمون در میره و روشن کرد و راه افتاد اما می فهمیدم که حال خوشی نداره گفتم نریمان تو رو خدا اوقاتت تلخ نشه ولی یک چیزایی هست که تو نمی دونی اما تو حق داری این حرفا رو بهم بزنی منم بودم شاید همینکارو می کردم چون خوبی منو می خوای ولی جای من نیستی تو نمی دونی چه چیزا توی دل من هست که نمی تونم به زبون بیارم در واقع شدم کفتر دو بوم به هیچ کجا تعلق ندارم گفت نباش کفتر دو بوم نباش نمی فهمی که چقدر همه دوستت دارن ؟ نمی ببینی که مامان بزرگ بدون تو یک لحظه نمی تونه زندگی کنه ؟ حتی عمه سارا رو هم تحت تاثیر قرار دادی صبح داشت ازت تعریف می کرد که چه دختر با شخصیتی هستی دیگه باید چیکار کنیم بفهمی؟گفتم درسته می دونم من ازتون ممنونم ولی من مادر دارم دوتا برادر دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم دوستشون دارم توام اینا رو بفهم گفت و حتما یحیی گفتم منظورت چیه حتما یحیی ؟ گفت خب بگو می خوای باهاش آشتی کنی و الان موندی که روی حرفت حرف نزنی درسته هر کاری دلت می خواد بکن من مشکلی با این موضوع ندارم نه ندارم چرا داشته باشم به من چه مربوط هر کاری دلت می خواد بکن گفتم که به من ربطی نداره ولی من صلاح تو نمی دونم زن عموت فردا همین چیزا رو بهانه می کنه و خودت می دونی باهات چیکار می کنه گفتم چرا فکر کردی من برای آشتی اومدم ؟ محاله محال چند بار ازم پرسیدی بهت گفتم تو فکر می کنی من اینقدر احمقم که اینا رو نفهمم ؟ گفت پس چرا می خوای بری خونه و باهاشون روبرو بشی؟گفتم حرف حساب دارم باید برم و بزنم و تمومش کنم گفت پریماه تو چند بار این کارو کردی یحیی دست از سرت بر نداشته دوباره می خوای امتحان کنی ؟ از تو بعیده به در خونه ی ما که رسیدیم نریمان با لحن آرومی گفت پریماه مراقب خودت باش وقتی کارمون تموم شد میام دنبالت خوبه ؟ یا می خوای شب بمونی ؟ گفتم نه شب نمی مونم اگر زحمتت نیست بیا دنبالم اینجا نباشم بهتره تازه نگران خانم هم هستم اگر حالش بد بشه فقط منو می شناسه و آهسته پیاده شدم و در ماشین رو بستم تردید داشتم چون می دیدم نریمان بی اندازه ناراحته و نتونستم آرومش کنم از طرفی نمی فهمیدم برای چی این کارا رو می کنه از روی دوستی ؟ نمی دونستم بفهمم در زدم و منتظر شدم نریمان بازم ایستاد تا من برم توی خونه فرهاد در رو برام باز کرد و خودشو انداخت توی بغلم و فریاد زد پریماه اومدی ؟ همه منتظرت بودن با آقا نریمان اومدی ؟ گفتم تو خوبی عزیزم ؟ برگشتم نگاه کردم ولی نریمان حرکت نکرد پس دست فرهاد رو گرفتم و رفتم توی خونه و در رو بستم از فرهاد پرسیدم داداش جون کسی اینجاست ؟کی منتظرم من بود ؟ گفت کسی نبود فقط عمو و زن عمو و یحیی گفتم اینا کس نیستن ؟ تو خوبی ؟ از درس عقب نمونده بودی ؟ انگار می خواستم برای خودم وقت بخرم و پام کشیده نمیشد برم جلو گفت مامان باهام کار کرده بود ولی بازم عقب موندم امروز دیکته ننوشتم چون بلد نبودم خانم گفت برو دفعه دیگه ازت دیکته می گیرم دستی به سرش کشیدم و یک نفس عمیق و با مشت زدم توی سینه ام و سعی کردم با اعتماد به نفس وارد بشم مامان توی ایوون منتظرم بود تا ما با هم روبوسی کردیم فرهاد جلوتر از من رفت توی اتاق گفتم خبرشون کردین؟ چرا ؟ صبر می کردین با هم حرف بزنیم در اتاق باز مونده بود و صدای یحیی رو شنیدم که پرسید پریماه با کی اومد؟ فرهاد فورا گفت با آقا نریمان مامان با اعتراض گفت تو چرا باز با اون اومدی ؟ بهت نگفتم یحیی اینجاست ؟ گفتم از کسی نمی ترسم بهترم شد بزار بدونن هیچ واهمه ای ندارم و رفتم توی اتاق یحیی بر خلاف همیشه که میومد به استقبالم سر جاش نشسته بود و سرش پایین گفتم سلام و رفتم با خانجون رو بوسی کردم و کنارش نشستم عمو گفت سلام خسته نباشید چه خبر عمو جون ؟ و زن عمو جواب زورکی داد ولی بهم نگاه نمی کرد گفتم همه چیز خوبه دارم کار می کنم وتا مامان با یک سینی چای اومد توی اتاق سکوت مرگباری برای من حکم فرما شد که هیچکس تکلیف خودشو نمی دونست
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدو۰هلویک
کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شده بالاخره خانجون گفت بهتره الان چای بخوریم دهن تون رو شیرین کنین و حرفای خوب بزنیم و بقیه اش رو هم بزاریم برای فردا گفتم خانجون من یکی دو ساعت دیگه باید برم نمی تونم بمونم کار دارم مامان پرسید مگه قرار نبود بیای بمونی ؟ گفتم نه همچین قراری نبود واقعا نمی تونم گفتین بیا منم اومدم ولی به سختی یحیی گفت خب دیگه نرو ما اومدیم حرف بزنیم به زن عمو گفتم هر شرطی گذاشته بودی قبول می کنم جلوی همه به شرفم قسم می خورم ولی تو دیگه سر کار نرو خودم هر کاری باشه می کنم گفتم مثلا چه شرطی رو قبول می کنی ؟ گفت همون ها که بهم گفتی بالاخره ما یک خانواده ایم هر چی هست با هم خرج می کنیم گفتم یعنی میگی ما دست گدایی جلوی شما دراز کنیم ؟برادرای من اینطوری بزرگ بشن ؟ بهتون گفتم من نمیخوام ازدواج کنم حالا دیگه ماجرا فرق کرده نه من دیگه اون پریماه سابقم و نه شما ها اون آدم هایی که من می شناختم زن عمو گفت ببین پریماه الانم به خواست یحیی اومدم که نگه تو نکردی من که می دونستم جوابت چیه ولی یحیی نمی خواد قبول کنه رو کردم به مامان و گفتم اینطوری اومدن روی دست و پای شما افتادن ؟ بازم حرف ناحق گوش کنیم یا توی سر و گله ی هم بزنیم ؟ آقا یحیی حرف مادرت رو قبول کن من کلفت شدم هوایی شدم با مرد غریبه میام و میرم حرفی داری ؟ تو رو به اون خدایی که می پرستی دست از سرم بردار برین دیگه ولمون کنین یا می خواین منم دهنم رو باز کنم و هر چی به فکرم می رسه بگم ؟ خانجون گفت بشین پریماه سر جات احترام نگه دار لازم نیست تو سر کار بری بسه دیگه روزی رو خدا می رسونه از یحیی هم بهتر برات پیدا نمیشه شرط کن یک مدت حشمت رو نبینی تا کینه ها از بین بره شما ها از بچگی همدیگر رو می خواستین و این با یک اختلاف خاله زنکی از بین نمیره چرا بی خودی لجبازی می کنین ؟یک مرتبه یحیی بلند شد و گفت مامان پاشین بریم نه خانجون فایده ای نداره دارم از چشمش می خونم ظاهرا این خانم راست میگه دیگه اون پریماهی که من می خواستم نیست چشمش به آدم های پولدار افتاده و منو می خواد چیکار ؟با ماشین بنز میاد و میره از همون اول می دونستم که پاش به اون جور جاها باز بشه دیگه به درد من نمی خوره گفتم اگر بهم اعتماد می کردی اگر می فهمیدی که برای چی میرم و کار می کنم یکم فقط یکم درکم می کردی بعد می فهمیدی که من آدمی نیستم که پول جلوی چشمم رو بگیره صد بار بهت گفتم نفهمیدی چرا نمیگی حرفایی که برای من درست کردین از من یک پریماه دیگه ساخت ؟چرا نمیگی چون بابای من مرده بود مامانت ترسید و پای ما رو از خونه ی شما برید گفت باشه خودت خواستی میرم زن می گیرم بعدا نگی یحیی بی وفایی کرد تو اول این کارو کردی زن عمو که انگار خدا دنیا رو بهش داده بود بلند شد و گفت بریم حسن آقا تاکار به جای باریک نکشیده و راه افتادن و خیلی با اکراه خداحافظی کردن و رفتن و در خونه زدن بهم یک نفس راحت کشیدم ولی صدای ضربات محکم در همه ی ما رو به هراس انداخت همه رفتیم توی ایوون و فرهاد دوید در رو باز کرد یحیی مثل دیوونه ها اومد توی حیاط و با سرعت اومد طرف من و گفت این بود کثافت آشغال عوضی.برای من چهره ای که یحیی از خودش نشون می داد باور کردنی نبود چقدر آدما می تونن عوض بشن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و مچ دستم رو گرفت و کشید و از پله ها رفت پایین و منو با خودش برد داد زدم ولم کن یحیی دردم می گیره چی شده ؟ اینطوری نکن خواهش می کنم ولم کن حرف بزن بگو ببینم چی شده دوباره ؟ داد زد منو مچل خودت کردی ؟احمق گیر آوردی ؟ مرتیکه در دم منتظرته بیا برو پیشش برو دیگه حالا دیدی هرزه ای و مامانم دروغ نگفته بود ؟ نمک نشناس من بهت بد کردم ؟ چیکارت کردم که اون مرتیکه رو به من ترجیح دادی به خاطر پول بود؟به خاطر ماشین بنز منو ول کردی زدی روی همه ی قول و قرار هات ؟ مامان با مشت زد به بازوی یحیی و فریاد زد خفه شو حق نداری به بچه ی من این حرفا رو بزنی دو روزه داری التماس می کنی.صداش کردم اومد این برخورد شما ها بود ؟ پس چی شد ؟ می خواستی باهاش این کارو بکنی ؟ و خانجون سعی می کرد اونو آروم کنه و می گفت یحیی مادر نکن این راهش نیست بهت گفتم یکم کوتاه بیا من درستش می کنم صبر کن این کارا فایده ای نداره یحیی مچ دستم رو محکمتر فشار داد و داد زد چی فایده داره ؟ اون مرتیکه دم در منتظر این خانم وایساده به ریش من می خنده خاک بر سرم کنن که باید در این موقعیت باشم و منو کشید به طرف در حیاط در حالیکه من تقلا می کردم خودمو از دستش نجات بدم.عمو و زن عمو هم وارد حیاط شدن برای اینکه مچم رو رها کنه با دست دیگه ام می زدم توی سینه اش و اون بازم می خواست منو ببره توی کوچه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمی یاد، اون وقتا سلاح گرم محسوب میشد😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 جدول
🍃 توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
نوشته: ازهمه چیز برتر است
حاجی کنارم بود ، گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی
آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما این را فهمیدم , تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
🍃" خــــــدا "🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدو۰هلویک کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلودو
حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این کارو می کنه می گفت بیا برو بیا برو منتظرته دم در نگهش داشتی که بیای منو از سرت باز کنی ؟ این بود دوست داشتن تو ؟زن عمو از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به زدن خودش و داد وهوار راه انداخت که دختر بی حیا بی آبرو هر چی در مورد تو گفتم کم بود تو بدتر از این حرفایی تا حالا زیر صد نفر خوابیدی بازم دست از سر بچه ی من بر نمی داری که مامان طاقت نیاورد با زن عمو در گیر شدن و قیامتی راه افتاد که منو تا مرز سکته برده بود و یحیی شیر شد و در حالیکه بازوهام رو توی دستهاش بشدت فشار می داد منو کوبید به دیوار کنار در حیاط واین کارو چندین بار انجام داد حرص و غیظی توی وجودش بود که ترسیده بودم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم تا بلایی سرم نیاره اما مامان جیغ می کشید و اونو می زد ولی حریقش نمی شد و مثل یک عروسک پارچه ای منو می برد جلو و دوباره می کوبید به دیوار چشمم رو بستم تا دردی رو که توی تنم احساس می کردم بتونم تحمل کنم که یک مرتبه همه ساکت شدن تا چشمم رو باز کردم دیدم نریمان یحیی رو بلند کرد و مثل توپ کوبید روی زمین وپاشو گذاشت روی سینه اش و فریاد زد بهت گفته بودم دستت رو می شکنم اگر روی پریماه دراز کنی یحیی بلند شد و بهش حمله کرد با هم در گیر شدن ولی نریمان هر دو دست اونو گرفت و بردنش به دیوار چسبوند و در حالیکه دندون نشون می داد گفت حق نداشتی دست روی پریماه دراز کنی سرم رو شکستی به محل کارم حمله کردی بهم خسارت زدی ازت شکایت نکردم به خاطر پریماه وگرنه الان باید زندان می بودی می تونستم کاری کنم که چند سال آب خنک بخوری اما حالا فرق داره دست روی پریماه دراز کردی, دستت رو می شکنم یحیی که زور می زد خودشو خلاص کنه و صورتش قرمز شده بود در حالیکه نریمان چونه اش رو فشار می داد گفت من از هیچی نمی ترسم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ولی اونو بشناس امروز منو به خاطر تو ول کرد فردا تو رو به خاطر یکی دیگه گولش نخور اون مار خوش خط خال تو رو می بره لب چشمه و تشنه بر می گردونه نریمان محکم زد توی دهنش و یحیی هم سعی کرد اونو بزنه ولی اصلا نمی تونست در مقابل زور نریمان کاری از پیش ببره مامان و عمو التماس می کردن به نریمان که ولش کن بزار قائله ختم بشه نریمان گفت نه اینطوری نمیشه اول باید حرفای منو گوش کنه بعدم دستشو بشکنم و ولش می کنم و کف دستشو گذاشت روی گردن یحیی و همینطور که با حرص فشار می داد گفت تو اینقدر احمقی که نفهمیدی داری با کارای خودت و مادرت اونو از دست میدی پریماه وقتی اومد پیش ما عاشق و بی قرار تو بود گریه هاش رو من دیدم تو حتما خودت آدم منحرفی هستی که فکر می کنی هر زن و مردی با هم حرف زدن باید نیت بدی داشته باشن احمق پریماه مثل یک فرشته پاک و بیگناهه اون نه با من نه با هیچ کس دیگه نمی خواد حرف ازدواج رو بزنه شنیدی ؟و تو تحت تاثیر حرف دیگران قرار گرفتی و اونو از خودت مایوس کردی می دونی بهش چی گذشته می دونی برای هر تهمتی که بهش زدین چه عذابی کشیده؟از خودتون خجالت بکشین من جای تو بودم می زدم توی صورت مادرم اون تو رو به این حال و روز در آورده و دیگه راه برگشت نداری حالا برو گمشو و در مورد حرفایی که بهت زدم فکر کن زود از این خونه برو یکم صبر کنی روی حرفم میمونم و دستت رو می شکنم عوضی و با قدرت هر چه تمام تر هلش داد و اون بدون معطلی از خونه زد بیرون و زن عمو در حالیکه عمو اونو می کشید از خونه ی ما ببره با خشم گفت خدا سزاتون رو بده نفرینت می کنم تا ابد سیاه بخت بشی الهی هر چی به سرم آوردی به سرت بیاد و در خونه بسته شد برای لحظاتی سکوت شد همه مات و مبهوت بهم نگاه کردیم فرهاد گریه کنون خودشو انداخت توی بغل من و گفت پریماه دردت گرفت ؟ و من که خجالت می کشیدم سرم رو بلند کنم گفتم خیلی خانجون روی تخت نشست و در حالیکه حالش خوب نبود با گریه گفت بچه ام یحیی خیلی اذیت شد.مامان با گریه فریاد زد وگفت خانجون ندیدین چطوری داشت پریماه رو می زد خانجون گفت آخه شما ها نمی دونین دو روزه داره به من التماس می کنه که هر چی زودتر با پریماه عروسی کنه دلش پیش اینه حسودی کرده بچه ام خوب دلش نمی خواد پریماه با غریبه ها توی یک ماشین بشینه و بیاد و بره نریمان گفت خانجون من و پریماه الان داریم توی یک خونه زندگی می کنیم چه فرقی میکنه توی ماشین هم بشینیم آدما همه بد نیستن اگرم باشن دختر شما دختری نیست که به کسی رو بده ازش سوءاستفاده کنه خودتون که بهتر می دونین خانجون گفت می دونم مادر ولی اونم جوونه و اینا رو نمی فهمه تازه اون حشمت ذلیل مرده همه ی این بساط رو به پا کرده دودش توی چشم این دوتا بچه رفته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت آروم رفیق ✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـلام🥒
بوی صبحانه مےآید
عطرچایے☕️
صفای سفره صبح
چندلقمه زندگے کافیست
تاانرژی جاودانگے🍅
در وجودمان شکوفا شود🧀
و برای خلق ثانیههای آفتاب
طلوع کنیم🍳
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بار عمیق بهش فکر کن...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تاج سلامتی... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 10 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلودو حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلودو
نفهمیدم چه موقع کنار لبم پاره شده بود اما پشتم خیلی درد می کرد و احساس می کردم صدمه ی جدی دیده کمی بعد ما توی اتاق بودیم نریمان هنوز حالش جا نیومده بود خانجون یک چایی براش ریخت و اونم با دستی لرزون برداشت تا گلوش تازه بشه مامان در حالیکه گریه می کرد گفت » آقا نریمان کاش بین شون رو می گرفتن حرفای خوبی زدین ولی دلم می خواست می نشستن و درست و حسابی یحیی رو قانع می کردین با تندی گفتم شما چی داری میگی مامان ؟ آخه خجالت هم خوب چیزیه هنوزم دارین از این حرفا می زنین ؟ شما مگه مادر من نیستین ؟ نمی ببینن با من چیکار می کنن بازم از آشتی حرف می زنین ؟ من بمیرم هم دیگه اسم اینا رو نمیارم همشون برن به جهنم گفت خب خبر نداری دختر من عزیز من اوضاع اصلا خوب نیست برای همین بهت تلفن کردم نمی دونی چه حرفایی پشت سرت درست شده اومدن تو به گرگان با آقانریمان توی فامیل یک کلاغ چهل کلاغ شده هر کس یک حرفی می زنه آبرومون داره میره حیثیت برامون نمونده من جواب مردم رو چی بدم ؟ تو باید زن یحیی بشی تا این حرفا تموم بشه اگر نشی من نمی تونم جلوی دهن مردم رو ببندم هزار وصله بهت چسبوندن که فقط اینطوری میشه از سر مردم انداخت از گرگان که اومدیم تا حالا داریم چیزایی که پشت سر تو میگن رو گوش می کنیم گفتم مثلا چی؟خانجون گفت نگو بهش نمی خواد بدونه حالا چه خاکی توی سرمون بریزیم دختر معصوم شد انگشت نمای خلق عالم فرداس که یک بچه ام بزارن توی دامن ما بلند شدم و گفتم بسه دیگه من به خاطر حرف مردم خودمو بدبخت نمی کنم آقا نریمان شما دیرتون شده منتظر هستن بریم دیگه نمی خوام این حرفا رو بشنوم مامان گریه کنون گفت خب مادر دروغ میگم یکم باهاشون راه میومدی من که می دونم تو یحیی رو دوست داری نقصیر تو بود نباید با آقا نریمان میومدی می دونی که یحیی حساس شده وقتی زنش بشی این حرف و حدیث ها هم تموم میشه نریمان گفت خانم صفایی شما دیگه چرا ؟ می خوای به خاطر حرف مردم دخترتون رو بدبخت کنین ؟ مامان گفت شما خبر ندارین آقا نریمان پریماه از بچگی خاطر یحیی رو می خواست بغضم ترکید و عصبی شدم و داد زدم من غلط کردم غلط کردم غلط کردم ولم کنین دیگه برای چی باید دوستش داشته باشم ؟نمی فهمین با من چیکار کرده ؟ نمی ببینی اونا منو توی فامیل بدنام کردن ؟ می خوام هفتاد سال سیاه سر به تن هیچکدومشون نباشه خجالت بکشین گناه رو شما ها کردین و من گردن گرفتم حالا باید تقاص بدم دیگه به من نگین چیکار کنم چیکار نکنم حق ندارین به کار من دخالت کنین خودتون می دونین که اگر بدبخت شدم شما ها کردین دیگه چی می خواین از جونم ؟ آقا نریمان اگر نمیای من برم ؟و در میون گریه های خانجون و مامان بدون خداحافظی رفتم بیرون و یکبار دیگه از اینکه مامان در مقابل من این همه کوتاه اومده بود یقین پیدا کردم که باعث مرگ آقاجونم شده و داغ دلم بیش از پیش تازه شد نریمان در یک سکوت رانندگی می کرد و من دلم می خواست بمیرم با اون حال و وضع نمی خواستم برم عمارت اونقدر حالم بد بود که از نریمان هم بدم میومد و یا نمی دونم خجالت کشیده بودم آخه دلم نمی خواست منو به اون حال و روز ببینه من داشتم سعی می کردم برای خودم اعتباری دست و پا کنم و این برام یک سرشکستگی بزرگ محسوب می شد مثل این بود که نریمان هم احساس منو درک کرده بود و حرف نمی زد.تانزدیک بازار با لحن آروم مهربونی گفت پریماه ؟ حالت بهتره ؟ از دست من ناراحت شدی ؟ در حالیکه بی اختیار اشک هام پایین میومد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وگفتم وقتی بچه بودم هر وقت هر مشکلی برام پیش میومد آقاجونم رو صدا می کردم هر بار که زمین می خوردم اونو صدا می زدم از چیزی ناراحت بودم فقط با اون درد دل می کردم سالها به قول خودش ته تغاریش بودم خیلی دوستم داشت وجودشو محبت هاشو توی همه ی لحظات زندگیم حس می کردم و حتی به نبودنش فکر نکرده بودم چه برسه به از دنیا رفتش اینکه دیگه هرگز نمی ببینش و دیگه کسی مثل اون برام توی دنیا نیست از همه چیز بیشتر ناراحتم می کنه آروم پرسید ببینم نکنه از دستم ناراحت شدی ؟ گفتم این چه حرفیه ؟از دست تو برای چی ؟ تو باید از دست من که برات درد سر درست کردم ناراحت باشی گفت تو این همه صبح تا شب درد سر های منو تحمل می کنی حرفی نیست حالا این بارم من خودم خواستم وگرنه میرفتم ولی دلم نیومد نتونستم برم ببخشید من باعث شدم تو توی این وضعیت قرار بگیری.فقط بگو الان چطوری ؟ فکر کردم از اینکه یحیی رو زدم ازم دلخور شدی لبخندی زدم و گفتم اتفاقا حقش بود نمی دونم چرا به فکرت نرسید زن عمو رو هم یک گوش مالی بدی اینطوری دلم خنک می شد یک چیزی بپرسم اگر تو جای یحیی بودی چیکار می کردی ؟یک فکری کرد و گفت نمی دونم ولی دست روی تو دراز نمی کردم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#رب_ازگیل (کونوس)
.
از دیرباز در شمال ایران و استان گیلان از میوه های وحشی بسیار همچون ازگیل(کونوس) رب گرفته میشه و برای غذا هایی همچون انواع شکم پر ها ، طعم دار کردن کباب و سایر غذا ها استفاده میشده .این رب طعم ملس و خوشمزه ای دارد .
حتما از ازگیل پخته استفاده کنید تا رب شما تلخ نشود .
مراحل پختش هم طبق ویدیو انجام میشه فقط نیاز به زمان و حوصله بسیار دارد .
در بخش دوم ویدیو هم آموزش پخت مربای ازگیل یا به زبان گیلکی (کونوس پته ) رو با هم دیدیم که مشکل میشه از پوره ازگیلی که از صافی رد شده وبدون هسته هست را بعد از کمی تفت دادن بسته به ذائقه شما به آن شکر کم یا زیاد اضافه می شود .
به شکل ساده با نان مصرف میشود و بعضی هم آن را شبیه رب گوجه با نمیرو استفاده میکنند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - سید مهدی حسینی.mp3
7.69M
📝 همه عمر بر ندارم ..
🎙 سید_مهدی_حسینی
#فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد اینکه از خونه داداش هووم اومدیم شوهرمو دودستی تقدیم هووم کردمو خودم رفتم تو اتاق دیگه طاقت نداشتم یه دل سیر شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه صدای.....💔
https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76
من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده....
برای خواندن داستان کلیک کنید
واقعی و پرتجربه❌😰
برگی از خاطرات دیروز
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلودو نفهمیدم چه موقع کنار لبم پاره شده بود اما پشتم خیلی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوسه
من هرگز جای اون نمی تونم باشم چون به صداقت تو ایمان دارم گفتم دلم نمی خواد بیام عمارت نمی خوام کسی بدونه گفت تو نگران نباش من برای نادر و کامی توضیح میدم میگم از پله ها افتادی حالت خوب نیست برای همین دیر کردیم گفتم کاری می کنی که من یک مدت توی اتاقم تنها باشم ؟ گفت آره چرا نمیشه اون با من پرسیدم تو چرا نرفته بودی ؟ گفت دلم طاقت نیاورد می ترسیدم دوباره حرفت بشه یادت نیست اون بار تو رو زد ؟ به خدا حساب خانجون و مامانت رو کردم وگرنه این بار درست و حسابی از خجالت یحیی در میومدم ماشین رو پاک کرد و برگشت طرف من و گفت الان چطوری بهم بگو چیکارت کرده ؟ گفتم پشتم رو می کوبید به دیوار یک چیزی می خورد توی استخوون کتفم برای همین درد زیادی دارم انگار لحظه به لحظه بیشتر میشه اما به خاطر اون ناراحت نیستم فقط دلم نمی خواد بیام عمارت گفتم ای خدا کاش بشتر می زدمش کاش روی حرفم می موندم و دستشو می شکستم بهت قول میدم نمی زارم کسی کاری به کارت داشته باشه به من اطمینان داری ؟ گفتم چی میگی معلومه که دارم گفت پس نگران هیچی نباش به زودی تو رو از این وضع خلاص می کنم می خوای یک چیزی بخرم گلوت تازه بشه ؟ گفتم نه فقط کاری به کارم نداشته باش پیاده شد منظورشو از این حرف که گفت به زودی تو رو خلاص می کنم نفهمیدم ولی در موقعیتی هم نبودم که بخوام به این حرفا فکر کنم درد پشتم بر همه چیز غالب شده بود.سُر خوردن از شش پله و نقش زمین شدن من داستانی بود که نریمان با آب و تاب تعریف کرد تا برای من مجوزی بگیره که خانم کاری به کارم نداشته باشه اونشب من با همون درد توی ماشین نشستم و اونا رفتن طلافروشی میرداماد دیدن و برگشتن و تا به باغ رسیدیم در مورد کار حرف زدن وبه من کاری نداشتن اما تا وارد عمارت شدیم هر سه نفر طوری رفتار کردن که انگار من زخم کاری خورده بودم و باید استراحت می کردم که حال و روز منم همینو نشون می داد چنان از هم پاشیده بودم که حتی موقعیتم رو هم فراموش کرده بودم دیر وقت بود که ما رسیدیم به عمارت و خانم خواب بود و من فورا رفتم به اتاقم و فقط پالتوم رو بیرون آوردم وخودمو انداختم روی تخت و تا ساعت ها اشک ریختم راستش برای خودم اعتراف می کردم که دلم نمی خواست عشق یحیی کارش به اینجا بکشه که نتونیم تا آخر عمر توی صورت هم نگاه کنیم کاش به حرف نریمان گوش می کردم و اونشب نمی رفتم و با اونا روبرو نمی شدم و هزاران ای کاش و اگر هایی که معمولا در زندگی داریم و فایده ای برامون نداره و ما آدم ها حتی ازشون درس عبرت هم نمی گیریم اگر من این درس رو گرفته بودم نباید اونشب با اونا روبرو می شدم باید می دونستم که کینه ای که بین ما بوجود اومده به این آسونی از بین نمیره اما شاید شاید ته دلم آرزو می کردم همه چیز روبراه بشه و یا با وضعیت بهتری از یحیی جدا می شدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و همه جیز تا ابد خراب شد وپشت سرمون ویرانه ای ساختیم که قابل ترمیم نبود ویرانه ای از خودخواهی ها و تهمت های نابجا و بزرگ نمایی کردن چیزی که نمی دونیم و به قول خانجون یک کلاغ چهل کلاغش می کنیم ما مردمی هستیم که اینطوری زندگی می کنیم نه به احساس هم اهمیت میدیم و نه عزت و شرف کسی برامون مهمه مهم اینه که خودمون به مقصود برسیم و تمام و زن عموی من اونشب به مقصود خودش رسید تمام شب رو از درد ناله کردم پشتم در می کرد اما دردی که توی سینه ام بود بیشتر آزارم می داد و احساس می کردم دارم خفه میشم رو به سینه وسرم روی بالش بود و با هر حرکتی درد شدیدی وجودم رو می گرفت دردی غیر قابل تحمل و تا صبح به همین حالت موندم روز بعد اصلا نتونستم از تخت بیام پایین حالم خیلی خراب بود که خواهر زد به در اتاق و گفت پریماه جان ؟ دخترم ؟ بیدار شدی ؟ دیر وقته مادر سراغت رو می گیره به همون حالتی که بودم بلند گفتم خواهر تشریف بیارین تو آهسته در رو باز کرد و گفت پاشو عزیزم یک چیزی بخور مادر کارت داره گفتم ببخشید نمی تونم حرکت کنم درد دارم.اومد بالای سرم و گفت من کمکت می کنم بلند بشی گفتم نمی تونم بعدام خواهر خجالت می کشم با این وضع بیام بیرون اگر اجازه بدین امروز رو استراحت کنم تا بهتر بشم ؟ گفت از کی خجالت می کشی ؟کسی خونه نیست همه رفتن منم منتظر بودم تو بیدار بشی و احمدی برگرده باهاش برم خونه ی خودم نگران بچه هام هستم گفتم هیچکس خونه نیست ؟ گفت نه همه رفتن فقط نریمان هست تو چی شدی کجات درد می کنه ؟چرا اینقدر گریه کردی ؟ نمی تونی برگردی ؟ گفتم نه خواهر پشتم خیلی درد داره لحاف رو از روم پس کرد و گفت ای وای بلوزت هم یکم خونی شده حتما صدمه دیدی چرا دیشب به من نگفتی ؟ بزار ببینم و کنارم نشست و بلوزم رو برد بالا و یک مرتبه با صدای بلند گفت وای بمیرم الهی
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوچهار
تو چطوری از پله افتادی که اینطوری پشتت زخمی و کبود شده یا ای خدا خودت به داد برس ؟پشتت به کجا خورده که اینطور زخمی و کبوده و بلند ادامه داد نریمان جان برو از توی داروخونه اون پماد آبی رو بیار مثل خون مردگی شده پشتت سیاهه ومن فهمیدم که نریمان جلوی در ایستاده نمی دونم چرا با شنیدن اسم اون دوباره بغض کردم کمی بعد نریمان زد به در و گفت خواهر آوردم کاری از دستم بر میاد ؟ می خوای ببریمش دکتر ؟ خواهر گفت نه من می تونم مداواش کنم و در اتاق رو بست و به من گفت کمکت می کنم بلوزت رو در بیار تا پماد بمالم این برای کوفتگی خوبه به محض اینکه آستین های بلوزم رو در آوردم زد توی صورتشو گفت چی بسرت اومده کدوم بی شرفی تو رو زده حرف بزن من می فهمم تو نیفتادی یکی تو رو زده گفتم نه خواهر تو رو خدا حرفی نزن خوردم زمین پماد رو انداخت روی تخت و رفت در رو باز کرد و با عصبانیت گفت نریمان کی این بچه رو به این حال و روز در آورده تو کجا بودی ؟ چرا دورغ میگین ؟ بهم بگو کی این بچه رو زده و توام وایسادی تماشا کردی ؟نریمان پرسید چی شده خواهر؟ درست بگو ببینم مگه چطوری شده ؟ گفت وای نمی دونی دختر مردم سیاه و کبوده روی هر دو بازوش جای انگشت های دست فرو رفته و کبود شده معلومه یکی فشار داده حرف بزن نریمان کی با این بچه همچین کار وحشیانه ای کرده ؟ نه تو نمیشه بیای توی اتاق فقط بهم بگوکی کرده؟ دختر بیچاره تب داره از بس که درد کشیده نریمان حرفی نزد ولی صدای کوبیده شدن یک چیزی به دیوار رو شنیدم و خواهر گفت نکن نریمان ؟ این چه کاریه از تو بعیده پس یک چیزی هست تو می دونی خدای من یعنی کی این بلا رو سرش آورده ؟آروم باش من بهش می رسم بعدا حرف می زنیم نریمان یک چیزایی آهسته گفت و خواهر جواب داد باشه تو همین جا باش تا پشتش رو پماد بمالم بعد بیا تا ببینم چیکارش کنم حتی فشار دست خواهر رو برای مالیدن پماد نمی تونستم تحمل کنم اون موقع که یحیی منو می کوبید به دیوار از ناراحتی نمی فهمیدم که به قسمتی منو می زد که یک برجستگی آخری داشت که طرف چپ بدنم بهش بر خورد می کرد و به استخوون کتفم آسیب زده بود و درد شدیدی داشتم خواهر پشتم رو پماد مالید و گفت این فایده نداره باید برات مرهم درست کنم و ببندم و از اتاق رفت صدای اونو و نریمان رو می شنیدم ولی نفهمیدم چی بهم می گفتن کمی بعد برگشت و خمیری از زرده تخم مرغ و زردچونه و روغن حیوانی توی یک کاسه دستش بود.به پشتم مالید و با دستمال بست بلوزم رو تنم کرد و لحاف رو کشید روم و گفت نریمان می خواد تو رو ببینه اجازه میدی بیادتوی اتاقت ؟خب من نریمان رو میشناختم دست بردار نبود به زحمت به طرف پنجره برگشتم و لحاف رو کشیدم بالاتر و گفتم بیاد خواهر اما لطفا شما هم باشین گفت هستم جایی نمیرم فقط بگو مادرت می دونه تو اینطوری شدی ؟ گفتم نه هیچکس نمی دونه نریمان که خیلی آشفته به نظر می رسید زد به در اتاق و خواهر گفت بیا و اون وارد شد ودر رو بست و یکراست رفت روی صندلی نشست سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت چرا دیشب به من نگفتی چطوری تو رو زده ؟ گفتم نریمان یادت نیست بهت نگفتم چقدر پشتم درد می کنه ؟ اصلا خودمم نمی دونستم هنوز گرم بود گفت خب حالا تو بگو من الان باید چیکار کنم ؟برم حسابشو برسم ؟گفتم خواهش می کنم حرفشم نزن گفت نمی فهمی دارم دیوونه میشم یکی هم نیست به داد من برسه می دونی من چه حالی دارم ؟پریماه من نمی تونم طاقت بیارم میرم دستشو می شکنم باید یک مدت وبال گردنش باشه تا یادش بمونه که نباید به تو نزدیک بشه خواهر گفت آره همین کار رو بکن هر کس بوده بزنش غلط کرده دست روی یک زن دراز کرده خودش مادر و خواهر نداره ؟ اینقدر بی رحم بوده که این بچه رو به این حال و روز بندازه؟گفتم نه خواهش می کنم دیگه بسه به خدا دیگه طاقت ندارم نریمان تو رو خدا ولش کن بزار تموم بشه این کابوس درد منو بیشتر نکن با همون ناراحتی ولی خیلی جدی و بدون هیچ مقدمه ای گفت جلوی خواهر میگم پریماه با من ازدواج کن برای لحظانی فکر کردم اشتباه شنیدم من به خواهر و اون به من با حیرت نگاه کردیم نریمان دوباره گفت پریماه زن من میشی ؟ ضربان قلبم مثل پتک توی سرم صدا می داد گفتم تو چی داری میگی ؟ مسخره بازیه ؟تو رو خدا الان دست از سرم بردارگفت خواهر که غریبه نیست اون محرم ترین آدم کره ی زمینه زن من بشو و همه ی این قائله ها رو ختم کن نه تو می خوای ازدواج کنی نه من پس زن من شو هر کاری که قرار بود بکنی انجام بده مراقب خانواده ات باش و با هم خیلی راحت و بی حرف و گفتگو کار می کنیم هان چی میگی ؟خواهر گفت چی میگی نریمان ؟ خدا مرگم بده تو حالت خوب نیست برو بعدا حرف می زنیم گفت نه الان می زنیم شما خبر ندارین پریماه توی بد موقعیتی قرار گرفته وقتی ازدواج کنیم خلاص میشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دوچرخه آرزوی تمام پسرا بود ، هر کی داشت خیلی لاکچری محسوب میشد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 دو گدا
🍃 دو گدا در خیابان نزدیک کلوسیو شهر رم کنار هم نشسته بودند.
یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داوود.
مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند.
کشیشی از آنجا میگذشت ،
مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داوود دارد کمکی نمیکنند.
جلو رفت و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکِ،
تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست!
پس، مردم به تو که ستاره داوود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد.
در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو!!
گدائی که ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت:
هی "موشه" نگاه کن،
ببین کی آمده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد میده؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f