eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـلام🥒 بوی صبحانه مےآید عطرچایے☕️ صفای سفره صبح چندلقمه زندگے کافیست تاانرژی جاودانگے🍅 در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم🍳 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه بار عمیق بهش فکر کن... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تاج سلامتی... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 10 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلودو حالا برای چی نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا داره این
نفهمیدم چه موقع کنار لبم پاره شده بود اما پشتم خیلی درد می کرد و احساس می کردم صدمه ی جدی دیده کمی بعد ما توی اتاق بودیم نریمان هنوز حالش جا نیومده بود خانجون یک چایی براش ریخت و اونم با دستی لرزون برداشت تا گلوش تازه بشه  مامان در حالیکه گریه می کرد گفت » آقا نریمان کاش بین شون رو می گرفتن حرفای خوبی زدین ولی دلم می خواست می نشستن و درست و حسابی یحیی رو قانع می کردین با تندی گفتم شما چی داری میگی مامان ؟ آخه خجالت هم خوب چیزیه هنوزم دارین از این حرفا می زنین ؟ شما مگه مادر من نیستین ؟ نمی ببینن با من چیکار می کنن بازم از آشتی حرف می زنین ؟  من بمیرم هم دیگه اسم اینا رو نمیارم همشون برن به جهنم گفت خب خبر نداری دختر من عزیز من اوضاع اصلا خوب نیست برای همین بهت تلفن کردم نمی دونی چه حرفایی پشت سرت درست شده اومدن تو به گرگان با آقانریمان توی فامیل یک کلاغ چهل کلاغ شده هر کس یک حرفی می زنه آبرومون داره میره حیثیت برامون نمونده من جواب مردم رو چی بدم ؟ تو باید زن یحیی بشی تا این حرفا تموم بشه اگر نشی من نمی تونم جلوی دهن مردم رو ببندم هزار وصله بهت چسبوندن که فقط اینطوری میشه از سر مردم انداخت از گرگان که اومدیم تا حالا داریم چیزایی که پشت سر تو میگن رو گوش می کنیم گفتم مثلا چی؟خانجون گفت نگو بهش نمی خواد بدونه حالا چه خاکی توی سرمون بریزیم دختر معصوم شد انگشت نمای خلق عالم فرداس که یک بچه ام بزارن توی دامن ما بلند شدم و گفتم بسه دیگه من به خاطر حرف مردم خودمو بدبخت نمی کنم آقا نریمان شما دیرتون شده منتظر هستن بریم دیگه نمی خوام این حرفا رو بشنوم مامان گریه کنون گفت خب مادر دروغ میگم یکم باهاشون راه میومدی من که می دونم تو یحیی رو دوست داری نقصیر تو بود نباید با آقا نریمان میومدی می دونی که یحیی حساس شده وقتی زنش بشی این  حرف و حدیث ها هم تموم میشه نریمان گفت خانم صفایی شما دیگه چرا ؟ می خوای به خاطر حرف مردم دخترتون رو بدبخت کنین ؟ مامان گفت شما خبر ندارین آقا نریمان پریماه از بچگی خاطر یحیی رو می خواست بغضم ترکید و عصبی  شدم و داد زدم من غلط کردم غلط کردم غلط کردم ولم کنین دیگه برای چی باید دوستش داشته باشم ؟نمی فهمین  با من چیکار کرده ؟ نمی ببینی اونا منو توی فامیل بدنام کردن ؟ می خوام هفتاد سال سیاه سر به تن هیچکدومشون  نباشه خجالت بکشین گناه رو شما ها کردین و من گردن گرفتم حالا باید تقاص بدم دیگه به من نگین  چیکار کنم چیکار نکنم حق ندارین به کار من دخالت کنین خودتون می دونین که اگر بدبخت شدم شما ها کردین دیگه چی می خواین از جونم ؟ آقا نریمان اگر نمیای من برم ؟و در میون گریه های خانجون و مامان بدون خداحافظی رفتم بیرون و یکبار دیگه از اینکه مامان در مقابل من این همه کوتاه اومده بود یقین پیدا کردم که باعث مرگ آقاجونم شده و داغ دلم بیش از پیش تازه شد نریمان در یک سکوت رانندگی می کرد و من دلم می خواست بمیرم با اون حال و وضع نمی خواستم برم عمارت اونقدر حالم بد بود که از نریمان هم بدم میومد و یا نمی دونم خجالت کشیده بودم آخه دلم نمی خواست منو به اون حال و روز ببینه من داشتم سعی می کردم برای خودم اعتباری دست و پا کنم و این برام یک سرشکستگی بزرگ محسوب می شد مثل این بود که نریمان هم احساس منو درک کرده بود و حرف نمی زد.تانزدیک بازار با لحن آروم مهربونی گفت پریماه ؟ حالت بهتره ؟ از دست من ناراحت شدی ؟ در حالیکه بی اختیار اشک هام پایین میومد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وگفتم وقتی بچه بودم هر وقت هر مشکلی برام پیش میومد آقاجونم رو صدا می کردم هر بار که زمین می خوردم اونو صدا می زدم از چیزی ناراحت بودم فقط با اون درد دل می کردم سالها به قول خودش ته تغاریش بودم خیلی دوستم داشت وجودشو محبت هاشو توی همه ی لحظات زندگیم حس می کردم و حتی به نبودنش فکر نکرده بودم چه برسه به از دنیا رفتش اینکه دیگه هرگز نمی ببینش و دیگه کسی مثل اون برام توی دنیا نیست از همه چیز بیشتر ناراحتم می کنه آروم پرسید ببینم نکنه از دستم ناراحت شدی ؟ گفتم این  چه حرفیه ؟از دست تو برای چی ؟ تو باید از دست من که برات درد سر درست کردم ناراحت باشی گفت تو این همه صبح تا شب درد سر های منو تحمل می کنی حرفی نیست حالا این بارم من خودم خواستم وگرنه میرفتم ولی دلم نیومد نتونستم برم ببخشید من باعث شدم تو توی این وضعیت قرار بگیری.فقط بگو الان چطوری ؟ فکر کردم از اینکه یحیی رو زدم ازم دلخور شدی لبخندی زدم و گفتم اتفاقا حقش بود نمی دونم چرا به فکرت نرسید زن عمو رو هم یک گوش مالی بدی اینطوری دلم خنک می شد یک چیزی بپرسم اگر تو جای یحیی بودی چیکار می کردی ؟یک فکری کرد و گفت نمی دونم ولی دست روی تو دراز نمی کردم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(کونوس) . از دیرباز در شمال ایران و استان گیلان از میوه های وحشی بسیار همچون ازگیل(کونوس) رب گرفته میشه و برای غذا هایی همچون انواع شکم پر ها ، طعم دار کردن کباب و سایر غذا ها استفاده میشده .این رب طعم ملس و خوشمزه ای دارد . حتما از ازگیل پخته استفاده کنید تا رب شما تلخ نشود . مراحل پختش هم طبق ویدیو انجام میشه فقط نیاز به زمان و حوصله بسیار دارد . در بخش دوم ویدیو هم آموزش پخت مربای ازگیل یا به زبان گیلکی (کونوس پته ) رو با هم دیدیم که مشکل میشه از پوره ازگیلی که از صافی رد شده و‌بدون هسته هست را بعد از کمی تفت دادن بسته به ذائقه شما به آن شکر کم یا زیاد اضافه می شود . به شکل ساده با نان مصرف میشود و بعضی هم آن را شبیه رب گوجه با نمیرو استفاده میکنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - سید مهدی حسینی.mp3
7.69M
📝 همه عمر بر ندارم .. 🎙 سید_مهدی_حسینی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد اینکه از خونه داداش هووم‌ اومدیم شوهرمو دودستی تقدیم هووم‌ کردمو خودم رفتم تو اتاق دیگه طاقت نداشتم یه دل سیر شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه صدای.....💔 https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76 من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده.... برای خواندن داستان کلیک کنید واقعی و پرتجربه❌😰
برگی از خاطرات دیروز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلودو نفهمیدم چه موقع کنار لبم پاره شده بود اما پشتم خیلی
من هرگز جای اون نمی تونم باشم چون به صداقت تو ایمان دارم گفتم دلم نمی خواد بیام عمارت نمی خوام کسی بدونه گفت تو نگران نباش من برای نادر و کامی توضیح میدم میگم از پله ها افتادی حالت خوب نیست برای همین دیر کردیم گفتم کاری می کنی که من یک مدت توی اتاقم تنها باشم ؟ گفت آره چرا نمیشه اون با من پرسیدم تو چرا نرفته بودی ؟ گفت دلم طاقت نیاورد می ترسیدم دوباره حرفت بشه یادت نیست اون بار تو رو زد ؟ به خدا حساب خانجون و مامانت رو کردم وگرنه این بار درست و حسابی از خجالت یحیی در میومدم ماشین رو پاک کرد و برگشت طرف من و گفت الان چطوری بهم بگو چیکارت کرده ؟ گفتم پشتم رو می کوبید به دیوار یک چیزی می خورد توی استخوون کتفم برای همین درد زیادی دارم انگار لحظه به لحظه بیشتر میشه اما به خاطر اون ناراحت نیستم فقط دلم نمی خواد بیام عمارت گفتم ای خدا کاش بشتر می زدمش کاش روی حرفم می موندم و دستشو می شکستم بهت قول میدم نمی زارم کسی کاری به کارت داشته باشه به من اطمینان داری ؟ گفتم چی میگی معلومه که دارم گفت پس نگران هیچی نباش به زودی تو رو از این وضع خلاص می کنم می خوای یک چیزی بخرم گلوت تازه بشه ؟ گفتم نه فقط کاری به کارم نداشته باش پیاده شد منظورشو از این حرف که گفت به زودی تو رو خلاص می کنم نفهمیدم ولی در موقعیتی هم نبودم که بخوام به این حرفا فکر کنم درد پشتم بر همه چیز غالب شده بود.سُر خوردن از شش پله و نقش زمین شدن من داستانی بود که نریمان با آب و تاب تعریف کرد تا برای من مجوزی بگیره که خانم کاری به کارم نداشته باشه اونشب من با همون درد توی ماشین نشستم و اونا رفتن  طلافروشی میرداماد دیدن و برگشتن و تا به باغ رسیدیم در مورد کار حرف زدن وبه من کاری نداشتن اما تا وارد عمارت شدیم هر سه نفر طوری رفتار کردن که انگار من زخم کاری خورده بودم و باید استراحت می کردم که  حال و روز منم همینو نشون می داد چنان از هم پاشیده بودم که حتی موقعیتم رو هم فراموش کرده بودم دیر وقت بود که ما رسیدیم به  عمارت و خانم خواب بود و من فورا رفتم به اتاقم و فقط پالتوم رو بیرون آوردم وخودمو انداختم روی تخت و تا ساعت ها اشک ریختم راستش برای خودم اعتراف می کردم که دلم نمی خواست عشق یحیی کارش به اینجا بکشه که نتونیم تا آخر عمر توی صورت هم نگاه کنیم کاش به حرف نریمان گوش می کردم و اونشب نمی رفتم و با اونا روبرو نمی شدم و هزاران ای کاش و اگر هایی که معمولا در زندگی داریم و فایده ای برامون نداره و ما آدم ها حتی ازشون درس عبرت هم نمی گیریم اگر من این درس رو گرفته بودم نباید اونشب با اونا روبرو می شدم باید می دونستم که کینه ای که بین ما بوجود اومده به این آسونی از بین نمیره اما شاید شاید ته دلم آرزو می کردم  همه چیز روبراه بشه و یا با وضعیت بهتری از یحیی جدا می شدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و همه جیز  تا ابد خراب شد وپشت سرمون ویرانه ای ساختیم که قابل ترمیم نبود ویرانه ای از خودخواهی ها و تهمت های نابجا و بزرگ نمایی کردن  چیزی که نمی دونیم و به قول خانجون یک کلاغ چهل کلاغش می کنیم ما مردمی هستیم که اینطوری زندگی می کنیم نه به احساس هم اهمیت میدیم و نه عزت و شرف کسی برامون مهمه مهم اینه که خودمون به مقصود برسیم و تمام و زن عموی من اونشب به مقصود خودش رسید تمام شب رو از درد ناله کردم پشتم در می کرد اما دردی که توی سینه ام بود بیشتر آزارم می داد و احساس می کردم دارم خفه میشم رو به سینه وسرم روی بالش بود و با هر حرکتی درد شدیدی وجودم رو می گرفت دردی غیر قابل تحمل و تا صبح به همین حالت موندم روز بعد اصلا نتونستم از تخت بیام پایین حالم خیلی خراب بود که خواهر زد به در اتاق و گفت پریماه جان ؟ دخترم ؟ بیدار شدی ؟ دیر وقته مادر سراغت رو می گیره به همون حالتی که بودم بلند گفتم خواهر تشریف بیارین تو آهسته در رو باز کرد و گفت پاشو عزیزم یک چیزی بخور مادر کارت داره گفتم ببخشید نمی تونم حرکت کنم درد دارم.اومد بالای سرم و گفت من کمکت می کنم بلند بشی گفتم نمی تونم بعدام خواهر خجالت می کشم با این وضع بیام بیرون اگر  اجازه بدین امروز رو استراحت کنم تا بهتر بشم ؟ گفت از کی خجالت می کشی ؟کسی خونه نیست همه رفتن منم منتظر بودم تو بیدار بشی و احمدی برگرده باهاش برم خونه ی خودم نگران بچه هام هستم گفتم هیچکس خونه نیست ؟ گفت نه همه رفتن فقط نریمان هست تو چی شدی کجات درد می کنه ؟چرا اینقدر گریه کردی ؟ نمی تونی برگردی ؟  گفتم نه خواهر  پشتم خیلی درد داره لحاف رو از روم پس کرد و گفت ای وای بلوزت هم یکم خونی شده حتما صدمه دیدی چرا دیشب به من نگفتی ؟ بزار ببینم و کنارم نشست و بلوزم رو برد بالا و یک مرتبه با صدای بلند گفت وای بمیرم الهی ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو چطوری از پله افتادی که اینطوری پشتت زخمی و کبود شده یا ای خدا خودت به داد برس ؟پشتت به کجا خورده که اینطور زخمی و کبوده و بلند ادامه داد نریمان جان برو از توی داروخونه اون پماد آبی رو بیار مثل خون مردگی شده پشتت سیاهه ومن فهمیدم که نریمان جلوی در ایستاده نمی دونم چرا با شنیدن اسم اون دوباره بغض کردم کمی بعد نریمان زد به در و گفت خواهر آوردم کاری از دستم بر میاد ؟ می خوای ببریمش دکتر ؟ خواهر گفت نه من می تونم مداواش کنم و در اتاق رو بست و به من گفت کمکت می کنم بلوزت رو در بیار تا پماد بمالم این برای کوفتگی خوبه به محض اینکه آستین های بلوزم رو در آوردم  زد توی صورتشو گفت چی بسرت اومده کدوم بی شرفی تو رو زده حرف بزن من می فهمم تو نیفتادی یکی تو رو زده گفتم نه خواهر تو رو خدا حرفی نزن خوردم زمین پماد رو انداخت روی تخت و رفت در رو باز کرد و با عصبانیت گفت نریمان کی این بچه رو به این حال و روز در آورده تو کجا بودی ؟ چرا دورغ میگین ؟ بهم بگو کی این بچه رو زده و توام وایسادی تماشا کردی ؟نریمان پرسید چی شده خواهر؟ درست بگو ببینم مگه چطوری شده ؟ گفت وای نمی دونی دختر مردم سیاه و کبوده روی هر دو بازوش جای انگشت های دست فرو رفته و کبود شده معلومه یکی فشار داده حرف بزن نریمان کی با این بچه همچین کار وحشیانه ای کرده ؟ نه تو نمیشه بیای توی اتاق فقط بهم بگوکی کرده؟ دختر بیچاره تب داره از بس که درد کشیده نریمان حرفی نزد ولی صدای کوبیده شدن یک چیزی به دیوار رو شنیدم و خواهر گفت نکن نریمان ؟ این چه کاریه از تو بعیده پس یک چیزی هست تو می دونی خدای من یعنی کی این بلا رو سرش آورده ؟آروم باش من بهش می رسم بعدا حرف می زنیم نریمان یک چیزایی آهسته گفت و خواهر جواب داد باشه تو همین جا باش تا پشتش رو پماد بمالم بعد بیا تا ببینم چیکارش کنم حتی فشار دست خواهر رو برای مالیدن پماد  نمی تونستم تحمل کنم اون موقع که یحیی منو می کوبید به دیوار از ناراحتی نمی فهمیدم که به قسمتی منو می زد که یک برجستگی آخری داشت که طرف چپ بدنم بهش بر خورد می کرد و به استخوون کتفم آسیب زده بود و درد شدیدی داشتم خواهر پشتم رو پماد مالید و گفت این فایده نداره باید برات مرهم درست کنم و ببندم و از اتاق رفت صدای اونو و نریمان رو می شنیدم ولی نفهمیدم چی بهم می گفتن کمی بعد برگشت و خمیری از زرده تخم مرغ و زردچونه و روغن حیوانی توی یک کاسه دستش بود.به پشتم مالید و با دستمال بست بلوزم رو تنم کرد و لحاف رو کشید روم و گفت نریمان می خواد تو رو ببینه اجازه میدی بیادتوی اتاقت ؟خب من نریمان رو میشناختم دست بردار نبود به زحمت به طرف پنجره برگشتم و لحاف رو کشیدم بالاتر و گفتم بیاد خواهر اما لطفا شما هم باشین گفت هستم جایی نمیرم فقط بگو مادرت می دونه تو اینطوری شدی ؟ گفتم نه هیچکس نمی دونه نریمان که خیلی آشفته به نظر می رسید زد به در اتاق و خواهر گفت بیا و اون وارد شد ودر رو بست و  یکراست رفت روی صندلی نشست سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت چرا دیشب به من نگفتی چطوری تو رو زده ؟ گفتم نریمان یادت نیست بهت نگفتم چقدر پشتم درد می کنه ؟ اصلا خودمم نمی دونستم هنوز گرم بود گفت خب حالا  تو بگو من الان باید چیکار کنم ؟برم حسابشو برسم ؟گفتم خواهش می کنم حرفشم نزن گفت نمی فهمی  دارم دیوونه میشم یکی هم نیست به داد من برسه می دونی من چه حالی دارم ؟پریماه من نمی تونم طاقت بیارم میرم دستشو می شکنم باید یک مدت وبال گردنش باشه تا یادش بمونه که نباید به تو نزدیک بشه خواهر گفت آره همین کار رو بکن هر کس بوده بزنش غلط کرده دست روی یک زن دراز کرده خودش مادر و خواهر نداره ؟ اینقدر بی رحم بوده که این بچه رو به این حال و روز بندازه؟گفتم نه خواهش می کنم دیگه بسه به خدا دیگه طاقت ندارم نریمان تو رو خدا ولش کن بزار تموم بشه این کابوس درد منو بیشتر نکن با همون ناراحتی ولی خیلی جدی و بدون هیچ مقدمه ای گفت جلوی خواهر میگم پریماه  با من ازدواج کن برای لحظانی فکر کردم اشتباه شنیدم من به خواهر و اون به من با حیرت نگاه کردیم نریمان دوباره گفت پریماه زن من میشی ؟ ضربان قلبم مثل پتک توی سرم صدا می داد گفتم تو چی داری میگی ؟ مسخره بازیه ؟تو رو خدا الان دست از سرم بردارگفت خواهر که غریبه نیست اون محرم ترین آدم کره ی زمینه زن من بشو و همه ی این قائله ها رو ختم کن نه تو می خوای ازدواج کنی نه من پس زن من شو هر کاری که قرار بود بکنی انجام بده مراقب خانواده ات باش و با هم خیلی راحت و بی حرف و گفتگو کار می کنیم هان چی میگی ؟خواهر گفت چی میگی نریمان ؟ خدا مرگم بده تو حالت خوب نیست برو بعدا حرف می زنیم گفت نه الان می زنیم شما خبر ندارین پریماه توی بد موقعیتی قرار گرفته وقتی ازدواج کنیم خلاص میشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دوچرخه آرزوی تمام پسرا بود ، هر کی داشت خیلی لاکچری محسوب میشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f