eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪم ڪم فضٰاے عَرش‎•ڪه تاریڪ مےشود وقٺـِ غروبـِ •فاطمـہ نزدیڪ مےشود😭 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو اینجوری منو نده عذاب😭 بری از پیشم میشم خونه خراب💔 🏴 ◼ 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصت من جدی هستم گفت منم جدییم الان خاکستریه اما آخه تو چ
خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با اون میرم گفتم چشم خانم و دویدم توی پذیرایی و گفتم سارا خانم بیاین خانم حالش خوبه می خوان برن حمام همه چیز رو یادشونه تا اومدم برگردم نریمان از پله ها اومد پایین پرسید چی شده مامان بزرگ حالش خوبه ؟گفتم آره نگران نباش اون روز بعد از ناهار نریمان و نادر و کامی از عمارت رفتن به کالری و منم توی اتاقم طرح می کشیدم ولی فکرم مدام این طرف و اون طرف پرسه می زد انگار یک بار دیگه داشتم اتفاقاتی که برام افتاده بود مرور می کردم من نمی دونستم واقعا کار درستی می کنم یا نه ولی اینو فهمیده بودم که دیگه توان جدا شدن از نریمان رو ندارم و حتی دیگه برام مهم هم نبود که ثریا رو فراموش کرده باشه یا نه طرفای غروب بود که با خانم و سارا خانم توی پذیرایی نشسته بودیم سارا خانم قهوه درست کرده بود و خانم با لذت می خورد و در مورد زن گرفتن آقای سالارزاده حرف می زدن و منم کنار خانم نشسته بودم اما می فهمیدم که یکی در میون چیزایی میگه که مرتب محسن رو جای کمال می زاره مثلا در جواب سارا خانم که می گفت من با محسن حرف می زنم نمی زارم این اشتباه رو بکنه گفت تو فکر می کنی من حرف نزدم صد بار گفتم کمال این کارو نکن زندگی همه ی ما رو نابود می کنی خودتم به نوایی نمی رسی اما کو گوش شنوا من و سارا خانم می فهمیدیم که هنوز حال خانم جا نیومده ولی ظاهرا خوب بود که صدای ماشین شنیدیم و سارا خانم فنجون قهوه رو گذاشت روی میز و بلند شد و گفت وای مادر به نظرم محسن اومده من فورا بلند شدم که برم به اتاقم خانم گفت کجا میری ؟گفتم میرم توی اتاقم شما کاری دارین ؟ گفت آره بشین سرجات همین جا باش از اونجایی که فکر می کردم حالش زیاد خوب نیست بدون اعتراض نشستم ولی حدس می زدم که خانم برخورد خوبی با اون نداره و ترجیح می دادم نباشم.گفتم خانم می مونم به شرط اینکه آروم باشین و دعوا نکنین گفت صد بار بهت گفتم برای من تعین تکلیف نکن سارا خانم گفت راست میگه مادر شما اصلا کار نداشته باش من خودم باهاش حرف می زنم خاطرتون جمع باشه من نمی زارم اون دختر رو بگیره پس شما آروم باش آقای سالارزاده با دو تا جعبه شیرینی و چند تا پاکت که میوه و آجیل بود وارد اتاق شد و گفت پریماه جون بیا کمک اینا رو بده به شالیزار بزاره توی ظرف بیاره سلام مادر چطوری قربونت برم سارا خوبی خواهر در حالیکه پاکت ها رو ازش می گرفتم گفتم سلام یک لحظه با خودم فکر کردم یعنی این مرد پدر شوهر من میشه ؟ وای خدایا دارم چیکار می کنم ؟ بعد از این تمام مشکلاتش مال منم هست از این فکر پشتم لرزید جعبه های شیرینی رو گذاشتم روی میز و بقیه رو بردم توی آشپزخونه شالیزار داشت شام رو آماده می کرد گفتم شالیزار عزیزم یک چای برای آقای سالارزاده بریز و این میوه ها رو بشور منم اینا رو می ریزم توی ظرف می برم ولی خیلی آهسته این کار رو کردم تا دیر تر برگردم به اتاق وقتی با چند تا چای و یک ظرف آجیل برگشتم آقای سالارزاده داشت می گفت شما ها چیکار دارین به من ؟ خودم می دونم دارم چیکار می کنم اصلا به هیچ کدوم شما کار ندارم بیچاره نیلوفر نه عروسی می خواد نه مراسم با اون رفتاری که اونشب شما ها باهاش کردین اونم دیگه نمی خواد شما ها رو ببینه پس میرم دنبال زندگیم من فکر کردم شما ها از تنهایی من ناراحتین خوشحال میشین که ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم مثلا مادر و خواهر من هستین خانم گفت تو ما رو احمق فرض کردی ؟ مادر تو هستم که اگر اشتباه کردی بهت بگم این دختر جوونه فردا تو پیر میشی و اون هنوز شور و نشاط جوونی داره اونوقت می فهمی که من چی بهت گفتم و دیگه فایده ای نداره و کار از کار گذشته یادت نیست اون زنیکه با بابات چیکار کرد ؟ اومد پیش من زار زار گریه می کرد مچ اونو با کسی گرفته بود در حالیکه کمال پیر نبود نکن بچه هر چیزی توی این دنیا حساب و کتاب داره و تو برای این اشتباهت تقاص بدی پس میدی برو یک زن پیدا کن که اقلا ده سال از تو کوچکتر باشه.من روی چشمم میام و در هرکاری از دستم بر میاد برات می کنم حتی میگم نریمان بیشتر بهت برسه تا سرشکسته نشی ولی این دختر به درد تو نمی خوره چای رو گذاشتم روی میز و رفتم به شالیزار کمک کنم واقعا دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم همینطور که از در بیرون می رفتم شنیدم که سارا خانم گفت داداش بیا یک مدت فرانسه پیش من از سرت بیفته مادر راست میگه منم صلاح نمی دونم ..حدود یک ساعت طول کشید که توی آشپزخونه بودم سیب زمینی ها رو پوست کندم و خودم سرخ کردم ظرف های ترشی و ماست رو آماده کردم بعد رفتم به اتاقم و پالتوم رو پوشیدم و از در ایوون رفتم بیرون تا چراغ های باغ رو روشن کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــــلام دوستان عزیز ✋ صبح زیبایتان آڪندہ از شـادے هـاے بے پایان عمرتان جاویـدان امیـــــدوارم زیبـاترین لبخندها برلبانتان بالاترین دست‌ها نگهبانتان قشنگترین چشمها بدرقۂ راهتان 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 یه کمی حرف بزن علی نمیره😭 🎵 حرف رفتن نزن علی می‌ میره💔 🎤 حاج مهدی_رسولی 🏴 ◼ 🏴
شهادت حضرت زهرا(س)تسلیت... - @mer30tv.mp3
5.06M
صبح 15 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتویک خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با
به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و با همه ی مشکلاتی که داشت حاضر بودم برای همیشه باهاش زندگی کنم و این حس قشنگی بود که بعد از مدت ها احساس آرامش کردم همینطور که ایستاده بودم دونه های برف رو دیدم که آروم شروع کردن به باریدن دستهامو باز کردم و منتظر شدم اون دونه ها روی دستم بشینن که یک مرتبه صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه ؟خیلی سریع گفتم بله گفت تو از بیرون سیر نمیشی ؟ بیا هوا خیلی سرده گفتم داره برف میاد گفت آره تو میون این مه مثل قاب نقاشی شدی چند دقیقه هست که بهت نگاه می کنم رفتم به طرف ایوون و گفتم بد کاری کردی تو کی اومدی اصلا نفهمیدم گفت تازه اومدم اول اومدم سراغ تو برات یک خبر خوب دارم ولی الان بهت نمیگم از کنارش رد شدم و وارد راهرو شدیم و در رو بستم تا اومدم بپرسم خبرت چیه بهم بگو صدای داد و هوار از پذیرایی بلند شد نریمان هراسون و با عجله رفت ببینه چه خبره.من توی راهرو ایستادم ولی دلم شور افتاد وطاقت نیاوردم ومی خواستم ببینم چی شده تا دم در رفتم وصدای آقای سالارزاده رو شنیدم که داد می زد به تو چه نادر نه می خوام ببینم اصلا به تو چه مربوط ؟ اینجایی؟ یا من سر بار توام ؟ آخه نمی فهمم من بابای توام یا تو بابا ی من ؟ حالا من باید از تو حرف شنوی داشته باشم ؟ سارا خانم با نگرانی گفت محسن هیس بسه دیگه نمی ببینی مادر حالش خوب نیست آروم باش یکم منطقی فکر کن نادر که حرف بدی نزد اصلا هر کس هر چی میگه به خاطر خودته نادر گفت ول کنین عمه ما که همه می دونیم بالاخره کار خودشو می کنه چه فایده ای داره جر و بحث کردن ؟ نریمان گفت خب داداش تو که می دونی چرا بحث می کنی ؟ خواهش می کنم دخالت نکن با من بیا بریم یکم هوا بخوریم بیا دیگه آقای سالارزاده با فریاد و عصبانیت گفت سارا ؟ حرف بدی نزد ؟من باباشم اون حق نداره اینطوری به من تحکم کنه مرتیکه به من میگه حق نداری زن بگیری به اون چه که به کار من دخالت می کنه ؟سارا خانم گفت ای بابا محسن بسه دیگه داد نزن تو می خوای زن بگیری به بچه هات مربوط نیست ؟ اینا آدم نیستن ؟ یک عمر ولشون کردی به امان خدا حالا دیگه باید براشون پدری کنی ای بابا هر چی باهات راه میام تو حرف خودت رو می زنی گفت زن گرفتن من به پدری کردن چه ربطی داره والله به خدا قسم من به خاطر اینا تا حالا زن نگرفتم حالا دیگه می خوام زندگی کنم یک همدم و مونس می خوام این که گذاشته رفته نریمان هم هفته ای یکبار اونم چطور چیزی بشه بیاد خونه نادر گفت نیست که تا حالا نشستی و دست از پا خطا نکردی ؟ حالا به فکر زن گرفتن افتادی خوبه که همه ی ما از کثافت کاری های شما خبر داریم سالارزاده گفت نادر درست با من حرف بزن یک کاری نکن بیشتر از این رومون بهم باز بشه صدای عصای خانم رو که محکم می کوبید زمین شنیدم و داد زد گفت همه تون خفه بشین ببینم محسن تو الان چی می خوای از جون ما ؟ مگه نمی خوای زن بگیری ؟ خب ما هم موافق نیستیم نمی تونی بهمون زور بگی پس برو دنبال کارت هر کاری دلت می خواد بکن و به ما هم نگو نه تو به کار ما کار داشته باش نه ما به کار تو از الان به بعد پسر من نیستی اون که بابات بود بیرونش کردم و رفت ذلیل و خوار برگشت تو که دیگه جای خود داری برو ولی روزی که پشیمون شدی و فهمیدی که هم به خودت بد کردی و هم به اون دختر پاتو اینجا نزار اصلا اومدی اینجا برای چی تو نه دلت برای بچه هات تنگ میشه نه خواهرت که دو روز اومده و میره و معلوم نیست دوباره کی اونو ببینی یک ملاحظه می کردی این چند روز تموم بشه نتونستی صبر کنی چون عقل توی گله ات نیست در حالیکه می دونستی ما نظرمون چیه اومدی که فقط حرفت رو به کرسی بشونی گفت آخه مادر من شما از کجا می دونی که زندگی منم مثل بابام میشه نیلوفر فرق داره خیلی دختر خوبیه بزار با شما آشنا بشه اگر گفتی نه قبول می کنم سارا خانم گفت محسن جان قربونت برم خب دختر خوبیه برو بگیر ولی به مادر کار نداشته باش نمی ببینی حال درست و درمونی نداره ؟ سالارزاده گفت خب من که نمی تونم تنهایی برم خواستگاری این بدبخت مادر و پدر داره خانواده داره چغندر که نیست برم وردارم و بیام خانم گفت آهان پس تو می خوای از ما استفاده کنی که با دست های خودمون تو رو بندازیم توی آتیش نه مادر این خبرا نیست خودت می دونی ما هیچ دخالتی نمی کنیم. الان پسرت می خواد زن بگیره به جای اینکه یک کلام ازش بپرسی حالت چطوره مثل همیشه منم منم می زنی متاسفم برات متاسفم برای این دوتا دسته گلی که خدا بهت داد و قدرشون رو ندونستی سالارزاده پرسید کی می خواد عروسی کنه نادر که زن داره و نریمان که تازه نامزدش مرده ؟ سارا خانم جواب داد نریمان می خواد ازدواج کنه خبر داری ؟گوش هام تیز شده بودن و قلبم بشدت به سینه ام می کوبید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ سبزی معطر ✅ گوشت تیکه ای گوساله ✅ یک عدد پیاز ✅ گردو (یک مشت آسیاب شده) ✅ آب انار به ذائقه ✅ رب انار یک قاشق ✅ نمک زردچوبه فلفل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسن عطایی.mp3
4.47M
📝 خط امان فاطمه... 🎤 کربلایی_حسن_عطایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f