eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
😁یادش بخیر پدر بزرگا اغلب از این رادیو های جلد دار داشتن و شب تا صبح اخبار گوش‌میدادن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 چه کسی نابیناست؟ 🍃 مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟» نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*یه جا نوشته بود که-میدونید چرا کودکی شیرینه؟* چون گذشته‌ای وجود نداره، یادی وجود نداره آینده ای وجود نداره. این سنگینی بار گذشته‌ و آیندست که زندگی رو سخت میکنه؛ من‌رو یاد این حرف نادر ابراهیمی انداخت-فراموشی را بستاییم.یاد، انسان را بیمار میکند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستونه گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب ن
 گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق نمی دونم مامان بزرگ هنوز تا وقتی زنده باشه حق همچین کاری رو نداره ولی باباس دیگه یا نادر یا عمو باید بیان این حرف منو گوش نمی کنه گفتم ول کن تو رو خدا مگه نادر اینجا نبود کجا به حرفش گوش می داد ؟ گفت اون فهمیده که مامان بزرگ مریضه و حواسش رو از دست داده برای همین ول کن نیست نمی دونم چیکار کنم؟گفتم میتونه کالری رو ازت بگیره؟گفت نه بابا اونجا به اسم خودمه ولی درد سر می تونه درست کنه حوصله ندارم و اصلا نمی خوام با پدر خودم در گیر باشم حالا خبر نداری تازه میگه این باغ و عمارت هم حق اونه فکر کنم به زودی قصد فروش اینجا رو هم بکنه مامان بزرگ نباشه برام مهم نیست خودم به اندازه ی کافی دارم ولی واقعا حیف میشه یکسالم نمی تونه نگهش داره مفت میده و میره گفتم آخه خانم که خدای نکرده طوریش نشده گفت همین دیگه الان می گفت می تونه از این وضع مامان بزرگ استفاده کنه و بگه حواسش رو از دست داده خب این موضوع باعث شد من و نریمان همه نقشه هایی که کشیده بودیم رو فراموش کنیم و فقط به این فکر کنیم که چیکار باید بکنیم تا آقای سالارزاده نتونه ثروت خانم رو به باد بده بعد از افطار به نادر زنگ زد و بعد به عمه سارا و قرار شد اونا با عموی بزرگ نریمان حرف بزنن و خبرشو بدن و روز عید فطر رسید خانم همون طور بود و از آقای سالارزاده خبری نداشتیم در حالیکه ما منتظر بودیم هر آن بیاد و دوباره ما رو تهدید کنه خواهر و بچه ها روز عید اومدن به عمارت ولی خانم فقط بهشون نگاه می کرد و گاهی می پرسید تو کی هستی شاید این سئوال رو چندین بار از پرستو کرد و اونم هر بار گفت پرستو مامان بزرگ سرشو به علامت اینکه فهمیدم حرکت می داد ولی باز دوباره این سئوال رو می کرد ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که تلفن زنگ زد نریمان از سر میز بلند شد و گوشی رو برداشت نادر بود خبر داد که چند روز دیگه به همراه عمو میایم تهران نریمان یک نفس راحت کشید و گفت آخیش من از دست بابام راحت میشم هنوز این حرف از دهنش در نیومده بود که دوباره تلفن زنگ خورد و خودش گوشی رو برداشت یک مرتبه رنگ از صورتش پرید و دیدم که دستهاش می لرزه   پرسید برای چی ؟ کجا ؟ آخه چرا ؟ چطوری ؟همه از حالتی که نریمان داشت نگران شدیم و من و خواهر بلند شدیم و رفتم کنارش و با هم پرسیدیم کیه ؟ چی شده ؟ نریمان با صدای بلند گفت بابا ؟ بابا ؟ حرف بزن ببینم چیکار کردی ؟ زخمی شدی ؟ حالت بده ؟کجات زخمی شده ؟ آخه چرا ؟ الان زنگ می زنم  اورژانس بیاد ؟پلیس زنگ زدی ؟  خیلی خب پس از جات تکون نخور تا برسن منم  الان خودمو می رسونم و گوشی رو گذاشت و هراسون گفت اقدس خانم بدو کت و پالتوی منو از بالا بیار زود باش گفتم تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده ؟خانم که زیاد حال خوبی نداشت گفت ولش کن نریمان بازم داره دروغ میگه چیزیش نیست نریمان با اینکه حالی پریشون داشت سعی کرد خاطر خانم رو آشفته نکنه گفت آره منم همین فکر رو می کنم ولی میرم سر می زنم و زود برمی گردم و رو کرد به منو ادامه داد میرم ببینم چی شده ؟ شما ها نگران نباشین زنگ می زنم.گفتم نه منم باهات میام شاید کاری از دستم بر اومد توام تنها نباشی و دیگه معطل نکردم و رفتم آماده بشم نریمان دنبالم اومد و جلوی در اتاق آهسته گفت زود باش پریماه حالش اصلا خوب نبود نمی تونست حرف بزنه می گفت چاقو خوردم خدا کنه خیلی صدمه ندیده باشه معلوم نیست  باز چه  دسته گلی به آب داده خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردیم گندش در اومده گفتم یا خدا به دادمون برس آخه کی بهش چاقو زده ؟ گفت یک طوری حرف می زد که انگار صدمه ی زیادی دیده خدا کنه به اون بدی که فکر می کنم نباشه و همینطور که کت و پالتوشو از اقدس خانم می گرفت و می پوشید خواهر پرسید تو رو خدا یک چیزی بگو دلم داره می ترکه گفت چی بگم جلوی بچه ها ؟فقط می دونم  که اون پسره برادر نیلوفر نبوده برم ببینم دوباره چه کاری دست خودش داده خواهر زد توی صورتشو و گفت وای باز چیکار کرده داداشم؟ پسره کیه  ؟نریمان گفت دعا کن خواهر به خیر بگذره برگشتم براتون تعریف می کنم همینطور که ما به طرف در عمارت میرفتیم خواهر گفت آخه تا کی می خواد اشتباهات خودشو تکرار کنه؟حالا برین به امید خدا چیزی نشده باشه و با خبر ای خوب برگردین نزارین مادر بفهمه  من پیشش می مونم تا شما ها بیاین  با اینکه رانندگی روی یخ و برف شمال تهران خیلی سخت بود نریمان با سرعت می روند و خدا خدا می کرد که اوضاع به اون وخیمی که فکرشو می کرد نباشه وقتی ازش پرسیدم میشه بگی دقیقا بهت چی گفته که این همه ناراحتی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی امشبم🌸🍂 امشب آرزو میکنم زیبـاترین و محال تـرین آرزوهایتان 🌸🍂 با مصلحت خدا گره بخورد شبتون در پناه اَمن خــدای مهربان🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز آغاز یک تغییر وشروع یک هیجان است خدایا دریچه شادے بےپایان خوشبختے،سلامتے وروزےپربرکت رابه روےهمه بازکن صبح بخیر دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در لحظه باش.... - @mer30tv.mp3
6.55M
صبح 28 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوده  گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق ن
جواب داد درست نفهمیدم اینطور که  می گفت پسره بهم چاقو زده و با نیلوفر فرار کردن فکر می کنم با هم گیرشون انداخته تو شاهدی چند بار بهش گفتیم چقدر با ما جر و بحث کرد؟بازم  حرف خودشو  زد کوتاه هم نمی اومد آخه مگه  کم با نادر و عمه سارا  جر و بحث کردن ؟ همیشه همینطور بود وقتی یک تصمیم نادرست می گرفت کسی حریفش نمی شد و فکر می کرد این بهترین کار دنیاس گفتم این حرفا رو ول کن حالا بگو چی بهت گفته ؟ گفت همین دیگه فقط می دونم پلیس رو خبر کرده ولی چه فایده اونا فرار کردن وقتی رسیدیم از دور آمبولانس و ماشین پلیس نشون می داد که اوضاع نباید خوب باشه نریمان که پریشون بود دیوونه وار پیاده شد و منم دنبالش دویدیم توی خونه آقای سالارزاده رو در حالیکه یک چاقو تا دسته توی قسمت بالای شکمش بود و یک پتوی نازک سیاه رنگ روی پاش کشیده بودن می بردنش توی آمبولانس با دیدن اون منظره داشتم پس میفتادم ولی دیگه فهمیده بودم در این طور مواقع خداوند یک نیروی خاصی به آدم میده که می تونه تحمل کنه نریمان رفت  کنارشو وگفت بابا من اومدم نگران نباش خوب میشی تنهات نمی زارم همینطور که می بردنش به زحمت نگاهی به نریمان کرد و دست اونو گرفت و خواست حرفی بزنه ولی نتونست و چشمش رو بست و  بردنش توی آمبولانس نریمان هراسون داشت با پلیس حرف می زد و من با دستپاچگی  گفتم نریمان من باهاش میرم تو پشت سر ما بیا در تمام طول راهِ بیمارستان دونفر سعی می کردن که آقای سالارزاده رو نجات بدن و جلوی خونریزی اونو بگیرن من اشک میریختم و به اون منظره ی وحشتناک نگاه می کردم تا اینکه دوبار خون بالا آورد وبدنش لرزید و وقتی آمبولانس جلوی در بیمارستان نگه داشت از من که بی تابی می کردم و اشک میریختم پرسیدن شما دخترشی؟گفتم نه عروسش هستم گفت متاسفانه تموم کرده نتونستیم نجاتش بدیم ، حیرون به آقای سالارزاده که غرق در خون بود نگاه می کردم به صورتش که مثل گچ سفید شده بود و به سیبل های خونی که همیشه بهش افتخار می کرد و فریادی از ته دلم کشیدم مرگ درد ناکی داشت و ضربه ی بزرگی دوباره به روح وروان من وارد شد این بار دومی بود که من با چشم خودم زیر و روشدن یک زندگی رو می دیدم آقای سالارزاده یک طورایی شیبه به آقاجون من  نا غافل از دنیا رفت از آمبولانس پیاده شدم و نریمان از راه رسید و دنبال پدرش دوید توی بیمارستان زانوهام قدرت نداشتن ولی به خاطر نریمان خودمو دنبالش کشوندم وقتی خبر رو بهش دادن حال و روزش  معلوم بود خراب و داغون کنار دیوار نشست و زار زد نریمان زیاد  با کسی حرف نمی زد غمگین و افسرده شده بود  و باز این من بودم که  هوای همه رو داشتم و این در شرایطی بود که باید کاری می کردیم تا خانم چیزی نفهمه و با  هزار صحنه سازی داشتیم برای آقای سالارزاده عزا داری می کردیم دو روز بعد عمه سارا و نادر اومدن دو برادر مدت زیادی همدیگر رو در آغوش کشیدن و گریه کردن دردی که توی دل اونا بود قابل توصیف نیست مراسم توی خونه ی خود آقای سالارزاده بر گزار می شد و در این وضعیت اقدس خانم خیلی به دادمون رسید تا خانم تنها نمونه اون  زن خوب و بی سر و صدایی بود و دیگه همه داشتن بهش وابسته می شدن نمی دونم و هرگز نفهمیدیم که خانم متوجه  شده بود یا نه ولی گاهی می دیدم که به یک جا خیره میشه و گریه می کنه اون روزا حتی یک کلام از محسن حرف نزد و وقتی هم که سارا خانم و نادر اومدن اونا رو نشناخت و اینم درست نفهمیدیم که برای آقای سالارزاده دقیقا چه اتفاقی افتاده،ولی نادر و نریمان پیگیری می کردن تا نیلوفر رو پیدا کنن ولی هیچ نشونی ازش نداشتن اینطور که شنیدم اونا خیلی چیزا از خونه ی سالارزاده برده بودن و می شد فهمید که نقشه هایی در سر داشتن که با گیر افتادنشون توسط آقای سالارزاده نقش بر آب شده بود اما طوری خونه رو پاک سازی کرده بودن و اثری از خودشون به جا نگذشتن که انگار هیچوقت همچین کسانی وجود خارجی نداشتن حتی نیلوفر به بهانه ی اینکه خانواده ات موافق نیستن عقد محضری هم نکرده بود زمستون سرد و غم انگیز اون سال داشت تموم می شد ولی هنوز باغ پر از برف و یخبندون بود نریمان دیگه در واقع کسی رو جز من نداشت مردی با قلبی بزرگ و دلی کوچک با مرگ پدرش دنیا براش تموم شده بود مدام از اینکه چرا نتوسته بود به پدرش کمک کنه افسوس می خورد و فکر می کرد اگر در مورد نیلوفر خودشو کنار نمی کشید شاید جای و مکان اونا رو پیدا می کرد و یا شاید نمی ذاشت همچین اتفاق ناگواری بیفته.روزهای سخت و غم انگیزی رو تجربه می کردیم اما از نظر عاطفی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و من دیگه اون حس بد بلاتکلیفی رو نداشتم نریمان هر شب ازم می خواست که مدتی سرشو بزاره روی دامن من تا آروم و ملایم سرشو نوازش کنم می گفت بهم آرامش میده و می تونم راحت بخوابم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
25.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان پوره کدو حلوایی ✅ یک لیوان آرد گندم ✅ یک لیوان آرد برنج ✅ یک لیوان شیر ✅ دو عدد تخم مرغ ✅ نصف قاشق بیکینگ پودر ✅ نصف قاشق پودر هل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f