eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز آغاز یک تغییر وشروع یک هیجان است خدایا دریچه شادے بےپایان خوشبختے،سلامتے وروزےپربرکت رابه روےهمه بازکن صبح بخیر دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در لحظه باش.... - @mer30tv.mp3
6.55M
صبح 28 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوده  گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق ن
جواب داد درست نفهمیدم اینطور که  می گفت پسره بهم چاقو زده و با نیلوفر فرار کردن فکر می کنم با هم گیرشون انداخته تو شاهدی چند بار بهش گفتیم چقدر با ما جر و بحث کرد؟بازم  حرف خودشو  زد کوتاه هم نمی اومد آخه مگه  کم با نادر و عمه سارا  جر و بحث کردن ؟ همیشه همینطور بود وقتی یک تصمیم نادرست می گرفت کسی حریفش نمی شد و فکر می کرد این بهترین کار دنیاس گفتم این حرفا رو ول کن حالا بگو چی بهت گفته ؟ گفت همین دیگه فقط می دونم پلیس رو خبر کرده ولی چه فایده اونا فرار کردن وقتی رسیدیم از دور آمبولانس و ماشین پلیس نشون می داد که اوضاع نباید خوب باشه نریمان که پریشون بود دیوونه وار پیاده شد و منم دنبالش دویدیم توی خونه آقای سالارزاده رو در حالیکه یک چاقو تا دسته توی قسمت بالای شکمش بود و یک پتوی نازک سیاه رنگ روی پاش کشیده بودن می بردنش توی آمبولانس با دیدن اون منظره داشتم پس میفتادم ولی دیگه فهمیده بودم در این طور مواقع خداوند یک نیروی خاصی به آدم میده که می تونه تحمل کنه نریمان رفت  کنارشو وگفت بابا من اومدم نگران نباش خوب میشی تنهات نمی زارم همینطور که می بردنش به زحمت نگاهی به نریمان کرد و دست اونو گرفت و خواست حرفی بزنه ولی نتونست و چشمش رو بست و  بردنش توی آمبولانس نریمان هراسون داشت با پلیس حرف می زد و من با دستپاچگی  گفتم نریمان من باهاش میرم تو پشت سر ما بیا در تمام طول راهِ بیمارستان دونفر سعی می کردن که آقای سالارزاده رو نجات بدن و جلوی خونریزی اونو بگیرن من اشک میریختم و به اون منظره ی وحشتناک نگاه می کردم تا اینکه دوبار خون بالا آورد وبدنش لرزید و وقتی آمبولانس جلوی در بیمارستان نگه داشت از من که بی تابی می کردم و اشک میریختم پرسیدن شما دخترشی؟گفتم نه عروسش هستم گفت متاسفانه تموم کرده نتونستیم نجاتش بدیم ، حیرون به آقای سالارزاده که غرق در خون بود نگاه می کردم به صورتش که مثل گچ سفید شده بود و به سیبل های خونی که همیشه بهش افتخار می کرد و فریادی از ته دلم کشیدم مرگ درد ناکی داشت و ضربه ی بزرگی دوباره به روح وروان من وارد شد این بار دومی بود که من با چشم خودم زیر و روشدن یک زندگی رو می دیدم آقای سالارزاده یک طورایی شیبه به آقاجون من  نا غافل از دنیا رفت از آمبولانس پیاده شدم و نریمان از راه رسید و دنبال پدرش دوید توی بیمارستان زانوهام قدرت نداشتن ولی به خاطر نریمان خودمو دنبالش کشوندم وقتی خبر رو بهش دادن حال و روزش  معلوم بود خراب و داغون کنار دیوار نشست و زار زد نریمان زیاد  با کسی حرف نمی زد غمگین و افسرده شده بود  و باز این من بودم که  هوای همه رو داشتم و این در شرایطی بود که باید کاری می کردیم تا خانم چیزی نفهمه و با  هزار صحنه سازی داشتیم برای آقای سالارزاده عزا داری می کردیم دو روز بعد عمه سارا و نادر اومدن دو برادر مدت زیادی همدیگر رو در آغوش کشیدن و گریه کردن دردی که توی دل اونا بود قابل توصیف نیست مراسم توی خونه ی خود آقای سالارزاده بر گزار می شد و در این وضعیت اقدس خانم خیلی به دادمون رسید تا خانم تنها نمونه اون  زن خوب و بی سر و صدایی بود و دیگه همه داشتن بهش وابسته می شدن نمی دونم و هرگز نفهمیدیم که خانم متوجه  شده بود یا نه ولی گاهی می دیدم که به یک جا خیره میشه و گریه می کنه اون روزا حتی یک کلام از محسن حرف نزد و وقتی هم که سارا خانم و نادر اومدن اونا رو نشناخت و اینم درست نفهمیدیم که برای آقای سالارزاده دقیقا چه اتفاقی افتاده،ولی نادر و نریمان پیگیری می کردن تا نیلوفر رو پیدا کنن ولی هیچ نشونی ازش نداشتن اینطور که شنیدم اونا خیلی چیزا از خونه ی سالارزاده برده بودن و می شد فهمید که نقشه هایی در سر داشتن که با گیر افتادنشون توسط آقای سالارزاده نقش بر آب شده بود اما طوری خونه رو پاک سازی کرده بودن و اثری از خودشون به جا نگذشتن که انگار هیچوقت همچین کسانی وجود خارجی نداشتن حتی نیلوفر به بهانه ی اینکه خانواده ات موافق نیستن عقد محضری هم نکرده بود زمستون سرد و غم انگیز اون سال داشت تموم می شد ولی هنوز باغ پر از برف و یخبندون بود نریمان دیگه در واقع کسی رو جز من نداشت مردی با قلبی بزرگ و دلی کوچک با مرگ پدرش دنیا براش تموم شده بود مدام از اینکه چرا نتوسته بود به پدرش کمک کنه افسوس می خورد و فکر می کرد اگر در مورد نیلوفر خودشو کنار نمی کشید شاید جای و مکان اونا رو پیدا می کرد و یا شاید نمی ذاشت همچین اتفاق ناگواری بیفته.روزهای سخت و غم انگیزی رو تجربه می کردیم اما از نظر عاطفی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و من دیگه اون حس بد بلاتکلیفی رو نداشتم نریمان هر شب ازم می خواست که مدتی سرشو بزاره روی دامن من تا آروم و ملایم سرشو نوازش کنم می گفت بهم آرامش میده و می تونم راحت بخوابم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
25.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان پوره کدو حلوایی ✅ یک لیوان آرد گندم ✅ یک لیوان آرد برنج ✅ یک لیوان شیر ✅ دو عدد تخم مرغ ✅ نصف قاشق بیکینگ پودر ✅ نصف قاشق پودر هل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
998_58284302433884.mp3
3.62M
من و عشقم شب یلدا 😍😍 یه‌ موزیک عالی بفرست برا عشقت 💚 یلداتووووون مبارک🍉🍉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا سوار شدن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستویازده جواب داد درست نفهمیدم اینطور که  می گفت پسره بهم
منم دریغ نمی کردم چون می دونستم که چه روحیه ی حساسی داره و در همون ساعات بود که با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم خانم دیگه کسی رو جز من نمی شناخت ولی دوری منو نمی تونست تحمل کنه برای اینکه تنها چهره ی آشنایی که می تونست بهش اعتماد کنه من بودم و مدام می پرسید این کیه ؟  تو کی هستی ؟ پس نمی تونستم تنهاش بزارم برای همین هر هفته پرستو میومد عمارت و شب رو می موند و با هم کار می کردیم و دوستی ما عمیق و عمیق تر شده بود کم کم دستش راه افتاده بود و طرح های ساده و جدیدی  با هم می کشیدم طوری که  نریمان ازدیدنش خوشحال می شد و فورا برای ساخت می فرستاد و بعضی ها از اون طرح ها رو که خودش صلاح می دونست  می فرستاد برای نادر اینطور که اون می گفت آقای سیمون عاشق طرح هایی بود که من و پرستو به کمک هم می کشیدیم و اونا رو به قیمت خوبی می خرید و نریمان پول اونا رو به ما می داد و من برای دلگرم شدن پرستو هر چی از این راه در آمد داشتم با اون نصف می کردم یک مرتبه احساس کردم پرستو تعییر زیادی کرده یک اعتماد به نفس تازه ای در اون می دیدم که سابقه نداشت کار رو خیلی جدی گرفته بود و مدام مشفول بود و هر هفته که میومد طرح های تازه ای در ذهنش داشت که  من می کشیدم و در ضمن کار ایراد هاشو بر طرف می کردیم و اونقدر این کار برامون لذت بخش بود  که گذر زمان رو از یاد می بردیم.  مامان رو توی مراسم آقای سالارزاده دیدم و یکبارهم وقتی  گلرو اومده بود تهران دو ساعتی رفتم خونه تا اونو ببینم ولی دیگه رغبتی به پا گذاشتن توی اون خونه رو نداشتم و به بهانه ی های مختلف از رفتن به اونجا خودداری می کردم بهار داشت از راه می رسید ولی باغ هنوز پر از برف و یخ بود قربان گفته بود که هر سال خانم این وقت سال گلدون ها رو کود می داد و گلخونه رو مرتب می کرد این بود که یک روز جمعه با نریمان تصمیم گرفتیم به کمک  قربان  این کارو انجام بدیم من خیلی زیاد اون گلخونه رو دوست داشتم اونجا احساس خوبی بهم دست می داد سه تایی مشفول کار بودیم که کود مون تموم شد و نریمان قربان رو فرستاد دنبال کود برگ تا از ته باغ بیاره هر سال بعد از خشک شدن برگ درخت ها اونا رو جمع می کردن و توی یک گودال میریختن تا با  خاک بپوسه و بهار اونا رو پای گلدون ها می دادن هر دو خسته شده بودیم نریمان دستهاشو با دستمال پاک کرد و روی یکی از سکوها نشست و گفت بیا یکم خستگی در کنیم میخوام باهات حرف بزنم همینطور که به کارم ادامه می دادم گفتم سردت نیست ؟ نمی دونم چرا یک مرتبه لرزم گرفته , گفت می خوای بقیه اش رو بزاریم برای بعد ؟ گفتم نه بابا اونقدر ها هم جدی نیست بزار تمومش کنیم با افسوس گفت من و مامان بزرگ هر سال با هم این کارو می کردیم خیلی براش ناراحت و نگرانم توام اینجا اسیر شدی , گفتم تو به این میگی اسیری ؟ بلند شد و اومد جلو و دست منو گرفت و به صورتم نگاه کرد و گفت من نمی خوام تو اینقدر زحمت بکشی می فهمم که هم مراقب مامان بزرگ هستی و هم خونه رو اداره می کنی و از همه مهمتر این همه طرح خوب و قشنگ کشیدی گفتم من دوست دارم مفید باشم خودم می خوام پرسید واقعا ؟ گفتم واقعا می خوام کنار تو باشم به هر حال زندگی کردن خیلی هم آسون نیست تنها چیزی که رنجم میده اینه که از خوب شدن خانم قطع امید کردم.هر وقت می ببینمش دلم آتیش می گیره من اونو به خاطر قدرتی که توی کلام و رفتار داشت خیلی تحسین می کردم ولی حالا از اون همه اقتدار خبری نیست نمی فهمم چرا باید زندگی اینطوری باشه خداوند این همه نعمت بهمون میده ولی مدام در رنج و عذابیم و نمی دونیم برای نعمت هاش شکر گزار باشیم یا از مصبیت هاش گلایه کنیم گفت نمی دونم منم همیشه در این برزخ بودم نمی فهمیدم خوشبختم یا نه گفتم نریمان مامان بزرگ تازگی زیاد حرف نمی زنه همش به یک جا خیره میشه و حس می کنم داره غصه می خوره من میگم فهمیده که پسرش دیگه نیست گفت آره منم شک کردم چند روزه که باهاش حرف می زنم به صورتم خیره میشه و یک طوری گنگ نگاهم می کنه که متوجه نمیشم چه حسی داره ولی بازم از اینکه دارمش خوشحالم تو نمی دونی چقدر من دوستش دارم پریماه الان خاکستریه گفتم وای خیلی وقت بود که گزارش چشم منو نداده بودی. سرشو گذاشت کنار گوشم و در حالیکه می فهمیدم احساساتی شده گفت آخ  پریماه بیا  عروسی کنیم من دیگه طاقت ندارم گفتم باشه ولی فکر می کنم  هنوز زوده آروم گفت زوده ؟ نه دیگه زود نیست تازه ما که نمی خوایم عروسی بگیریم یا شاید پشیمون شدی قرار بود بریم مسافرت و برگردیم گفتم نه پشیمون نشدم هر کاری تو بگی می کنم گفت حاضری بدون مسافرت با یک جشن کوچک ؟گفتم باشه ولی باید با مامانم حرف بزنیم یعنی قبل از عید ؟گفت آره می خوام سال تحویل دیگه زن و شوهر واقعی باشیم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چیزی نیست که من می فهمم هست.یک فکری کرد و گفت باشه آره برو مامانت رو ببین ولی زود برگرد با احمدی برو ماشین رو نگه دار با خودش برگرد زیاد نمون گفتم خیالتون راحت باشه با نریمان میرم و با هم بر می گردیم  پرسید نریمان کیه ؟ گفتم نوه ی شما با تردید به من نگاه کرد و گفت نوه ؟من همچین نوه ای ندارم یک طوری بهت زده به من نگاه کرد که فهمیدم داره ناراحت میشه نشستم جلوی پاشو دستشو گرفتم و گفتم من کی شما میشم ؟ گفت خب عروسم گفتم من زن نریمان هستم دیگه با بی حوصلگی گفت خیلی خب خیلی خب ؛با هر خری می خوای برو ولی  زود برگرد حرف اضافه هم نزن بیا بغلم و نمی دونم اون زمان چه حسی داشت که یک مرتبه دلش خواست منو بغل کنه و با محبت خاصی دست کشید پشتم و منم  بوسیدمش اون روز حدود ساعت یک و نیم رسیدیم خونه ی مامان خیلی خوشحال بود و سعی می کرد هر کاری از دستش بر میاد برای بدست آوردن دل من انجام بده.ولی خانجون سرزنشم می کرد که تو بی عاطفه هستی و انگار نه انگار که مادر و دوتا برادر داری و من کار و مریضی خانم رو بهانه کردم اما راستش خودم خیلی دلم برای اونا تنگ شده بود و بیشتر اوقاتم رو با فرهاد و فرید گذروندم مامان ناهار لوبیا پلو درست کرده بود و کلی برامون تدارک دیده بود خانجون و بچه ها هم از رفتن ما خوشحال بودن و بعد از مدت ها توی خونه ی خودمون احساس آرامش کردم وقتی به مامان زنگ زدم همون جا  سفارش کردم هیچ حرفی در مورد زن عمو و خانواده اش به من نزنن و اونا هم همین کارو کردن بعد از اینکه میز رو جمع کردیم من یک سینی چای ریختم بردم توی اتاق و دور هم نشستیم و نریمان خودش شروع کرد تا در مورد عروسی غیر متعارف اون روزا حرف بزنه خب به نظر سخت می رسید و همینطورم شد با کلی گریه و جر و بحث و استدلال های من و نریمان بالاخره خانجون و مامان رضایت دادن که منو بدون اینکه مجلسی بگیرن با یک سفر زن نریمان بشم و قرار گذاشتیم دو روز بعد من و نریمان بریم شمال و یک هفته بمونیم و برگردیم البته نریمان قول هایی هم به مامانم داد تا راضیش کرد ولی بازم اوقاتش تلخ بود و می گفت مردم چی میگن؟ جواب فامیل رو چی بدم ؟طرفای غروب بود که یک مرتبه دلم به شور افتاد و گفتم ما دیگه باید بریم دیرمون شده نریمان گفت چیکار داریم که دیرمون بشه؟  گفتم من کار دارم به مامان بزرگ هم قول دادم زود برگردم منتظرم میشه و بقیه رو اذیت می کنه پاشو بریم و تا رسیدیم به عمارت نریمان جون منو به لبم رسوند آهسته می رفت حرف می زد و می خندید مثل بچه ها ذوق زده شه بود و خوشحالی اون بر دل شوره من اضافه می کرد مرتب از اون سفر حرف می زد و می گفت میرم هتل رامسر من آشنا دارم بهترین اتاقشو می گیریم و روزا میریم همه جا رو می گردیم.والله دیگه حق ما هست چند روزی هم به خودمون برسیم ولی من واقعا دلم شور می زد و حال عجیبی داشتم فکر می کردم چون دارم اینطوری عروسی می کنم حالم بد شده ولی با خودم می گفتم نه این نیست من اصلا عروسی نمی خواستم تازه  این پیشنهاد خودم بود پس چرا اینقدر آشفته و بی قرارم وقتی رسیدیم عمارت و همه چیز رو عادی دیدم خوشحال شدم که هر کسی به کار خودش مشفول بود از اقدس خانم سراغ خانم رو گرفتم » گفت یکم حالشون خوب نبود قرص هاشون رو دادم و خوابیدن هنوز بیدار نشدن اصلام سراغ شما رو نگرفتن پرسیدم چه ساعتی خوابیدن ؟ گفت الان دیگه بیدار میشن خیلی وقته ولی صدام نکردن همون طور که دستور دادین براشون آش درست کردیم پالتوم رو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سراغ خانم نریمان گفت من میرم بالا الان بر می گردم در اتاق رو باز کردم و دیدم خانم نیست نریمان هنوز به بالای پله ها نرسیده بودداد زدم وای خانم کو نریمان مامان بزرگ نیست اقدس خانم ؟ زود باش همه جا رو بگردین دستشویی رو ببین زود باشین پیداش کنیم و خودم و نریمان هراسون شروع کردیم به گشتن اقدس خانم دوید بالا با اینکه می دونستیم خانم نمی تونه از پله ها بالا بره شالیزار همینطور که در اتاق ها رو باز می کرد گفت من داشتم آشپزی می کردم یک صدایی شنیدم که فکر کردم کسی اومده نگاه کردم ولی خبری نبود داد زدم نریمان نکنه رفته بیرون بدو بدو و کمی بعد همه با هم دنبال خانم توی باغ می گشتیم اونقدر داد زده بودم و صداش کردم که صدام گرفته بود قربان و احمدی و نریمان هر کدوم از یک طرف می دویدن منم رفتم سراغ گلخونه.سراسیمه همه جا رو گشتم ولی نبود ؛ و هیچ اثری هم پیدا نکردم که از اونجا رد شده باشه دیگه شب شده بود و برف ها یخ زده بودن و راه رفتن مشکل بود ولی همه می دویدیم  و به هر جا سر می زدیم.به طرف استخر میرفتم که یک مرتبه پاهاشو دیدم که پشت یک گلدون خشک شده ی بزرگ با لباس خواب  افتاده میون برف های یخ زده ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f