eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد رادیو مرسی.... - @mer30tv.mp3
7.27M
صبح 3 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_یازدهم جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار
دیگه وقت داشت تموم میشد که جعفر اقا اومد که بعد تعطیلی صبر کن کارت دارم.دوباره استرس گرفتم حتما بهرام گفته منو اخراج کنه یا متوجه چیزیی شده بعد تعطیلی همه رفتن و منم رفتم سر میز اقا جعفر و گفتم کاری داشتید صدایی از پشت سرم گفت من کارت داشتم برگشتم و با بهرام چشم تو چشم شدم بهرام نگاهی به جعفر آقا کرد و جعفر بلند شد و رفت بیرون بهرام رفت پشت میز نشست خیره شد بهم.سرمو انداختم پایین گفت اُلفت خودتی دیگه؟حرفی برای گفتن نداشتم گفت چی به سرت اومده تو کجا اینجا کجا انقد بودن با من برات سخت و زجر اور بود که حاضری اینجا کار کنی اما با من زندگی نکنی کجاس اون اُلفت پر شر و شوراشک از گوشه چشمم چکید بلند شد و اومد جلوم وایساد و فت سرت و بالا کن نگام کن تو که اهل ترس نبودی سرمو بالا کردم و با ترس نگاهی بهش کردم باز هم همون چشمای مشکیش و دوخت به چشمام دلم میخواست همونجا از جا کنده بشه.گفت من مگه نگفتم بعد تو زندگیم برام معنی دیگه پیدا کرده مگه نگفتم امیدم برای اینکه سر به راه بشم تویی گفتم تو زن داری تو بچه دار شدی پوزخندی زد و گفت مگه گناه کردم که میخوام دوباره ازدواج کنم گفتم اره من نمیخوام رو زندگی یکی دیگه اوار بشم گفت به خدا قسم قرار نیست به کسی لطمه بزنیم ما زندگی خودمونو میکنیم زن و بچه ام هم سرجاش بابا لامصب مریم نمیخواد منو بخدا نمیخوادشب و روزش بچه هاشه رفت پشت میز نشست و گفت فکر میکنی بچه اولم تازه دنیا اومده نه بچه دومم هست.گفت تا کی میخوای بیای اینجا کار کنی اخر سر هم با یکی از همینا میخوای ازدواج کنی دیگه گفتم من با کسی ازدواج نمیکنم گفت اهان پس چیکار میکنی تا اخر عمرت برای این و اون کار میکنی اخر سر هم از بس نشستی پشت دار قالی هزار تا مریضی میگیری گفتم کاری نداری من برم دیگه نگاه خیره ای بهم کرد و گفت اُلفت تو رو جون هر کی دوس داری عذابم نده بخدا این مدت که تو نبودی زندگی برام جهنم بود وقتی تو کنارمی حالم خوبه به مریم و بچه ها هم بیشتر میرسم من برا اون چیزی کم نمیزارم چه عیبی داره برا دل خودم هم زندگی کنم.مردد بودم از یه طرف دلم میخواست قبول کنم از یه طرف هم میترسیدم اه یه نفر پشتم باشه بلند شد و گفت من هفته بعد دوباره میام اینجا منتظر جواب اخرتم اگه یکم دوسم داری رضایت بده میام با پدر و مادرت هم حرف میزنم راضیشون میکنم بهترین زندگی رو برات میسازم خیالت راحت خداحافظی کرد و رفت چادرمو مرتب کردم و پشت سرش از کارگاه بیرون اومدم حس میکردم همه نگاهم میکنن و میدونن همه چی رو سعی کردم تند تر راه برم و تو دید اونا نباشم رسیدم سر کوچه جلوی در خونمون شلوغ بود داشتن اساس می اوردن چه روزهایی رو تو اون خونه گذروندم آهی کشیدم و رفتم سمت خونه زهرا خانم در باز بود و رفتم تو زهرا خانم تو اتاق پشتی داشت قالی میبافت سلام دادم و خسته نباشیدی گفتم دست از کار کشید و بلند شد و گفت تو هم خسته نباشی دیر کردی گفتم تو کارگاه یکم کارم طول کشید زهرا خانم گفت تنها بودی یا همه بودن گفتم تنها بودم برگشت سمتم و گفت هیچ وقت تنها تو کارگاه نمون حتی اگه بخوان اخراجت کنن بخاطر کم کاری تو نمیشناسی اینا روترسیدم و گفتم چشم زهرا خانم گفت بیا بریم آشپزخونه.دنبالش راه افتادم و رفت سر اجاق و برام غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت من صلاحت و میخوام تو یه دختر تنهایی و کس و کارت هم سراغی ازت نمیگیرن مردمم بیکارن و هزار تا حرف در میارن هم سن و سالای خودتو ببین همشون چند تا بچه دارن سرم و انداختم پایین خیلی بهم برخورد همین مونده بود زهرا خانم ترشیدگی منو بزن تو صورتم گفت اگه ازدواج کنی دیگه کسی جرات نمیکنه چپ نگات کنه حس کردم چیزی فهمیده گفتم زهرا خانم مگه من چه اشتباهی کردم که اینطور میگی صبح میرم سر کار و عصر میام.گفت اینا رو نمیگم که تو رو محکوم کنم میگم که حرفمو به اینجا برسونم که خواستگار داری گفتم چی خواستگار ؟!کی هست؟گفت ببین اُلفت من نمیتونم که همیشه تو خونم نگهت دارم مردم حرف در میارن چون دوتا پسر مجرد دارم تو خونه بخدا اگه از حرف مردم نمیترسیدم و از آبرومون اینطور نمیگفتم پسر عموی من میخواد زن بگیره زنش مریض شده دختراش بهش میرسن کلا یه خونه جدا میگه میگیره برات انگار چیزی ته دلم داشت میشکست یه حسی بهم دست داد که نمیدونم چی بود اسمش اما دلم میخواست از اونجا هم برم تحمل این همه بی احترامی رو نداشتم.سرمو بالا کردم و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم من برم زن دوم یکی بشم که دختراش هم سن یا شاید بزرگتر از خودم باشن گفت وا خب چه عیبی داره زنش راضی هست بعد هم فکر میکنی الان کی میاد سراغ تو خیلی دلم به درد اومد یه دختر بی کس و کار بودم که کم کم اون روی زندگی هم داشت خودشو نشونم میداد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام من راضیه سرآشپز هستم🙋‍♀ میدونسی من اینجا تو کانالم مثل و خودم میام جلو دوربین و فیلمای زنده از آشپزیم میزارم؟!!! 😍👌 ⭕️بریم که فوت و فنارو یاد بگیریم😉👇 🍗🧈 اکبر جوجه 🐠🍃ماهی شکم پُر 🍡🍞 ژله و کیک یلدایی 🫑🌿 دُلمه ، بُقچه بادنجون ♨️ خانمها کلی آموزش خفن واسه شب یلدا هم گذاشتم که از رو ببرید بفرمایید😍😅👇 https://eitaa.com/joinchat/990577507C991be9edef
خورشت قیمه مجلسی👇👇 https://eitaa.com/ashpazi_ziyafat/390فلافل ترد بازاری🌯👇👇 https://eitaa.com/ashpazi_ziyafat/294زرشک پلو با مرغ😋 👇👇 https://eitaa.com/ashpazi_ziyafat/351 .
36.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای میجانِ جان درآخرین شب پاییز🌳🏡 ازگیل جنگلی و برنجک (تنقلات شب یلدا)🍉 زندگی تو شمال یه جور دیگه جذابهههه🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با یه قُلاب و یه کَلاف کاموا پول پارو کن❗️ کادر منزلِ یواشکی میخوای⁉️ دقیقا اون موقعی که تو داری با گوشیت این گروه اون گروه وقت و بسته تلف میکنی ‼️ خانمای زرنگِ این کانال هر روز یه جین عروسک مثِ آبخوردن میبافن و میفروشن😍👌 اینم آموزش رایگان👇 https://eitaa.com/joinchat/1544683811C18a40eb3a8
*ما بچه های دیروز و پریروز با این روش آهنگ به اشتراک میگذاشتیم...😅* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دوازدهم دیگه وقت داشت تموم میشد که جعفر اقا اومد که بعد تعطی
بشقاب و هل دادم سمت جلو و گفتم ممنون از محبتت جبران میکنم حتما. یکی دو روز مهلت بده جایی رو پیدا میکنم و میرمبلند شدم و رفتم اتاق پشتی دلم میخواست انقدر داد بزنم و گریه کنم که خفه بشم جرات اینکه خودمو خلاص کنم هم نداشتم یه گوشه تو خودم جمع شدم حس کردم دستی روی بازوم نشست و چشم باز کردم کسی نبود اما بازم حسش میکردم گفتم میبینی روزگار منو الان دیگه برام شوهر پیر و هم غنیمت میدونن چون سربارشون هستم نفسهاش نزدیک گوشم بود حسش میکردم انگار واقعا دیوانه شده بودم داشتم با کی حرف میزدم تصمیم گرفتم فردا برم سراغ بهرام و بگم که راضی ام حداقل بهرام پول داشت میدونستم که قرار نیست در حق زن و بچه اش ظلم کنه و کم بزاره براشون وقتی تقدیر من داشت سمتی میرفت که من حتما زن دوم بشم حداقل با کسی ازدواج کنم که دوسش دارم بالش و گذاشتم و روی گلیم دراز کشیدم و به خواب رفتم صبح شده بود با صدای اذان بیدار شدم.بدنم مثل چوب خشک شده بودخیلی دلخور بودم از آدمای دور و برم یکم با خدای خودم راز و نیاز کردم و التماسش کردم نزاره راه غلط برم هرچی صلاحم بود و جلو پام بزاره دستمزدی که بهم داده بودن و گذاشتم روی تخته جلوی قالی و بقچه ام و برداشتم و آروم رفتم بیرون صبح زود بود و کسی تو کوچه نبود همه جا خلوت بود آروم آروم راه افتادم و رفتم سمت بازار مغازه ها بیشترش بسته بود و تک و توک چند نفری داشتن جلوی مغازه اشونو آب و جارو میکردن و از جلوی هر کدوم رد میشدم با تعجب نگام میکردرسیدم جلوی مغازه بهرام بسته بود رفتم یه گوشه پیدا کردم و نشستم اونجا حالم از خودم داشت بهم میخورد ای کاش آقام اینطور نمیکرد ای کاش حداقل یه سر پناه داشتم چادرمو کشیدم جلوی صورتم تا کسی نشناسدم بلاخره بهرام اومد و مغازه اشو باز کردبلند شدم و رفتم جلو سلام دادم برگشت با تعجب سمتم و گفت اینجا چیکارمیکنی بیا تو رفتم تو مغازه کر کره رو کامل بالا نداد گفت چیزی شده گفتم نه گفت پس چرا اینطور پریشونی گفتم اومدم بهت بگم که قبول میکنم لبخندی زد و گفت ممنونم واقعا کی بیام خونتون برا خواستگاری صندلی و کشیدم سمت خودمو و نشستم و گفتم کجا بیای خواستگاری نگاهی به بقچه های تو دستم کرد و گفت فرار کردی؟گفتم نه صبر کن برات تعریف کنم هر چی سرم اومده بود و گفتم براش خیلی ناراحت شد سرشو انداخت پایین و گفت خدا رحمت کنه مادرتو چرا زودتر نیومدی پیشم گفتم نمیخواستم یکی بشم مثل زن بابام گفت بخدا من کم نمیزارم من بدون تو انگار تو قفسم کاری نمیکنم که مدیون کسی بمونم گفت پاشو بریم یه جایی گفتم کجا گفت بیا بریم بعدا میگم بهت بقچه هامو همون جا تو مغازه گذاشتم و باهاش راهی شدم رفتیم سمت همون ماشین کادیلاک که اومده بود جلوی مدرسه سوار شدیم و اول رفت برام صبحونه سر شیر و عسل و نون تازه گرفت و اومد تو ماشین و روند یه جای سر سبز و گفت بیا صبحونه بخوریم و بعد بریم سراغ کارامون گفتم چه کاری بهرام گفت یه خونه قدیمی دوستم داره چند بار بهم پیشنهاد داد ازش بخرم اما من نیازی نداشتم الان برم پیشش اونجا رو بخرم که بشه خونه من و تو حس گناه داشتم ولی مجبور بودم ادامه بدم نمیتونستم به خودم بقبولونم که باید زن یکی بشم که هم سن پدرمه امان از بی کسی امان صبحونه رو خوردیم و راه افتادیم سمت خیابان عباسی جزو محله های خوش نام تبریز بود جلوی یه بنگاهی نگهداشت و به من گفت تو بشین الان میام رفت تو بنگاه و با یه پسر جوون سلام و علیک کرد و یکم حرف زدن و خندیدن گاهی بهرام نگاهی به من میکرد و لبخند میزدبعد چند دقیقه بهرام بلند شد و پسر جوون یه کلید داد دستش و بهرام و آورد بدرقه کرد بهرام اومد تو ماشین و کلید و گرفت سمت من و گفت مبارکه عروس خانم اینم خونه جدید لبخندی زدم و تشکر کردم اما خدا میدونه ته دلم چه خبر بودگفت بریم خونه رو ببینیم و وسایل بخریم براش ماشین و استارت زد و رفت سمت خونه خونه های اینجا خیلی خوشگل و بزرگتر از محله ما بود از سر و وضع ادماش معلوم بود وضعشون خوبه جلوی یه در سفید رنگ ماشین و نگهداشت و پیاده شد و گفت اره همینجاس کلید و انداخت و در و باز کرد و اشاره کرد بهم که پیاده بشم.حیاط دلبازی داشت و یه خونه صد متری بود با دو تا اتاق حموم و دستشویی و آشپزخونه هم اونور حیاط بودن بهرام نگاهی بهم کرد و گفت میپسندی گفتم از سرمم زیاده برای منی که سقفی بالا سرم ندارم بهرام اخمی کرد و گفت اینا چه حرفیه که میزنی هر کی یه سرنوشتی داره شاید این اتفاقها افتاده که تو رو سمت من هل بده حرفو عوض کرد و گفت خب این از خونه بریم وسیله بخریم لبخندی زدم و باهم دوباره سوار ماشین شدیم.بهرام رفت سمت بازار و گفت عروس که بدون حلقه و طلا نمیشه جلوی بازار زرگرها ماشین و پارک کرد‌. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش دوستم که بهش اعتماد دارم و دهنش قرصه عذاب وجدان هام دوباره شروع شدن از خودم بدم می اومدرفتیم مغازه دوست بهرام سلام و احوالپرسی کردن و بهرام گفت اومدیم برای خرید طلا گفتم کی بهتر از دوست خودم اونم تعارفهای معمول و کرد و چند تا سینی انگشتر اورد و گذاشت جلوم بهرام گفت هر کدومو دوس داری بگو اندازه ات هم نشد درستش میکنن نگاهی به انگشترها کردم و یکی رو انتخاب کردم بهرام اخمی کرد و گفت انگار باید خودم انتخاب کنم تو دلت نمیاد بری سراغ بزرگا.یدونه از اون انگشتر درشتها رو انتخاب کرد و گفت بنداز ببینم دستت انگشتر و انداختم و نگاهی بهش کردم خیلی خوشگل بود دوباره سرشو جلوم خم کرد و گفت خوشگله نه؟لبخندی زدم و گفت همین خوبه دوستش به بهانه چای ما رو تنها گذاشت تا انتخاب کنیم بعد هم یه سرویس خوشگل انتخاب کرد که سکه های طلا بودن و سنگین بود حسابی گفت النگو هم انشاءالله موقع زایمانت میخرم نگاه چپی بهش کردم و گفت خب مگه قرار نیست بچه دار بشیم و لبخند شیطنت آمیزی زد دوستش بعد چند دقیقه اومد و۲ تا شربت گلاب زعفرون برامون اورده بود حسابی هم تشنه ام بود و با خجالت سر کشیدم بهرام طلاها رو داد به دوستش که وزن کنه اونم بعد کلی تعارف قیمت گفت من نزدیک بود سکته کنم چشام گرد شد و بهرام چند بسته اسکناس از تو کیفش دراورد و داد بهش و طلاها رو گذاشت تو یه جعبه و گفت مبارکه خانم انشاءالله به خوشی استفاده کنید خجالت زده تشکر کردم و اومدیم بیرون گفتم بهرام من خیلی خجالت میکشم گفت واسه چی گفتم همه اینا میدونن تو زن و بچه داری گفت اره ولی نمیدونن زنم کیه و خندید بعد خرید طلا گفتم بریم فرش و وسایل خونه بخریم گفت اوه چقد هولی تو دختر گفتم من شب جایی ندارم برم شب خب گفت جات رو چشای منه منو برد سمت لباسهای زنانه و یه بسته پول بهم داد و گفت هر چی پسندیدی بخر من برم دوتا فرش سفارش بدم بیام متوجه شدم که معذب هست با من بره چون آقاش تاجر فرشه و میشناسندش.بهرام رفت و منم رفتم سمت حجره ها تا حالا به خودم جرات نداده بودم به چشم خریدار به لباسها نگاه کنم چون لباسی نداشتم اصلا مجبور بودم بخرم اول رفتم سمت پیراهنا خوشگل بودن یکی رو انتخاب کردم و خریدم بعد هم رفتم سمت لباس زیرها و یکم لباس زیر خریدم برای خودم و همونطور محو تماشای لباسها بودم و قیمت میکردم صدای بهرام کنار گوشم اومد گفت عه تو که چیزی نخریدی برگشتم سمتش و گفتم خریدم هر چی لازمم بود گفت کو نشونم بده گفتم زشته یه پیرهن خریدم با لباس زیر از خجالت سرخ شدم بقیه پولو گرفتم سمتش و ناراحت پولو هل داد سمتم و گفت از این به بعد از این کارا نداریما مرد پولی که داده به زنش پس نمیگیره یهو یاد آقام و مادرم افتادم خواستم بگم چرا هستن مردهایی که پول نمیدن و پول زحمت زنشونم میگیرن در حالی که کلی ملک و اموال دارن و زن دوم گرفتن حرفمو قورت دادم و تشکر کردم گفت خب بیا بریم گفت دو تخته فرش هریس سفارش دادم امیدوارم بپسندی تو دلم گفتم کسی که رو گلیم بزرگ شده میخواد فرش و نپسنده بهرام رفت سمت یه مغازه که همه لباسهاش مشخص بود گرون بود رفتیم تو از دیدن زرق و برق لباسهاش به وجد اومده بودم خیلی خوشگل بودن بهرام یه دست کت و دامن خوشگل انتخاب کرد و گفت چطوره گفتم خیلی خوشگله رو کرد به فروشنده و گفت همینو بدین سایز خانم یه پیرهن صورتی هم انتخاب کرد که تا زیر زانو بود اونارو هم خریدیم و بعد گفتم بهرام وسایل خونه موند اخه لبخندی زد و گفت عه دختر تو چرا با همه زنها فرق داری بعد هم خم شد سمتم و گفت همینت برام جذابه دیوونه ای گفتم بهش و رفتیم سمت لوازم خانگی.اجاق گاز ها خیلی خوشگل و نو بودن یخچال ها هم رنگهاشون نو بود درشو که باز،کردم همه طبقه ها سالم و نو بهرام گفت هر کدومو دوس داری انتخاب کن گفتم واقعا؟خندید وگفت این همه اصرار داشتی الان میپرسی واقعا خب قراره برا خونه ات وسیله بخری دیگه یه اجاق گاز ۵ شعله سفید انتخاب کردم و با یه یخچال از یخچال خونه خودمون قدش بلند تر بودچشام رفت سمت ظرف و ظروف هابهرام گفت اینارم انتخاب کن. حاج آقا یه جا بفرسته برامون فروشنده اومد نزدیکتر و گفت بله دخترم همرو میفرستم خیالت راحت اومد توضیحات داد در مورد چینی ها که ست کاملش انقد میشه وچند تا پیش دستی و بشقاب توش هست برگشتم سمت بهرام و گفتم خیلی گرونه .بهرام گفت اقا از همین گل سرخ یه سرویس بزارید یکم قابلمه و قاشق و اینجور چیزها هم بهرام سفارش داد و قرار شد فردا بفرسته خونه نصف پولو داد و قرار شد نصفشم موقع تحویل بده.رفتیم سمت ماشین اومد نشست رو کرد به من و گفت اُلفت من نمیتونم دائم عقدت کنم ولی میتونم صیغه ۹۹ ساله بخونیم حرفی نزدم سرمو انداختم پایین و گفتم عیب نداره ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مـن لیـلام پرانرژی ترین بلاگرِ شمالی😌 مـامـانِ لیـام🐥 تو یه روستای خیلی زیبا و تو دلِ طبیعت زندگی میکنم🌻🏡 خونم یه سوییتِ کوچیک تویِ حیاطِ مادرشوهرمه🙃هرروز کلی عکس از خودم و لیام میزارم👩‍👦 من بدونِ رژیم طی ۲ سال ۶۶ کیلو وزن کم کردم😳🙊 فقط باید بلدباشی چجوری غذابخوری😁نیازی نیست چیزی و قطع کنی😌 اینم کانال روزمرگی من با کلی حال خوب 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3307078548Cbbbe03c7a4 بیا عکس قبل و بعد کاهش وزنمو ببین😍😳
. 👆این اولین کانال روزمرگی در ایتا هست که با چهره خودش اومده و واقعیت زندگی هممون رو نشون میده 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3307078548Cbbbe03c7a4 هرروز میبرتتون جنگل و طبیعت🪵🌳🍂 عضو شی دیگه دل نمیکَنی ازش😌 با کلی آموزش خوشمزه جات😋👆
♡زنگ زدن به مادر مُفتی♡ شیرین ترین نوستالوژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیزدهم پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش د
گفت بخدا من نامرد نیستما صیغه ۹۹ ساله هم انگار دائم هست دیگه سرشو خم کرد جلومو گفت راضی هستی گفتم اره چرا ناراضی باشم بازم تو دلم گفتم وقتی کس و کاری ندارم باید راضی باشم گفت من یکی رو میشناسم که صیغه رو میخونه رضایت پدر و اینجور چیزها هم نمیخواد بریم اونجا گفتم باشه بریم راه افتاد سمت راسته کوچه و جلوی یکی از کوچه های باریکش نگه داشت و پیاده شدیم چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتیم ته کوچه یه خونه کاهگلی بود بهرام در زد و صدای یه مرد جوون اومد بهرام گفت با حاج آقا مرهمت کار دارم گفت صبر کن اومد در و باز کرد و گفت برید پایین زیر زمین از همون ورودی دوتا راه بود یکی میرفت زیر زمین و یکی هم طبقه بالا رفتیم پایین و بهرام در زد صدای پیرمردی اومد و گفت بفرما در و باز کرد و رفتیم داخل یه پیرمرد که کلاه سبز به سرش بود نشسته بودبهرام چهار زانو جلوش نشست و خم شد سمتش و گفت حاج آقا من اومدم با این خانم ما رو صیغه کنید صیغه ۹۹ ساله حاج آقا سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد و گفت آقات راضی هست بهرام قبل من جواب داد آقا و مادرش فوت شدن و کس و کاری نداره سرمو انداختم پایین حاج آقا گفت باشه بشینید بخونم بعد رو کرد به من و گفت مهرت چقدر هست بهرام بازم جواب داد مهرش یه خونه تو عباسی هست حاج آقا گفت آفرین خریدی زدی به اسمش پس بهرام گفت خریدم بله دو سه روزه میزنم به اسمش رو کرد به من و گفت راست میگه دیگه گفتم بله مهم نبود من از بهرام خونه نخواسته بودم اصلا شروع کرد به خوندن صیغه و یکم کلمات عربی خوند و از من و بهرام رضایت گرفت و یه برگه کاغذ نوشت و باانگشترش مهر کرد و داد بهمون و اومدیم بیرون الان دیگه من و بهرام زن و شوهر شده بودیم عذاب وجدان همچنان باهام بود دقیقا از کاری که میترسیدم و فرار میکردم مجبور به انجامش شدم برگشتیم تو ماشین و بهرام دستمو گرفت و گفت اُلفت اخم نکن تو رو خدا قسمت ما این بود منم دلم میخواست تو اولین زن زندگیم بودی اما حیف نشد برات بهترین جشن و میگرفتم بهترین کارها رو میکردم گفتم من جشن و اینجور چیزا نمیخوام بهرام من یه سقف بالا سرم باشه راضی ام ماشین و روشن کرد و گفت من که خیلی گشنه ام هست بریم یه ناهار بخوریم و بریم خونه رو تمیز کنیم گفتم نمیری مغازه گفت نه نمیرم فقط یه سر باید برم کارگاه یه قالی دیگه هم قرار بود تموم بشه اونم بردارم ببرم حجره و بیام سر راه دوتا کباب گرفت و رفت سمت خونه از تو ماشین یه پتو اورد و پهن کرد تو اتاق و نشستیم و کباب و خوردیم و بهرام گفت من برم زود برمیگردم بهرام رفت و منم بلند شدم خونه رو تمیز کنم اما چیزی پیدا نکردم که باهاش جارو بزنم همه جا رو گشتم و رسیدم به زیر زمین ترسیدم برم پایین چادرمو برداشتم یکم از پولی که بهرام صبح داده بود و برداشتم و یادم افتاد من کلید ندارم یه سنگ گذاشتم لای در تا بسته نشه رفتم سر کوچه از بقالی سر کوچه یه آفتابه و یه جارو خریدم و یکم هم تاید خریدم و برگشتم خونه رفتم سمت اتاقها همه جا پر گرد و خاک بود پارچه ای نداشتم که باهاش دیوارها رو پاک کنم رفتم سر بقچه ام و از لباسهای رنگ و رو رفته ام چند تا برداشتم تو حموم هم یه لگن کوچیکه جامونده بود اوردم توشو پر اب کردم و تاید و ریختم توشو شروع کردم به تمیز کردن همه جارو تمیز،کردم شیشه پنجره ها رو هم پاک کردم نفهمیدم کی هوا تاریک شد.حموم و دستشویی و آشپزخونه موندن صدای اذان مغرب به گوش میرسیدخبری از بهرام نشد رفتم روی اون پتو که بهرام اورده بود دراز کشیدم چشام گرم شد و صدایی مثل صدای دمپایی که روی سیمان بکشی اومد چشامو وا کردم و از گوشه چشمم نگاه کردم چیزی نبود حس کردم بازم کار همون هست چشامو بستم و گفتم بخدا خسته ام صدا قطع شد و خوابم برد انقد خسته بودم که انگار به کما رفتم تا صبح اصلا تکون نخوردم همون طرفی که خوابیده بودم بلند شدم چشامو باز کردم دیدم هوا روشنه بهرام نیومده بود اصلا خیلی ناراحت شدم بعد یادم افتاد که اگه بهرام نبود زهرا خانم میخواست منو بده به پسر عموش همینکه سقفی بالا سرم بود خداروشکر کردم نصف تاید مونده بود بلند شدم و رفتم سر وقت آشپزخونه دوتا کابینت سبز فلزی وسط آشپزخونه بودکشیدمشون کنار و شیر آب و باز کردم و شروع کردم به شستن اونا بعد دیوارها رو شستم و با کف آشپزخونه کابینتهارو کشیدم کنار دیوار و هر کدومو یه طرف دیوار گذاشتم بعد هم رفتم سراغ دستشویی و حموم کاشی ها قدیمی بودن اما انقد شستم که رنگشون وا شد.برگهای ریخته شده تو حیاط و جمع کردم و حیاطم آب و جارو کردم که دیگه ظهر شده بودنگران بهرام شدم کجا بود این همه مدت نشستم روی پله جلو ورودی که صدای باز شدن در با کلید اومدترسیدم و رفتم تو و از گوشه پنجره نگاه کردم دیدم بهرام هست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خونه مادر،تنها جاییه که بدون کلید وارد میشی ،در خونه اش همیشه به رومون بازه با روی گشاده وپر از آرامش ☀️🌙شب روزتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خورشیدی که در چشمت عیان است به ماهی کز تو روشن در جهان است سلام ای صبح صادق، نور مطلق که مهرت در دل و برتر زِ جان است صبح تان عالی 🌺 .•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای بانوی صدا ژالو علو.. - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 4 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهاردهم گفت بخدا من نامرد نیستما صیغه ۹۹ ساله هم انگار دائ
بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چادرمو سرم کردم و رفتم جلو سلام دادم بهرام نگاهی گذرا به حیاط کرد و گفت خسته نباشی حسابی زحمت کشیدی اول دوتا پسر نوجوون دو تخته فرش اوردن و بردن تو خونه بعد رفتن اونا هم وسایل دیگه رو اوردن بهرام باقی حساب اون آقا رو داد و اومد توخسته نباشیدی گفت و سرشو اورد پایین و دستاشو به هم چسبوند و گفت عذر میخوام خاتون گفتم بابت چی گفت به جون اُلفت نتونستم بیام اینطور که مشخصه من بیشتر از اینا شرمنده ات خواهم شدخندیدم و گفتم این چه حرفیه بلاخره زن دوم شدن این دردسرا رو هم داره اخمی کرد و گفت لطفا لطفا دیگه اینطور حرف نزن گفتم حقیقته خب گفت شبا باید خونه باشیم آقام اجازه نمیده شبی بیرون از خونه بمونیم گفتم میفهمم اشکال نداره.گفتم خب بریم وسایل و بیاریم تو فرشها رو پهن کردیم و دوتا اتاقها خالی موندن بهرام گفت برا اونجا هم میخرم غصه نخوربعد هم اجاق گاز و یخچال و باقی خرت و پرتها رو بردیم تو آشپزخونه و چیدم تو کابینتها بهرام گفت خب کپسول گاز نداریم زختخواب نداریم هیچی هم برای پخت و پز نداریم خندید و گفت پاشو بریم بخریم رفتم چادرمو بردارم که گفت دل بکن از این چادر قبلا که یادم نمیاد سرت دیده باشم گفتم زشته یکی میبینه من و با تو برات بد میشه بفکر رفت و گفت راس میگی من شرمنده ام تو خیلی بافکرتر از منی رفتم‌ اون پیرهنی که خریده بودم و تنم کردم و چادر و هم سرم کردم و اومدم با بهرام رفتیم سوار ماشین شدیم چشمم که به کلید در خورد گفتم بهرام یکی هم به من بده از این کلیدا چیزی لازم میشه بخرم نمیتونم برم گفت چشم عروس خانم رفتیم دوباره بازار سرپوشیده و برنج و حبوبات و اینجور چیزا خریدیم بعدم هم رفت سمت همون کبابی دیروزی بازم دوتا کباب خرید و برگشت گفت کپسول و رختخواب و هم من آشنا دارم خودم میرم میخرم برگشتیم خونه و کباب و خوردیم و بهرام دوباره بلند شد و گفت من برم سعی میکنم شب اول وقت بیام بهت سر بزنم باشه ای گفتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت جون دوباره دادی بهم ممنون ازت اُلفت دوباره همون حس عذاب وجدان اومد سراغم سرمو انداخت پایین و سرخ شدم بهرام رفت و دوباره من بودم و یه خونه خالی رفتم آشپزخونه وسایل و جابجا کردم کف پاهام درد میکرد نگاهی به کاشی های سبز رنگ آشپزخونه کردم و رفتم اون پتو که بهرام روز اول اورده بود و آوردم و کف آشپزخونه پهن کردم دلم میخواست برم حموم اما نفت نداشتم گفتم اینم باید بگم به بهرام بخره،درختهای تو حیاط بلند بودن و معلوم بود صاحب قبلی حسابی بهشون میرسید یکم علفهای هرز تو باغچه رو کندم و خودم تو حیاط مشغول کردم نمیدونستم باید تنهایی چیکار کنم از اینکه اون دوباره بیاد سراغم دلم آشوب بودخورشید غروب کرد و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت یاد مادر مرحومم افتادم این موقع ها سردردهاش بیشتر میشد و یواشکی از درد گریه میکردآهی کشیدم و بلند شدم و رفتم تو خونه باز خوبه این دوتا فرش بود چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم طبق معمول هم کل چراغها رو روشن کردم و نشستم روبروی در تو افکار خودم غرق بودم که دیدم بهرام در و باز کرد خوشحال بلند شدم و رفتم استقبالش گفت بیا این رختخوابها رو ببر دوتابقچه بزرگ رختخواب بود یکی رو برداشتم و بردم تو اتاق بهرام هم دومی رو آورد دوتا هم کپسول گاز خریده بود و برد یکی رو وصل کرد به اجاق گاز گفتم آبگرمکن نفت میخواد؟گفت ای وای یادم رفت فردا برات میارم کفشهاشو پوشید و گفت شرمنده باید برم فردا میام پیشت من مثلا تازه عروس بودم و شوهر کرده بودم اما شوهرم انگار ساعتی بود.بهرام و راهی کردم و برگشتم خونه گره بقچه ها رو باز کردم دو دست رختخواب بودن خیلی نرم و تمیز بودن همه لحاف و تشکهای خونه مادرم کهنه شده بودن و نازک بودن هر شب مادر بیچاره ام کمر درد داشت چند دست هم لحاف و تشک داشت که نمیزاشت استفاده کنیم که مال مهمونه خودش رو لحاف و تشک کهنه و پاره میخوابید که شاید یه روزی مهمون بیاد رو لحاف و تشک بهتر بخوابه تو دلم گفتم بیچاره مادرم کجایی که ببینی با وسایلت چه کردن ملافه یکی رو بردم اتاق پهن کردم رو زمین و لحاف و تشک و مرتب کردم و بردم گذاشتم اونجا یه متکا برداشتم و اوردم همون جای قبلیم و دراز کشیدم با خودم فکر میکردم قراره بهرام کی بیاد پیش من اصلا چرا با من ازدواج کرده حتما دلش برام سوخته بعد گفتم نه اون موقعی که فکر میکرد وضع بهتری داریم ازم خواستگاری کرد تو همین فکرا بودم که دوباره سنگینی اونو رو سینه ام حس کردم زبونم و بدنم قفل شد بی حرکت موندم چیزی مثل یه چوب خشک رو پاهام انگار داشتن میکشیدن داشتم خفه میشدم رو صورت و دستام هم حسش میکردم ولی چیزی نمیدیدم به زور تونستم تو دلم بگم بسم الله و کم کم قفل بدنم وا شد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f