eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
. 👆این اولین کانال روزمرگی در ایتا هست که با چهره خودش اومده و واقعیت زندگی هممون رو نشون میده 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3307078548Cbbbe03c7a4 هرروز میبرتتون جنگل و طبیعت🪵🌳🍂 عضو شی دیگه دل نمیکَنی ازش😌 با کلی آموزش خوشمزه جات😋👆
♡زنگ زدن به مادر مُفتی♡ شیرین ترین نوستالوژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیزدهم پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش د
گفت بخدا من نامرد نیستما صیغه ۹۹ ساله هم انگار دائم هست دیگه سرشو خم کرد جلومو گفت راضی هستی گفتم اره چرا ناراضی باشم بازم تو دلم گفتم وقتی کس و کاری ندارم باید راضی باشم گفت من یکی رو میشناسم که صیغه رو میخونه رضایت پدر و اینجور چیزها هم نمیخواد بریم اونجا گفتم باشه بریم راه افتاد سمت راسته کوچه و جلوی یکی از کوچه های باریکش نگه داشت و پیاده شدیم چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتیم ته کوچه یه خونه کاهگلی بود بهرام در زد و صدای یه مرد جوون اومد بهرام گفت با حاج آقا مرهمت کار دارم گفت صبر کن اومد در و باز کرد و گفت برید پایین زیر زمین از همون ورودی دوتا راه بود یکی میرفت زیر زمین و یکی هم طبقه بالا رفتیم پایین و بهرام در زد صدای پیرمردی اومد و گفت بفرما در و باز کرد و رفتیم داخل یه پیرمرد که کلاه سبز به سرش بود نشسته بودبهرام چهار زانو جلوش نشست و خم شد سمتش و گفت حاج آقا من اومدم با این خانم ما رو صیغه کنید صیغه ۹۹ ساله حاج آقا سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد و گفت آقات راضی هست بهرام قبل من جواب داد آقا و مادرش فوت شدن و کس و کاری نداره سرمو انداختم پایین حاج آقا گفت باشه بشینید بخونم بعد رو کرد به من و گفت مهرت چقدر هست بهرام بازم جواب داد مهرش یه خونه تو عباسی هست حاج آقا گفت آفرین خریدی زدی به اسمش پس بهرام گفت خریدم بله دو سه روزه میزنم به اسمش رو کرد به من و گفت راست میگه دیگه گفتم بله مهم نبود من از بهرام خونه نخواسته بودم اصلا شروع کرد به خوندن صیغه و یکم کلمات عربی خوند و از من و بهرام رضایت گرفت و یه برگه کاغذ نوشت و باانگشترش مهر کرد و داد بهمون و اومدیم بیرون الان دیگه من و بهرام زن و شوهر شده بودیم عذاب وجدان همچنان باهام بود دقیقا از کاری که میترسیدم و فرار میکردم مجبور به انجامش شدم برگشتیم تو ماشین و بهرام دستمو گرفت و گفت اُلفت اخم نکن تو رو خدا قسمت ما این بود منم دلم میخواست تو اولین زن زندگیم بودی اما حیف نشد برات بهترین جشن و میگرفتم بهترین کارها رو میکردم گفتم من جشن و اینجور چیزا نمیخوام بهرام من یه سقف بالا سرم باشه راضی ام ماشین و روشن کرد و گفت من که خیلی گشنه ام هست بریم یه ناهار بخوریم و بریم خونه رو تمیز کنیم گفتم نمیری مغازه گفت نه نمیرم فقط یه سر باید برم کارگاه یه قالی دیگه هم قرار بود تموم بشه اونم بردارم ببرم حجره و بیام سر راه دوتا کباب گرفت و رفت سمت خونه از تو ماشین یه پتو اورد و پهن کرد تو اتاق و نشستیم و کباب و خوردیم و بهرام گفت من برم زود برمیگردم بهرام رفت و منم بلند شدم خونه رو تمیز کنم اما چیزی پیدا نکردم که باهاش جارو بزنم همه جا رو گشتم و رسیدم به زیر زمین ترسیدم برم پایین چادرمو برداشتم یکم از پولی که بهرام صبح داده بود و برداشتم و یادم افتاد من کلید ندارم یه سنگ گذاشتم لای در تا بسته نشه رفتم سر کوچه از بقالی سر کوچه یه آفتابه و یه جارو خریدم و یکم هم تاید خریدم و برگشتم خونه رفتم سمت اتاقها همه جا پر گرد و خاک بود پارچه ای نداشتم که باهاش دیوارها رو پاک کنم رفتم سر بقچه ام و از لباسهای رنگ و رو رفته ام چند تا برداشتم تو حموم هم یه لگن کوچیکه جامونده بود اوردم توشو پر اب کردم و تاید و ریختم توشو شروع کردم به تمیز کردن همه جارو تمیز،کردم شیشه پنجره ها رو هم پاک کردم نفهمیدم کی هوا تاریک شد.حموم و دستشویی و آشپزخونه موندن صدای اذان مغرب به گوش میرسیدخبری از بهرام نشد رفتم روی اون پتو که بهرام اورده بود دراز کشیدم چشام گرم شد و صدایی مثل صدای دمپایی که روی سیمان بکشی اومد چشامو وا کردم و از گوشه چشمم نگاه کردم چیزی نبود حس کردم بازم کار همون هست چشامو بستم و گفتم بخدا خسته ام صدا قطع شد و خوابم برد انقد خسته بودم که انگار به کما رفتم تا صبح اصلا تکون نخوردم همون طرفی که خوابیده بودم بلند شدم چشامو باز کردم دیدم هوا روشنه بهرام نیومده بود اصلا خیلی ناراحت شدم بعد یادم افتاد که اگه بهرام نبود زهرا خانم میخواست منو بده به پسر عموش همینکه سقفی بالا سرم بود خداروشکر کردم نصف تاید مونده بود بلند شدم و رفتم سر وقت آشپزخونه دوتا کابینت سبز فلزی وسط آشپزخونه بودکشیدمشون کنار و شیر آب و باز کردم و شروع کردم به شستن اونا بعد دیوارها رو شستم و با کف آشپزخونه کابینتهارو کشیدم کنار دیوار و هر کدومو یه طرف دیوار گذاشتم بعد هم رفتم سراغ دستشویی و حموم کاشی ها قدیمی بودن اما انقد شستم که رنگشون وا شد.برگهای ریخته شده تو حیاط و جمع کردم و حیاطم آب و جارو کردم که دیگه ظهر شده بودنگران بهرام شدم کجا بود این همه مدت نشستم روی پله جلو ورودی که صدای باز شدن در با کلید اومدترسیدم و رفتم تو و از گوشه پنجره نگاه کردم دیدم بهرام هست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟خونه مادر،تنها جاییه که بدون کلید وارد میشی ،در خونه اش همیشه به رومون بازه با روی گشاده وپر از آرامش ☀️🌙شب روزتون پر از آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خورشیدی که در چشمت عیان است به ماهی کز تو روشن در جهان است سلام ای صبح صادق، نور مطلق که مهرت در دل و برتر زِ جان است صبح تان عالی 🌺 .•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای بانوی صدا ژالو علو.. - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 4 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهاردهم گفت بخدا من نامرد نیستما صیغه ۹۹ ساله هم انگار دائ
بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چادرمو سرم کردم و رفتم جلو سلام دادم بهرام نگاهی گذرا به حیاط کرد و گفت خسته نباشی حسابی زحمت کشیدی اول دوتا پسر نوجوون دو تخته فرش اوردن و بردن تو خونه بعد رفتن اونا هم وسایل دیگه رو اوردن بهرام باقی حساب اون آقا رو داد و اومد توخسته نباشیدی گفت و سرشو اورد پایین و دستاشو به هم چسبوند و گفت عذر میخوام خاتون گفتم بابت چی گفت به جون اُلفت نتونستم بیام اینطور که مشخصه من بیشتر از اینا شرمنده ات خواهم شدخندیدم و گفتم این چه حرفیه بلاخره زن دوم شدن این دردسرا رو هم داره اخمی کرد و گفت لطفا لطفا دیگه اینطور حرف نزن گفتم حقیقته خب گفت شبا باید خونه باشیم آقام اجازه نمیده شبی بیرون از خونه بمونیم گفتم میفهمم اشکال نداره.گفتم خب بریم وسایل و بیاریم تو فرشها رو پهن کردیم و دوتا اتاقها خالی موندن بهرام گفت برا اونجا هم میخرم غصه نخوربعد هم اجاق گاز و یخچال و باقی خرت و پرتها رو بردیم تو آشپزخونه و چیدم تو کابینتها بهرام گفت خب کپسول گاز نداریم زختخواب نداریم هیچی هم برای پخت و پز نداریم خندید و گفت پاشو بریم بخریم رفتم چادرمو بردارم که گفت دل بکن از این چادر قبلا که یادم نمیاد سرت دیده باشم گفتم زشته یکی میبینه من و با تو برات بد میشه بفکر رفت و گفت راس میگی من شرمنده ام تو خیلی بافکرتر از منی رفتم‌ اون پیرهنی که خریده بودم و تنم کردم و چادر و هم سرم کردم و اومدم با بهرام رفتیم سوار ماشین شدیم چشمم که به کلید در خورد گفتم بهرام یکی هم به من بده از این کلیدا چیزی لازم میشه بخرم نمیتونم برم گفت چشم عروس خانم رفتیم دوباره بازار سرپوشیده و برنج و حبوبات و اینجور چیزا خریدیم بعدم هم رفت سمت همون کبابی دیروزی بازم دوتا کباب خرید و برگشت گفت کپسول و رختخواب و هم من آشنا دارم خودم میرم میخرم برگشتیم خونه و کباب و خوردیم و بهرام دوباره بلند شد و گفت من برم سعی میکنم شب اول وقت بیام بهت سر بزنم باشه ای گفتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت جون دوباره دادی بهم ممنون ازت اُلفت دوباره همون حس عذاب وجدان اومد سراغم سرمو انداخت پایین و سرخ شدم بهرام رفت و دوباره من بودم و یه خونه خالی رفتم آشپزخونه وسایل و جابجا کردم کف پاهام درد میکرد نگاهی به کاشی های سبز رنگ آشپزخونه کردم و رفتم اون پتو که بهرام روز اول اورده بود و آوردم و کف آشپزخونه پهن کردم دلم میخواست برم حموم اما نفت نداشتم گفتم اینم باید بگم به بهرام بخره،درختهای تو حیاط بلند بودن و معلوم بود صاحب قبلی حسابی بهشون میرسید یکم علفهای هرز تو باغچه رو کندم و خودم تو حیاط مشغول کردم نمیدونستم باید تنهایی چیکار کنم از اینکه اون دوباره بیاد سراغم دلم آشوب بودخورشید غروب کرد و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت یاد مادر مرحومم افتادم این موقع ها سردردهاش بیشتر میشد و یواشکی از درد گریه میکردآهی کشیدم و بلند شدم و رفتم تو خونه باز خوبه این دوتا فرش بود چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم طبق معمول هم کل چراغها رو روشن کردم و نشستم روبروی در تو افکار خودم غرق بودم که دیدم بهرام در و باز کرد خوشحال بلند شدم و رفتم استقبالش گفت بیا این رختخوابها رو ببر دوتابقچه بزرگ رختخواب بود یکی رو برداشتم و بردم تو اتاق بهرام هم دومی رو آورد دوتا هم کپسول گاز خریده بود و برد یکی رو وصل کرد به اجاق گاز گفتم آبگرمکن نفت میخواد؟گفت ای وای یادم رفت فردا برات میارم کفشهاشو پوشید و گفت شرمنده باید برم فردا میام پیشت من مثلا تازه عروس بودم و شوهر کرده بودم اما شوهرم انگار ساعتی بود.بهرام و راهی کردم و برگشتم خونه گره بقچه ها رو باز کردم دو دست رختخواب بودن خیلی نرم و تمیز بودن همه لحاف و تشکهای خونه مادرم کهنه شده بودن و نازک بودن هر شب مادر بیچاره ام کمر درد داشت چند دست هم لحاف و تشک داشت که نمیزاشت استفاده کنیم که مال مهمونه خودش رو لحاف و تشک کهنه و پاره میخوابید که شاید یه روزی مهمون بیاد رو لحاف و تشک بهتر بخوابه تو دلم گفتم بیچاره مادرم کجایی که ببینی با وسایلت چه کردن ملافه یکی رو بردم اتاق پهن کردم رو زمین و لحاف و تشک و مرتب کردم و بردم گذاشتم اونجا یه متکا برداشتم و اوردم همون جای قبلیم و دراز کشیدم با خودم فکر میکردم قراره بهرام کی بیاد پیش من اصلا چرا با من ازدواج کرده حتما دلش برام سوخته بعد گفتم نه اون موقعی که فکر میکرد وضع بهتری داریم ازم خواستگاری کرد تو همین فکرا بودم که دوباره سنگینی اونو رو سینه ام حس کردم زبونم و بدنم قفل شد بی حرکت موندم چیزی مثل یه چوب خشک رو پاهام انگار داشتن میکشیدن داشتم خفه میشدم رو صورت و دستام هم حسش میکردم ولی چیزی نمیدیدم به زور تونستم تو دلم بگم بسم الله و کم کم قفل بدنم وا شد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روغن زیتون فقط ۱۴۵ تومن😍👌 اولین و معتبرترین کانال محصولات ارگانیک در ایتا 💪 (بیش از 10000 نفر عضو که در سراسر ایران عزیز مان هستند) اینجا روغن زیتون اصلِ باغاتِ طارم ، روغن تخمه آفتابگردون ، روغن کنجد و روغن زرد حیوانی درجه ا با قیمتِ مناسب تحویلتون داده میشه بفرمایید 🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/1115226286Cae25ee53a7 داریم چون از کیفیتمون مطمعنیم👌
با خرید هر 35بطری روغن زیتون 1بطری روغن از ما اشانتیون بگیرید🎉💥 ویژه عموم (فروشندگان و مصرف کنندگان) ✅برای 10 نفر اولی که واریزی میفرستن❌ جهت خریدودریافت هدیه واردکانال شوید https://eitaa.com/joinchat/1115226286Cae25ee53a7
33.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ارد برنج ۱کیلو ✅ ارد گندم ۸۰۰گرم ✅ تخم شنبلیله ۱/۵قاشق ✅ شهد نصف لیوان ✅ کدو ۳لیوان ✅ آب 1الی 2لیوان ✅ نمک نصف قاشق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
496_12665660586160.mp3
8.93M
حبیب شهلای من کجای ❤️ آهنگ_قدیمی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
چند سال بود که سینه هام اذیتم میکرد از درد زیاد🥲 و انقدر درمان درستی انجام نداده بودم کیستم خیلی بزرگ شده بود نمی‌دونستم چیکار کنم خیلی می‌ترسیدم و خواب نداشتم از استرس😞 خداروشکر با کادر درمانی کاسپین آشنا شدم و تحت نظرشون بودم خداروشکر مشکلم از بین رفت😍 این لینکشون هست میتونی توام اقدام کنی برای درمانت👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3327787515C35ca4e5a1a
سی سه پل اصفهان سال 1374 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پانزدهم بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چاد
نمیدونستم چیکار کنم این چی بود که دست از سر من برنمیداشت،خیلی ترسیده بودم و همش به دست و پاهام نگاه میکردم که چیزیشون شده یا نه کم کم خطهای قرمزی رو پاهام داشت ظاهر میشد انگار یکی با چاقو خراشیده باشه ترسیدم این اولین بار بود که بهم صدمه زده بودرفتم چادرمو اوردم و کشیدم رو سرم و صلوات فرستادم و بسم الله گفتم و التماس خدا کردم که بهم آرامش بده همونطور خوابم برد صبح شده بود نگاهی به اتاق خالی انداختم و بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم که چشمم به پاهام خورد که خراشها داشتن بهم دهن کجی میکردن بلند شدم رفتم سر یخچال نون نداشتیم یکم پنیر بود و خرما خواستم برم نون بخرم که یادم افتاد بهرام کلید نداده بهم هنوزخرماها رو برداشتم و کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو اجاق گاز و یه چایی برای خودم دم کردم بعد چند روز داشتم چای میخوردم چند تا خرما با چند تا چای خوردم دلم میخواست برم حموم اما آب گرم نداشتیم ما عادت داشتیم آب و خودمون گرم کنیم و ببریم حموم با همون یکم آب خودمونو بشوریم یه تشت بزرگ برای حموم خریده بودم کتری کتری آب جوش درست کردم و بردم ریختم تو تشت و با آب سرد قاطی کردم و خودمو شستم تو حموم یه آینه کوچیک کهنه بود خودمو تو اون دیدم موهای صورتم بهم دهن کجی میکردن ابروهای پر پشتم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه.رفتم نشستم روی پله ی در ورودی و موهامو باز گذاشتم تا خشک بشن نمیدونستم امروز بهرام کی میاد گفتم ناهار درست کنم یادمه بهرام قبلا میگفت مرغ خیلی دوست داره بلند شدم و مرغی رو که تو جایخی بود گذاشتم بیرون و بزنج هم اوردم و مشغول پخت ناهار شدم ساعت نزدیک یک ظهر بود که ناهار من آماده شد زیرش و خاموش کردم و یکم هم سالاد شیرازی درست کردم با اینکه زیاد آشپزی نکرده بودم از این و اون یه چیزایی یاد گرفته بودم خونه خودمون که سالی یکی دوبار مرغ و گوشت میخوردیم صدای چرخیدن کلید تو در حیاط اومد انقد خونه و کوچه خلوت بود که صدای پر زدن پرنده رو هم میشد شنید بهرام بود رفتم جلوی در و بلند سلام گفتم بهرام با دست پر اومده بود بازم کلی وسایل خریده بود رفتم جلو و ازش گرفتم بهرام گفت چند گالن نفت هم گفتم اوردن گذاشتن پشت در بزار اونارم بیارم باید یه تانکر بخرم برای نفت تشکر کردم و بهرام رفت گالنهای نفت و اورد و گذاشت گوشه حیاط و رفت دستاشو شست و اومد تو آشپزخونه و گفت به به بوی چی هست مرغ پختی؟خندیدم و گفتم اره یادمه میگفتی دوس داری گفت انتظار نداشتم بلد باشی اُلفت خانم گفتم نه یه چیزایی بلدم کم کم رو میکنم برو منم سفره رو بیارم سفره رو پهن کردم و ناهار و آوردم و خوردیم بد نشده بود برای بار اول بهرام که کلی تعریف کرد. برخلاف بقیه تازه عروسها شب عروسی ما شد عصر عروسی دوباره حس گناه و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد بهرام بلند شد و نفت ریخت تو آبگرمکن و دوش گرفت بعد هم من رفتم اینبار راحتتر خودمو شستم معمولا خونه خودمون آبگرمکن و نمیتونستیم زیاد روشن کنیم چون نفت نبود زیاد بهرام حوله و چیزی نداشت تو این خونه با همون حوله کوچیک که برای خودم خریده بودم خودشو خشک کرد و لباس پوشید و گفت انگار کم و کسری خیلی داریم خاتون گفتم بله یه کلید بهم بدی خودم بجای اینکه تنها بشینم در و دیوار و تماشا کنم میرم وسایل لازم و میخرم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت از تو ماشین کلید ها رو اورد و داد بهم و گفت من یدونه برا خودم فقط کلید در ورودی رو درآوردم بقیه خدمتت خاتون یه بسته اسکناس دوباره گذاشت رو طاقچه و گفت هر موقع خواستی بری برو فقط ظهر که من میخوام بیام خونه باش خواهشا یه روز نبینمت انگار اون روز چیزی گم کردم بهرام نگاهم کرد و گفت ممنون که هستی خجالت زده سرم و پایین انداختم و گفتم ممنون از تو که منو نجات دادی بهرام دوباره رفت و اینبار دل تنگ تر از همیشه شدم ظرفها رو شستم و وسایلی که بهرام خریده بود و جابجا کردم کمر درد اجازه نداد که بیشتر سر پا وایسم رفتم دراز کشیدم و چشمهامو که میبستم بهرام جلو چشمم بوددوباره فکر مریم افتاده بود تو جونم که اگه من جای اون بودم چیکار میکردم و خودمو هزار بار لعن کردم کم کم داشتم به تنها بودن عادت میکردم تصمیم گرفتم فردا برم و یه قرآن بخرم برای خونه شاید نجات پیدا کنم از دستش اون شب قبل اینکه هوا تاریک بشه شروع کردم به ذکر گفتن مدام از ناهار یکم مونده بود گرم کردم و شام خوردم بعد چند روز بعد شام رفتم رختخوابمو پهن کردم و دراز کشیدم و انقد ذکر گفتم که خوابم برد.صبح زود بیدار شدم و کلید و برداشتم و رفتم از سر کوچه نون خریدم و اومدم.حس سر زندگی داشتم صبحونه خوردم و اماده شدم که برم بازار چادرمو سرم کردم و از در بیرون رفتم و دم در یکی از همسایه ها رو دیدم سلام دادم و مشتاقانه اومد باهام دست داد و خوش و بش کرد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشناسم یکم باهم حرف زدیم و به خودم جرات دادم و پرسیدم اینجا آرایشگاه کجاس گفت صدیقه خانم اینجا ارایشگری میکنه و هممون میریم پیشش دستش خوبه خواستی بهم بگو برات وقت بگیرم گفتم دستتون درد نکنه یه وقت برام بگیرید برای اصلاح گفت حتما میگم بهش کی میتونی بیایی گفتم عصر میتونم بیام گفت باشه من میگم بهش عصر میام دنبالت تشکر کردم و راه افتادم سمت بازار یکم وسایل ضروری مثل حوله و لباس برای بهرام خریدم و برا خودم چند دست لباس راحتی خریدم و برگشتم خونه یکم سبزی خوردن هم خریدم و برگشتم خونه ماکارونی پختم و بازم بهرام سر وقت اومد خونه کلی هم از دستپختم تعریف کرد کم کم عذاب وجدانم داشت کمتر میشد گفتم بهرام عصر میخوام برم آرایشگاه گفت انشاءالله بسلامتی یکم چرت زد و دوباره رفت منم پاشدم ظرفها رو شستم که در زدن چادرمو برداشتم با یکم پول و رفتم همون خانم همسایه بود گفت بیا دختر وقت گرفتم برات بیا بریم تو راه یکم حرف زدیم و اسمش و پرسیدم و گفت ربابه هستم با مادرشوهرم اینجا زندگی میکنم رفتیم سمت خونه صدیقه خانم و در نیمه باز بود و یه تابلو کوچیک هم کنار دیوار زده بودن آرایشگاه یاس،رفتیم تو و ربابه منو معرفی کرد یه اتاق کوچیک همون دم در ورودی بود نگاهی به صورتم کرد و گفت قشنگ قراره عوض بشی ها هم ابروهات پرپشته هم صورتت پر مو گفت دراز بکش رو اون صندلی بیام.درازکشیدم و صدیقه خانم با یه نخ که دور گردنش بسته بود اومد سراغم و شروع کرد از درد فقط دسته های یونیت و محکم فشار میدادم همش هم تعریف میکرد که ماشاءالله ببین ربابه اصلا صداش در نمیاد اینم بیشتر باعث میشد صدامو در نیارم و خفه خون بگیرم بلاخره کارش تموم شد و شروع کرد به مرتب کردن ابروهام صدیقه گفت از این مدل جدیدا کنم گفتم تو رو خدا نازک نکنی ها دوست ندارم همینکه مرتب بشه کافیه گفت وا ابرو به این کلفتی داری نازک کنم بهت میادا گفتم شوهرم دعوام میکنه تو رو خدا یه کاری نکن من امشب کتک بخورم وتو دلم به این حرفم خندیدم بهرام بیچاره گفت باشه و همش غر زد و غر زد بلاخره کارش تموم شد آینه رو داد دستم نگاهی به خودم کردم انگار یکی دیگه شده بودم ربابه اومد جلو و گفت وای اُلفت چقد عوض شدی صدیقه گفت زیر اون همه مو خوشگلیش دفن شده بود و هر دو خندیدن بعد هم بلند شد صدیقه رفت یه شیشه آورد که شبیه شیشه شربت بود و گفت این روغن مورچه اس بزنی به صورتت کم کم موهاتو کم میکنه گفتم ممنون اینم بده حساب کرد و پولشو دادم گفتم من برم دیگه رو کردم به ربابه گفتم تو نمیای گفت نه دیگه تا اینجا اومدم بزار یه صفایی هم من به صورتم بدم نگاهی به ابروهای نازکشون کردم و گفتم دیگه چیزی مگه مونده که میخوایید اونم بردارید خندیدن و گفتن میخوای از مال تو برداریم چادرمو برداشتم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه حس میکردم یه لایه پوست از صورتم کنده شده انقد که عمیق هوا رو حس میکردم رو پوستم شب شده بود تازه یادم افتاد قران نخریدم بازم طبق معمول شروع کردم به ذکر گفتن و صلوات فرستادن باقیمونده ماکارونی رو آوردم و خوردم کاری برای انجام دادن نداشتم تو خونه جامو انداختم و دراز کشیدم دیگه عادت کرده بودم به تنهایی خوابیدن حس مور مور زیر پاهام میکردم فکر کردم مورچه ای چیزی رفته زیر لحافم و بلند شدم که نگاهی بندازم یهو چشمم خورد به قیافه کبود شده اون همونجور خشکم زد نتونستم تکون بخورم با همون حالت لبخندی بهم زد و محو شد این بار دوم بود که میدیدمش دستام بشدت داشتن میلرزیدن چشامو محکم بستم تا دوباره یه وقت نبینمش شروع کردم به صلوات فرستادن با خودم گفتم صبح اول وقت میرم قرآن میخرم حتما.صبح با صدای پای کسی بیدار شدم از ترسم چشم وا نکردم گفتم حتما همونه اومد نشست کنارم و شروع کردم به ذکر گفتن میترسیدم چشم باز کنم و دوباره اون قیافه رو ببینم دستی نوازش وار موهامو نوازش میکرد با صدای آروم بهرام که صدام میکرد چشم وا کردم و نفس راحتی کشیدم گفت بیدار شدی بلند شدم و نشستم همونطور زل زده بود بهم و گفت وای اُلفت چقدر تو عوض شدی تازه یادم افتاد که چیکار کردم دستمو گذاشتم جلوی صورتم و گفتم بد شدم گفت نه بابا خیلی خوشگلتر شدی دختردستامو کشید پایین و گفت ممنونم ازت که ابروهاتو زنونه نکردی گفتم دوس نداشتم اونطور الکی به آرایشگر گفتم شوهرم دعوام میکنه تا راضی شد فقط مرتب کنه خندید و گفت شایدم دعوات میکردم خودت پیش بینی کردی تازه یادم افتاد صبح هست و بهرام اومده اینجا گفتم چه عجب این وقت صبح گفت دلم طاقت نیاورد گفتم قبل باز کردن مغازه یه سر بیام ببینمت نون تازه هم خریده بود و بلند شدم جامو جمع کردم و سماور رو روشن کردم تا صبحونه بخوریم گفتم بهرام کجا قرآن میفروشن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من زهــرام از چهارمحال بختیاری مامان ایلیا کوچولو تو کانالم کلی غذاهای خوشمزه و طبیعت زیبای استانما نشونت میدم😍 کانال روزمرگی تو ایتا زیاده اما اگه دنبال یه کانالی که تو روزمرگی زندگی سرگرمت کنه درست انتخاب کردی😎 روزمرگی های دلبرونه😊 انگیزشی های مادرانه🌺 ترفندهای جالب🤗 آشپزی نمونه🥘🫕 رمان های جذاب 📚 یه سبک متـفاوت خاص در ایـــتا https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
زهرا داخل کانالش کلی از رسم و رسومات شون همینطور لباس و موسیقی محلی شون مطلب میزاره پس حتما یه سر به کانالش بزن https://eitaa.com/joinchat/2846753554Ca08d09cf75
قدیما تلفن کم بود ولی آدمای زیادی بودن که بهشون زنگ بزنیم و یک دل سیر حرف بزنیم حالا که تلفن ها زیاده، کسی نیست... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f