✨هدیه های ترند اینستا آمده تو ایتا 😍🔥
خاص ترین هدیه ای که میتونی بدی
با قیمت عالی و مناسب
😎کارهای های ما که با عکسای خودتون ساخته میشه براتون خاطراتتون با صدای خودتون زنده میکنه🥺👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3715891783C0986420c50 زود بیا سنجاق کانال بخون تا از #تخفیفویژه استفاده کنی👆💯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوهشتم
مامان گفت وا بدون مشورت با من چرا قرار گذاشتی آقام گفت خب دیشب حرف زدیم دیگه مامان اخمی کرد و گفت من پارچه دادم به خیاط نمیتونه زودتر بده آقام با حرص گفت دیگه خودت میدونی من قرار گذاشتم برو حاضری بخربرگشتم تو اتاق و استرس گرفتم نکنه دارم اشتباه میکنم نکنه حرف مردم راست باشه بدجور فکرم مشغول بودکاش یکی بودمیتونستم باهاش حرف بزنم اما کسی رو نداشتم ثریا هم دنبال اتو گرفتن و ضایع کردن من بودالانم که کلا باهام لج افتاده بودفردا صبح مامان حاضر شد و گفت برم پیش راضیه ببینم لباسها رو میتونه تا فردا بده بیحال روی پله ها نشسته بودم،مامان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت چته چرا رنگت پریده گفتم مامان نکنه حرف مردم راست باشه همونطور که چادر سرش میکرد گفت باشه هم تو باید زرنگ باشی و جمع و جور کنی خودم بلدم چیکار کنیم با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم همونطور که زندگی ثریا رو داری روبه راه میکنی؟چشم غره ای بهم کرد و گفت تو بچه ای حالیت نیست این چیزا.مامان رفت و برگشتم تو اتاق استرس بدی داشتم نیم ساعتی گذشته بود که صدای زنگ در اومدبلند شدم ببینم کیه و با خودم گفتم مامان چه زودبرگشت دیدم ثریا هست و داره پله ها رو میاد بالاسلام دادم و با اخم جواب دادگفتم چی شده ثریا چرا اینطور اخمات تو همه منو با دست کنار زد و گفت مامان کجاس گفتم رفت پیش خیاط با شنیدن اسم خیاط برگشت سمتم و گفت برا چی
گفتم پارچه داشتیم بردیم دادیم برامون لباس بدوزه برا مراسم بله برون با حرص گفت چرا به من نگفت گفتم نمیدونم رفت رو پله ها نشست و گفت اره دیگه منو برا چی خبر کنه دختر دردونه و پری سیماش داره عروس میشه اونم با کی داره عروس حاج مسلم میشه با تعجب گفتم ثریا مگه تو رو به زور شوهر داد که الان دلخوری خودت خواستی برگشت سمتم و گفت میخواستم از دست مامان خلاص بشم تو چی میفهمی اخه الانم گرفتار بدترش شدم گفت از اول هم فرق میزاشتن بین من و توچون تو خوشگل تر بودی گفتم چرا داری چرت میگی چه فرقی تو خودت اصرار داشتی یا این یا هیچ کس دیگه تو همین بحثها بودیم که مامان اومدبا دیدن ثریا همونطور که داشت چادرشو برمیداشت گفت چه عجب یادت افتاد مادر و خواهری داری ثریا با دلخوری بلند شد و گفت بفکر بدبختی های خودمم وقت نکردم ببینم شما تو خوشی چیکار میکنیدمامان نگاه خیره ای بهش کرد و گفت چی شده مگه ثریا شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن که مامان گفت چی شده بازثریا با ناراحتی گفت از وقتی از اینجا رفتیم شروع کردن به بهانه گیری شوهرم صبح تا شب فقط میگه بابات داماد پولدار میخواد بگیره دیگه محل سگ به ما نمیده مادر و خواهرش از یه طرف دیگه رو اعصابمن
با دیدن حال و روز ثریا تردیدم بیشتر میشد اما دیگه مجبور به ادامه بودم مامان گفت غلط کردن میگم زبونشونو ببندن ثریا نگاهی به مامان کرد و گفت برا همین اومدم تو رو خدا نجاتم بده وگرنه هم خودمو میکشم هم اونارومامان اومد از پله ها بالا و با دستش بازوی ثریا روگرفت و بلندش کرد و گفت چرت و پرت نگو بیا درستش میکنم با ثریا رفتن اتاق مامان بیحال و افسرده روی پله ها نشستم و زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام هزار تا فکر و خیال بهم حمله کرده بودنکنه مادر و خواهر بهرامم بامن خوب تا نکنن نکنه با بهرام نسازم خونواده ما کلا طلاق و خیلی بد میدونستن و اجازه همچین کاری رونمیدادن رقیه خانوم پله ها رو داشت می اومد بالا که منو دیدگفت عه خانوم جون چرا اینجا نشستی بلند شوگفتم حوصله ندارم رقیه گفت عه چرا عروس به این خوبی چرا باید بی حوصله باشه گفتم دلت خوشه عروسی بخوره تو سرم رقیه خانوم نشست کنارم و گفت خانوم جون نکنه دوبه شک شدی گفتم آره بدجورگفت طبیعیه همه دخترا قبل عقد اینطورمیشن خوب میشی عقد و که بخونن و محرم بشید درست میشه با آرنجش زد به پهلوم و گفت پسر خوبی بنظر می اومدگفتم رقیه میگن با خانواده اش ناسازگاره اگه با منم نسازه چی دستش و گذاشت رو زانوشو نیم خیز شد تا بلند بشه گفت زن باید مرد و رام خودش کنه بعد هم خم شد در گوشم و گفت البته نه با کارایی که مادرت میگه.خنده تلخی کردم و رقیه خانوم رفت سمت اتاق مامان و گفت خانوم ناهار چی بپزمثریا در و باز کرد و بی حوصله چادرشو سرش کرد و گفت من رفتم دیگه.گفتم بمون ناهار پیش ما بدون توجه به من پله ها رو پایین رفت و خداحافظی سردی کرد و رفت.بلند شدم و رفتم پیش مامان گفتم راضیه خانوم چی گفت مامان گفت راضیش،کردم فردا صبح لباسها رو تحویل بده.بعد هم بلند شد و گفت برم من خاله هاتو خبر کنم و مهمونارو دعوت کنیم گفتم مگه مهمون هم میاد گفت وا دختر بله برونه دیگه میان شیرینی بخورن.گفتم اونا هم مهمون دعوت میکنن مامان گفت اره دیگه نشستم کنار تخت و گفتم مامان. نکنه اشتباه میکنیم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتونهم
با حرص برگشت سمتم و گفت مریم باز شروع نکن،آقات حرف زده قرار گذاشته تو که اون شب قند تو دلت آب میشد پسره چشمتو گرفته بودسرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم بلند شد رفت دم پله و گفت رقیه یه گل گاوزبونی چیزی درست کن بیار بده به مریم دوباره رفت بیرون برگشتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم خیلی زود خوابم بردبا صدای رقیه خانوم بیدار شدم گفت خانوم جون ناهار اماده اس بیارم برات گفتم مامانم کجاس گفت خونه نیست چرخیدم رو پهلوم و گفتم منم نمیخورم رقیه خانوم شروع کرد به غر زدن که از صبح پای اجاقم بعد هیچ کس غذا رو نمیخوره برکت خداس حیفه بی تفاوت به حرفهاش دوباره چشامو بستم و سعی کردم بخوابم پس فردا قرار بود بیان برا بله برون استرس داشتم یعنی زندگی منم میشه مثل ثریابعد میگفتم نه بابا ثریا حماقت کرداینا خانواده با اصل و نسبی هستن اما یادآوری رفتار مادر و خواهرش و پدرش ترس تو دلم مینداخت من قرار بود با اینا تو یه خونه زندگی کنم.دوباره خوابم برد و این بار از گشنگی بیدار شدم در و باز کردم همه جا تاریک بود و خبری از کسی نبودرفتم لب ایوون و رقیه رو صدا زدم اونم چادر نماز سرش سرشو اورد بیرون از آشپزخونه و گفت جانم خانوم گفتم مامان نیومده مگه گفت با آقات رفتن برا دعوت گرفتن مهمون گفتم برا من غذا گرم میکنی چشمی گفت ورفت توهمونجا کنار نرده ها سر خوردم و نشستم.غذامو و خوردم و همونجا نشستم بلاخره آقام و مامان اومدن آقام با دیدن من کنار نرده ها گفت چرا اینجا نشستی پاشو پاشو بریم توبا بیحالی بلند شدم و پشت سرش رفتم تو خونه مامان چادرشو از سرش برداشت و انداخت رو مبل و رو کرد به آقام و گفت فکر نمیکنی اول بهتره با خود حاجی در مورد مهریه و قرار مدارا حرف بزنید بعد تو جمع مطرح کنیدآقام یکم تو فکر رفت و گفت اره راس میگی فردا میرم باهاش حرف میزنم.مامان محکم زد تو صورتش و گفت وا تو چرا باید بری تو پدر دختری باید اونا بیان آقام گفت خب اونا اگه میخواستن بیان که تا حالا اومده بودن نمیتونم زنگ بزنم بگم بیا در مورد مهریه حرف بزنیم مامان گفت باید یه جوری به گوشش برسه انگار ما نگفتیم یکی دیگه باید پیشنهاد بده آقام گفت کی مثلامامان زود گفت مثلا حاج یونس همسایه جفتتون هست تو به اون بگو که به گوش اون برسونه بعنوان نصیحت
آقام بلند شد و گفت ماشاءالله شما زنا شیطونم درس میدین مامان خندید و گفت تا شماها بلد نباشید ماها مجبوریم دست بکار بشیم آقام نگاهی بهم کرد و گفت تو چته چرا رنگت پریده مامان با حرص گفت امروز یادش افتاده که نکنه داره اشتباه میکنه آقام با شنیدن این حرف گفت یعنی چی مگه مردم مسخره مان مگه آبرومونو از سر راه اوردیم بعد بگن دختره یکی دیگه رو زیر سر داره
مردم آبرو نمیزارن برامون.دستپاچه گفتم نه آقاجون چیزی نیست یکم دلشوره دارم آقام همونطور که داشت از در اتاق بیرون میرفت گفت گفتم که حواست باشه خیلی ها دنبال اینن یه آتو از من بگیرن و حرف دربیارن بچه نیستی که پسره هم خوبه زیاد به حرف این و اون گوش نده.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم
هزار تا فکر بیخود به سرم میزدصبح مامان گفت پاشو بریم لباسها رو امتحان کنیم تا اگه ایرادی داره زود درست کنه.فردا از صبح کلی کار داریم رفتیم لباسها رو پوشیدیم و هر دو اندازه بود و بدون ایرادگرفتیم و برگشتیم خونه،اون روزم گذشت و فردا شدمامان صبح زود به رقیه گفت آبگرمکن و روشن کنه تا آب گرم بشه و من برم حموم یکم هم پودر واجبی داد بهم و گفت به خودت برس ابرومون نره جلوی فامیل داماد بعد نگن دختر دهاتی هست گرفتم و رفتم.برخلاف بقیه روزها اینبار بیشتر کارم تو حموم طول کشید خسته بیرون اومدم رقیه بیچاره دو دست داشت دوتا دیگه هم قرض کرده بود و خونه رو داشت تمیز میکردمامان گفت مگه خواهرت قرار نشد بیاد کمکت رقیه همونطور گفت میاد یکم راهش دوره رفتم بالا و مامان گفت تا موهات خشک نشده بیگودی بپیچ دورش ثریا هم اومده بود و یک بند با مامان داشت در موردمادر شوهرو خواهرشوهر و شوهرش بحث میکردرفتم تو اتاق و بیگودی پیچیدم و نگاهی به لباسم کردم خیلی خوشگل شده بودتا شب تو اتاق بودم و انقد همه مشغول بودن که کسی سراغمو نمیگرفت.موهامو باز کردم و مرتب کردم و لباسمم پوشیدم.مامان بلاخره یاد من افتاده بود و اومد تو اتاق و جعبه طلاهامو داد و گفت بنداز روت اینارم نمیخوادروسری بزاری آقایون و خانمها جدان حاضر شو بیا تو اتاق روبرویی چشمی گفتم و جعبه رو گرفتم و طلاهاموانداختم روم مامان اندازه دوتا عروس برای من و ثریا طلا خریده بوداماده شدم و رفتم تو اتاق پذیرایی مامان گفت برو رو مبل بشین رفتم رو مبلی که کنار پنجره بود نشستم پرده رو کنار زدم و نگاهی به حیاط کردم رقیه خانوم در حال بدو بدو بود و خستگی از سر و روش میبارید
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 گلیدوز یه فرصت عالی برای
یادگیری گلدوزی #رایگـــــــــــان
میخوای این هنر 🪡🧵زیبارو یاد بگیری؟
بیا پیشمون من یادت میدم #رایگان 👇
https://eitaa.com/joinchat/2574713338C6f3cd18e19
تو کانالم کلی ایده و آموزش گلدوزی رو گذاشتم اونم کاملا رایگان👆
.
با یادگرفتن گلدوزی🪡🧵
لباس میلیون دلاری بساز و به درآمد برس 💰
https://eitaa.com/joinchat/2574713338C6f3cd18e19
.
دیدن پیر شدنشون یه جون از جونام کم میکنه🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست سکو، آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم 2 بر روی آن نوشته شده، قرار داشتم درحالی که شورویها همیشه نیم متر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز میکردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟
دیگر دلم نمیخواست قهرمان کشور شوم. میخواستم به همه آنهایی که به من میخندیدند و تمسخرشان گوشم را پر میکرد، بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد. اما دایم گمان میبردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی به فضا فرستادهاند، من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویعوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا "دولا" شدم.
اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردم. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدارگشت این بود که دیگر خودم را حقیرنمیشمردم،آن حقارتی که چند سال قوزآن را به دوش کشیدم از وجودم رخت بربست.
از دست نوشته های جهان پهلوان تختی
امروزمصادف با پنجاه و هفتمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان تختی است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر تیتراژ اخبار ورزشی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتونهم با حرص برگشت سمتم و گفت مریم باز شروع نکن،آقات حرف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادم
با صدای ثریا پرده رو ول کردم و نگاهم رفت سمتش چادر توریش و از سرش سر داد و اومد کنارم نشست گفت مادرشوهر و خواهر شوهر تو هم دست کمی از مال من ندارن گفتم چطورگفت از نوع نگاهش مشخص بودکم کم مهمونا اومدن خاله هام و دایی هام و عمه و عموهام دختر خاله هام زود دورم و گرفتن و در مورد داماد میپرسیدن منم گفتم والا یه باردیدمش زیاد ندیدم یکی از بچه ها اومدتو که خانواده داماد اومدن استرس گرفتم.دستام یخ کردچند تا خانوم سن و سالدار همراه عروسها اومدن با خودم گفتم اینا جوون ندارن تو فامیلشون همشون هم مثل خانوم بزرگ خشک و ساکت بودن
پروین خانوم فقط سر و زبون داشت و همه کارها رو انجام میداد و از طرف خانواده داماد داشت آبرو داری میکردیه سینی بزرگ که کفش پارچه ساتن مروارید دوزی پهن کرده بودن و توش قران و آینه و چادر و یه جعبه قرمز طلا و یکم پارچه و نقل و نبات و کله قند چیده بودن پروین خانوم اورد و گذاشت رو میز
دخترا پچ پچ میکردن و میخندیدن رفتارشون رو اعصابم بوددر و باز گذاشتن تا صدای مردا رو بشنون و بعد یه ساعت که صدای آقایون ضعیف می اومدصلواتی فرستادن و بعد پروین خانوم چادرشو با دندوناش گرفت پارچه و هدیه ها رو گذاشت رو میز و کله قند و نبات و با سینی بلند کرد و برد دم در گذاشت.صدای شکستن کله قند و نبات که اومدهمه صلوات فرستادن و تبریک گفتن داداشام اومد دم در و آروم مامان و صدا کردمامان رفت بیرون و بعد چند لحظه اومد سمت منو چادری و انداخت رو سرم و گفت حاج آقا میخوان صیغه محرمیت بخونن دستام به وضوح داشت میلرزیدمامان رو کرد به همه خانمها و گفت چادرتونو بزارید داماد بیاد صیغه محرمیت بخونن شیطنت دختر خاله هام گل کرد و با ذوق منتظر بودن داماد و ببینن.بعد چند دقیقه بهرام یاالله گویان اومد توپروین راهنمایی کرد سمت من چادرمو تا جلوی صورتم کشیده بودم.آقایی دم در وایساد و کلماتی به عربی گفت و پروین جعبه قرمز و باز کرد و یه سرویس طلای سنگین توش بود گذاشت رو میز و گفت حاج آقا مهریه صیغه رو هم دادیم صیغه محرمیت خونده شد و بهرام رفت.بعد رفتن بهرام پروین خانوم انگشتری رو آورد دستم کرد که نشون هست حلقه عقد و انشاءالله خودت انتخاب میکنی چادرمو کنار زدم و همه اومدن روبوسی و تبریک جز مادر و خواهر و خانمهای فامیل بهرام برام ترسناک بود رفتار اوناپروین اومد کنارم نشست و یکی یکی معرفی کرد اونا رویکی از جاری هام که کلا بنظر مریض می اومد زینب بوددوتا از خانمها عمه های بهرام بودن و ۳ تا از خانمها هم خاله و زن دایی ها بودن زن عموی بهرام گفت نیومده منم فامیلهامونو معرفی کردم و یکم بعد بلند شدن و مهمونها رفتن پروین رفت بهرام و صدا کرد که بیا خلوت شده بهرام سر به زیر اومد تو اتاق مادر و خواهرش و مهمونهای اونا چند نفری تو اتاق بودن
مادرش بلند شد و اومد جلو و گفت تو این فاصله تا عقد باید کارهاتونو انجام بدین
ما رسم نداریم زیاد نامزد نگهداریم مامان هم کنارم بود گفت اتفاقا ما هم زیاد تو عقد نگه نمیداریم جهیزیه اش آماده اس
مادر بهرام برگشت سمت مامان و گفت خونه هم آماده اس پروین اومد جلو که اجازه بدین این دوتا جوون الان محرم شدن باهم چند کلوم حرف بزنن مامان گفت مریم میتونید برید تو اتاق خودتون و خم شد دم گوشم و گفت زیاد طولش نده و بعد میگن دختره هول بودگفتم چشم و جلوتر راه افتادم سنگینی نگاه مامان بهرام رو قشنگ حس میکردم از،کنارش رد شدم و رفتم بیرون بهرام هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومدرفتیم تو اتاق برگشتم سمت بهرام و تعارف کردم بشینه رو تخت نگاهی دور تا دور اتاق کرد و گفت چه اتاق باصفایی خندیدم و گفتم ممنون اومد نشست لبه تخت و گفت همونطور میخوای بایستی
اومدم سمت تخت که بشیم گفت چادرتو برنمیداری ما دیگه محرمیم ببخشیدی گفت و چادرمو با خجالت برداشتم بار اولم بود که جلوی کسی جز اقام و داداشام
بدون حجاب بودم نشستم.کنار بهرام برخلاف بار اول که بهرام کلی خجالت میکشیداینبار راحتتر بود انگار چند ساله منو میشناسه.بدون تعارف و صمیمی رفتار میکردنگاهش خیره بهم بودو من خجالت زده بودم و حسابی استرس داشتم نگاهی به دستام کرد که داشتم بهم فشارمیدادم و گفت میترسی؟ یا استرس داری گفتم بار اولمه با کسی جز آقام و داداشام اینطور نشستم خندید و گفت با منم راحت باش من شوهرتم دیگه نگاهی به صورتش کردم امروز جذابتر از روز خواستگاری شده بود.اونم نگاهش قفل نگاهم شد و گفت خدا چه با حوصله رو تو کار کرده خندم گرفت از این حرفش و یاد تعریفهای آقام افتادم گفتم ممنون لطف داری دستشو دراز کرد سمت موهامو و ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم مکثی کرد و گفت ببخشید باید اجازه میگرفتم.سعی کردم خودمو جمع و جور کنم وگفتم شما ببخشید من تا عادت کنم طول میکشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫شب و سکوت و آرامش
🌙مکمل هم هستند
💫اما در سکوت میتوان
🌙گوش دل داشت
💫و صدای خدا را شنید
🌙که میگوید
💫شب را برای تو آفریدم
🌙آرام بخواب
💫من مراقبت هستم
✨شبتون پراز آرامش ✨
•♥️⃟ @zapaasss🍃•