#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادوششم
یه ساعتی گذشته بود که پروین اومددنبالم و رفتیم همون آرایشگاهی که برای ابروهام رفته بودیم لباس عروس و تور و کیف و کفشم و هم قرار شد بهرام بیاره مهمونا برا ساعت ۶ عصر دعوت بودن،ارایشگر کارش و شروع کرد و پروین گفت که زیاد غلیظ نشه،بر خلاف آرایشگر قبلی سریعتر داشت کار میکرد و آرایشم و تموم کرد و آینه رو داد دستم خیلی خوشگلتر شده بودم و خودم پسندیدم.ارایشگر گفت باید لباس و تنش کنم بعد موهاشو درست کنم.بهرام دیر کرده بود و یه ساعتی معطل شدیم
بعد لباس و آوردپوشیدم و موهامم درست کرد و تاجمم گذاشت و گفت اقا داماد میتونه بیادبهرام اومد همراه فاطمه و زینب ماشین و روبان زده بود سوار شدیم من جلو کنار بهرام نشستم و زینب و فاطمه و ثریا عقب رسیدیم خونه ما همه مهمونا اومده بودن و حسابی شلوغ بودجلو پامون گوسفند سر بریدن و از روش رد شدیم و رفتیم تومامان ما رو هدایت کرد سمت اتاق عقد کسی اونجا نبود و من و بهرام رفتیم و رو مبل نشستیم و همه جمع شدن دور و برمون
دختر خاله ها و دختر عموهام حسابی مجلس گرم کنی راه انداخته بودن.بهرام رفت مجلس آقایون و چشمم دنبال ثریا بود که مامان رفت صداش کرد با کرم کبودی هاشو پوشونده بود و آرایش کرده بود و یکی از لباسهای منم پوشیده بوداومد نشست کنارم ولی غم تو صدا و نگاهش بودگفت سر عقد منو هم دعا کن.بلاخره عاقد اومد و مامان همه رو از تواتاق بیرون ریخت که شگون نداره اتاق عقد شلوغ باشه همه غر زنان رفتن بیرون و فقط مادر و خواهر و عروسهای بهرام موندن و مامان و ثریا و عروسهامون بهرام اومد کنارم نشست و عاقد خطبه عقد و خوند و خانوم بزرگ یه سرویس طلا کادو داد و جاری هام هر کدوم یه دستبندبزرگ و مامان هم ۶ تا النگو داد و به ثریا هم یه گردنبند داده بود که اونم انداخت گردنم و زن داداشام هم هر کدوم یه گردنبنددادن و من و بهرام رفتیم پیش مهمونا و اونا هم کادوهاشون و دادن و زدن و خوندن و رقصیدن وقت شام رسید انقد خسته بودم دلم میخواست برم بخوابم فقط
اما مجبور بودم بشینم بلاخره شام هم تموم شد و زمان رفتن شدآقام و حاج مسلم و داداشام و داداشای بهرام اومدن تو و طبق رسم و رسوم داداش بهرام باید با تور قرمز کمرمو میبست.بهمن داداش بهرام اومد نزدیکتر و کمرمو بست و برامون دعای بچه دار شدن کرد و بعد هم آقاجونم اومد بغلم کرد و برام عاقبت بخیری آرزو کرد و دستمو گذاشت تو دست بهرام و گفت مواظب دخترم باش از امروز تو پسر این خونه ای و مریم هم دختر اون خونه با هم بسازید دلم گرفت و دست آقامو بوسیدم و بعلش کردم بی اختیار اشکام جاری شدمامان و ثریا هم اومدن و برام آرزوی خوشبختی کردن و داداشام هم به شوخی به بهرام گفتن پشت سر این دختر ما هستیم هواست باشه با سلام و صلوات من و راهی کردن خونه شوهرسوار ماشین شدیم و رفتیم سمت عمارت حاج مسلم.بهرام یکم دور دور کرد و بعد رسیدیم خونشون موسی منتظر دم در وایساده بود و یه گوسفند هم جلو پامون سر برید فامیلهای نزدیک هم دنبالمون اومده بودن و ما رو راهی خونه کردن و خودشون هم رفتن خسته و کوفته رو مبل ولو شدم بهرام اومد پیشم نشست و گفت کمکت کنم لباسهاتو در بیاری یهو انگار برق بهم وصل کرده باشن گفتم نه خودم میتونم پکر شد و گفت باشه بلند شدم رفتم تو اتاق اما نتونستم زیپ لباس وباز کنم موهامو باز کردم و تور و برداشتم و طلاهامم در اوردم.ناچار با خجالت بهرام و صدا کردم و گفتم میشه زیپ اینو باز کنی.از خجالت داشتم میلرزیدم بهرام زیپمم و بازکردو فوری رفت نفس راحتی کشیدم و لباسمودراوردم ولباس راحتی پوشیدم و رو تخت درازکشیدم ومتوجه نشدم دیگه کی خوابم بردبا صدای بهرام بیدار شدم داشت لباس عوض میکردوگفت بلندشو صبح شده الان صدای مامان درمیادگیج بودم کلا چیزی یادم نمی اومد نشستم رو تخت و از اینکه تو یه جای جدید بودم مغزم هنگ کرده بودکه یادم افتاد اینجا خونه خودمونه باخجالت خودموجمع و جور کردم و گفتم ببخشید متوجه نشدم اصلا کی خوابم بردبهرام نگاه دلخوری بهم کرد و. گفت عیب نداره و رفت بیرون حمام ودستشویی توی راهرو ورودی بوددستی به موهای چسبناکم زدم و بلند شدم که برم حموم اما بلد نبودم آبگرمکن و روشن کنم.خیلی اینور اونور کردم اما نتونستم نمیدونستم چیکار کنم.نشستم رو مبل و منتظر شدم بهرام برگرده یه ساعتی گذشت که بهرام با یه سینی صبحونه که تزئین شده بود اومد توگفت مامانت آورده سر صبح گفتم خودش کجاس گفت رفت نموندسینی رو گذاشت رو میز گفتم بلدی آبگرمکن و روشن کنی گفت چشم الان.رفت آبگرمکن و روشن کرد و گفت یکم صبر کن گرم بشه بعد برونشست رو مبل و گفت مامانت یه جوری صبحونه اورده فکر کرده چخبر شده دیشب با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشید خیلی خسته بودم گفت عیب نداره حالابیار صبحونه بخوریم باید برم سر کار.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادوهفتم
صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم رفت حموم و موهامو شستم و اومدم بیرون
که زنگ خونه رو زدن رفتم دم در و گفتم کیه صدای پروین خانوم بود گفت کجایی دختردر و باز کردم و گفتم بفرمائیدگفت آماده شو که امروز پاتختی هست برا ناهار مهمون داریم گفت نمیدونستم اخه به من نگفتن اصلاگفت عادتشونه اینا حدس زدم خبر نداری آرایشگر میاد تا یکی دو ساعت دیگه گفتم ممنون پروین خانوم رفت.و کم کم صدا ها تو حیاط بیشتر میشدو از پنجره نگاه کردم دیدم دارن ناهار میپزن.لباسی که برا پاتختی گرفته بودیم و آماده کردم و ظرفها رو جمع و جور کردم.ساعت حدودای ۱۱ بود که آرایشگر اومدپروین خانوم اوردش تو خونه و گفت آرایش پاتختی هستا برنداری نقاشی بکشی گفت چشم یه خانوم میانسال بودنگاهی دور تا دور خونه انداخت وگفت مبارکه گفتم ممنون و شروع کرد با آرایشم و موهام و اول بیگودی گذاشت و از موهام کلی تعریف کردبوی غذا کل خونه رو برداشته بودبرنج و خورش هویج درست کرده بودن دلم حسابی ضعف میرفت.موقع ناهار پروین خانوم دوتا بشقاب غذا اورد برا ما و گفت بعد ناهار میام دنبالت که بریم بالاگفتم چشم نگاهی به صورتم کرد و رو به آرایشگر گفت چرا کرمش انقد روشنه
یکم طبیعیش کن.اونم نگاهی کرد و گفت چشم ناهار خوردیم و خیلی خوشمزه شده بودلباس پوشیدم و اماده نشستم.پروین خانوم اومد دنبالم و رفتیم بالابار اول بود که میرفتم خونه حاج. مسلم
خونه بزرگ و مجللی بوددور تا دور اتاق پر از مهمون بود و اکثرشون هم فامیلهای خودمون بودن مامان و ثریا اومدن جلو و باهام روبوسی کردن و منو بردن رو یکی از مبلها نشوندن و چشام دور خونه میچرخیدهمه وسایل گرون و تک بودن
فاطمه و خانوم بزرگ رو مبل کناری نشسته بودن یه خانوم جوون تو جمع بود که خواننده و مجلس گرم کن بود و هم میزد هم میرقصید هم خاطره تعریف میکردو همه رو همراه کرده بوداما سمت خانوم بزرگ و فاطمه ومن اصلا نیومد از نگاههای خانوم بزرگ خودشو پنهون میکردمجلس پاتختی هم تموم شدو مهمونها یکی یکی با من روبوسی میکردن و آرزوی خوشبختی میکردن و میرفتن
دیگه خونه خلوت شد و مامان و ثریا هم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن
بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست داد خانوم بزرگ بلند شد و رو به فاطمه گفت پاشو برو به موسی بگو بیان اینجا رو جمع کنن.خودشم بدون توجه به من رفت تو اتاق. من تنها موندم و بلند شدم و رفتم سمت خونه
بهرام اومده بود و رو تخت دراز کشیده بودبا دیدن من نیم خیز شد و گفت
به به سلام عروس خانوم کجایی نگاهی بهش کردم و با ناراحتی رد شدم و رفتمم رو مبل نشستم.بهرام بلند شد و اومدپیشم و گفت چیزی شده گفتم دلم گرفته مامانم رفت تنها شدم پقی زد زیر خنده و گفت مگه بچه ای با ناراحتی نگاهی بهش کردم وگفتم اصلا چرا خونه شما اینطوره اصلا مامان و خواهرت با آدم حرف نمیزنن اصلا خونه یه جوریه خنده رو لباش خشک شد و نشست رو مبل و گفت نمیدونم اینام اینطورن دیگه رو کرد به من و گفت نمیخوای یه چایی بدی دست شوهرت با بهت نگاهی بهش کردم و گفتم بلد نیستم گفت خب باید یاد بگیری دیگه بلند شدم و رفتم لباسهامو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه.سماور و نگاهی کردم اصلا تا حالا من سماور روشن نکرده بودم بهرام و صدا زدم که تو بلدی اینو روشن کنی اومد توآشپزخونه وپروین خانوم اومد دنبالم و رفتیم بالابار اول بود که میرفتم خونه حاج مسلم خونه بزرگ و مجللی بوددور تا دور اتاق پر از مهمون بود و اکثرشون هم فامیلهای خودمون بودن مامان و ثریا اومدن جلو و باهام روبوسی کردن و منو بردن رو یکی از مبلها نشوندن و چشام دور خونه میچرخیدهمه وسایل گرون و تک بودن فاطمه و خانوم بزرگ رو مبل کناری نشسته بودن یه خانوم جوون تو جمع بود که خواننده و مجلس گرم کن بود و هم میزد هم میرقصید هم خاطره تعریف میکردو همه رو همراه کرده بوداما سمت خانوم بزرگ و فاطمه ومن اصلا نیومد از نگاههای خانوم بزرگ خودشو پنهون میکردمجلس پاتختی هم تموم شدو مهمونها یکی یکی با من روبوسی میکردن و آرزوی خوشبختی میکردن و میرفتن دیگه خونه خلوت شد و مامان و ثریا هم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آقا اجازه جواب میدم
زود تند سریع جواب میدم
آقا اجاره هلم نکن
دست و پاهامو گم نکن
از کارتون های محبوب دهه شصت😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 دو رفیق
🍃 دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک
شیر به طرفشان می آید.
یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم
کردن بند کفشهایش شد.
دیگری از او پرسید:
چه کار میکنی؟
تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است،
از شیر تند تر بدود...
رفیق اولی پاسخ داد:
برای اینکه جانم در امان باشد
تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...
دوست مشمار آنکه در نعمت زند، لاف
یاری و برادر خواندگی
🍃دوست آن باشد که گیرد دست دوست،
در پریشان حالی و درماندگی...🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برف که میبارد، زمان در سپیدیاش گم میشود.
جهان شبیه رؤیایی میشود که هیچکس نمیخواهد از آن بیدار شود.سکوتش، زمزمهای از آسمان است؛انگار خدا دارد جهان را نوازش میکند..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهفتم صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم رفت حموم و موهام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادوهشتم
بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست داد خانوم بزرگ بلند شد و رو به فاطمه گفت پاشو برو به موسی بگو بیان اینجا رو جمع کنن.خودشم بدون توجه به من رفت تو اتاق. من تنها موندم و بلند شدم و رفتم سمت خونه
بهرام اومده بود و رو تخت دراز کشیده بودبا دیدن من نیم خیز شد و گفت
به به سلام عروس خانوم کجایی نگاهی بهش کردم و با ناراحتی رد شدم و رفتمم رو مبل نشستم.بهرام بلند شد و اومدپیشم و گفت چیزی شده گفتم دلم گرفته مامانم رفت تنها شدم پقی زد زیر خنده و گفت مگه بچه ای با ناراحتی نگاهی بهش کردم وگفتم اصلا چرا خونه شما اینطوره اصلا مامان و خواهرت با آدم حرف نمیزنن اصلا خونه یه جوریه خنده رو لباش خشک شد و نشست رو مبل و گفت نمیدونم اینام اینطورن دیگه رو کرد به من و گفت نمیخوای یه چایی بدی دست شوهرت با بهت نگاهی بهش کردم و گفتم بلد نیستم گفت خب باید یاد بگیری دیگه بلند شدم و رفتم لباسهامو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه،سماور و نگاهی کردم اصلا تا حالا من سماور روشن نکرده بودم بهرام و صدا زدم که تو بلدی اینو روشن کنی اومدتوآشپزخونه.اونم یه نگاهی به سماور کرد و گفت منم بلد نیس رفت موسی رو خبر کرد و اونم اومد و روشن کرد و نگاه کردم و یاد گرفتم گفت خانوم بی زحمت یه بار آبش و بجوشون بریز دور دوباره پر کن گفتم باشه
و رفت بلاخره یه چایی دم کردم و خوردیم
نمیدونستم چطور باید غذا درست کنم و این خونه رو جمع و جور کنم.بهرام گفت پاشو بریم بالا شام بخوریم بیاییم ولی من اصلا دلم نمیخواست برم اونجاگفتم میشه بری شاممونو بیاری اینجاگفت نه بابا حاج مسلم بدش میادموقع و ناهار و شام باید جمع بشیم اونجاناچار بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و موهامم شونه زدم و رفتیم بالا همه دور سفره جمع شده بودن و سلام دادم فقط پروین جواب سلامم و داد و رفتم پیش پروین نشستم اونم بچه هاش کنارش نشسته بودن و هر کدوم برا چیزی غر میزدن بهرام هم رفت کنار برادراش نشست خانوم بزرگ و فاطمه هم اومدن و پروین زود بلند شد و رو کرد به زینب و گفت بیا بریم غذا رو بکشیم زینب با اکراه بلند شد و متوجه نگاه سنگین خانوم بزرگ شدم و نگاهی بهش کردم و گفت فکر نمیکنی باید تو هم بلند بشی دیگه بخور و بخواب تموم شده عروس خانوم نگاهی به بهرام کردم و اونم با چشماش گفت بلند شوخیلی بهم برخورد و بلند شدم و رفتم آشپزخونه
زینب و پروین داشتن غذا میکشیدن و برداشتم دیس ها رو اوردم و یکی یکی
گذاشتم سر سفره و برگشتم تو آشپزخونه پروین و زینب ته مونده غذا رو کشیدن تو بشقاب و برا خودشون و من با تعجب گفتم چرا اینطور میکنید برنج سر سفره هست دیگه زینب بلند شد و ضربه ای به شونم زد و گفت مونده تا حالا خیلی چیزا رو بفهمی بشقابم و داد دستم و برگشتم سر سفره منتظر نشستن تا بقیه خورشت بکشن و بعد خانوم بزرگ رو کرد به ما و گفت بکشیدیکم خورشت کشیدم اما به قدری این حرکت بهم برخورد که نتونستم بخورم و بغض گلومو گرفته بودبا غذام بازی بازی کردم و بعد تموم شدن شام
سفره رو جمع کردیم.زینب خودشو اینو اونور مشغول کرد که ظرفها رو نشوره پروین هم پسراش و بهونه کرد و نشست به اونا غذا بده من موندم و یه کوه ظرف
منی که تا حالا این همه ظرف نشسته بودم در حد یه استکان و نعلبکی ظرف شسته بودم.مجبور شدم با آب سرد ظرف بشورم خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و نگاهی به ظرف شستن من کرد و گفت
آب و گرمکن بریز رو ظرفها این چه مدل ظرف شستنه مامانت فقط بلده دختراش و جادو و دعایی کنه با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چی؟گفت همه میدونن مامانت با کیا حشر و نشر داره گفتم با کیا ؟پشت چشمی برام سفید کرد و رفت.ظرفها رو نصفه ول کردم و باا حالت قهر رفتم سمت خونم بهرام با دیدن من تو اون حالت زود بلند شد و دنبالم اومد که چی شده گفتم من فکر میکردم مامانت لاله نگو نیش عقرب داره
با اخم نگاهی بهم کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه داد زدم سرش مگه کوری نمیبینی اون از رفتارش سر سفره اون از غذایی که گذاشتن جلوم من خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم بعد اینجا باید ته مونده بخورم و برم ظرف بشورم اونم صداشو بالا برد و گفت اینجا خونه بابات نیست اینجا باید با قانون لین خونه رفتار کنی.رفتم تو اتاق و در و بستم دلم خونه خودمونو میخواست اینجا چه جهنمی بودصدای بسته شدن در اومد و بهرام رفت اونقدر گریه کردم که خوابم بردو صبح با سر درد از خواب بیدار شدم.در و باز کردم و نگاهی به خونه کردم بهرام نبود و خودم تنها بودم یخچال و باز کردم حسابی گشنه ام بود اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون ترجیح دادم برگردم به تخت و بخوابم که صدای چرخیدن کلید تو در و شنیدم.بلند شدم رفتم دم در اتاق دیدم بهرام هست.با اخم راهم و کج کردم سمت اتاق.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا💫
آرزو می کنم
همه خوبی های دنیا
مال شما باشه❤
دلتون شاد باشه
غمی توی دلتون نشینه
خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیا به کامتون باشه☺
و اوقاتتون همیشه
بر مدار خوشبختی بچرخه
شبتون بخیر🌙🌟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌹ســـ🌹ــــلام
🍃🌹صبح آدینہ تون
🍃🌹پُر از عطـر خـدا
🍃🌹الهـے ڪہ امروزتـون
🍃🌹پراز شادے وآرامش باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كی يادشه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به آدم ها اجازه بده... - @mer30tv.mp3
5.38M
صبح 21 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهشتم بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادونهم
بهرام اومد دم در اتاق و گفت تا کی قراره اون تو بمونی این چه اداهایی هست که در میاری یادت ندادن خونه شوهر قانون خودشو داره اونم خونه حاج مسلم گفتم نه من نمیدونستم قراره اینجا مثل یه کلفت زندگی کنم با بی تفاوتی گفت کلفت چیه اون دوتا عروس چطورتونستن بعد تو نمیتونی زندگی همینه.نمیدونستم چیکار کنم و صدای قار و قور شکمم بلند شد و بهرام پقی زد زیر خنده و گفت گشنته با اخم گفتم خداروشکر اینجا انگار اسارته هیچی تو خونه نداریم.خندید و گفت پاشو لباس بپوش بریم یکم خرید کنیم با اخم گفتم از مامان جونت اجازه گرفتی؟این حجم از حرص و کینه رو تا حالا از خودم ندیده بودم بهرام کلافه نگاهی بهم کرد و گفت خواهشا کشش نده از روز اول دیدی مامان من اخلاقش چطوره گفتم والا من از روز اول فقط سکوت دیدم از مامانت اما الان گفت خواهش میکنم یکم تو هم راه بیا بخدا اون دوتا عروس هم تو این خونه دارن زندگی میکنن و چیزی نگفتن بهرام برترین امتیازی که داشت زبون بازیش بود و قشنگ بلد بود با چند تا حرف عاشقانه من و رام کنه.لباس پوشیدم و رفتیم بیرون یکم برای خونه خرید کردیم در حد تنقلات چون کسی حق نداشت تو خونه خودش غذا درست کنه باید عروسها باهم تو خونه حاج مسلم زیر نظر خانوم بزرگ غذا میپختیم برگشتیم خونه خانوم بزرگ تو ایوون نشسته بود و نگاهی به پایین کردو گفت خوب بلدی بری ددر دودور.رو به بهرام گفت به زنت بگو قانون این خونه چیه باید بیاد معذرت خواهی بهرام چشمی گفت و منم از حرص میخواستم خودمو بکشم.رفتیم تو و حرفی نزدم.وسایل و جابجا کردیم بهرام گفت میشه بخاطر من راه بیای ما تازه ازدواج کردیم اول زندگی نزار حرفمون بیفته تو دهن مردم بیا و خانمی کن و مثل پروین و زینب مدارا کن چاره ای هم نداشتم چون طلاق و بحث و دعوا تو خونواده ما از قتل بدتر بود و آقام و مامانم سرمو میبریدن
نزدیک ناهار بود با بهرام رفتیم بالا خانوم بزرگ همچنان تو ایوون نشسته بود با اکراه رفتم جلو و گفتم ببخشیدخودشو زدبه نشنیدن بهرام اشاره کرد دوباره بگو
گفتم ببخشید خانوم برگشت نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت چون پدرت حاجی بنامی هست میبخشم وگرنه اون دوتا عروس میدونن گستاخی کسی رو بدون جواب نمیزارم.کینه ای که هر روز تو دلم داشت بیشتر میشد از این زن دندونام و بهم ساییدم و رفتم تو پروین و زینب مشغول بودن سلام دادم زینب پشتش و بهم کرد ولی پروین با روی باز،جوابمو دادگفتم ببخشید من نبودم امروزپروین گفت عیب نداره باید تقسیم کار کنیم از این به بعدگفتم باشه ناهار تقریبا آماده بود و یکم ظرف کثیف بود پروین گفت قربون دستت اینا رو بشوریه پارچ آب گرم اورد و ریخت روشون ظرفها رو شستم و پروین داشت بشقاب و قاشق جمع میکرد گفت ببر سفره رو پهن کن سفرو پهن کردم،فاطمه از تو اتاق اومد بیرون و نشست سر سفره زینب رفت خانوم بزرگ و صدا زد و پسرای پروین هم اومدن نشستن از مردا فقط بهرام تو خونه بوداومد سر سفره خانوم بزرگ نگاهی بهش کرد و گفت چخبره هر روز خونه ای برو سر کار و زندگیت انگار چه تحفه ای اورده دل نمیکنه بهرام سرخ شد و با خجالت گفت چشم ناهار و خوردیم و اینبار هم مثل قبل ته دیگ و خورشت اضافی سهم ما بود.ظرفها رو شستم و خواستم برگردم تو خونه خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و رو کرد به پروین و گفت برای شام امشب کوفته درست کنیدپروین گفت چشم و بعد رفتن خانوم بزرگ رفت سمت پخچال و گوشت و برداشت و داد بهم و هاون هم داد دستم و گفت اینو بکوب من که تا اونموقع نمیدونستم گوشت و برای کوفته میکوبن گفتم وا برا چی زینب خندید و گفت این کلا هیچی حالیش نیست خونه مامانت چیکار میکردی با حرص نگاهی بهش کردم و گفتم من خونه مامانم کلفت داشتم مثل تو نبودم زینب که بهش برخورد گفت فکر کردی کر هستی تواینجا که اومدی شدی عروس اینا با کلفت فرقی نداری بعد هم راهشو کشید و رفت.پروین گفت بیا حالا خوب شدبه این جرات ندارن چیزی بگن همه کاسه کوزه ها سر من و تو میشکنه گفتم عه چطور این شده سوگلی که بهش چیزی نمیگن پروین لپه و برنج و برداشت و مشغول پاک کردن شد و گفت قصه اش درازه تو این خونه اگه دنبال دردسر نیستی سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن.گفتم چرا شماها اینطورید چرا باید حرفی نزنیم خب ما ازدواج کردیم زندگی خودمونو بکنیم این اداها چیه اخه
گفت بشین کارتو بکن نشستم و گوشت انداختم تو هاون بزرگ برنجی و شروع کردم به کوبیدن از کت و کول افتادم دیگه جون نداشتم پروین گفت پاشو برو بقیه خودم انجام میدم یکم زودتر بیا نگن کار نکردی تشکری کردم و رفتم سمت خونه بهرام رفته بود و دراز کشیدم رو تخت و خوابم برد.با نگاه بهرام بیدار شدم گفت بلند شو تنبل خانوم گفتم وای ساعت چنده گفت ساعت ۷ زود بلند شدم وگفتم وای برم برا کمک گفت نمیخواد آقام و مادرم رفتن بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f