eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر😢 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 چوپانى به مقام وزارت رسید. 🍃 هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت. شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند. _امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم! ؟ •وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد . •امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛ 🍃 تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى..🍃. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر عاشق قطره ای بودیم که از دستگاه عجیب پروفسور بالتازار میومد بیرون... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين مطالب متنوع و جالب و سرگذشت های قشنگی داشت خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹 بفرماييد عزيزم 👇 https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادویکم ثریا بلند شد و نگاهی به حیاط کرد و برگشت و گفت پاش
ثریا به وضوح داشت میلرزید مامان با تشر بلند شد و رفت بالای سر زنه وایسادو گفت حرف میزنی یا بندازمت بیرون هق هق زنه دلم و ریش میکردثریا داد زد چی شده خب بگید دیگه اون یکی خانوم اومدنزدیک و داد زد تو صورت ثریا که خونه خواهرم رو سرشون اوار شده دیشب و جنازه هاشونو بیرون اوردن با شنیدن این حرف ثریا محکم کوبید رو صورتش و نگاهش رو مامان خشک شدمامان نشست رو مبل و بهت زده گفت چی شده گفت مردن خونه خواهرم ویروون شد ثریا محکم رو زانوهاش خورد زمین و های های گریه کرد.رفتم سمتش و بلندش کردم ثریا از گریه حالت تهوع گرفته بود و یکسر استفراغ میکرد خانم ها رفتن و ثریا و محکم میزد رو سینه اش و میگفت نفسم بالا نمیاد داد زدم مامان اومد و چند تا محکم زد به پشتش ثریا یکم حالش جا اومد و رو کرد به مامان و گفت مامان واقعا خونه رو رو سرشون آوارکردی.با تعجب نگاهی به مامان کردم اومد محکم زد تو گوش ثریا و گفت خفه شو این حرف و جای دیگه نمیزنی ثریا داد زد بلاخره جادو و دعاهات بدبختم کردمامان دستشو گذاشت رو دهن ثریا و گفت صداتو ببر دختر حالت خوب نیست چرت و پرت میگی چراولی منم ترسیدم از مامان میدونستم یه کارایی میکنه امااینکه بتونه همچین کاری کنه رو باور نمیتونستم بکنم با چشای گشاد نگاهش میکردم ثریا رفت بالا و در و رو خودش بست.گفتم مامان ثریا چی میگه مامان نشست لب حوض و گفت چرت و پرت میگه تو شوکه مگه با دعا میشه اینکارارو کرداخه مامان چادرش و برداشت وگفت برم به آقات خبر بدم باورش برام سخت بودیکی دو ساعت بعد مامان و آقام برگشتن آقام گفت برید حاضر بشید بریم ببینیم چی شده.آماده شدیم و رفتیم سمت خونه مادرشوهر ثریاخونه شده بود یه کوه خاک و اجرثریا محکم میزد تو صورتش وشوهرشو صدا میکردهمسایه ها جمع شدن دورش و خانوم همسایه گفت والا نمیدونم چرا اینطور شد یهو یه صدای انفجار مانندی اومد و همه جا پر گرد و خاک شد ریختیم بیرون و دیدیم خونشون اینطور شده هر کاری کردین نتونستیم بریم تو زنگ زدیم کلانتری اومدن و بعد چند ساعت که خاک و آجر و کنار زدن جسد هر سه تاشونو دراوردن بدبختها تو خواب مردن آقام نگاهی به اطراف کرد و گفت اخه همه خونه ها سالمن فقط خونه اینا اینطور شده ثریا داشت خودشومیکشت.انقد جیغ زد و خودشو زد تا از هوش رفت بردیمش بیمارستان و سرم زدن بهش تا به هوش بیادمن کنارش موندم و آقام و مامان رفتن خونه پدر بزرگی شوهر ثریا گفتن زشته اگه نرن ثریا به هوش اومد و دستمو گرفت و گفت من مطمئنم کار مامان هست گفتم وا ثریا مامان چطور میتونه همچین کاری بکنه گفت جدیدا با یکی آشنا شده بود که میگفت میتونه با جن ها در ارتباط باشه و هر کاری انجام بده دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم بخدا مامان بشنوه زبونتو میبره بس کن گریه هاش شدت گرفت و بی صدا داشت اشک میریخت.سرم ثریا تموم شد و آقام و مامان اومدن دنبالمون آقام خیلی اخمهاش تو هم بود و مامان ولی نه انگار هیچی نشده در مورد شام داشت حرف میزدآقام گفت فرداخاکسپاری هست به ثریا گفت به خونواده شوهرت بگو همه خرج مراسم با خودمونه،اینا سختشونه برا اون بدبختا مراسم بگیرن خودم میگیرم بهشون گفتم بازم شما طوری رفتار نکنید که انگار ما غریبه ایم صاحب عزایی تو ثریا بی صدا فقط اشک میریخت.صبح رفتیم و هر سه تاشونو دفن کردن از خانواده پدری با کسی رابطه نداشتن.آقام براشون مراسم آبرومندی گرفت اما از طرف خانواده بهرام فقط بهرام و پروین اومدن من یه هفته ای میشد که خونه آقام بودم.ثریا هر روز افسرده تر میشدبعد یه هفته حاج مسلم و بهروز و پروین و بهرام اومدن دنبالم که برگردم خونه آقام رو به حاج مسلم کرد و گفت حاجی دختر من تو ناز ونعمت بزرگ شده رفتاری که توخونه شما حاج خانوم باهاش میکنه براش سنگینه اگه خونه و زندگیش قراره جدا باشه من حرفی ندارم برگرده وگرنه شرمنده همینجا بمونه جاش خوبه.حاج مسلم با غضب برگشت سمت آقام و گفت این حرفها از شما بعیده حاجی خودتو درگیر این دعواهای خاله زنک بکنی مامان نتونست سکوت کنه و گفت والا حاجی بی احترامی به من و خانواده ام حرف خاله زنک نیست.من والانمیدونستم تو خانواده شمااحترام مهمون گذاشتن رسم نیست حاجی گفت نفرمائید ااینطور خانوم چه بی احترامی شده مامان گفت والا من اومدم دعوتتون کنم پاگشا اقا موسی اجازه نداده بیام داخل خانومتون زحمت نکشید بیاد دم در یه تعارف بکنه حاج مسلم با شنیدن این حرفها رنگش سرخ شد و گفت من خبر نداشتم و نگاهی به پروین و بهرام کرداونام سرشونو انداختن پایین.حاج مسلم گفت من ضمانت میکنم بعد این خونه دخترتون جداس و شما هرموقع خواستی بیا سر بزن کسی حق نداره حرفی بزنه.بهرام نگاه التماسی بهم کرد و دوباره خام شدم آقام گفت هر جورصلاحه با خود مریم صحبت کنید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ شب را بدونِ 💜 افسوسِ امروزِ رفته ⭐️ بدون آهِ گذشته تمام ڪن 💜 به فردا فڪر ڪن ڪه ⭐️ روزِ دیگری است 💜 دنیاتون بدون غم و 🌙 مملو ازخبرهای خوش.. 💜 شب زیباتون بخیر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
⚘️سلام 🙋‍♂صبحتون به زیبایی ⚘️گــــــ🌸ـــــل ⚘️الهی … ⚘️امروز شروعی تازه باشد ⚘️که با شکرگزاری خداوند برکت گرفته ⚘️و زندگی و رفتارمان چراغی باشد ⚘️برای آنان که راه را گم کرده اند ⚘️صبحتان از عشق خداوند لبریز … •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باب المراد و دربزن🌺🌺 ولادت جواد الائمه برشما مبارک❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهارت آرامش... - @mer30tv.mp3
5.57M
صبح 22 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادودوم ثریا به وضوح داشت میلرزید مامان با تشر بلند شد و ر
حاج مسلم رو کرد به بهرام و گفت پاشو برو زنت و راضی کن بریم بیشتر از این مزاحم نشیم.بهرام بلندشدو اشاره کردبه من وبلندشدم ورفتیم تواتاق بهرام گفت نامردیه هفته س ولم کردی رفتی نمیگی من چی میخورم کجا میخوابم دلم برات یه ذره شده با دلخوری گفتم هر موقع یااد گرفتی از زنت دفاع کنی بعد بیا منت کشی گفت خب به خواستت رسیدی دیگه بیا بریم.با اخم گفتم باید حتما اینطور میشد بعد ما حق زندگی پیدا میکردیم تکیه داد به دیوار و گفت میدونم دیگه زمونه این طور زندگی کردن نیست اما چه کنم مادر من هنوز افکارش قدیمیه گفت برو لباس بپوش بریم دیگه لباس پوشیدم و با دلشوره راه افتادیم سمت خونه.میدونستم حالا حالاها قرار نیست رنگ آرامش ببینم رسیدیم خونه خانوم بزرگ طبق معمول تو ایوون رو صندلیش نشسته بود و نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت برگشتی ؟سلام دادم و سرموانداختم پایین و رفتم تو خونه نشستم لبه تخت و گفتم مامانت الان از دست من کفری هست خندید و گفت عیب نداره قبلا من حرصش میدادم الان من و زنم حرصش میدیم.صبح با صدای بهرام بیدار شدم.بالا سرم وایساده بود چشامو باز کردم و نگاهی بهش کردم و گفت باید برم سر کار صبحونه نمیدی بهم؟زود بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه نون تازه رو کابینت بود و سماور روشن کرده بود و چایی هم دم بودگفتم خودت که زحمت کشیدی گفت این بار و ارفاق کردم بهت صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و بهرام بلند شد و گفت وسایل همه چی خریدم تو خونه هست میتونی خودت غذا بپزی ؟گفتم اره چرا نتونم اما ته دلم گفتم منکه چیزی بلد نیستم بهرام خداحافظی کرد و رفت غصه ناهار یه لحظه هم ولم نمیکرد از پنجره نگاه کردم پروین بیچاره داشت میرفت خونه خانوم بزرگ پسراش هم دنبالش بودن میخواستم برم از پروین بپرسم بعد گفتم اونم حتما باهام لج کرده برگشتم و تو کابینت و یخچال و نگاهی کردم مرغ و دیده بودم پروین چطور میپزه مرغ و از تو یخچال برداشتم ولی بلدنبودم خرد کنم از اینو اونورش کندم و مرغ بیچاره رو به حالی انداختم که شبیه مرغ نبود اصلابا چندش شستمش و گذاشتم رو گاز بوی مزخرف مرغ همه خونه رو برداشت ولی پروین میپخت اینطور بویی نمیدادپنجره آشپزخونه رو باز گذاشتم تا بوش بره برنج و هم پاک کردم و گذاشتم کناربدون اینکه برنج و خیس کنم ابکش کردم اونم شفته شده و مرغ خیلی بوی بدی میدادآبلیمو زدم تا بوش بره موقع ناهار بهرام اومد خونه گفت این چه بویی هست گفتم مرغ فکر کنم خراب بود بوی بدی میدادرفت در قابلمه ها رو برداشت و گفت اینا چیه که پختی تو دختراز صبح کارم شده بود ناهار پختن از خستگی رو مبل ولو شدم و گفتم من بلد نیستم خب چیکار کنم بهرام بدون هیچ حرفی برگشت رفت.بعد رفتن بهرام حالم خیلی گرفته شد و رفتم خوابیدم.با صدای باز شدن در چشم باز کردم بهرام بوداومد دم در اتاق و گفت تا الان خواب بودی؟گفتم اره بیکاری چیکار کنم خب رفت سمت آشپزخونه و با صدای بلند گفت این غذا رو بریز توآشغال بده ببرم تا مامانم متوجهش نشده زیر لب چند تا فحش به خانوم بزرگ دادم و بلند شدم و رفتم ریختم همه رو توپلاستیک و گذاشتم دم در.بهرام یه لیوان آب خورد و رفت یه ساعت گذشته بود که اومد خونه برا شام کباب گرفته بودگفت بیا بشین اینطور که معلومه دوباره باید برگردیم خونه خانوم بزرگ گفتم عمرا صد سال سیاه خنده ای کرد و گفت بیا بشین خیلی گرسنه ام بود و نتونستم لج کنم مجبوری رفتم نشستم و شام و خوردم بهرام گفت تو وقتی بلد نیستی آشپزی کنی چرا شرط و شروط گذاشتی اخه گفتم بهرام مامان تو به عروسهاش خیلی بی احترامی میکنه انگار ما کلفتیم گفت میدونم رفتارش بده اما باید زرنگ باشی دلشو بدست بیاری گفتم مگه دل داره بهرام ناراحت شد از این حرفم و بدون هیچ حرفی بلند شد و گفت هواست باشه اون مادرمه حق نداری توهین کنی حرفی نزدم و بهرام رفت خوابیدفکر اینکه فردا چی بپزم و چیکار کنم حسابی اعصابم و خراب کرده بودفاصله خونه حاج مسلم تا خونه خودمون هم زیاد بود و کلا عیب بود که تازه عروس تنهایی خودش راه بیفته بره اینور اونورفردا برای ناهار چند تا سیب زمینی گذاشتم آبپز بشه و دوتا تخم مرغم گذاشتم کنارش بهرام برای ناهار نیومدخودم یکی از سیب زمینی ها رو خوردم و کلافه بودم تو خونه رفتم خوابیدم تنها کاری که میتونستم بکنم.بهرام بعد اون روز کلا برای ناهار نمی اومد خونه و فقط موقع شام می اومد به قدری باهاش با غرور رفتار میکردم که کم کم دیگه حرفهای محبت آمیز بهرام هم رو به سردی رفت.از وقت عادتم دو هفته ای گذشته بود و خبری نبود رفتم پیش پروین خانوم و بهش گفتم اونم گفت بیا بریم پیش مامااز خانوم بزرگ اجازه گرفت و با هم رفتیم.رفتیم سمت بازار توی کوچه پس کوچه ها یه خونه خیلی قدیمی بود که پروین با یه سنگ کوچیک در زد یه دختر بچه در و باز کرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f