#شوهر_آهو_خانم
#پارت3
از روی توجه غیرعمد به عابری که می گذشت نگاهی افکند و جمله را ناتمام گذارد؛ با هیکل سنگینی که داشت و به کمک عصای خیزران دستش به دقت از درشکه پیاده شد؛ از جیب جلیقه ای که با همه ی بزرگی و گشادی نتوانسته بود شکم پیه گرفته ی گنده اش را به خوبی بپوشاند سکه ای بیرون آورد و به سورچی داد؛ سنگین و بیمار وار به پیاده رو، و سپس دم در دکان نزد دوستش رفت. سیـ ـنه ی برهـ ـنه و پشمالویش از تنگ نفسی که داشت به شدت بالا و پایین می رفت و صدا می کرد. میران سرایی از نو سلام کرد؛ تبسم بر لب آورد و به رسم شوخی گفت:
ـ اشتباه را آسیابان می کند قربان، نه جنابعالی که نانوا هستید! بله، امروز همان روزیست که بنا بود اعضای صنف، انجمن بکنند. ولی قرار ما عوض شد و به بعدازظهر روی پس از عید فطر موکول گردید. آنطور که از وجنات امر خوانده می شد، پیش بینی می کردم که امروز نخواهیم توانست همه ی آقایان را زیارت بکنیم؛ ماه رمضانست و اکثرا روزه دار و تا همه ی اینها در جلسه حاضر نباشند و قبل از هر چیز در حضور جمع وضع خود را روشن نشازند، تصدیق می کنید که کوششهای ما به جائی نخواهد رسید. از قضای بد که نیامد کار است خود مخلص هم که دعوت کننده و به اصطلاح مهماندار اصلی جمع هستم، چنانکه ملاحظه می فرمائید پشت این دستگاه میخکوب شده ام؛ ترازو دارم. حبیب، با قهر بی موقع و خشکی که کرده است دو روز است دستم را در حنا گذاشته است. اما این را به من بگوئید که حضرتعالی چگونه از تغییر روز جلسه تا به حال بی خبر مانده اید؟ میرزا نبی می گفت موضوع را به اطلاع کلیه ی دکان ها رسانده است؛ هان یادم آمد. توضیح داد که موفق بدیدار شده نشده است. دکان بسته بوده است و من اینطور که شنیدم گویا بسته بودن آن به علت نداشتن آسیابان بوده است.
میران صندلی خود را جا به جا کرد تا همکار پی و بیمارش بنشیند. وی با دست تعارفش را رد کرد و نشست و به گفته ای که جنبه ی پرسش داشت پاسخ نداد. با دست به عصای خود تکیه ددا. چند لحظه به دشواری با نفسی که تا لب بالا می آمد و بر می گشت تلاش نمود و در همان حال به لحنی که آشکارا از آن بوی دلخوری به مشام می رسید گفت:
ـ ماه رمضان و روزه بودن چه دخلی به مطلب دارد! مگر ما برای این دور هم جمع می شویم که چای و شیرینی بخوریم؟! شما از یک طرف به در دکانها می روید و روی کاغذ بلند بالا از آقایان امضا می گیرید که در فلان روز و فلان ساعت آب در دست دارند زمین بگذارند نخورند و برای امری مهم سر جلسه حاضر بشوند
@sonnatiii
#شوهر_آهو_خانم
#پارت4
پیرمرد بی آن که سخنش تمام شده باشد خاموش ماند؛ با چهره ای کبود. حالتی دردناک و نالان، زبان گوشتالویش را دم دهان آورد تا بتواند نفس بکشد. صاحب دکان در حالی که سنگهای ترازو را روی سکو پس و پیش می کرد. نیمه اندوهگین نیمه پشیمان دنباله ی رشته را به دست گرفت:
ـ بله آقا شجاع، مخلص، نه تنها به همه ی دکانها رجوع کرده ام. بلکه چنانچه قطعا بی خبر نیستید. شب و نصفه شب به در خانه های آقایان سر زده ام؛ برای اینکه قول شرف بگیرم جائی ریش گرو گذاشته ام جائی نازکشی کرده ام؛ دستمال بیرون آورده ام و بعضی درست کلمه ناز آنها را کشیده ام؛ نشسته ام و نعدوذبالله با حوصله ی پیغمبری یکی یکی با همه سر و کله زده ام و البته منظور از این کلمه ی همه معلوم است چه کسانی است، تا بالاخره توانسته ام آنها را برای جلسه ی روز دوازدهم ماه رمضان، یعنی همین ساعت علیها السلامی که دارد می گذرد و می رود، پخته کنم. و حالا کار بآنقبیل کسانی که اصلا نخواستند به من رو نشان بدهند یا هنوز هم به اسم ها و عنوان های مختلف دم له دل میز تند نداریم! بعضی از آقایان، اینطور که من فهمیده ام، مثل این که گله ها و عقده هایی در دل پنهان دارند که نمی توانند به زبان بیاورند، به شما عرض خواهم کرد.
عده ای دیگر بر این عقیده اند که صنف نانوا در وضع حاضر از این گونه نشست و برخاستها جز اتلاف وقت و آشکار کردن باز هم بیشتر اختلافات نتیجه ای نخواهد گرفت، از آن جهت که اجزایش هم رای و قسم نیستند. به گفته های خود عمل نمی کنند؛ به همدیگر دروغ می گویند، مردانگی و حمیت در وجودشان مرده است؛ از این طرف می نشینند و سخت و سفت تصمیم می گیرند، از آنطرف که بر می خیزند ضدش را رفتار می کنند؛ با پشت پای یکدیگر می گذارند و هر کسی خودش به راهی قدم می نهد که آخرش ورشکستگی و فنای جمعی همه ی صنف است.
چشمهای گرد شده و دهان نیمه باز پیرمرد نشانه ی بهت کامل او بود. سید میران با نان یک مشتری به سوی ترازو رفت و در همان حال ادامه داد:
ـ شیرعلی و برادرهایش می گویند: ما به کار کسی کاری نداریم؛ نه اهل جلسه و انجمن هستیم که فردا توی کش وا کش و دردسر بیفتیم و نه با تصمیمات سایر همکاران هرچه که باشد، مخالفت می کنیم. اما بهانه ی بچه ی جا تر کن آب هندوانه است! اینها همه عذر است؛ نشانه ی کور ذهنی و بلانسبت شما که می شنوید، حماقت است که کسی تا این درجه نتواند خیر و صلاح خود را تشخیص بدهد. ملاحظه بفرمائید، این صورت کلیه بیست و شش نانوائی موجود در شهر است با نام گردانندگان آنها، چه کسانی که امضا داده و چه کسانی که نداده اند. البته ذرت پزیها را به قلم نیاورده ایم! خشکخ پزیها هم که اصلا از روز اول و ازل حسابشان از ما جدا بوده است در عوض دو سه نفر از همکاران با سابقه و قدیمی هستند که اگر چه در حال حاضر دکانی در دست ندارند جزو این صورت به قلم آمده اند. و متاسفانه باید به عرض برسانم که یک دلیل نارضائی و مخالف خوانی عده ای از همکاران عزیز و بسیار محترم ما بر سر همین موضوع است. این آقایان بلندنظر پیش خود چنین تصور کرده اند که گویا کسی خیال دارد دست روی نان آنها بگذارد. اگر حسابهای خصوص درمیان هست اینها فهم و شعورش را ندارند که با حسابهای عمومی ان را قاطی نکنند.
@sonnatiii
#شوهر_آهو_خانم
#پارت5
آقا شجاع صورا را که روی یک برگه کاغذ بزرگ بود از دست دوستش گرفت. به امظاها که اغلب اثر انگشت یا مهر بود نظری سرسری انداخت؛ سست و بیمارگونه سر را به چپ و راست موج داد و با نفس تنگی و سرفه ی خفیف گفت:
ـ بد لعابی، باز هم بد لعابی، بی حالی و تنگ نظری؛ کار این سقف مثل قوم یهود به این زودیها درست شدنی نیست!
نمی گویم از آسیابانها که با اتحاد و یگانگی میان خود، چنانکه می بینیم، هر طور ویرشان بگیرد ما را می رقصانند، این صنف حتی از قهوه چی ها هم عقب تر است. آن روزها را مگر ما دیگر در خواب ببینیم که آسیابان در دست نانوا از موم هم نرم تر بود! اسم خبازباشی را که می شنیدند موی به تنشان راست می ایستاد. هنوز آن سالی را که با منتهای بیچارگی رفتند و و هفته تمام در مسجد «آمدمهدی» بست نشستند فراموش نکرده ام. به قول خودشان از دست ظلم خبازباشی و زورگوئی های نانواخانه می خواستند آسیاب های خود را بگذارند و به شهرهای دیگر پناه ببرند. موضوع چه بود، اتحاد ما خار چشم آنها شده بود؛ در نانواخانه یگانگی فکر و عمل وجود داشت. و یگانگی یعنی دست خدا، یعنی قدرت و موقعیت. و بدبخت آن قوم و گروهی که مانند عاد و نمود در میان خود چند دستگی و ناسازگاری داشته باشند. آقای سرابی شما وارث وضع آشفته و درهم برهمی شده اید که فقط معجزه می تواند اصلاحش کند!
از شروع جنگ بین الملل تا کنون، بیست سال است که در این شهر نانوا هستم؛ ریش خود را در این کسب سفید کرده ام و هرگز نه روی دست همکاری رفته ام که آسیابانش را قر بزنم و نه تا آنجا که به یاد دارم بار دکانم بر زمین مانده است که کسی آن را نبرد. اما از دولب سر رئیس صنف جدید، کسی که به قول بعضی ها خودش را قباله ی کهنه ی نانواخانه حساب می کند، امروز سه روز است که از بیکاری در خانه خوابیده است و تعجبم در اینست که با این کیفیت دیگر من چه کاره ام که اسمم جزو این صورت باشد. یا شاید از آن همکاران قدیمی که می گوئید در حال حاضر دکانی نمی گردانند یکی من باشم؟! اگر چنین است خواهش می کنم بی رودربایستی اسمم را از این صورت قلم بگیرید.
آخر آیا سزاوار است؟ى همین آدم نخاله و پدرنیامرزی که نام بردی، شیرعلی، با اینکه خودش عوض یکی دو آسیابان دارد، پیش چراغعلی آسیابان من رفته، شگردی یک تومان بالا کرده و حاضر شده است خرج بار را هم الاغی یک قران و کمبود را خرواری دو من حساب کند. حالا شما بگوئید آقای رئیس صنف، تکلیف من پیرمرد و تن بیمار که هشت سر نانخور دارم در یم چنین وضعی چیست؟ در این سال کم آبی که آسیابان زورش می آید جواب سلام ما را بدهد و با این همکاران بی حمیت و آشغالی که معلوم نیست پدر و مادرشان کیست و تا دیروز کجا بوده اند و چه می کرده اند، آدم باید چه خاکی بر سرش بریزد؟! آیا برازنده است که من هم خود را هم سنگ مردی بکنم که پوست سگ بر روی خود کشیده است و روی دست این و آن بروم یا اینکه سرم را بگذارم و با کوچ و کلفتم از گرسنگی بمیرم؟ى روزی که شما به جای قاسم خان رئیس صنف انتخاب شدید یک دلخوشی من و خیلی های دیگر این بود که دست کم آدمی فهمیده، با ابتکار، و از همه مهم تر بی غرض پیدا کردیم. قاسم هان آدم حرف زن و برنده ای بود اما همه اش آتش زیر دیگر خودش می سوزاند. حالا نه این که بگوئی از شما نومید شده ام، در میان تمام اعضای نانواخانه اگر یکنفر پیدا شود که به کار جمعی صنف و دوندگی هایش، بدون آنکه توقعی داشته باشد، دلسوزی نشان بدهد باز هم غیر از سیدمیران سرابی، یعنی شخص شما، کسی دیگر نیست. هر جا نشسته ام خدا گواه است این ورد زبانم بوده و مادامی که خلافش ثابت نشده جز این نخواهد بود. اما آخر چرا باید هر روز که می گذرد گره کار ما کورتر از روز پیش شده باشد؟! چرا باید هم رای و قسم نباشیم و هر یک از ما سی خود به راهی برویم؟ى تا کی باید مجیز آسیابان را بگوئیم؟! این رقابت ها و من و توئی هایی که ضررش صد در صد متوجه خود ماست باید از میانه برخیزد؛ باید در خصوص مزد آسیا، میزان پخت هر دکان، تقسیم بندی آسیاب ها و هر موضوع دیگر، میان خو همفکری و موافقت ایجاد کنیم و به این هرج و مرج و هر که هر که ی گریه آور یکبار برای همیشه پایان دهیم.
@sonnatiii
#شوهر_آهو_خانم
#پارت6
پیرمرد با راحتی نسبی گفته اش را تمام کرد. پرتو ناخوش نگاهش که از چشمانی درشت و روحانی صادر می شد خشم آگین و در عین حال اندرز بار بود. دکان چند لحظه از آمد و رفت مشتریان خلوت شده بود. میران با پاشنه کش برنجی جیبش آتش به خاکستر نشسته ی منقلی را که روی سکوی پیشخوان جلوی دستش بود به هم زد و با لحن کمی خسته و ملایمی به سخن درآمد:
_ پریریروز از شهرداری مرا خواسته بودند. - بفرمائید روی صندلی بنشینید آقاشجاع، اینطور خسته می شوید – وقتی می روم می بینم بسم الله الرحمن الرحیم، باز راجع به نرخ نانست. شهردار تازه وارد هنوز از گرد راه نرسید پایش را در کفش ما کرده است. از بام نانوا گویا بامی کوتاه تر ندیده اند.
یک پا را به صندلی تکیه داد و با لحنی تقلیدی صدا را کلفت تر کرد:
_ نان سنگک از هیجده صنار نباید بیشتر فروخته شود.
_ نرخ نان در تمام شهر باید یکسان باشد و – مطلب خنده دار – نام دم تنور هم باید روی ترازو گذاشته شود.
آقا یجاع به شنیدن این کلمات و به خصوص جمله ی آخری آن، در حالتی که چشمان دردمند خود را فرو می بست با صدای خفه و از بیخ گلو چنان خنده ی پر زوری سر داد که نیمی از خون بدنش به صورتش دوید؛ دندان های زنگ زده و جرم گرفته اش که آن هم یک اندر میان میانکش شده بود به زشتی آشکار گشت؛ خز خز سـ ـینه اش به خرمش شدیدی تبدیل گردید و در همان حال گفت:
_ هر کی می آید می چسبد به لنگ ننم، یکی نمی آید بچسبد به بیل بابام. خوب تو چه گفتی؟ بگو چه دارم که بگویم. ئقتی هنوز نمی دانم به چه زبان باید با او صحبت کنم. می گویند خیلی نانجیب و بد دهان است و شنیدم که تو اول میرزا نبی را پیشش فرستاده ای. بنده ی خدا را به توپ بسته و از اطاق بیرون کرده است. هاهاهاها!
آقاشجاع سرفه کنان قاه قاه به خنده افتاد و میران سرابی از یاد قضیه ای که موجب خیط شدن یکی از همکاران آنها شده بود تبسم کرد و سر تکان داد. پیرمرد جلوی سرفه ی خود را گرفت و قبل از آن که حالش کاملا عادی شده باشد با اشاره ی تایید کننده ی انگشت افزود:
_ بله دوست عزیز، و این چیزی نیست جز ثمره ی تلخ بی رویگی ها و ناهماهنگی های میان خود ما.
از گوشه ی چشم و با نظری تندو احتیاط آمیز پشت سر را نگریست و صدا را آهسته تر کرد:
_ وقتی من و شما که هر دو کاسبکار یک شهر و ولایتیم، به بهانه ی خوبی یا بدی گندم، تفاوت در مزد آسیا، میل شخصی و یا هر علت دیگر، این نان را به دو نرخ می فروشیم. شهردار کالسکه نشین که جای خود را دارد، جانمرادسپور هم حق دارد بگوید یعنی چه، چرا باید اینطور باشد؟!
آنجا در نبش دکان، بغـ ـل جرز، زنی چادر سفید آمده و ایستاده بود که صورتش در زیر چادر پنهان بود. آنقدر نزدیک نبود که حرفهای میان این دو را بشنود. ظاهرا یا نان می خواست و خجلت می کشید که پیش بیاید، یا منتظر کسی چیزی بود. آقا شجاع به گفته ی خود ادامه داد:
_ من قبول می کنم که نرخ بستن به اجناس یک سنت اسلامی نیست و حضرت امیر علی علیه السلام در زمان حیات و خلافت خود تا بود هرگز چنین چیزی را جائز نشمرد. اما اگر بناست دولت بخواهد نرخ روی نان بگذارد چرا خود ما نگذاریم، هان؟ اگر نان شهر فی الحقیقه احتیاج به اصلاح دارد چرا خود ما پیشقدم نشویم؟ من مطالبی دارم که در جلسه ی آینده اگر خدا خواست و توفیق حاصل شد همه را روی دائره خواهم ریخت.
@sonnatiii
آدمی هر صبح به امیدی چشم باز میکند
امیدی که شب قبل در خود نمیدیده
این خاصیت نور است...
چشمتان روشن به اتفاقات خوب♥️
صبحتوح عالی
@sonnatiii
مخمل: نمیشه بمونی؟ آخه اگه بری جات تو خونه خالی می مونه! ...
هاپوکومار: مخمل کوماراهه، زندگی همینه، یک روز آمدن کرتاهه، یک روز هم رفتن کرتاهه ...
خونه مادربزرگه
@sonnatiii
این شعر آدم رو کجاها که نمیبره👌😔
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن والاترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن.
@sonnatiii
هم اکنون به درخواست شما ♫ اهنگ زیبای گل پامچال بیرون بیا فصل بهاره با صدای بیژن بیژنی
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پسر_شجاع
در فرانسه هم نامهای متفاوتی برای شخصیتهای این انیمیشن انتخاب شده است.
به عنوان مثال نام جنگلی که آنها در آن زندگی میکنند، کلرفونتین نام دارد و به پسر شجاع، بیور کوچولو میگویند. نام خرس مهربون که دوست صمیمی پسر شجاع بود نیز، نانورس است. خانم کوچولو همبازی پسر شجاع و خرس مهربون نیز لی لی نام دارد.
جالب اینجاست که در دوبله فرانسوی هم پدر پسر شجاع که در نسخه ژاپنی دون ارسطو نام دارد، اسم خاصی ندارد و به نام آقای بیور شناخته میشود. البته مادر خرس مهربون هم با نام مادر نانورس و مادر خانم کوچولو هم با نام مادر لی لی شناخته میشوند. دکتر بز هم پزشک دهکده بود که در نسخه غیرفارسی با نام دکتر بوک شناخته میشود و ۷۰ سال سن دارد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا قوری جون ، قوری قوری جون فداتون
امروز چیه درسمون ، مسواک زدن به دندون
کیا یادشونه این پیام بازرگانی؟ 😍
@sonnatiii
اژدها :
حسنی کجا میری ؟
حسنی :
دارم میرم به مهمونی
خونه مادربزرگ
بخورم پفک نمکی
چاق بشم چله بشم
بعد میام تو منو بخور !
(تبلیغ قدیمی پفک نمکی در تلویزیون !)
@sonnatiii
#داستانک📚
یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر یک سری تیله و دختر تعدادی شیرینی داشت، پسر گفت:"من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده." دختر قبول کرد .
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
آن شب دختر خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید، اما پسر تمام شب نتوانست بخوابد چون به این فکر میکرد که حتما دخترک هم مقداری از شیرینی ها را از او پنهان کرده است .
#نتیجه عذاب مال کسانی است که صادق نیستند و آرامش از آن کسانی است که صادقند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@sonnatiii
تمام گزینههای لاکچری بودن رو یکجا داره😂
از اون کتونیهاش گرفته تا عینک دودی و تلفن بیسیم و پیله های شلوارش 😄
@sonnatiii
همیشه برام جالب بوده آخرین باری که با بچه های کوچمون بازی کردیم چیکار کردیم؟ احتمالا یه روز عادی با بازی های همیشگی بوده
ولی کی میدونست که آخرین باره و دیگه تکرار نمیشه؟
همه چیز یهو تموم میشه...
@sonnatiii
قبلا میرفتیم پیش پدربزرگ مادربزرگامون، وقتی مارو میدیدن اولین چیزی که میگفتن این بود که عزیزم چی میخوری واست بیارم، ولی الان اولین چیزی که میگن اینه که فیلتر شکن جدید چی داری، پدربزرگ مادربزرگا در حالی که باید در آرامش تو خونه هاشون زندگی کنن دغدغشون نصب فیلتر شکن شده🤦♀
@sonnatiii
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
ظهر اخرهفته تون بخیر🌹
@sonnatiii
تو
🎺 کی بهتر از تو که بهترینی تو ماه زیبای روی زمینی 🎺
♭♫♪ توو قلبه من باش که تا که بفهمی چه دلبرانه به دل میشینی ♪♫♭
حتی بدیهات بخشیدنی بود شرم تو چشمات بوسیدنی بود
🎹 همه حواست جامونده پیشم من به کم از تو راضی نمیشم 🎹
@sonnatiii
📚تيستيس مَدَسينا
يکى بود يکى نبود. يک زنى بود سه تا دختر داشت که قدرتى خدا، زبان هر سهشان مىگرفت، جورى که دو تا کلمهٔ سالم نمىتوانستند تحويل کسى بدهند. يک روز که چادر چاقچور کرده بود و مىخواست برود خانهٔ خاله خانباجىها به دخترها سفارش کرد که: ”اگه در نبود من کسى اومد مبادا جلوش حرفى بزنين چيزى بگينها! ممکنه اومده باشد خواسگاري، عيب و نقصتون تو ذوقش بزنه دُمشو بذاره کولش و بره ردّ کارش. حالىتونه؟“
دخترها گفتند: ”بله.“
مادره رفت و آنها گرفتن صُمّ و بُکم کنج اتاق نشستند و مگس هم که چه عرض کنم مثل ابر تو هوا هو مىزد و تو چشم و چارشان مىرفت.
يک خرده که گذشت زن غريبهاى از دمِ هشتى ندا داد: ”صابخونه!“ ديد جوابى نيامد. آمد حياط پرسيد: ”مهمون نمىخاين؟“ ديد جوابى نيامد. سرش را کرد تو اتاق ديد دخترها نشستهاند و مگسها ريختهاند سرشان. سلام کرد، دخترها بربر نگاهش کردند و هيچى نگفتند. صورت خودش را خنخ کشيد گفت: ”خدا مرگم بده، انگار اينها لالمونى گرفتهن!“
دختر بزرگ ديد بدجورى است. از يک طرف مادره سفارششان کرده که هيچى نگويند و از يک طرف ديگر هم اگر هيچى نگويند زنکه يقينش مىشود که اينها راستى راستى لال لالند يا يک چيزىشان مىشود، اين بود که بنا کرد مگسها را با دست راندن و آنها را دعوا کرد که:
- تيستيس مَدَسينا! (کيشکيش مگسها)
خواهر وسطيه که اين را ديد لبش را گاز گرفت، گفت: ”مده ننه مو ندف حف نتتينا؟“ (مگه ننهمان نگفت حرف نزنيد؟)
خواهر کوچيکه از اين که ديد خواهرهاش سفارش ننهشان را نديده گرفتهاند و جلو زن غريبه حرف زدهاند بُغ کرد، لب ورچيد و گفت:
- ”الحمدو تتينا ته من پيس تسى حرف نتتينا!“ (الحمدالله که من پيش کسى حرف نزدهام)
زن که که از يک طرف حرف زدن اينها را ديد و از يک طرف خلىچلىشان را، پاشد گفت: ”خدافظينا!“ (خداحافظتان) زد به کوچه و ديگر اگر شما رنگ او را ديديد دخترها هم ديدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@sonnatiii
بازی های کودکی حکمت داشت:
لی لی : تمرین تعادل در زندگی
زوووو:تمرین روزهای نفس گیر زندگی
آلاکلنگ:دیدن بالا و پایین دنیا
سرسره:تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
هفت سنگ:تمرین نشانه گرفتن به هدف
وسطی:تمرین همیشه در وسط میدان بودن
گل یا پوچ:دقت در انتخاب
خاله بازی: آیین مهمانداری
یه قول دو قل : مشکلات اگر مانند سنگ سخت باشد یکی یکی از پس آن برمی آیی
یادش بخیر...
اون روزا یاد گرفتن زندگی چه ساده بود...
@sonnatiii
ﻣﻴﺪﻭنید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟🏠
🔅ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ،
ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ»
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ مهمه ...
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیااسم این فیلمویادشونه؟؟ 😍😍
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـهر چی کارتون ژاپنی ما توی بچگی مون دیدیم فضاش غمگین و دلمرده بود عوضش کارتونای آمریکایی فضاشون شاد و زیبا بود یکیش همین گوریل انگوری
با من هم عقیده این؟
@sonnatiii
خواب بعد از ظهر بچههای قدیم!
میبینم که خاطرات خیلیا زنده شد... 😅
@sonnatiii
وقتي مامانا ناخن هامونو كوتاه ميكردن 😂😂
کیامثل من پنجشنبه ها روزحمامشون بود؟، زجراورترین روزهفته😂
@sonnatiii
4_5841574801562404950.mp3
6.11M
یادگارکودکی ...
باصدای علیرضاافتخاری
شور و حال كودكی برنگردد ، دریغا
قیل و قال كودكی بر نگردد ، دریغا
@sonnatiii
حمام های دهه پنجاه و شصت هم حکایت ها و خاطره های تلخ و شیرین خودشان را داشت
قسمت تلخ آن انتظار های طولانی در نمره یا در عدم رعایت نوبت در عمومی بود
اما نوشابه کانادا درای خنک آخر حمام تمامی آن مرارت ها را تلافی میکرد به طوریکه حالا که سالها گذشته یادآوریش همچنان کام را شیرین و جگر را خنک میکند
یادباد آن روزگاران😊
@sonnatiii